قصه های کودکانه در مورد بهداشت {۷ داستان زیبا برای رعایت بهداشت}

بهداشت، یکی از نخستین مفاهیمی است که باید از دوران کودکی در ذهن و رفتار کودکان نهادینه شود؛ اما بهترین راه آموزش، نه دستور است و نه تکرار، بلکه قصه است. در این مجموعه از سایت «تک‌متن»، ۸ داستان کوتاه، آموزنده و کودکانه درباره‌ی رعایت بهداشت فردی و عمومی گردآوری کرده‌ایم. قصه‌هایی ساده و سرگرم‌کننده که با زبانی شیرین، اهمیت شستن دست‌ها، مسواک زدن، حمام رفتن، تمیز بودن و مراقبت از بدن را به کودکان یاد می‌دهند. این داستان‌ها را می‌توانید برای فرزند خود بخوانید یا در کلاس‌های پیش‌دبستانی و مهد کودک استفاده کنید تا با لذت شنیدن، یادگیری نیز اتفاق بیفتد.

بهداشت چه خوبه

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
کلاغ کوچولو گفت: «لابد برای همینه که دُمتم تمیز نکردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید: «دُممو تو از کجا دیدی؟!» کلاغ کوچولو خندید و جواب داد: «آخه از اون روز که افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!»
خال‌خالی که خیلی ناراحت بود شروع کرد با نوکش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» کلاغ کوچولو گفت: «لابد حمومم نکردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!»
در همین موقع خانم کلاغه که مربی مهدکودک کلاغ‌ها بود پر زد و آمد کنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی کرد و پرسید: «خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدکودک تا درسمون رو شروع کنیم؟» کلاغ کوچولو گفت: «آخه… آخه…» بعد سرش را پایین انداخت. خانم کلاغه که متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت کنم. تو خال‌خالی می‌دونی ما کلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» خال‌خالی جواب داد: «بله خانم کلاغه، باید حموم کنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز کنیم، پرهامونو هم مرتب و کوتاه کنیم.» خانم کلاغه گفت: «آفرین آفرین! خوشحالم که همه چی رو بلدی. پس من می‌رم به کلاغای دیگه یاد بدم.»
همین‌که خانم کلاغه خواست پرواز کند و برود، کلاغ کوچولو گفت: «صبر کنین خانم کلاغه. منم میام» خال‌خالی هم گفت: «منم میام… اما…» خانم کلاغه پرسید: «اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینکه همه‌ی اون چیزایی که گفتم، خودم انجام دادم!» خانم کلاغه خندید و با بالش سر خال خالی رو نوازش کرد و گفت: «پس زود باش که همه‌ی جوجه کلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پر زد و رفت تا خودشو تمیز بکنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید که می‌گفت: «تمیزی چه خوبه!»

صابون شهر

روزی روزگاری، در گوشه‌ای از دنیا، شهری جادویی به نام “صابون‌شهر” وجود داشت. در این شهر عجیب، همه چیز از صابون ساخته شده بود؛ ساختمان‌ها، درختان، و حتی ماشین‌ها! خیابان‌ها همیشه تمیز و درخشان بودند، چون مردم این شهر عاشق پاکیزگی بودند و هرگز اجازه نمی‌دادند چیزی کثیف شود.
در نزدیکی صابون‌شهر، پسری به نام علی زندگی می‌کرد. علی پسری بازیگوش و شاد بود، اما یک مشکل داشت: او هیچ‌وقت به تمیزی اهمیت نمی‌داد. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمد، کفش‌هایش را وسط اتاق پرت می‌کرد، دست‌هایش را نمی‌شست و همیشه اتاقش پر از اسباب‌بازی‌های پخش و پلا بود.
یک روز، وقتی علی در حال بازی بود، ناگهان صدایی شنید. صدایی آرام و جادویی که از یک جعبه صابونی کوچک در اتاقش به گوش می‌رسید. علی کنجکاو شد و به سمت جعبه رفت. وقتی آن را باز کرد، نور سفیدی از جعبه بیرون آمد و او را به داخل صابون‌شهر برد.
در صابون‌شهر، علی با موجودات کوچکی به نام “صابونک‌ها” آشنا شد. آن‌ها موجوداتی بامزه و براق بودند که همیشه در حال تمیز کردن و برق انداختن شهر بودند. یکی از صابونک‌ها به علی گفت: «ما همیشه شهر را تمیز نگه می‌داریم، چون خدا پاکیزگی را دوست دارد و ما هم باید مثل او پاک و تمیز باشیم.»
علی از زیبایی شهر و زحمت صابونک‌ها شگفت‌زده شده بود. اما او خیلی زود فهمید که هر وقت دست‌های کثیفش را به چیزی می‌زند، آنجا کثیف می‌شود و صابونک‌ها مجبورند دوباره همه‌جا را تمیز کنند. صابونک‌ها ناراحت شدند و به علی گفتند: «ما تو را به اینجا آوردیم تا یاد بگیری که تمیزی چقدر مهم است. اگر می‌خواهی به خانه‌ات برگردی، باید قول بدهی که همیشه تمیز باشی و به پاکیزگی اهمیت بدهی.»
علی با چشمانی پر از اشک از صابونک‌ها عذرخواهی کرد و قول داد که همیشه تمیز و مرتب باشد. ناگهان، دوباره نور سفیدی ظاهر شد و علی به اتاقش بازگشت. از آن روز به بعد، علی دیگر هیچ‌وقت اتاقش را کثیف نکرد و همیشه قبل از غذا دست‌هایش را می‌شست.
او فهمید که پاکیزگی نه تنها باعث زیبایی می‌شود، بلکه به او کمک می‌کند تا همیشه سالم و شاداب بماند. و این‌گونه، علی به پسری تمیز و مرتب تبدیل شد که همه از او راضی بودند. اگر هر کس مراقب تمیزی و پاکیزگی محیط اطراف خود باشد، دنیا گلستان می‌شود و همه با شادی و خوشحالی در کنار هم زندگی خواهند کرد.

مطلب مشابه: داستان های کودکانه خنده دار + ۱۰ داستان طنز برای کودکان

دست شستن چه خوبه

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، علی آقایی بود که با خواهر و برادراش و پدر و مادرش زندگی می‌کرد. علی قصه‌ی ما پسر خوبی بود، اما یه عادت خیلی بد داشت! حالا ببینیم عادت بد علی چه چیزی بوده.
یک روز که علی از مدرسه برگشت، به مادرش سلام کرد، کیف و وسایل مدرسه‌اش رو کنار گذاشت، توپش را برداشت و مشغول بازی شد. [توپ گِلی و کثیف]. بعد از کمی توپ بازی، کنار حیاط به خاک بازی مشغول شد. کمی که بازی کرد، مادرش برای خوردن نهار علی را صدا زد و گفت: علی جان پسرم غذا آماده است، بیا نهار بخوریم. علی نگاهی به دستانش انداخت ولی بدون توجه برای خوردن نهار رفت سر سفره.
همین طور که مشغول خوردن غذا بود، یکدفعه احساس دل درد شدیدی کرد. داد و فریاد می‌زد که: مامان.. بیا، آی دلم … خدایا دارم میمیرم … آی…. مادر علی خیلی نگران و با عجله آمد، پرسید که چه اتفاقی افتاده، ولی چون حال علی خوب نشد، هر دو پیش دکتر رفتند.
آقای دکتر با دیدن علی و معاینه او پرسید: علی آقا ببینم با همین دست‌ها بازی کردی؟
علی جواب داد: بله آقای دکتر.
دکتر پرسید: با همین دست‌ها کفش هاتو برمی‌داری و یا به دستشویی میری؟
علی گفت: بله آقای دکتر. این سوالا چیه که میپرسید؟ دارم از دل درد میمیرم.
دکتر گفت: وقتی با دست‌هایی که به توپ گلی زدی، به کفش و دمپایی زدی، به تخته و دیوار مدرسه کشیدی و کلی کثیف شده غذا میخوری، اینجوری دل درد می‌گیری. فعلا باید دو تا آمپول حسابی نوش جان کنی. اما عزیزم بعد از این حواست باشه حتمأ حتمأ قبل و بعد از غذا خوردن دستهات رو بشوری تا میکروب های بد و کثیفی ها با دل درد و مریضی باعث ناراحتی نشوند. علی به دکتر و مادرش قول داد که بعد از این به حرف آقای دکتر گوش کند. و بعد برای تهیه دارو از دکتر خداحافظی کردند و رفتند.

پاکیزگی مامان بزرگ

در یک روز گرم تابستانی، نازنین و سارا، دو دخترخاله‌ی شیطون، برای تعطیلات به خانه‌ی مادربزرگ مهربان‌شان در شمال رفته بودند. خانه‌ی مادربزرگ همیشه بوی شیرین گل‌های یاس و چای تازه دم‌کرده می‌داد. آن روز، مادربزرگ در حیاط نشسته بود و مشغول پاک کردن سبزی بود، در حالی که نازنین و سارا داخل خانه بازی می‌کردند.
نازنین و سارا تصمیم گرفتند کیک خوشمزه‌ای درست کنند تا مادربزرگ را سورپرایز کنند. آن‌ها با خوشحالی وارد آشپزخانه شدند و شروع به کار کردند. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کردند، اوضاع بدتر می‌شد. آردها به همه جا پخش شد، تخم‌مرغ‌ها روی زمین شکست، و شکلات ذوب‌شده به دیوارها چسبید. آشپزخانه به‌طور کامل به میدان جنگی از مواد غذایی تبدیل شد!
وقتی نازنین و سارا به هم نگاه کردند، از شدت خنده غش کردند. اما ناگهان ترس وجودشان را گرفت. اگر مادربزرگ ببیند، چه اتفاقی می‌افتد؟ هر دو نگران بودند که مادربزرگ ناراحت شود، اما وقتی صدای پای او را شنیدند، دیگر راه فراری نبود.
مادربزرگ آرام وارد آشپزخانه شد. او با لبخندی مهربان به آشپزخانه نگاه کرد و گفت: «این‌جا چه خبره دخترها؟»
نازنین و سارا با ترس و لرز گفتند: «ما فقط می‌خواستیم کیک درست کنیم… اما همه چیز خراب شد.»
مادربزرگ خندید و به آرامی گفت: «هیچ اشکالی ندارد، عزیزانم. همه اشتباه می‌کنند. مهم این است که یاد بگیرید چطور اشتباهات‌تان را جبران کنید. بیایید با هم آشپزخانه را تمیز کنیم و از این تجربه چیزی یاد بگیریم.»
مادربزرگ دستمالی به آن‌ها داد و شروع به تمیز کردن کرد. نازنین و سارا نیز با دقت و شادی به کمک او آمدند. در حین کار، مادربزرگ برایشان تعریف کرد که تمیزی و مرتب بودن، نه فقط در خانه، بلکه در زندگی هم مهم است. او گفت: «وقتی محیط اطراف‌تان تمیز باشد، ذهن‌تان هم آرام‌تر و شادتر خواهد بود.»
پس از تمیز کردن آشپزخانه، مادربزرگ به آن‌ها یاد داد چگونه با مواد ساده یک کیک خوشمزه درست کنند. این‌بار، همه چیز مرتب و منظم پیش رفت و کیک خوشمزه‌ای پختند.
نازنین و سارا با لبخند و افتخار کیک را برای مادربزرگ آوردند و هر سه کنار هم نشستند و از طعم شیرین کیک و لحظات با هم بودن لذت بردند.
این خاطره برای نازنین و سارا یکی از شیرین‌ترین لحظات کودکی‌شان شد؛ نه فقط به خاطر کیک، بلکه به خاطر درس مهمی که از مادربزرگ‌شان گرفتند: تمیزی و تلاش برای جبران اشتباهات همیشه نتیجه‌ای شیرین دارد. پس یاد گرفتند هرگاه اشتباهی مرتکب شدند آن را پنهان نکنند بلکه از بزرگ‌ترها بیاموزند چگونه اشتباهات خود را جبران کنند.

مطلب مشابه: قصه ی شب کودکان + ۹ داستان جذاب شبانه برای خواب

اهمیت مسواک

آیا تا به حال فکر کرده‌ای که چرا دندان‌های بعضی از آدم‌ها همیشه درخشان و زیبا هستند؟ آیا راز خاصی وجود دارد که باعث می‌شود دندان‌ها همیشه سالم و سفید بمانند؟
این سوالی بود که ذهن کیانا کوچولو را به خود مشغول کرده بود. او همیشه دندان‌های درخشان دوستش، الناز، را تحسین می‌کرد و دلش می‌خواست بداند که چطور الناز چنین دندان‌هایی دارد.
یک روز بعد از مدرسه، کیانا تصمیم گرفت از الناز بپرسد: «الناز، چطور دندان‌هات همیشه اینقدر سفید و سالم هستند؟»
الناز با لبخندی گفت: «این یه راز نیست، فقط باید به دندان‌هات اهمیت بدی. هر روز مسواک بزنی، نخ دندان بکشی و مراقب چیزهایی که می‌خوری باشی.»
اما کیانا که همیشه فکر می‌کرد مسواک زدن کار خسته‌کننده‌ای است، باورش نمی‌شد که همین کارهای ساده بتواند چنین تأثیری داشته باشد. او تصمیم گرفت که مدتی این نکات را جدی نگیرد و ببیند چه اتفاقی می‌افتد.
چند هفته گذشت و کیانا کمتر و کمتر به بهداشت دهان و دندانش اهمیت داد. شب‌ها بدون مسواک زدن به رختخواب می‌رفت و نخ دندان را کاملاً فراموش کرده بود. اما یک روز صبح، وقتی برای مدرسه آماده می‌شد، متوجه شد که یکی از دندان‌هایش درد می‌کند. اول فکر کرد این درد موقتی است و زود خوب می‌شود، اما هر روز که می‌گذشت، درد بیشتر و بیشتر می‌شد.
کیانا که حالا خیلی نگران شده بود، به مادرش گفت و مادرش او را به دندانپزشک برد. دندانپزشک بعد از معاینه، با چهره‌ای جدی به کیانا گفت: «دندانت دچار پوسیدگی شده است. اگر بیشتر مراقب دندان‌هایت نباشی، ممکن است مجبور شویم آن را درست کنیم یا حتی بکِشیم.»
کیانا از شنیدن این حرف شوکه شد. او به یاد دندان‌های درخشان الناز افتاد و از خودش پرسید: «آیا واقعاً می‌ارزد که با سهل‌انگاری، چنین دندان‌هایی را از دست بدهم؟»
بعد از آن، کیانا تصمیم گرفت هر روز با دقت بیشتری از دندان‌هایش مراقبت کند. او فهمید که راز دندان‌های درخشان الناز، فقط در انجام منظم و دقیق کارهای ساده‌ای مثل مسواک زدن و نخ دندان کشیدن است.
حالا کیانا هم دندان‌هایی درخشان و سالم داشت و هر بار که در آینه لبخند می‌زد، به یاد درس مهمی که یاد گرفته بود، لبخندش عمیق‌تر می‌شد.

لباس کثیف

یک روز جمعه، امیر کوچولو که همیشه پر از انرژی و بازیگوشی بود، با عجله به مسجد رفت. او قبل از رفتن به مسجد آن‌قدر مشغول بازی با دوستانش بود که یادش رفت لباس‌هایش را عوض کند. لباس‌هایش پر از گرد و خاک و لکه‌های حاصل از بازی‌ در کوچه بود، اما چون وقت نداشت، همان‌طور با لباس‌های آلوده به مسجد رفت.
وقتی امیر وارد مسجد شد، متوجه نگاه‌های عجیب دیگران نشد. او فکر می‌کرد که همه چیز عادی است، اما کسی به او چیزی نگفت. امیر نماز خواند و بعد از آن به خانه برگشت. اما چیزی در دلش او را ناراحت می‌کرد، انگار یک چیزی سر جای خودش نبود!
شب، وقتی امیر خوابید، خواب عجیبی دید. در خواب، او در باغی زیبا و نورانی قدم می‌زد. در این باغ، پر از گل‌های رنگارنگ و درختانی بلند بود. ناگهان فرشته‌ای مهربان با لباسی درخشان از دور ظاهر شد و به سوی امیر آمد. فرشته لبخندی زد و به او گفت: «امیر جان، تو یک قلب پاک داری، اما یادت باشد که پاکی فقط درون قلب نیست، بلکه باید ظاهرت هم همیشه تمیز و مرتب باشد، به‌خصوص وقتی به خانه‌ی خدا می‌روی.»
فرشته سپس یک لباس سفید و زیبا به امیر هدیه داد و گفت: «این لباس نمادی از پاکیزگی است. وقتی به مسجد یا هر جای مقدسی می‌روی، این را به یاد داشته باش که با تمیز و مرتب بودن به خودت و دیگران احترام می‌گذاری.» بعد فرشته آیه‌ای از قرآن را برای امیر خواند: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ» (اعراف: ۳۱). این آیه به او یادآوری کرد که باید با لباس‌های تمیز و زیبا به مسجد برود.
امیر با آرامشی خاص از خواب بیدار شد. او فهمید که تمیزی چقدر مهم است و از آن روز تصمیم گرفت همیشه قبل از رفتن به مسجد یا هر جای دیگری به حمام برود و لباس‌های تمیز و زیبایش را بپوشد. آقا امیر این بار که به مسجد رفت با سر و رویی آراسته ظاهر شد. همه به او احترام بیشتری گذاشتند و حتی برخی از دوستانش از او پرسیدند که چه چیزی باعث این تغییر شده است.
امیر با لبخند جواب داد: «همیشه به خود و دیگران احترام بگذارید، حتی با لباس‌هایی که می‌پوشید.» از آن به بعد، امیر همیشه با لباسی تمیز و مرتب به مسجد می‌رفت و این‌گونه، یکی از مهم‌ترین درس‌های زندگی‌اش را یاد گرفت.

مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۷ ساله ( ده قصه شیرین برای خواب )

ماهی های کوچولو

آیا تا به حال فکر کرده‌ای که دریاها و اقیانوس‌ها چگونه تمیز و شفاف باقی می‌مانند؟ آیا ماهی‌ها هم به تمیزی اهمیت می‌دهند؟ این داستان درباره‌ی ماهی کوچولویی است که فهمید همه باید با هم همکاری کنند تا اقیانوس همیشه زیبا و پاکیزه بماند.
در اقیانوسی بزرگ و آبی، ماهی کوچولوی تمیزی زندگی می‌کرد. او هر روز، با دقت تمام اطرافش را بررسی می‌کرد و اگر زباله‌ای یا چیزی کثیف می‌دید، آن را جمع می‌کرد و به دورترین نقطه‌ی اقیانوس می‌برد، جایی که جلبک‌ها و سنگ‌ها می‌توانستند آن را تجزیه کنند. او با تلاش و پشتکارش آب اطراف محل زندگی خود را شفاف و تمیز نگه می‌داشت.
اما یک روز، ماهی‌های دیگر تصمیم گرفتند که دیگر نگران تمیزی محیط خود نباشند. «چرا باید این‌قدر به تمیزی اهمیت بدهیم؟» یکی از ماهی‌ها گفت. «اقیانوس بزرگ است و ما کوچک، این چند تا زباله که فرقی ندارد. بعدشم من خیلی خسته تر از این حرفام که بخوام هر روز اینجا رو تمیز کنیم. ماهی کوچولو هست دیگه، اون همه جا رو تمیز میکنه»
ماهی‌ها شروع کردند به دور ریختن زباله‌ها و بازی با تکه‌های پلاستیک و بطری‌های خالی. آب‌ها کم‌کم کدر و تیره شدند. دیگر نمی‌شد حتی زیبایی مرجان‌ها و ماهی‌های رنگارنگ را به خوبی دید.
ماهی کوچولو که این وضعیت را دید، خیلی ناراحت شد. او به ماهی‌ها گفت: «اگر اقیانوس کثیف شود، نه تنها برای ما، بلکه برای همه‌ی موجودات دریایی خطرناک است. آب‌های تمیز برای سلامت ما مهم است.»
اما ماهی‌ها گوش نکردند. ماهی‌ کوچولو تصمیم گرفت به تنهایی اقیانوس را تمیز کند، اما خیلی زود از کار زیاد مریض شد، او خسته و ناراحت بود و کاری از دستش بر نمی‌آمد. ماهی‌های دیگر کم کم متوجه شدند محیط زندگی آن‌ها به قدری کثیف و آلوده شده است که حتی دیگر نمی‌توانند به دنبال غذا بگردند و کم کم گرسنه و مریض می‌شدند.
یکی از ماهی‌ها گفت: «شاید ماهی کوچولو راست می‌گفت. اگر اقیانوس تمیز نباشد، ما هم در آب‌های کثیف زندگی راحتی نخواهیم داشت و از بین می‌رویم.» به زودی همه‌ی ماهی‌ها دست به کار شدند. آن‌ها با همکاری یکدیگر زباله‌ها را جمع کردند و اقیانوس را دوباره به حالت اولش برگرداندند. ماهی کوچولو هم کم کم بهتر شد و به جمع ماهی‌ها برگشت.
آب‌ها دوباره شفاف و درخشان شد و ماهی‌ها فهمیدند که تمیزی و سلامت اقیانوس به همکاری همه نیاز دارد. از آن روز به بعد، همه با هم تلاش کردند تا اقیانوس همیشه تمیز و زیبا بماند و همه برای ماهی کوچولو احترام بیشتری قائل بودند.

مطلب مشابه: داستان های کودکانه انگلیسی (۱۰ قصه ترجمه شده انگلیسی)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا