قصه های کودکانه قدیمی / چندین داستان کوتاه خاطره انگیز زیبا
قصه های کودکانه قدیمی را برای شما عزیزان قرار دادهایم. قصهها به کودکان کمک میکنند تا واژگان خود را گسترش دهند، ساختار جملات را بیاموزند و مهارتهای گوش دادن و صحبت کردن را بهبود بخشند.

داستان شنل قرمزی

روزی روزگاری دختر کوچولوی مهربانی بود که همه او را دوست می داشتند شنل قرمزی قصه ما خیلی مادربزگش را دوست می داشت. در یکی از روزها مادر بزرگ او یک شنل مخمل قرمز به او داد، که آنقدر به او می آمد که هرگز چیز دیگری نمی پوشید. و مردم روستا اسم او را شنل قرمزی می نامیدند.
یک روز مادر شنل قرمزی به او گفت: “کلاه قرمزی بیا، اینجا یک تکه کیک و یک بطری آبمیوه است، آنها را پیش مادربزرگت ببر، او مریض و ضعیف است. قبل از اینکه هوا تاریک بشود حرکت کن. در طول مسیر از راه اصلی خارج نشو و به راه های فرعی نرو.
کلاه قرمزی به مادرش گفت: من خیلی مراقبش خواهم بود و آنها را بدون اسیب دیدگی به دست مادربزرگ خواهم رساند.
مادربزرگ در داخل جنگل و دور از روستا زندگی میکرد و درست زمانی که کلاه قرمزی وارد جنگل شد، گرگ با او برخورد کرد. کلاه قرمزی نمی دانست چه موجود بدی است و اصلاً از او نمی ترسید.
او گفت: «روز بخیر، کلاه قرمزی.
شنل قرمزی: “ممنونم، گرگ.”
گرگ: “به کجا میروی کلاه قرمزی؟”
شنل قرمزی: “به خانه مادربزرگم.”
گرگ: “توی سبدت چی داری؟”
شنل قرمزی: “کیک و آبمیوه. مادرم انها را پخته تا به پیش مادربزرگم که مریض است ببرم.”
گرگ: «کلاه قرمزی، مادربزرگت کجا زندگی میکند؟»
کلاه قرمزی پاسخ داد: “یک ربع تا اونجا راه است در جنگل. خانه او زیر سه درخت بلوط بزرگ قرار دارد. مطمئناً باید آنجا را بشناسی.”
گرگ با خود فکر کرد: “چه موجود جوان لطیفی. چه لقمه چاق خوب، خوردنش از پیرزن بهتر است. من باید زیرکانه عمل کنم تا هر دو را بگیرم.” بنابراین مدت کوتاهی در کنار کلاه قرمزی راه رفت و سپس گفت: “کلاه قرمزی دور برت را ببین، گلهای اینجا چقدر زیبا هستند. چرا به اطراف نگاه نمی کنی. تو اصلا به پرنده ها که با صدایی به این زیبایی آواز می خوانند اصلا توجه نمی کنی. تو چنان با قاطعیت راه می روی که انگار به مدرسه می روی، در حالی که می توانی به دوربرت نگاه کنی و از زیبایی های جنگل لذت ببری.
کلاه قرمزی سرش را بالا گرفت و دور و برش را نگاه کرد، و وقتی دید پرتوهای خورشید اینجا و آنجا از میان درختها میرقصند، و گلهای زیبایی که از همه جا روییده اند، با خودش گفت تا خانه مادر بزرگ هنوز خیلی راه است و زمان بسیار زیادی دارم تا به خانه مادربزرگ برسم بهتر است کمی استراحت کنم و از زیبایی های جنگل لذت ببرم و بعد به سمت خانه مادر بزرگ حرکت خواهم کرد در این هنگام گلهای زیبایی را در جنگل دید و به سمت جنگل حرکت کرد و به اعماق جنگل حرکت کرد.
در همین حین گرگ مستقیم به خانه مادربزرگ دوید و در را زد.
مادربزرگ شنل قرمزی گفت : “کی اونجاست؟”
گرگ پاسخ داد: “کلاه قرمزی”. “من کیک و آبمیوه برایتان آورده ام در را باز کنید.”
مادربزرگ گفت: “قفل را از زیر در باز کن، من خیلی ضعیف هستم و نمی توانم بلند شوم.”
گرگ قفل را از زیر در باز کرد، در باز شد و بدون اینکه حرفی بزند مستقیم به بالین مادربزرگ رفت و او را بلعید. سپس لباس های او را پوشید، کلاه او را پوشید، روی تخت دراز کشید و پرده ها را کشید.
اما کلاه قرمزی داشت برای چیدن گل می دوید و وقتی آنقدر گل جمع کرد که دیگر نمی توانست حمل کند، مادربزرگش را به یاد آورد و به سمت او حرکت کرد.
وقتی در کلبه را باز دید تعجب کرد و وقتی وارد اتاق شد چنان احساس عجیبی داشت با خود گفت: چقدر مادر بزرگ تنها است کاش می توانستم بیشتر پیش او بمانم.
او فریاد زد: “صبح بخیر” اما پاسخی دریافت نکرد. پس به سمت تخت رفت و پرده ها را کنار زد. مادربزرگش دراز کشیده بود و کلاهش را روی صورتش کشیده بود و بسیار عجیب به نظر می رسید.
گرگ گفت: آه ننه، چه گوش های بزرگی داری.
گرگ: «فرزندم برای این است که صدایت را بهتر بشنوم».
شنل قرمزی: “اما مادربزرگ، چه چشمان درشتی داری.”
“بخاطر این است که بتوانم بهتر ببینمت.”
شنل قرمزی: “اما مادربزرگ، چه دست های بزرگی داری.”
گرگ: “برای این است که بتوان بهتره بغلت کنم.”
شنل قرمزی: “اوه، اما، مادربزرگ، چه دهان بزرگ وحشتناکی داری.”
“برای این که بهتر بتوانم بخورمت.”
و گرگ از رختخواب بیرون آمد و کلاه قرمزی را قورت داد.
وقتی گرگ شنل قرمزی و مادرش را قورت داد شکمش سنگین شده بود و دوباره روی تخت دراز کشید، خوابش برد و با صدای بلند شروع به خروپف کردن کرد. شکارچی در حال عبور از خانه بود و با خود فکر کرد که چگونه پیرزن خروپف می کند. بهتر است ببینم او چیزی می خواهد تا برایش انجام بدهم.
پس به داخل اتاق رفت و وقتی به تخت رسید،ناگهان تعجب کرد دید که گرگ در بستر مادربزرگ خوابیده است. او گفت: “من تورا می شناسم!” “من مدتهاست که به دنبال تو هستم.”
سپس درست زمانی که می خواست به سمت او شلیک کند، به ذهنش رسید که ممکن است گرگ مادربزرگ را بلعیده باشد و ممکن است او هنوز نجات یابد، بنابراین به او شلیک نکرد، بلکه یک چاقو برداشت و شروع به بریدن شکم گرگ کرد
وقتی کمی از شکم گرگ را برید، کلاه قرمزی را دید که می درخشد، و سپس دوباره شروع به بریدن شکم گرگ کرد، و دخترک بیرون آمد و گریه کرد: “آه، چقدر ترسیده ام، چقدر داخل شکم گرگ تاریک بود. “
و بعد از آن مادربزرگ پیر نیز زنده بیرون آمد، اما به سختی قادر به نفس کشیدن بود. کلاه قرمزی به سرعت سنگ های بزرگی آورد که با آن شکم گرگ را پر کردند و وقتی گرگ از خواب بیدار شد می خواست فرار کند اما سنگ ها آنقدر سنگین بودند که یک دفعه فرو ریخت و مرده افتاد.
سپس هر سه خوشحال شدند. شکارچی پوست گرگ را کشید و با آن به خانه رفت. مادربزرگ کیک را خورد و آبمیوه را که کلاه قرمزی آورده بود نوشید.
کلاه قرمزی با خود گفت چه کار بدی کردم که به حرف مادرم گوش نکردم و بدون اینکه به مادرم اطلاع بدهم به داخل جنگل رفتم اگر شکارچی به کمکمان نمی آمد ممکن بود می موردیم
بعد از این ماجرا کلاه قرمزی یاد گرفت که باید همیشه به حرف مادرش گوش کند چرا که مادرش تجربه بیشتری از او دارد و می داند که چه کاری بر صلاح او است و بد او را نمی خواهد.
مطلب مشابه: داستان کوتاه آموزنده (۱۰ حکایت و قصه قدیمی پندآموز)
وولک از خواب بیدار میشود

صبح خیلی زود یکی از روزهای پاییزی، وولک از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود و خبری از خورشید توی آسمون نبود.
وولک از خودش پرسید : “چرا انقد زود از خواب بیدار شدم؟”
موهاشو خاروند و کمی فکر کرد. اما به هیچ جوابی نرسید.
پاورچین پاورچین از اتاقش بیرون اومد. نمیخواست اون ساعت کسی رو تو خونه از خواب بیدار کنه. نمیدونست چیکار کنه واسه همین رفت پشت پنجره و به بیرون نگاه کرد. آهی کشید و گفت: ” اگه همه بیدار بودن می تونستم از مامانم اجازه بگیرم و برم با سارولک بازی کنم.”
سارولک دختر همسایه شون بود که یک سال از وولک بزرگ تر بود. ولی اونا دوستای خیلی خوبی برای هم بودن و هر وقت مامانهاشون بهشون اجازه میدادن میرفتن تو حیاط و با هم بازی می کردن.
وولک با خودش گفت : “یعنی الان سارولک خوابه؟”
آسمون داشت کم کم رنگ صبح می گرفت و وولک همون طور که پشت پنجره نشسته بود میدید که وولیهای شهرشون وولستان یکی یکی از خونه هاشون بیرون میان و برای یه روز جدید آماده میشن. اول نونوا اومد بیرون و مغازه ی نونواییشو باز کرد. وولک از پشت پنجره میدید که نونوا چه طور تو صبح به اون زودی داره خمیر نون رو آماده می کنه و تنور رو روشن میکنه تا همه واسه صبحونه نون داشته باشن. وولک یادش اومد که مامانش هر روز از این نونوایی نون خوشمزه میخره و برای وولک ساندویچ درست می کنه. یکمی بعد سوپرمارکت باز شد و بعضی از وولیها برای خریدن شیر و پنیر و مربا و عسل وارد اونجا میشدن. وولک احساس کرد گرسنه شده. پیش خودش گفت چیزی تا صبحونه نمونده و به زودی مامانش از خواب بیدار میشه و با هم صبحونه میخورن. وولی ها کم کم از خونه هاشون بیرون می اومدن و به سر کار می رفتن. بعدش یک ماشین قرمز گنده اومد و سر کوچه وایستاد. وولک با خودش گفت : “چه ماشین خوشگلی! چه رنگ قشنگی!”
دید که بچه ها یکی یکی با کوله پشتی هایی که دارن سوار اون ماشین میشن. وولک تعجب کرد و از خودش پرسید : یعنی اون ماشین چی میتونه باشه؟ چه قدر بچه هایی که سوار اون ماشین میشن خوشحالن. یعنی اونا کجا میرن که انقد خوشحالن؟ کاش من و سارولک هم بتونیم بریم اونجا.
بابای وولک از وولک پرسید : “وروجک، اینجا چیکار می کنی سر صبحی. مگه تو نباید خواب باشی؟ به چی نگاه می کنی؟”
وولک از باباش پرسید : “سلام بابا جون، صبح به خیر. اون بچه ها کجا دارن میرن؟ چرا انقد خوشحالن؟”
بابای وولک، وولک رو بغل کرد تا بهتر بتونه ماشین بزرگ قرمز و بچه ها رو ببینه و بعد به وولک توضیح داد : “اونا دارن سوار سرویس مدرسه میشن. وقتی که تو هم بزرگ شدی با این ماشین ها به مدرسه میری. اون بچه ها خوشحالن چون تو مدرسه کلی بهشون خوش میگذره و چیزای جدید یاد میگیرن. میدونی که یاد گرفتن تو زندگی خیلی مهمه؟ ما باید سعی کنیم که هر روز یک چیز جدید یاد بگیریم و سعی کنیم هر روز وولی مفیدی باشیم.”
وولک پرسید : “چطوری؟”
بابای وولک گفت : “با کتاب خوندن، سوال پرسیدن، به بقیه کمک کردن، مهربون بودن.”
وولک با خوشحالی دست و پای زردشو دور باباش حلقه کرد و گفت : “بابا جون من هم میخوام زودتر برم مدرسه.”
بابای وولک خندید و گفت : “عجله نکن عزیزم. هنوز یک سال مونده تا بتونی بری مدرسه.”
مامان وولک از خواب بیدار شد و میز صبحونه رو چید. اون از وولک خواست که بره دست و صورتشو بشوره و بعد بیاد پشت میز بشینه. وولک عاشق صبحونه خوردن بود. لقمه های نون و پنیر رو از مامانش میگرفت و با اشتیاق می خورد.
وقتی که بابای وولک داشت از خونه خارج میشد تا به سر کار بره، وولک از باباش خواست که تو راه برگشت واسه ش دفتر نقاشی جدید بخره. آخه وولک عاشق نقاشی کشیدن بود و برگه های دفترش داشت تموم میشد. باباش بهش قول داد که واسه ش دفتر نقاشی بخره و شب، وقتی که داشت میومد خونه اونو بیاره.
وقتی که وولک و مامانش تو خونه تنها شدن مامان وولک ازش پرسید : “خب امروز برنامه ت چیه پسر کوچولو؟”
وولک با خنده گفت : “بازی و شادی!”
مامان وولک گفت : “باشه ولی یادت باشه قرار بود امروز تو کارهای خونه به من کمک کنی.”
وولک با هیجان گفت : “بله مامان جون. حتما! من هم میخوام مثل تمام وولیها مفید باشم.”
قصه حسنی نگو بلا بگو تنبل تنبلا بگو

یک روزی پسر قصه ما رفت که بازی کنه با جوجه اما جوجه گفت: من باهات بازی نمی کنم!
حسنی گفت: چرا با من بازی نمی کنی؟
جوجه گفت: موی بلند روی سیاه ناخن بلند واه واه واه
حسنی که نا امید شده بود رفت سراغ غاز بهش گفت باهام بازی می کنی؟
غاز گفت: نه که باهات بازی نمی کنم !
حسنی گفت: چرا با من بازی نمی کنی؟
غاز گفت: موی بلند روی سیاه ناخن بلند واه واه واه
حسنی با چشم گریون رفت داخل میدون فسقلی و فلفلی رو دید بهشون گفت میاین با من بازی کنین؟
فسقلی و فلفلی گفتند: نه که نمیام!
حسنی گفت: چرا نمیاین؟
فسقلی و فلفلی گفتند: من، داداشم، بابام و داییم هفته ای دوبار میریم به حمام اما تو چی موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه
حسنی ناراحت و گریون دوید پیش باباش
باباش بهش گفت: حسنی میای بریم حموم؟
حسنی گفت: اره که میام
باباش گفت میای بریم موهاتو کوتاه کنیم؟
حسنی گفت: اره که میام
بلاخره حسنی قصه ما تر و تمیز شد پیش همه عزیز شد دیگه حسنی تنها نبود همه دوست داشتن باهاش بازی کنن
شنگول و منگول

سلام بچه های عزیزم. امشب میخوام یکی از معروفترین قصه های کودکانه رو براتون تعریف کنم؛ قصه شنگول و منگول، قصه ای آموزنده است که نسل به نسل از پدر و مادر ها منتقل شده و هنوز هم جذابیت و پندهای زیادی رو به بچه ها یاد میده!
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری بزی در یک خانه ی کوچک و قشنگ ، در جنگلی زیبا با سه بزغاله ی کوچولو و قشنگش به نام های شنگول و منگول و حبه ی انگور ، زندگی می کرد.
یک روز که مامان بزی میخواست به صحرا بره تا چرا کنه و سر راهش برای بچه ها سبزیجات و علف های تازه بیاره ، بچه ها رو صدا کرد و گفت :” شنگول ، منگول ، حبه ی انگور، بیاین کارتون دارم ، بچه های عزیزم من به صحرا میرم تا برای شما خوراکی های خوشمزه تهیه کنم ، وقتی که من نیستم مواظب خودتون باشین و عین همین چیزی که به شما می گم رو انجام بدین، حواستون باشه هرکسی که در زد ، در رو به روش باز نکنین، به خاطر اینکه تازگی ها در این نزدیکی گرگی خونه ساخته و بدش نمیادکه شما ها رو بخوره ، اون خیلی حیله گره ، ممکنه قیافه ش رو تغییر بده و بیاد اینجا ، ولی بچه های من اونو خیلی راحت میشه شناخت ، چون اون صدای کلفت و خشنی داره و دست های سیاه و زشتی هم داره”
مامان بزی اینارو به بچه هاش گفت و ازشون خداحافظی کرد و به سوی دشت به راه افتاد.
در ادامه قصه صوتی شنگول و منگول، همین که بزی روی تپه ها رسید یک صورت زشت و ترسناک پشت درخت ظاهر شد، بله بچه ها اون همون گرگی بود که مامان بزی به بزغاله هاش گفته بود.
اقا گرگه در حالی که زبان و لبهاش رو می لیسید به خودش می گفت من امشب گرسنه نمی خوابم و مرتب در حال کشیدن نقشه برای خوردن شنگول و منگول و حبه ی انگور بود که توی خونه تنها بودن.
طولی نکشید که آقا گرگه خودش رو به خونه ی بزغاله ها رسوند و شروع به در زدن کرد.
بزغاله ها پرسیدن :” کیه؟”
گرگ گفت :” بچه های عزیز در رو باز کنین من مامان شما هستم”
ولی شنگول و منگول و حبه ی انگور که صدای گرگ رو شناخته بودن ، فهمیدن که مامانشون نیست و گرگه داره گولشون می زنه ، به خاطر همین گفتن:” از اینجا برو تو مادر ما نیستی ما در رو روی تو باز نمیکنیم ، مامان ما صدای لطیف و شیرینی داره ولی صدای تو کلفته ، تو گرگ حیله گر و بدجنسی هستی ، از دست های پشم آلو و سیاهت پیداست.”
آقا گرگه به شهر رفت و مقداری شیرینی خرید تا با خوردن اونا صداش رو شیرین کنه ،بعد از اونجا پیش نونوا رفت و مقداری خمیر ازش گرفت ، بعد از اونجا هم پیش آسیابان رفت و مقداری ازش آرد گرفت ، گرگ بدجنس اول خمیر رو به دستش مالید بعد آرد رو روی خمیر ها پاشید ، ولی بچه ها اینو هم بدونین که آسیابان اول نمی خواست به گرگه آرد بده چون از آقا گرگه خاطره ی خوبی نداشت.
خلاصه، در ادامه ی قصه شنگول و منگول، آقا گرگه با پنجه های سفید در حالیکه شیرینی می خورد به خونه ی بزغاله ها برگشت و با صدای بلند داد زد :”بچه ها منم منم مادرتون ، من برگشتم به خونمون، به پنجه ی قشنگ و نرمم نگاه کنین ” گرگ اینو گفت و پنجه ش رو دم پنجره گرفت تا شنگول و منگول و حبه ی انگور اونو ببینن.
بچه ها که این دفعه خیال کرده بودن واقعا مامانشون به خونه برگشته و برای اونا خوراکی های خوشمزه اورده ، با شادی و خوشحالی در رو باز کردن ،ولی در همون موقع گرگ زشت و بدجنس در حالیکه چشمهاش از گرسنگی میدرخشید وارد خونه شد.
شنگول و منگول و حبه ی انگور که خیلی ترسیده بودن دیگه کاری از دستشون ساخته نبود و با خودشون می گفتن که ای کاش در رو باز نکرده بودیم.ولی بچه های خوبم دیگه دیر شده بود و اونا باید فکر دیگه ای برای خودشون می کردن ، شنگول و منگول و حبه ی انگور هر کدومشون به گوشه ای فرار کردن تا گرگه نتونه اونا رو بگیره .
یکی خودش رو تو ظرف پر از آب صابون انداخت و توی حباب و کف خودش رو قایم کرد ، یکی دیگه پشت صندلی قایم شد و اون یکی هم داخل کمد.خلاصه هر کدومشون یک جایی قایم شدن.
اونا خیلی دوست داشتن که آقا گرگه بدون اینکه با اونا کاری داشته باشه از اونجا دور بشه.ولی مگه همچین چیزی ممکن بود ؟ در همین لحظه گرگه فریاد زد :” بیخود تلاش نکنین و خودتون رو قایم نکنین من شماها رو پیدا می کنم و با خودم می برم”
دیگه قایم شدن فایده ای نداشت ، بزغاله ها به حرف مادرشون گوش نکرده بودن و گرفتار گرگ بدجنس شده بودن.
در این هنگام گرگ بدجنس دو تا از بزغاله ها رو پیداکرد و گرفت ولی از اونجایی که می ترسید و میدونست که هر لحظه ممکنه مامان بزی به خونه بیاد ، یکی از بزغاله ها رو جا گذاشت و سریع فرار کرد و رفت.
در همین موقع خانم بزی که از صحرا برگشته بود متوجه شد که درخونه بازه ، جلو اومد و با نگرانی و ترس بچه هاش رو صدا کردو فریاد زد شنگول منگول حبه ی انگور کجا هستین؟ ولی هرچی صدا کرد جوابی نشنید ، تا اینکه حبه ی انگور که خودش رو توی ساعت دیواری قایم کرده بود و صدای مادرش رو کاملا شناخته بود بیرون اومد و پیش مادرش رفت و اون موقع بود که داستان اومدن گرگ بدجنس و اتفاقی که افتاده بود رو برای مادرش تعریف کرد.
و در ادامه ی قصه شنگول و منگول، مامان بزی که خونه ی گرگه رو بلد بود سریع به طرف اونجا حرکت کرد تا بچه هاش رو از چنگال گرگ بدجنس نجات بده. وقتی به خونه ی گرگه رسید به پشت بوم رفت و از سوراخی که روی اون بود شروع به کشیدن سم های خودش رو پشت بوم کرد و هر چی گرد و خاک بود رو توی خونه ی گرگه ریخت.
آقا گرگه با عصبانیت فریاد زد :” چه کسی روی پشت بومه؟”
خانم بزی گفت :” منم آقا گرگه حیله گر، تو بردی شنگول منو؟ تو بردی منگول منو؟”
آقا گرگه گفت :” بله من بردم شنگول تو، من بردم منگول تو”
خانم بزی که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود گفت پس منم اومدم به جنگ تو . آقا گرگه خندید و گفت :” عجب ، تو اومدی به جنگ من ، ولی چطوری می خوای با این جثه ی کوچیک و ضعیفت با من بجنگی؟”
اما مامان بزی به گرگه گفت که با تمام نیرو و قدرتش با گرگه می جنگه و قرار گذاشتن تا روز بعدتوی دشت با همدیگه مبارزه کنن.
روز بعد هر دوتاشون به دشت اومدن. خانم بزی که فکری به ذهنش رسیده بود به گرگه گفت که در این نزدیکی یه رودخونه ست ، بیا بریم کمی آب بخوریم بعد با هم مبارزه کنیم.
گرگه که خیلی تشنه ش بود انقدر آب خورد تا شکمش سنگین شد و دیگه به راحتی نمیتونست حرکت کنه و بپره. ولی خانم بزی دهان خودش رو توی آب رودخونه فرو می کرد ولی آب نمیخورد تا سنگین نشه و تا چابکی و فرزی خودش رو از دست نده.
در همین موقع مامان بزی که دید گرگه حسابی سنگین شده و نمی تونه درست و حسابی مبارزه کنه با شاخش یه ضربه ی محکم به گرگه زد و اونو پرت کرد توی آب رودخونه .گرگه که از بس آب خورده بود کند و بی حرکت شده بود نتونست خودش رو ازتو رودخونه نجات بده و آب اونو باخودش برد.
خانم بزی که از گرگ بدجنس خیالش راحت شده بود به طرف خونه ی گرگ به راه افتاد تا بره و شنگول و منگول رو نجات بده.
بزغاله ها وقتی مامانشون رو دیدن خیلی خجالت کشیدن و از کار نادرست خودشون حسابی شرمنده شدن و قول دادن که از اون به بعد حرف مادرشون رو خوب خوب گوش کنن تا اتفاق بدی براشون نیفته و بعد از اون به همراه مامان بزی به سمت خونشون به راه افتادن.
تو مسیر برگشت مامان بزی به بچه هاش گفت : «بزغاله های من! از این به بعد دیگه باید همیشه پیش خودم بمونین. فردا صبح که می خوام برم گل بچینم و ببرم بازار بفروشم باید همراه من بیاین. چون نمی تونم شما رو خونه تنها بذارم.»
بزغاله ها گفتن : «چشم مامان بزی!»
و منتظر شدن تا آفتاب طلوع کنه و روز جدید شروع بشه.
بچه ها جون قصه ی شنگول و منگول اینجا به پایان نرسید! بله درست شنیدین! به پایان نرسید! این داستان ادامه داره و تو مجموعه قصه های شنگول و منگول و حبه ی انگور می تونین بقیه ی قصه های زندگی بزغاله ها رو بشنوین.
بله بچه ها! قصه شنگول و منگول به پایان رسید. شما که متن قصه شنگول و منگول رو خوندین و قصه صوتی شنگول و منگول رو شنیدین، برام بنویسید که از این قصه آموزنده و زیبا، چه نتیجه ای می گیرید؟ من همه نظرات شما رو میخونم.
پری کوچولوی هفت آسمان

یکی بود یکی نبود . پری کوچکی بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگی می کرد . پری کوچولوی قصه ی ما ، هنوز بال نداشت ، برای همین ، نمی توانست مثل مادرش پرواز کند . وقتی که مادرش برای گردش به هفت آسمان پرواز می کرد ، پری کوچولو توی خانه می ماند . گاهی هم دلش برای مادرش تنگ میشد و گریه می کرد ، اشکهایش ستاره میشد و روی ابرها می چکید . آن وقت مادر مهربانش ، هرجا که بود ، ستاره ها را میدید و زود به خانه برمی گشت.
مادر پری کوچولو گاه گاهی هم به زمین می آمد ( پریهای آسمان گاهی به زمین می آیند و کارهایی می کنند که ما نمیدانیم ! ) یک بار که مادر پری کوچولو می خواست به زمین بیاید ، پری کوچولو دامن نقرهای او را گرفت و گفت : « مامان ، مرا هم با خودت ببر ! » مادر پری کوچولو فکری کرد و گفت : « صبر کن ! » بعد یک تکه ابر پنبه ای از آسمان کند ؛ آن را با بالهایش تاب داد.
ابر پنبهای ، یک نخ سفید خیلی بلند شد . مادر پری کوچولو ، یک سر نخ را به پای دخترش بست ؛ سر دیگر آن را هم به گوشه ی بال خودش گره زد . بعد هم پرواز کرد و از آسمان پایین آمد . اما وقتی به زمین رسید ، یک اتفاق بد افتاد . نخ پنبه ای به چیزی گیر کرد و پاره شد.
شاید به شاخه ی یک درخت ، شاید به شاخ یک گاو و شاید هم به دندان یک گراز ! خلاصه پری کوچولوی قصه ی ما ، یک دفعه فهمید که مادرش را گم کرده است . آن هم کجا ؟ روی زمین که به اندازه ی آسمان ، بزرگ بود . گریه اش گرفت و اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت .
پری کوچولو فهمید که گریه کردن بی فایده است . از جا بلند شد و شروع به جست وجو کرد .
جست وجوی چی ؟ سر نخ ! کدام نخ ؟ همان نخی که به بال مادرش بسته شده بود ! این طرف و آن طرف را گشت تا عاقبت ، چشمش به یک نخ سفید افتاد . سر نخ را گرفت و جلو رفت . رفت و رفت تا رسید به خاله پیرزنی که تک و تنها نشسته بود و با آن نخ سفید ، لباس میبافت.
پری کوچولو آهی کشید و از غصه گریه کرد . اشک هایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت . خاله پیرزن او را دید و پرسید : « چی شده ؟ تو کی هستی ؟ چرا گریه می کنی دخترم ؟ » پری کوچولو گفت : « من پری هستم . مادرم را گم کرده ام . اما شما که مادر من نیستید ! » خاله پیرزن آهی کشید و گفت : « خوب درست است ؛ من مادر تو نیستم ! مادر هیچ کس دیگری هم نیستم . چون بچه ندارم . اما بگو ببینم ، تو بچه ی من میشوی ؟ » پری کوچولو دید که چاره ای ندارد . برای همین قبول کرد و گفت : « بله ، بچه ات میشوم ! » و دختر خاله پیرزن شد.
خاله پیرزن لباسی را که میبافت ، تمام کرد . آن را به تن پری کوچولو پوشاند . بعد هم او را روی زانوهایش نشاند و موهایش را شانه زد . یک دفعه دید که از موهای دخترک ، طلا و نقره می ریزد . زود طلاها و نقره ها را جمع کرد و گذاشت سر طاقچه . پری کوچولو گفت : « مامان ، طلاها و نقره هایم را چه کار کردی ؟ » خاله پیرزن گفت : « طلا و نقره کجا بود ؟ یک مشت آشغال بود که ریختم یک گوشه . » ( خاله پیرزن نمی دانست که هرگز نمی شود به پریها دروغ گفت ).
پری کوچولو فوری گفت : « مادر من هیچوقت دروغ نمی گفت . من نمی خواهم دختر تو باشم ! » بعد هم قهر کرد و از خانه ی خاله پیرزن بیرون رفت . این طرف را گشت ، آن طرف را گشت تا یک سر نخ دیگر پیدا کرد . خوشحال شد . سرنخ را گرفت و رفت . رفت و رفت تا رسید به یک گربه . گربه داشت با یک گلوله کاموای سفید بازی می کرد.
پری کوچولو آهی کشید و گریه کرد . اشکهایش روی زمین چکید و توی خاک فرو رفت . گربه سرش را بلند کرد و او را دید . پرسید : « آهای میو … تو کی هستی ؟ اینجا چه کار داری ؟ » پری کوچولو گفت : « من پری هستم . مادرم را گم کرده ام . » گریه گفت : « خوب ، اگر بخواهی من مادرت میشوم ! » پری کوچولو دید که چاره ای ندارد ، قبول کرد و دختر گربه شد.
گربه با پری کوچولو بازی کرد . بعد هم او را لیس زد و نازش کرد . دم پشمالویش را هم روی او کشید تا سردش نشود . ( کسی چه میداند ، شاید پری کوچولوهای آسمانی به اندازه یک بندانگشت باشند ! ) اما یک مرتبه ، چشم مامان گربه ی پری کوچولو به یک موش چاق و چله افتاد .از جا پرید و رفت و آقا موشه را گرفت و یک لقمه ی چپ کرد.
پری کوچولو ، این را که دید ، گفت : « مادر من هیچوقت کسی را اذیت نمی کرد . من نمی خواهم دختر تو باشم ! » بعد هم قهر کرد و رفت . این طرف را گشت . آن طرف را گشت . هیچ سر نخی پیدا نکرد . خسته شد و از یک درخت بلند ، بالا رفت . روی بلندترین شاخه ی آن نشست و تا صبح به آسمان نگاه کرد.
چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود ! صبح که شد ، باران بارید . اما پری کوچولو همان بالا زیر باران ماند ( شاید پریها زیر باران خیس نمی شوند ! ) باران تمام شد و آفتاب تابید . آن وقت یک رنگین کمان قشنگ درست شد . پری کوچولو داشت به رنگین کمان نگاه می کرد که یک دفعه چیز عجیبی دید.
پری کوچولویی ، هم قد خودش ، رنگین کمان را گرفته بود و از آن بالا می رفت . پری کوچولوی قصه ی ما با خوشحالی داد زد : « سلام دوست من ! کجا می روی ؟ » پری کوچولوی دوم گفت : « سلام ، دارم به آسمان ، پیش مادرم برمی گردم . » پری کوچولوی اول با تعجب پرسید : « با رنگین کمان ؟ » پری کوچولوی دوم گفت : « آره ؛ چون به آسمان می رسد . بار دوم است که این پایین گم شده ام . دفعه ی قبل هم با رنگین کمان بالا رفتم . » پری کوچولوی اول خوشحال شد.
از روی شاخه هیی درخت جستی زد و به طرف رنگین کمان پرید . آن را گرفت و بالا رفت . هر دو پری کوچولو ، با هم به آسمان هفتم رسیدند . مادر هر دو تا منتظر آنها بودند . پری کوچولوها بغل مادرهایشان پریدند و از خوشحالی گریه کردند . اشکهایشان ستاره شد و به ابرها چسبید . آن شب ، آسمان پر از ستاره شد . اما ستاره های زمین ، هنوز در دل خاک پنهان بودند !
امیدواریم از این قصه پری مهربون جادویی خشتون اومده باشه.
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون

یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پیرزن مهربانی بود به اسم بیبی مونس ، او توی یک خانه ی کوچک و قدیمی زندگی می کرد . خانهی بیبی مونس یک حیاط نقلی داشت با یک باغچه ی کوچک و تمیز تک و تنها بود . گاهی همسایه ها به او سر میزدند ، بعضی وقتها هم بیبی به خانه آنها بی بی می رفت و از تنهایی خود کم می کرد . در باغچهی بیبی یک درخت انار بود ، که هر سال انارهای سیاه شیرینی می داد . از همان روزی که نهال آثار را توی باغچه کاشته بودند ، بیبی مرتب از آن مراقبت کرده بود ، تا شاخ و برگ بگیرد و بزرگ شود .
بیبی مونس گلها و درخت انار باغچهی خود را خیلی دوست داشت . او توی باغچه کود می ریخت ، به موقع به آن آب میداد ، شاخههای بلند و اضافی درخت را میزد و شاخههای پرمیوه و سنگینش را با چوب میبست . هر سال وقتی بهار از راه می رسید ، گلهای قرمز و نارنجی آثار روی شاخه ها پیدا می شدند .
آن وقت بیبی مونس کنار ایوان مینشست و با شادی درخت را تماشا می کرد . او با خود می گفت : « خدا را شکر که امسال هم زنده و سلامت هستم و می توانم این درخت را سرسبز و پرمیوه ببینم ! » آن سال هم درخت انار ، پر از گلهای قشنگ انار شد . بیبی میدانست که درخت باغچه اش آثارهای زیادی میدهد . بهار و تابستان گذشت . آثارها روزیه روز بزرگ و بزرگ تر شدند .
آنها روی شاخه های درخت مثل چراغ آویزان بودند و برق میزدند . هر سال وقتی انارها می رسید ، بیبی آنها را می چید و توی ظرف می گذاشت و برای همسایه ها می برد . او دوست داشت همه از این انارهای شیرین و خوش بهمراه آن سال درخت انار بهتر و بیشتر از سال های پیش آزار داده بود از دارویی از اما الان درآمده بود که خیلی درشت تر و زیباتر از پایه بود انارهای درخت برای چیدن و خوردن آماده بودند برای ولس مال در سال اسار ها را چیده آنها را در طرف گذاشته و برای همسایه ها برد چند تا از آنها را هم برای خودش نگه داشت بیبی هر چه فکر کرد ، دلش نیامد آن آثار بزرگ را که شاهاش از پشت پنجرهی الامی ایران شده بود ، بچیند ، او با خود گفت : « این آثار را برای خود درخت می گذارم تا با همه را شود ای ای مونس هر وقت که توی اتاق می نشست و آن آثار را روی شاهای درخت میدیان خستگی از تنش در می رفت ، مثل این بود که آن آثار به او نگاه می کند و لبخند می دا کم کم باد سرد پاییزی شروع به وزیدن کرد .
برگهای زرد و کوچک درخت انار در زمین می ریخت ، بیبی هر روز برگ ها را جارو می کرد و توی بانجه می ریخت تا خاک باغچه جان بگیرد . سرمای پاییزی بی ای را مریض کرد ، او مجبور شد توی اتاق بماند و استراحت کند ، بودن آن اثار روی شاخه به بیای دلگرمی می داد . او احساس آمدند می کرد درخت انار در آن سرمای سخت ، هنوز بیدار است نفس می کشد . همای همسایه ها به دیدن ایای و رفتند .
پری کوچک کمی دور اتاق چرخید ، بعد دانهها را توی بشقایی که کنار بیبی بود ، خالی کرد و زود پر کشید و رفت . صبح زود ، بیبی درحالی که سرفه می کرد ، از خواب بیدار شد . خواست آب بخورد ، که چشمش به دانههای انار افتاد . خیلی تعجب کرد . با خود گفت : « من که دیگر اناری در خانه ندارم ! تازه از چیدن انارها خیلی وقت است که گذشته ! پس این دانهها از کجا آمده ؟ » اما بیبی مونس آن قدر مریض و بیحال بود ، که نمی توانست خوب فکر کند . او دست برد توی بشقاب و چند تا از دانه های انار را برداشت و خورد و دوباره خوابید .
شب بعد دوباره آن موجود زیبا و دوست داشتنی از آثار بیرون آمد و باز با خود دانههای انار را آورد . بیبی صبح زود که بیدار شد ، دانههای انار را در کنارش دید و دوباره آنها را خورد . بعد از چند روز ، حال بیبی بهتر شد . او از رختخوابش بیرون آمد و مثل همیشه به مرتب کردن خانه مشغول شد .
بیبی به سراغ درخت انار رفت ، او با تعجب و ناباوری دید که پوست انار سیاه روی شاخه از هم باز شده و دانههای آثار بیرون آمده و فقط پوست آن روی شاخه باقی مانده است . آن سال پاییز و زمستان گذشت ، درحالی که تکههای انار روی شاخه باقی مانده بود .
قصه پری جادویی ، قصه پری آرزو ها ، قصه فرشته مهربون ، قصه پرنسس مهربون
قصه کلاغ سیاه
یکی بود یکی نبود کلاغ سیاه زیر سقف آسمون درست پیش رنگین کمون
درجنگلی سرسبز و قشنگ،حیوانات زیادی باهم زندگی میکردند.همه ی حیوانات زیادی باهم زندگی میکردند.همه ی حیواناتِ این جنگل باهم مهربان بودند به همین دلیل این جنگل را جنگل دوستی می نامیدند.
در جنگل دوستی روی شاخه های بلندِ درخت چنار،کلاغ سیاهی زندگی می کرد. او همیشه از بالای درختِ چنار،کلاغ ساهی زندگی می کرد.او همیشه از بالای درخت همه جا را نگاه میکرد و تمام خبر ها را به همه ی حیوانات میرساند.
توی یه روزِ سرد،کلاغ سیاه گوشه ی لونش نشسته بود و داشت فکر می کرد،یه دفعه توی دلش گفت: همه ی حیوونای جنگل یه کار خوب و مفید انجام میدن،مثلا آقا شیره که رییس جنگله مراقبه تا کسی حیوونارو اذیت نکنه،آقا روباهه با نقشه هاش توی جنگل و یه عالمه گل قشنگ کاشته و مثلِ یه باغبون مهربون مراقبشونه همه تو کارا باهاش مشورت میکنن.
آقا بزه داناست و نمیزاره کسی توی جنگل مریض بشه.آقا گرگه همیشه غذاهای خوشمزه درست میکنه و همه دوستش دارن چون دیگه خیلی مهربونه. اما چی؟؟؟؟من هیچ کاری نمیکنم،پس اگه باشم یا نباشم واسه هیچکس مهم نیست.
هیچ کس دلش برای من تنگ نمیشه….
چند روز گذشت همه ی حیوانات جنگل از حال یکدیگر بی خبر بودند.هیچکس نمی دانست در جنگل دوستی چه خبر است؟انگار همه دلتنگ کلاغ سیاه بودند به همین دلیل مدام به آسمان نگاه میکردند ئاز خدا می خواستند تا کلاغ هرچه زودتر به دیدنشان بیاید. اما کلاغ سیاه نبود که نبود….
یه روز خرس دانا و مهربان که دیگر طاقت نداشت و دلش خیلی برای کلاغ سیاه
تنگ شده بود یک ظرف پنیر برداشت و به سراغ کلاغ رفت زیر درختِ چنار ایستاد و با صدای بلند گفت: آهای کلاغ خوش خبر ما شدیم از تو بی خبر
خوابیدی توی لونتون ما اینجا هستیم نگرون نکنه که قهری با ما رفتی به شهر یا روستا کلاغ سیاه که خیلی دلش برای دوستانش تنگ شده بود زود سرش را بلند کرد وبه آقا خرسه گفت: سلام ای خرس دانا عاقل و هم توانا دلم براتون تنگه
دوستی خیلی قشنگه امّا دیگه من خستم میبینی؟!بالامو بستم
آقا خرسه که خیلی ناراحت شده بود و دلش می خواست که کلاغ دوباره برگرده خیلی اصرار کرد اما کلاغ سیاه تصمیم خودش رو گرفته بود و نمی خواست حرفی از اخبار بزند. چند روز گذشت،حیوان های جنگل دوستی که از هم دیگر دور بودند و در اطراف جنگل زندگی می کردند
از حال هم بی خبر ماندند.
آقا خرگوشه و بچه هایش مریض شده بودند،اما کسی نبود تا این خبر را به بز دانا برساند و از او کمک بخواهد. وقت رفتن به مدرسه بود و هیچ کدام از حیوانات جنگل نمم دانستند که معلمشان یعنی گوزن مهربان در مدرسه منتظر است، انگار اصلا یادشان رفته بود که باید به مدرسه بروند و با سواد بشوند.
خلاصه،همه چیز به هم ریخته بود و همه از این وضعیت خسته شده بودند….
به همین دلیل حیوانات بزرگ و با تجربه با هم مشورت کردند و همگی با هم به سراغ کلاغ سیاه رفتند تا از او خواهش کنند دوباره اخبار بگوید.
بله بچه ها…
کلاغ سیاه خودش هم دیگر از تنهایی و بی خبری خسته شده بود و داشت از بالی درخت به جنگل نگاه می کرد.
کلاغ سیاه وقتی دید که همه ی حیوانات جنگل به سراغ او آمده اند و دلشان برای خبرهایش تنگ شده خیلی خوشحال شد
و از دیدن مهربانی آن ها لبخند زد و با خوشحالی گفت:
آهای دوستای با وفا لوتی و خیلی با صفا
فکر می کردم تنها شدم
تو درد و غم رها شدم اما حالا خوب می دونم
همیشه آواز می خونم
دوستی می مونه بین ما اگه بمونم با شما
همه ی حیوانات جنگل دوستی از این که دوباره تمام اخبار را از کلاغ سیاه می شنوند خیلی خوشحال شدند و با هم خندیدند و یک جشن بزرگ گرفتند.
بله بچه های خوب من،چقدر خوبه که ما هم همیشه با هم مهربان باشیم و در کار ها به یک دیگر کمک کنیم تا هیچ وقت تنها نمانیم.
قصه سگ وفادار
یک بود یک نبود خنده زیاد بود غصّه ای نبود
روزی روزگاری در روستایی دور پیرمرد مهربانی زندگی می کرد که یک پا نداشت و با عصا حرکت می کرد، پیرمرد یک سگِ وفادار پیر هم داشت که همیشه در کنارش بود. قصّه ی پیر مرد مهربان وسگش را همه می دانستند. امروز هم نوبتِ شما گل های قشنگ و زیباست که این قصّه رو بشنوید. حالا اوّل یه لبخند بزنید و بعد گوش بدید….
پیر مرد مغرور
پیرمرد قصّه ی خودش رو اینطور تعریف میکرد:
اون موقع که من جوون بودم قدرتِ زیادی داشتم از هیچ چیزی نمی ترسیدم وهمیشه فکر می کردم زورِ بازوی من از همه بیشتر است به همین خاطر باغرور روی زمین قدم میزدم. یه شبِ سردِ زمستون تصمیم گرفتم برای دیدن یکی از دوستام از روستای خودمون بیرون برم. پدر و مادرم و همه ی همسایه ها از من خواستن که این کار رو انجام ندم چون برفِ زیادی باریده باریده بود و هوا خیلی سرد بود،ممکن بود گرگ ها در بیابان به من حمله کنند. امّا من چوب دستی کلفت و بزرگی درست کرده بودم و غرورم چند برابر شده بود با اطمینان به آنها گفتم:
من با کمکِ این چوب دستی قدرتم چند برابر می شود ودمار از روزگارِ این گرگ ها در میاورم حتّی تصمیم گرفتم سگ وفادارم را با خود نبرم. این را گفتم با غرور و تکبّر به راه افتادم.هوا سرد و تاریک بود،من در تمامِ راه برای خودم بلند بلند آواز میخواندم که ناگهان متوجّه شدم چشمان یک گرگ به من خیره شده.
مطلب مشابه: داستان کودکانه آموزنده / قصههای زیبا و آموزنده برای بچههای خوب
قصه گرگ ها

سعی کردم نترسم،چوب دستیم را بلند کردم و باخود گفتم: اگر گرگ به من نزدیک شود با همین چوب دستی از پا در میاورمش
امّا زمان زیادی نگذشت که فهمیدم تعدادِ گرگ ها زیاد وزیاد تر شد.خیلی ترسیده بودم حتماً گرگ ها مرا تکّه تکّه می کنندو چیزی از من باقی نمی ماند.
اوّل از خودم دفاع کردم امّا تعدادِ آنها زیاد بود و من به زمین افتادم،تصمیم گرفتم صورتم را از دست گرگ هال لابه لای برگ ها پنهان کنم تا شاید صدمه نبیند و بعد از مردنم حدّاقل خانواده ام مرا از روی صورتم بشناسند. چشمانم را بستم منتظرِ مرگِ خودم ماندم. پاهایم که گرم شد فهمیدم گرگ ها پایم را از تنم جدا کردند. سر و صدای زیادی بود،از حال رفتم فقط یک لحظه به خودم آمدم که متوجه شدم صورتم،نصفِ پاهایم گرم شده.
گفتم حتماً گرگ ها به سراغِ صورتم آمده اند و چند دقیقه بعد حتماً میمیرمم. نمی توانستم حرکت کنم.
به زحمت چشمهایم را باز کردم و دیدم سگِ خودم بالای سرم ایستاده و صورتم را میلیسد تا من به هوش بیایم. گرگ ها با سگِ وفادار من جنگیده بودند و رفته بودند . دستم را دور گردن سگِ وفادارم قلاب کردم وجشمانم را بستم. وقتی چشم باز کردم که در خانه ی خودمان بودم و مردم میگفتند:که یک هفته پیش سگِ وفادارم مرا از دستِ گرگ ها نجات داده.سگ وفادار!!!!!!
من یک هفته از هوش رفته بودم و وقتی به هوش آمدم از اینکه زنده بودم خداروشکر کردم و بعد از آن یاد گرفتم که هیچ وقت مغرورنباشم. از آن روز به بعد من حتّی با داشتن یک پا هم خوشبخت بودم و سعی میکردم با همه مهربان باشم……..
بله بچّه ها ماهم باید یاد بگیریم که هیچ وقت مغرور نباشیم چون غرور باعثِ تنهاییست.
قصه موش کوچولو
یکی بود یکی نبود خنده زیاد بود غصه ای نبود
توی جنگل سرسبز و قشنگ که پر بود از حیوونای قشنگ و مهربون یه موش کوچولوی قشنگ و خاکستری رنگ هم زندگی میکرد.
همه حیوونای جنگل موش کوچولو رو دوست داشتن و باهاش مهربون بودن.
موش کوچولو تازه چند روز بودکه از کنار مادرش از توی لونه بیرون اومده بود به خاطر همین در مورد همه چیز سوال میپرسید؟؟؟
در مورد زمین،آسمون،حیوونا،درخت هاریا،وحتی در مورد خودش. موش کوچولو دلش میخواست همه چیز رو یاد بگیره.
یه روز از روزای خوب بهار موش کوچولو وقتی از لونشون بیرون اومد اول به خورشید خانم سلام دادو بعد با خوشحالی شروع به قدم زدن توی جنگل کرد.
موش کوچولو از اینکه به اطرافش نگاه میکرد خیلی لذت میبرد امّایک دفعه چشمای کوچیکش یه گوشه از جنگل به آقا ماره افتاد که داشت یه چیزی رو قورت می داد.
زود جلو اومد و با تعجب پرسید:آقا ماره چرا غذاتو نجوییده قورت دادی؟مگه دندون نداری؟
آقا ماره با دیدن موش کوچولو خندید و گفت:به به.سلام به موش کوچولوی مهربون ازبس تعجب کردی یادت رفت سلام بدی!
کوچولو گفت:ببخشید آقا ماره.سلام سلام سلام.حالا بگوچرا غذات رو قورت دادی؟
مگه تو دندون نداری؟آقا ماره گفت:معلومه که دندون دارم،خوبشم دارم.فقط دندونای من زهر داره من با دندونام نیش میزنم و گاز میگیرم و به وسیله زهر دندونم طمعه یا همون غذامو بیهوش میکنم
وبعد قورت میدم.حالا فهمیدی؟؟
کوچولو با ناراحتی گفت:بله فهمیدم امّا من خیلی غصّه میخورم تو یه روزی منم قورت بدی. آقا ماره بلند بلند خندید و گفت:موش کوچولو ما باهم دوست هستیم،من هیچ وقت تو را نمیخورم. امّا با این حال بچّه ها هیچ وقت نباید به من نزدیک بشن و باید خیلی مراقب خودشون باشن.
دیگه غصّه نخور چون من تصمیم گرفتم ازاین به بعد سبزی و میوه بخورم تا هیچ وقت مریض نشم. کوچولو خیلی خوشحال شد و با خوشحالی به خونه رفت و شب آروم و راحت خوابید.
بله بچّه های نازنینم چقدر خوبه ما هم مثل موش کوچولو سعی کنیم هر روز چیز تازه یاد بگیریم…..