قصه کودکانه مذهبی / ۶ داستان خواب برای کودکان

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از قصه‌های کودکانه مذهبی را گردآوری کرده است؛ داستان‌هایی شیرین، آموزنده و ساده‌فهم که با زبانی کودکانه مفاهیم دینی، اخلاقی و انسانی را به فرزندان آموزش می‌دهند. این قصه‌ها، با الهام از زندگی پیامبران، اهل بیت (ع)، مفاهیم نیکی، صداقت، دعا، مهربانی و ایمان، می‌توانند هم‌زمان هم آرامش‌بخش شب‌های کودکانه باشند و هم قدمی در مسیر تربیت دینی و اخلاقی فرزندان بردارند. اگر به‌دنبال ۶ داستان خواب مناسب برای قبل از خواب کودک هستید که هم آموزنده باشند و هم دلنشین، این مجموعه می‌تواند گزینه‌ای آرام، مفید و دوست‌داشتنی برای شما و کوچولوی عزیزتان باشد.

قصه کودکانه

کودکان و پیامبر

در زمان پیامبر گروهی از کودکان مشغول بازی بودند. ناگهان با دیدن پیامبر(ص ) که به مسجد می رفت، از بازی دست برداشتند و بـه سـوی حضرت محمد دویدند و اطرافش را گرفتند .
آنها دیده بودند پیامبر اکرم (ص )، حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .
به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته, می گفتند: شتر من باش! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند اما دوست نداشت دل کودکان را نیز بکشند.
بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خواست بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .
آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود: تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است.
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد.
بلال رفت و با هشت دانه گردو برگشت.
حضرت محمد (ص) گردوها را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند.

نجاشی حبشه

نجاشی پادشاه حبشه بود. او برای تبلیغ دین مسیح دست به کار شد و به روش های مختلف تلاش کرد تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را بدست آورد.
نجاشی وقتی دید از همه ی کشورها مردم برای حج به مکه می روند، تصمیم گرفت راهی پیدا کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه دور کند و دل های مردم را به سمت کشور خود متوجه کند به همین خاطر کلیسای باشکوهی درصنعاء (یکی از شهرهای یمن) ساخت و پس از پایان آن را به بهترین شکل تزیین کرد و از بهترین فرش ها و پرده ها استفاده کرد تا زیبایی آن چشم همگان را خیره کند. او فکر می کرد وجود چنین کلیسای بزرگ و باشکوه مردم را از رفتن به مکه باز می دارد و همه ی مردم و اهل مکه و قریش به آن کلیسا می آیند.
اما همه ی تصورات نجاشی غلط از آب درآمد، زیرا نه تنها اهل مکه به آن کلیسا توجه نکردند، بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و باز برای حج، رهسپار مکه شدند.
نجاشی دیگر نمی توانست کاری انجام دهد، زیرا نمی توانست خود را به زور در دل های مردم جا بدهد و عقیده ی خود را به آن ها بقبولاند. از قضای روزگار یک کاروان تجارتی که همه عرب بودند، از سمت مکه به حبشه برای تجارت آمدند.
تعدادی از عرب ها در یکی از اطاق های کلیسا شب ماندند به دلیل سرد بودن هوا، آتش روشن کردند، اما هنگام رفتن فراموش کردند آتش را خاموش کنند و کلیسا آتش بدی گرفت.
هنگامی که خبر سوختن کلیسا و علت آتش سوزی به گوش نجاشی رسید، خیلی عصبانی شد و با خود گفت: عرب ها از سر دشمنی کلیسای ما را آتش زدند و قسم خورد که کعبه را ویران و نابود کنند.
به همین دلیل نجاشی فرمانده سپاه، ابرهه را صدا کرد و او را با لشکری مجهز از اسب و فیل، سوار و پیاده به مکه فرستاد. ابرهه با سپاه عظیم به سمت مکه راه افتاد، در بین راه غارتگری می کرد، هر کجا گاو و گوسفند و شتر می دید برای خود می گرفت. ابرهه در بیرون شهر مکه مستقر شد. بعد از استراحت برای ویران کردن کعبه به سمت شهر مکه حرکت کرد. اما هنوز وارد شهر مکه نشده بود که به خواست خدا، پرندگانی کوچک به نام “ابابیل” در آسمان مکه پیدا شدند و کم کم خود را بر سر سپاه ابرهه رساندند.
آن پرندگان کوچک دارای سنگریزه هایی به نام “سجیل” بودند و با آن سنگ ها بر سر سپاهیان ابرهه می زدند و هر سنگ یک نفر از سپاه ابرهه را هلاک می کرد. زمانی که این سنگریزه ها به بدن سپاهیان ابرهه یا اهمان اصحاب فیل برخورد می کرد بدن آن ها را سوراخ می کرد. هنوز چیزی نگذشته بود که تمام سپاه، به جز یک نفر هلاک شدند. این سنگریزه ها از عدس بزرگتر و از نخود کوچکتر بودند.
آن یک نفر به سرعت خود را به حبشه رساند و به نزد نجاشی رفت و جریان کشته شدن سپاه را تعریف کرد. نجاشی پرسید: آن پرندگان به چه صورت بودند که سپاه مرا نابود کردند؟ آنگاه یکی از همان پرندگان در هوا پیدا شد، آن مرد گفت اعلی حضرتا! این یکی از همان پرندگان است که لشکر ما را هلاک کرد. سخن آن مرد به پایان رسید و در همان حال سنگریزه ای بوسیله ی همان پرنده بر سر او فرود آمد و در حضور نجاشی جان داد. این حادثه در سال ولادت پیامبر رخ داد.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه درباره خدا (۱۲ حکایت و داستان بزرگی پروردگار)

قصه کودکانه

خدایه مهربان

وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام می‌شود من قرآن را از او می‌گیرم، آن را می‌بوسم و سرجایش می‌گذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دست‌های تمیز قرآن را به دست می‌گیریم.

یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را می‌بوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.
من گفتم: با دست‌های کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشک‌هایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه می‌کرد و می‌خواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟
گفتم: حسین می‌خواست با دست‌های کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دست‌شویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.
من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.

جوان کشاورز

یک روز صبح زیبا، پیامبر مهربان ما، حضرت محمد صلی‌الله علیه و آله، با یارانش زیر سایه یک درخت نشسته بود و از خداوند و خوبی‌های زندگی صحبت می‌کرد. همان‌طور که صحبت می‌کردند، جوانی پرقدرت و پرنشاط از دور دیده شد که با عجله به سوی مزرعه‌اش می‌رفت. یاران پیامبر به او نگاه کردند و یکی از آن‌ها گفت: “کاش این جوان نیروی خودش را برای عبادت و کارهای دینی استفاده می‌کرد، آن وقت بیشتر ارزشمند بود!”
پیامبر با نگاهی پر از محبت به همه نگاه کرد و گفت: “چنین نگویید! اگر این جوان کار می‌کند تا بتواند زندگی خودش را تأمین کند و نیازمند کسی نباشد، او در راه خدا قدم برمی‌دارد. اگر برای کمک به پدر و مادر پیرش یا برای تأمین غذای کودکانش تلاش می‌کند، باز هم او نزد خداوند عزیز است. حتی این تلاش‌های روزانه مثل عبادت ارزش دارد.”
یاران پیامبر با شنیدن این سخنان، به فکر فرو رفتند و متوجه شدند که کار کردن برای خود و خانواده، با نیت پاک، نوعی بندگی خداست. حالا همه با احترام بیشتری به آن جوان نگاه کردند و پیامبر برای او دعا کرد که در کار و زندگی‌اش موفق باشد.

مطلب مشابه: داستان کوتاه با موضوع نماز (۱۲ قصه مذهبی نماز خواندن)

قصه کودکانه

داستان از امام رضا (ع)

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود.
روزی امام رضا (ع) و یارانش در یک باغ زیبا بودند. این باغ پر از درخت‌های میوه بود؛ سیب‌های سرخ، انگورهای خوشه‌ای و انارهای آبدار. هوا خیلی خوب بود و بوی گل‌های باغ همه جا پیچیده بود. امام و یارانش مشغول چیدن میوه بودند تا برای مهمان‌ها و نیازمندان آماده کنند. هر کسی در حال کاری بود؛ یکی سیب‌ها را جمع می‌کرد، دیگری انگورها را در سبد می‌گذاشت، و بقیه کمک می‌کردند تا باغ مرتب بماند.
وقتی کارشان تمام شد، امام و یارانش زیر سایه‌ی یک درخت بزرگ نشستند. صدای آب نهر کنارشان آرامش‌بخش بود و همه از خنکای نسیم لذت می‌بردند. امام کنار نهر رفت، دستی به آب زد و صورتش را شست. همین‌طور که آب می‌ریخت، ناگهان اخم‌هایش درهم رفت. او دید که یک سیب نیم‌خورده در آب شناور است. سیب را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد، سپس به اطرافیانش گفت: «این سیب را چه کسی خورده و در آب انداخته است؟»
همه ساکت شدند. بالاخره یکی از یاران که خجالت‌زده شده بود، آرام گفت: «ای امام، من این کار را کردم. سیب را خوردم ولی نصفه مانده را در آب انداختم.» امام با مهربانی اما جدی گفت: «چرا اسراف می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی خداوند اسراف‌کنندگان را دوست ندارد؟ وقتی نعمتی از سوی خدا به ما داده می‌شود، باید به درستی از آن استفاده کنیم. شاید همین سیب می‌توانست غذایی برای پرنده‌ای باشد یا به کسی که گرسنه است برسد.»
یار امام سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید، دیگر این کار را نمی‌کنم.» امام لبخند زد و گفت: «بخشیدن از خداست، اما همیشه به یاد داشته باش که نعمت‌های خداوند ارزشمند هستند و نباید آن‌ها را هدر بدهیم.»
بعد از این صحبت‌ها، یاران امام تصمیم گرفتند از آن به بعد مراقب نعمت‌ها باشند و چیزی را هدر ندهند. آن روز، همگی با دل‌هایی پر از شادی و یادگیری از باغ به خانه برگشتند.

حضرت سلیمان و ملکه

حضرت سلیمان (ع) در یکی از سفرهایش برای زیارت خانه خدا بود. روزی در حالی که در حال عبادت و دعا بود، متوجه شد که هدهد، پیک ویژه و وفادار او، در کنار او نیست. این موضوع حضرت سلیمان را نگران کرد، زیرا هدهد همیشه در کنار او بود و برای رساندن پیام‌ها به دیگران می‌رفت. چند روز گذشت و هدهد بازگشت. حضرت سلیمان با دقت به او نگاه کرد و پرسید: «کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر برگشتی؟»
هدهد با احترام پاسخ داد: «ای پیامبر خدا، من به سرزمین سبا رفتم، جایی که پادشاهی بزرگ به نام بلقیس بر آن حکمرانی می‌کند. در آنجا مردم به جای پرستش خداوند، خورشید را پرستش می‌کنند. من آنجا را دیدم و متوجه شدم که باورهای غلطی در میان مردم آن سرزمین رواج دارد.»
حضرت سلیمان از شنیدن این خبر تعجب نکرد، زیرا او همیشه به دعوت مردم به راه راست و خداپرستی اهمیت می‌داد. او تصمیم گرفت نامه‌ای به ملکه بلقیس بنویسد تا او را به پرستش خداوند دعوت کند. هدهد با کمال میل آماده شد تا نامه حضرت سلیمان را به ملکه سرزمین سبا برساند. او نامه را برد و به بلقیس تحویل داد. ملکه بلقیس نامه را با دقت خواند و سپس از وزیرانش خواست تا نظرشان را درباره این نامه بگویند.
وزیران نظرهای مختلفی داشتند. برخی گفتند: «ما نیروی زیادی داریم و می‌توانیم برای مقابله با حضرت سلیمان آماده شویم.» اما بلقیس که ملکه‌ای باهوش و دانا بود، تصمیم گرفت به جای جنگ، سلیمان را امتحان کند. او به وزیرانش گفت: «من می‌خواهم ببینم که آیا حضرت سلیمان واقعا پیامبر خداوند است و آیا او تنها به فکر دنیای خود نیست. به همین دلیل، من تصمیم می‌گیرم هدایای گران‌بهایی برای او بفرستم و عکس‌العمل او را ببینم.»
هدایای زیادی از طلا و جواهرات به همراه هدایای دیگر به حضرت سلیمان فرستاده شد. وقتی حضرت سلیمان هدایای ملکه را دریافت کرد، با کمال احترام آن‌ها را پس فرستاد و هیچ علاقه‌ای به آن‌ها نشان نداد. او از همراهانش خواست که تخت بلقیس را نزد او بیاورند. یکی از جن‌ها که در خدمت حضرت سلیمان بود، این کار را در عرض چند لحظه انجام داد و تخت بزرگ ملکه سبا را به نزد حضرت سلیمان آورد.
حضرت سلیمان و یارانش تغییراتی در تخت ملکه سبا ایجاد کردند. وقتی بلقیس به قصر خود بازگشت و این تغییرات را دید، به شدت شگفت‌زده شد. او متوجه شد که این تغییرات نمی‌تواند از توان انسانی باشد و در آن لحظه ایمان آورد که حضرت سلیمان واقعا پیامبر خداوند است. او به همراه یارانش از خداوند طلب مغفرت کرد و به پرستش خداوند یکتا روی آورد.
حضرت سلیمان پس از مدتی از بلقیس خواستگاری کرد و او را به ازدواج خود درآورد. این ازدواج نه تنها نشان‌دهنده قدرت ایمان و اراده حضرت سلیمان بود، بلکه پیامی بزرگ برای مردم سرزمین سبا داشت که در آن زمان به دنبال حقیقت بودند. حضرت سلیمان و بلقیس با همکاری و همدلی به هدایت مردم آن سرزمین پرداختند و راه خدا را در میان آنان گسترش دادند.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه غمگین؛ ۱۰ قصه غم انگیز احساسی دلنشین

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا