قصه های کودکانه برای مهد کودک + ۸ داستان شیرین بچگانه
قصه، زبان شیرین کودکیست؛ واژههایی ساده و خیالانگیز که دست کوچک کودکان را میگیرند و آنها را به دنیایی پر از رنگ، شادی و آموختن میبرند. در مهد کودک، قصهها نهتنها وسیلهای برای سرگرمیاند، بلکه ابزاری مهم برای پرورش خلاقیت، تقویت زبان، یادگیری مفاهیم اخلاقی و ساختن دنیای ذهنی کودکان به شمار میروند. در این مطلب از سایت «تکمتن»، مجموعهای از قصههای کوتاه، آموزنده و کودکپسند مناسب برای مهد کودک گردآوری کردهایم؛ داستانهایی ساده، قابل فهم و پر از نکات تربیتی که برای قصهگویی در جمعهای کودکانه، کلاسهای پیشدبستانی و حتی در خانه بسیار کاربردیاند.
فهرست قصه ها

بردیا کوچولو
بردیا کوچولو دیگه بزرگ شده بود و باید به مهدکودک میرفت ، مامان و بابای بردیا یه روز همراه هم اون رو به مهدکودک زیبای شهر بردن و بردیا رو اونجا ثبت نام کردن.
فردای اون روز مادر بردیا اون رو به مهدکودک برد و وقتی بردیا متوجه شد مادرش میخواد اون رو توی مهدکودک بذاره و بره خیلی ناراحت و نگران شده بود و چیزی نمونده بود که گریه کنه.
همون موقع مهتاب خانم مربی که بسیار خوشرو و مهربون بود و خیلی بردیا رو دوست داشت به سمتش اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با لبخند به بردیا گفت: پسر قشنگم ، اسم من مهتابه و من مربی این مهدکودک هستم.
خیلی هم شما رو دوست دارم و دلم میخواد که همیشه توی این مهد ببینمت تا باهم بازی کنیم ، شعر بخونیم و چیزهای قشنگ یاد بگیریم. من خیلی منتظرت بودم که بیای اینجا تا با یه عالمه بچهی مهربون و باهوش مثل خودت آشنات کنم.
من و بچه های دیگه میتونیم دوستای خوبی برات باشیم و ساعت ها با هم بازی کنیم و از اینکه در کنار همیم لذت ببریم.
حالا میای با هم بریم داخل مهدکودک تا دوستای دیگت رو بهت معرفی کنم؟ بردیا کوچولو که خیلی از مهتاب خانم مهربون خوشش اومده بود ، فکری کرد و گفت: من خیلی مامانم رو دوست دارم دلم میخواد اونم پیشم باشه تا اگه چیزی خواستم یا کاری داشتم بهش بگم.
مهتاب خانم گفت:
عزیز دلم مهدکودک فقط جای بچههاست چون برای بازی و شادی ساخته شده، مامان و باباها نمیتونن با بچهها به داخل مهدکودک بیان اما من به همراه مربیهای دیگه پیش شما هستیم تا مثل مامان و بابا هر چیزی که خواستید رو بهمون بگید.
بردیا کوچولو نگاهی به مادرش کرد ، مادر بردیا گفت: پسر مهربونم دیدی بهت گفتم هیچ بچهای توی مهدکودک تنها نمیمونه و جای نگرانی نیست. مهتاب جون درست میگه ، مربیها و معلمها همیشه حواسشون به بچهها هست و همیشه به بچه ها کمک میکنن پس توی مهدکودک هر کاری داشتی به جای من به مهتاب جون بگو.
بردیا کوچولو خیالش راحتتر شد و چون خیلی دلش میخواست به داخل مهدکودک بره و بچهها رو ببینه و هر چه زودتر دوستهای جدید پیدا کنه ، حرف مامانش رو گوش کرد و اون رو بوسید و باهاش خداحافظی کرد. بعد به همراه مهتاب خانم مربی به داخل مهدکودک رفت و با دوست های جدیدش که خیلی مهربون و دوست داشتنی بودن آشنا شد.
مهتاب خانم مربی خیلی بردیا رو دوست داشت و به اون هم مثل بچه های دیگه توجه میکرد و اگه بردیا چیزی میخواست یا کاری داشت براش انجام میداد. به این ترتیب بردیا دیگه از مهدکودک نترسید و اتفاقا خیلی هم مربی ها و دوست های جدیدش رو دوست داشت و هر روزی که به مهدکودک میرفت خیالش راحت بود که مهتاب جون به همراه مربی های دیگه پیشش هستن و میتونه هرکاری داره به اونا بگه. مهتاب خانم همیشه با بردیا و بچههای دیگه بازی میکرد ، براشون قصه های قشنگ میخوند ، شعرهای زیبا بهشون یاد میداد ، کمکشون میکرد تا کاردستی های قشنگ درست کنن و همیشه با حوصله باهاشون حرف میزد و به حرف هاشون رو گوش میداد.
مرغ مزرعه
روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زندگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند.
روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.
سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.
وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.
دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید.
کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.
گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت.
پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.
کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست.
روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.
وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

مرد بیچاره و خورشید شیطون
یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است.
مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: “بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟”
باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.
باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید.
بعد نوبت خورشید شد.
قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن.
خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.
خورشید در مسابقه برنده شد.
موش کوچولو
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
“وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم.”
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
“این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه.”
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
“ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.”
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
مطلب مشابه: داستان کوتاه آموزنده (۱۰ حکایت و قصه قدیمی پندآموز)

جغد پیر
جغد پیری بود که روی درخت بلوطی زندگی میکرد.
جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد.
دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد.
امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد.
هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد.
هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید.
میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند.
شنید که زنی میگفت، فیلی از روی دیوار پریده است.
شنید که مردی میگفت، هرگز اشتباه نکرده است.
او درباره ی همه ی آدم ها شنیده بود.
بعضی آدم ها بهتر شده بودند.
و بعضی بدتر.
اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.
آدم ها هم با شنیدن داناتر می شوند.
هر آدمی باید هرآنچه در دنیای اطرافش هست را ببینه و بشنود
چون روزی پیش میاد که بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط پیدا می کنه
پس باید بتواند از پس مشکلاتش بر بیاد
گنجیشک کوچولو
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود .
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،
روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،
گنجشکی زندگی می کرد.
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت
که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود.
صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد.
اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود.
او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است.
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید
اما قو نمی دانست.
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .
خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند.
تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد.
ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود.
احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .
از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید .
دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »
از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام.
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ »
دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! »
گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام.
دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،
سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ .
دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی .
دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند.
گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و
به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.
مطلب مشابه: داستان های کودکانه انگلیسی (۱۰ قصه ترجمه شده انگلیسی)

میمون گم شده
توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی میکردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصهی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدمها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آنها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصهی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه میرفت و میدید که بچههای حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی میکنند.
میمون کوچولو خیلی غصه میخورد و با خودش میگفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی میکردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند.
میمون کوچولو با چشمهای پر از اشک به آنها نگاه میکرد. مادر میمونها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟» میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.»
خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانهمان بیارم تا با بچههای ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله که موافقم»؛ و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم میشی بچهی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری میشیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان.» میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی میکنم و عضو خانواده شما میشم.»
سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آنها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آنها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.
از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادرها و پدر و مادر جدیدش زندگی میکرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا میکرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.
بچه کبوتر ها
یکی بود یکی نبود. توی جنگلهای شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجههایشان روی آن درخت زندگی میکردند. هر چه جوجهها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا میرفتند.
یک روز که جوجهها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هیچ پرندهای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من میترسید؟ به من میگن گنجشک. منم بچههایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آنها کرمهایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی.
گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آنها به هرجایی که میخواهم پرواز کنم و از نعمتهای خدا برای خودم و بچههایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانهی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولوها حمله ور میشود. پدر و مادر جوجهها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشکها فریاد زدند: خطررر خطر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانهی گنجشکها انداخت و با پنجههای خود به بالهای پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ برای نجات جان بچههایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهای همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانوادهی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده ی شما هم حفاظت کردم.
مطلب مشابه: قصه برای خواب کودک ۵ ساله ( قصه و داستانهای شیرین کودکانه )