قصه ی شب کودکان + ۹ داستان جذاب شبانه برای خواب
قصههای شب، پل رنگی خیالاند که کودکان را آرام به سرزمین رؤیاها میبرند. در سکوت شب، صدای قصهگو گرمایی دلنشین دارد و لبخند به لب کوچکها میآورد. این قصه، هدیهایست برای خواب شیرین و دلی آرام از دنیایی پر از مهربانی و رویا.با تک متن همراه باشید.
فهرست قصه ها

نقاشی های زنده شده
یک روز، یک پسر بامزه به اسم جان توی اتاقش با خودش فکر کرد:
چی میشد اگر هر چیزی که من نقاشی میکردم، واقعی میشد؟ مثلا یک خرس اسکیت باز روی یه سورتمه؟
اون سر دنیا، یه دختر به اسم فریدا همین فکر به سرش زد!
فریدا یه شتر صورتی بالدار کشید که وقتی آهنگ میخوند روی صورتش ستاره ظاهر میشد!
یک جای دیگه از دنیا، یه دحتر به اسم مینا همین فکر رو داشت! اون به یک خورشید خاص و زیبا فکر میکرد که مردم رو دنبال میکرد و وقتی که اونا ناراحت و غمگین بودن، به اون ها نور میتابوند!
بعد ویلیام میدونست که نوبت اونه! وسایل نقاشیش رو آورد و با خودش فکر کرد…
بله! بلندترین نودلی که تا حالا وجود داشته! ویلیام نودل رو بنفش و نارنجی و سبز کرد تا شبیه یک جنگل بشه!
جوزفینا هم به بقیه پیوست! اون یه درخت نقاشی کرد که از توی آسمون کشته شده بود و به سمت زمین رشد میکرد! و وقتی سرش به زمین میرسید، یک عالمه میوهی خوشمزه ازش میوفتاد پایین!
و بعد جیسون و ناتان و پاتریشیا هم اومدن!
اونا پروانههای آبی رو تصور کردن که با سرعت هواپیما پرواز میکردن!
و زنبورهای غول پیکری که کارشون پیدا کردن حیوونهایی بود که گم شدن!
همهی بچهها سرتاسر دنیا داشتن توی ذهنشون چیزای فوق العاده تصور میکردن!
از کروکودیل بامزهی ژلهای کامیلا بگیر…
تا گل آفتالگردون خندون کارن!
و بعد یک چیز باحالتر توی دنیا اتفاق افتاد!
دخترا و پسرای دیگه شروع کردن به اضافه شدن!
اونا به نقاشیهای بچههای دیگه چیزای جدید اضافه کردن! مثلا یک فیل گنده که با خرطومش تموم آشغالهای شهر رو جارو میکرد!
یا یک گیاه طلایی با میلیونها برگ که به آدمای مریض کمک میکنه تا خوب بشن!
یا یک عقاب خیلی قوی که جلوی همهی دعواها رو میگیره.
الان من باور دارم که کل روز و شب همهی بچههای دنیا با هم نقاشی میکشن!
چه چیزهای فوقالعادهی دیگهای میتونن بکشن؟! نظر تو چیه؟
سنگ تنها
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد.
مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۷ ساله ( ده قصه شیرین برای خواب )

کاپیتان لئو
پسر کوچولو، لئو، خیلی عاشق عکسهای اقیانوس بود. اون همیشه آرزو میکرد که با ماهیها شنا کنه و تو دنیای زیر آب بگرده. یه شب که داشت خوابش میبرد، یه رویای خیلی باحال دید.
خودشو توی یه زیردریایی کوچولو و براق دید. زیردریایی گرد و قلمبه بود و پنجرههای بزرگی داشت که میتونست ازشون بیرون رو نگاه کنه. لئو یه لباس غواصی خیلی باحال هم پوشیده بود که تو تاریکی برق میزد و اونو مثل یه فضانورد کوچولو میکرد.
یه صدای مهربون از زیردریایی اومد: “برای ماجراجویی آمادهای ؟” این صدا مال کاپیتان مرجان بود، یه کاپیتان دریایی خیلی باهوش که نقشه کل کف اقیانوس رو داشت.
لئو با هیجان گفت: “آره، کجا میریم کاپیتان مرجان؟”
کاپیتان مرجان گفت: “میریم به قلعه مرجانی!”
زیردریایی خیلی سریع تو آب حرکت کرد و از کنار کلی ماهی رنگارنگ رد شد. لئو یه اختاپوس بزرگ دید که چشمهاش خیلی بزرگ بود و بازوهاش رو تکون میداد. لئو پرسید: “اون کیه؟”
کاپیتان مرجان گفت: “اون اکتاویا اختاپوسه. خیلی مهربونه ولی یه کم خجالتیه.”
قلعه مرجانی خیلی قشنگ بود. انگار یه خونهی بزرگ و رنگی رنگی زیر آب بود. ماهیهای کوچولو مثل پروانهها اینور و اونور قلعه میپریدن.
کاپیتان مرجان به لئو گفت: “اون ماهی کوچولوی نارنجی رو ببین! اون دلقک ماهیه و تو شقایقهای دریایی قایم شده!”
لئو خندید و گفت: “انگار یه کلاه بامزه سرش گذاشته!“
اونها کلی موجود عجیب و غریب دیگه هم دیدن: اسب دریایی با یه دم فرفر، لاکپشت دریایی که خیلی آروم شنا میکرد، و یه ماهی بادکنکی که وقتی عصبانی میشد، خودش رو باد میکرد و بزرگ میشد.
لئو یه چیز بلند و باریک رو دید و پرسید: “اون چیه؟”
کاپیتان مرجان گفت: “اون مار دریاییه. نیش میزنه ولی اگه بهش نزدیک نشی، کاریت نداره.”
کاپیتان مرجان به لئو اسم همه موجودات رو یاد داد: ستاره دریایی، خرچنگ، عروس دریایی، و حتی کوسه نهنگ! لئو خیلی تعجب کرد وقتی فهمید که کوسه نهنگ بزرگترین ماهی دنیاست ولی فقط گیاه میخوره.
بعد از قلعه مرجانی، اونا رفتن به جنگل جلبک دریایی. جلبکها مثل درختهای زیر آب بودن و تلو تلو میخوردن. اونجا یه فوک بازیگوش رو دیدن که یه توپ رو روی بینیش نگه میداشت و یه خانواده دلفین که خیلی خوشحال از آب به بیرون و داخل میپریدن.
آخرای سفرشون، رفتن به یه غار خیلی تاریک زیر آب. تو این غار، همه چیز برق میزد! لئو یه ماهی مرکب درخشان، یه ماهی با یه چراغ قوه کوچولو روی سرش، و یه عروس دریایی که مثل ستاره میدرخشید رو دید. لئو گفت: “انگار توی فضا هستم!”
کاپیتان مرجان لبخند زد و گفت: “اقیانوسی که ما توش هستیم پر از چیزهای عجیب و غریبه. هر روز چیز جدیدی برای دیدن هست.”
وقتی خورشید داشت طلوع میکرد، لئو فهمید که خواب دیده. چشمهاشو باز کرد و سقف اتاقش رو دید. ولی خاطرههای سفرش زیر آب هنوز تو ذهنش بود. اون فهمید که حتی اگه نتونه بره زیر آب، همیشه میتونه تو خیالش اونجا رو ببینه.
از اون روز به بعد، لئو همه چیز رو درباره اقیانوس یاد گرفت. کتاب میخوند، فیلم مستند نگاه میکرد، و حتی عضو یه گروه حفاظت از اقیانوس شد. اون فهمید که باید از اقیانوس و موجوداتش مراقبت کنیم.
هر شب قبل از خواب، لئو چشمهاشو میبست و خودشو توی زیردریایی تصور میکرد. دوباره با کاپیتان مرجان به سفر میرفت و چیزهای جدید و قشنگ کشف میکرد.
مطلب مشابه: چیستان خنده دار با جواب (چیستان های سرکاری بامزه خنده دار)
دوستان برکه
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانوادهاش زندگی میکرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آنها بازی میکرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اونجا چه کار میکنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم میتونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه میشه؟ پس حتما دیگه نمیتونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ میشه. آخه دیگه نمیتونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، اینطوری نیست. من باز هم میتونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز میخواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. اینجا هم میتونم نفس بکشم، چون ما قورباغهها، میتونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی میکنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوشحالی به قورقوری گفت: «من این رو نمیدونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.

شمردن گوسفندان بازیگوش
شایلا کوچولو خیلی ورجه وورجه میکرد. چشمای گرد و قشنگش، که مثل دکمههای براق بودن، بسته نمیشدن. خرگوش عروسکی مورد علاقهاش، فلاپی، رو بغل کرده بود، ولی حتی موهای نرم فلاپی هم نمیتونست اونو خوابآلود کنه. با صدای خسته و خواب آلودش گفت:
“مامانی، من نمیتونم بخوابم.”
مامانی لبخند زد، صورتش توی نور کم اتاق گرم و مهربون به نظر میرسید. موهای شایلا رو نوازش کرد و گفت:
“اوه، شایلای شیرینم، میخوای گوسفند بشماری؟”
شایلا اخم کرد.
“گوسفند شمردن؟ این دیگه چیه؟”
مامان با صدایی مثل لالایی توضیح داد:
“باید خیال کنی گوسفندای پشمالو دارن از یه حصار کوچولو میپرن، و دونه دونه اونا رو میشماری. اینجوری چشمات خوابآلود میشن.”
شایلا چشماشو محکم بست و گفت:
“باشه،” و منتظر بود.
یهو یه گوسفند پشمالو و بنفش روشن تو ذهنش ظاهر شد که داشت از یه حصار چوبی کوچولو میپرید. آروم به خودش گفت. “یه گوسفند!” این گوسفنده زنگولههای طلایی کوچولو به پشمهای فرفریاش بسته بود و داشت حبابهای قلبی شکل و براق درست میکرد.
“دو گوسفند!” یه گوسفند زرد آفتابی از حصار پرید و پرندههای زیبا دور سرش لالایی میخوندن.
“سه گوسفند!” یه گوسفند آبی که توی یه قایق بادبانی مینیاتوری که بادبانهاش از نور ماه براق درست شده بودن، با ظرافت از روی حصار پرید.
“چهار گوسفند!” یه گوسفند سبز لیمویی روشن از حصار پرید، کرم شبتابهای درخشان دورش بودن که مثل ستارههای کوچولو چشمک میزدن.
“پنج گوسفند!” یه گوسفند قرمز صورتی پررنگ از حصار پرید، یه قلمموی بزرگ و نرم دستش بود. داشت ابرهای پشمکی شکل رو تو آسمون خیالی نقاشی میکرد.
“شش گوسفند!” یه گوسفند نارنجی مرجانی پشمالو از حصار رد شد، یه تاج گل کوچولو سرش بود. داشت گرد طلایی و براق دور و برش میپاشید که بوی عسل گرم میداد.
“هفت گوسفند!” یه گوسفند آبی کبود راحت از حصار پرید، یه سینی از شیرینیهای گرم ستارهای شکل دستش بود. شیرینیها بوی رویاهای شیرین میدادن.
“هشت گوسفند!” یه گوسفند سبز زمردی روشن از حصار رد شد، یه چنگ نقرهای کوچولو دستش بود که باهاش یه لالایی نرم و آروم میزد.
“نه گوسفند!” یه گوسفند نقرهای براق از حصار پرید، یه فانوس درخشان کوچولو دستش بود که راه سرزمین رویاها رو با نور گرم و ملایم روشن میکرد.
“ده گوسفند!” یه گوسفند رنگینکمانی از حصار رد شد و یه ردیف از گرد ستارهای رنگارنگ و براق به جا گذاشت.
گوسفندها همینطور میاومدن، هر کدوم یه کار جادویی و قشنگ میکردن. گوسفندهایی با بالهای کوچولو بودن، گوسفندهایی که کلاههای بامزه سرشون بود و گوسفندهایی که رازهای شیرین رو زمزمه میکردن. هر کدوم یه رویای جدید و هیجانانگیز بود.
پلکهای شایلا سنگین و سنگینتر میشد. رنگها شروع کردن به قاطی شدن، صداها آرومتر شدن و گوسفندها کمکم تو یه مه ملایم و خوابآلود محو شدن. حبابهای قلبی شکل، خونه پرنده آوازهخون، شیرینیهای ستارهای، همه تو یه صدای آروم و خوابآلود حل شدن.
نفسهای شایلا آروم و منظم شد، دست کوچولوش روی موهای نرم فلاپی شل شد. وقتی داشت خوابش میبرد، انگار صدای یه گوسفند دیگه رو شنید، یه گوسفند قهوهای نرم و خوابآلود، که زمزمه میکرد: “شب بخیر، شایلا.”
مطلب مشابه: جوک خنده دار کوتاه ( جوکها و لطیفههای فوق خندهدار جدید )
تمساح شکمو
در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو! گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”
پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.
پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.
یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.
شیره جنگل
بود شیری به بیشهای خفته
موشکی کرد خوابش آشفته
آن قَدَر دورِ شیر بازی کرد
در سرِ دُوشَش اسبتازی کرد
آن قَدَر گوشِ شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
تا که از خواب، شیر شد بیدار
متغیّر ز موشِ بدرفتار
دست برد و گرفت کَلّۀ موش
شد گرفتار موشِ بازیگوش
خواست در زیر پنجه لِه کُنَدَش
به هوا برده بر زمین زَنَدش
گفت ای موشِ لوس یک قازی
با دُمِ شیر میکنی بازی؟
موشِ بیچاره در هَراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
که تو شاهِ وُحوشی و من موش
موش هیچ است پیشِ شاهِ وُحوش
شیر باید به شیر پنجه کند
موش را نیز گربه رنجه کند
تو بزرگی و من خطا کارم
از تو امّیدِ مَغفِرَت دارم
شیر از این لابه رحم حاصل کرد
پنجه واکرد و موش را وِل کرد
اتفاقاً سه چار روزِ دگر
شیر را آمد این بلا بر سر
از پیِ صیدِ گرگ یک صیّاد
در همان حَول و حَوش دام نهاد
دامِ صیّاد گیرِ شیر افتاد
عوضِ گرگ شیر گیر افتاد
موش چون حالِ شیر را دریافت
از برایِ خلاصِ او بشتافت
بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آن جا جان
این حکایت که خوشتر از قند است
حاویِ چند نکته از پند است
اولاً گر نیی قویبازو
با قویتر ز خود ستیزه مجو
ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس باید بود
قدرِ نیکی شناس باید بود
رابعاً هرکه نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد
خامساً خلق را حقیر مگیر
که گهی سودها بَری ز حقیر
شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجه صیّاد
در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
میشود مایۀ خلاصی شیر
مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه

پری فسقلی
پری کوچولو دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گلهای قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتابهایش را منظّم میچید و لباس و کیف و کفش مدرسهاش را تمیز نگه میداشت و حتّی اسباب بازیهایش را تمیز و مرتّب نگه میداشت. پری کوچولو عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت میکرد. اگر کسی عروسکش را دست میزد ناراحت میشد و به او میگفت که عروسکم را خراب نکنی.
روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوهها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوهها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت میکند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.
ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد.
مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه میکنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشهای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر میخرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانههای خود رفتند.
آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غمانگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسکهای پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازههای عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.
وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.
سیب های خوشمزه
یه روز آفتابی، متئو کوچولو که فقط دو سالش بود، با مامان مهربونش تصمیم گرفتن یه کار باحال بکنن. رفتن یه دونه سیب کوچولو برداشتن و توی یه گلدون که خاکش خیلی نرم و لطیف بود، کاشتنش. متئو با چشمای برق زده به مامانش نگاه کرد و گفت:
«مامان جون، این دونه سیب قراره بشه یه درخت بزرگ؟»
مامانش هم لبخند زد و گفت: «آره عزیزم، اگه خوب ازش مراقبت کنیم.»
متئو هر روز با دقت به نهال کوچولو آب میداد و با دستای تپلش خاک اطرافش رو نوازش میکرد. اون با ذوق و شوق به نهال میگفت:
«زود باش بزرگ شو، درخت کوچولو! من منتظرم که سیبهای خوشمزه بهمون بدی!»
سال اول گذشت و متئو یه کم بزرگتر شد. دیگه میتونست خودش بند کفشهاش رو ببنده و تند تند بدوئه. نهال کوچولو هم یه کم قد کشید و مثل یه شاخه نازک و ظریف شد. متئو با خنده به مامانش گفت:
«مامان، نگاه کن! چه زود داره بزرگ میشه!»
سال دوم و سوم رسید و درخت حسابی پهن و پر شاخ و برگ شد. متئو هم یاد گرفت از درخت بالا بره و سرسره بازی کنه. اون همش کنار درخت بازی میکرد و برگهاش رو ناز میکرد.
سال چهارم و پنجم، متئو دیگه یه پسر کوچولوی کتابخون شده بود. زیر سایه درخت مینشست و کتابهای داستانش رو میخوند. وقتی شاخههای درخت با نسیم تکون میخوردن، انگار داشتن برای متئو میرقصیدن. درخت هم گلهای صورتی و سفید خوشگلی داد که متئو رو حسابی ذوق زده کرد.
سال ششم رسید و متئو قدش بلندتر شد. دیگه با دوستاش تو پارک فوتبال بازی میکرد. درخت هم حسابی بزرگ و قوی شده بود، مثل یه دوست صمیمی و مهربون. متئو و درخت انگار داشتن با هم بزرگ میشدن.
سال هفتم، یه روز گرم تابستونی، متئو با چشمای گرد شده به درخت نگاه کرد. سیبهای قرمز و آبدار از شاخهها آویزون بودن. متئو با ذوق و شوق داد زد:
«مامان، نگاه کن! سیبها رسیدن! چه خوشگلن!»
یه دونه سیب چید و یه گاز بزرگ زد. آب سیب شیرین و خنک توی دهنش پخش شد و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
متئو فهمید که درست مثل درخت، اون هم داره بزرگ میشه و قویتر میشه. و مهمتر از همه، فهمید که عشق و مراقبت، مثل آب و نور خورشید، باعث میشه همهچیز رشد کنه و شکوفا بشه.
مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما