قصه های دخترانه قشنگ + ۵ داستان شاهدختی برای شاهدخت کوچولو ها

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از قصه‌های دخترانه‌ی قشنگ و خیال‌انگیز را برای شاهدخت‌های کوچولوی دوست‌داشتنی گردآوری کرده است؛ داستان‌هایی شیرین، پر از رویا، زیبایی، دوستی و امید که دنیای کودکی را رنگی‌تر و دل‌ها را شادتر می‌کنند. قصه‌های شاهدختی، نه‌تنها سرگرم‌کننده‌اند، بلکه به دختران کوچک می‌آموزند که با مهربانی، شجاعت و هوش، می‌توان در هر داستانی قهرمان بود. اگر به‌دنبال ۵ داستان لطیف و دوست‌داشتنی برای خواب شبانه، قصه‌گویی در مهد کودک یا لحظات گرم مادر و دختر هستید، این مجموعه می‌تواند لبخند را مهمان چهره‌ی فرزند دلبندتان کند.

قصه های دخترانه قشنگ

سفید برفی

در زمان های قدیم شاهزاده خانم زیبایی به اسم سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند، زندگی می کرد. پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود. سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت. ملکه به زیبایی او حسادت می کرد. ملکه یک آیینه جادویی داشت که هر روز از آن می پرسید : «چه کسی از همه زیباتر است»، و آینه می گفت:« تو از همه زیباتری». اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک مستخدم در قصر کار کند.
یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست؟ آینه جواب داد: «تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است». ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد. در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید. در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را ملاقات کردند، ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد. دستور کشتن سفید برفی توسط ملکه فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد. تا دیگر او را نببیند. ملکه به شکارچی گفت: تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است.
شکارچی سفید برفی را به جنگل برد. اما دلش راضی نشد او را بکشد. پس آزادش کرد و به او گفت: «ای دختر زیبا فرار کن و به هر جا که می خواهی برو». بعد هم آهویی را شکار کرد، قلب آهو را از سینه اش درآورد. آن را برداشت و به قصر برگشت. خود را به ملکه رساند و گفت: «دستور و امر شما را اجرا کردم. سفید برفی را کشتم و قلبش را درآوردم». این را گفت و قلب آهو را به ملکه نشان داد. ملکه حرف شکارچی را باور کرد، خوشحال و راضی شد.
اما سفید برفی چه کرد؟ خیلی زود، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند. همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد. سفید برفی از خستگی روی یکی از تختخواب های کوچولو افتاد و زود خوابش برد. هنگام غروب وقتی هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند. هفت کوتوله به نام های رئیس، سرخوش، خواب آلود، عطسه ای، غرغرو، ساده لوح و سرمایی بود. هفت کوتوله ها همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود، پیدا کردند. وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد. سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند. سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند، تمام کارهای آنها را انجام دهد.
در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود، یک بار دیگر از آیینه پرسید: «آینه جادویی باید به من بگویی چه کسی در این جهان از دیگران زیباتر است؟» آینه جواب داد:« سفید برفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند». ملکه با عصبانیت فریاد زد: پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است و در خانه کوتوله های جنگلی زندگی می کند. دستور داد که شکارچی قصر را بگیرند و در سیاه چال بیندازند.
سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد در آورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفید برفی را بکشد. اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند. فردای آن روز هنگامی که کوتوله ها نبودند، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت: اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود. سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند.
سفید برفی سیب را گاز زد و همان جا روی زمین افتاد و بیهوش شد. ملکه بدجنس فریاد زد: حالا من زیباترین زن روی زمین هستم. دوستان جنگلی سفید برفی، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند. کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند. ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت.
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است. هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد. کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند. روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود. روزی مرد زیبایی، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد. آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود. او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد چشمان سفید برفی باز شد کوتوله ها با شادی فریاد زدند: او بیدار شد، او بیدار شد. سپس شاهزاده به سفید برفی پیشنهاد ازدواج داد و سفید برفی نیز قبول کرد و سالیان سال آن دو زندگی خوبی را در کنار یکدیگر سپری کردند».

مطلب مشابه: قصه شیرین دخترانه / 10 داستان و قصه کوتاه برای فرزند دختر

قصه های دخترانه قشنگ

سیندرلا

يكی بود، يكی نبود. سالها پيش در كشوری كوچک دختر مهربان و زيبایی به نام سيندرلا با نامادری و دو دخترش زندگی می كرد. مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگری ازدواج كرده بود. ولی پدر هم بزودی از دنيا رفت و دخترک تنها شده بود. دخترک در خانه پدری خودش مانند يک خدمتكار كار می كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام می داد. او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعنی آناستازيا و گرزيلا بود، برای همين آنها خيلی به او حسودی می كردند. ولی همه اين ناراحتی ها و اذيت ها باعث نشده بود كه او نااميد شود.
سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار می شد كه يک روزی او هم خوشبخت خواهد شد. رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند. فقط گربه خواهرها بود كه مثل صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت می كرد. یک روز صبح که سیندرلا مثل همیشه مشغول به کار تميز كردن خانه بود، زنگ در به صدا در آمد. وقتی در را باز كرد، متوجه شد كه دعوتنامه ای از طرف حاكم شهر برايشان آمده است.
او نامه را به نامادريش داد. حاكم شهر جشنی به خاطر پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم های زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهمانی شركت كنند. خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين موقع سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهمانی ببرند. نامادريش گفت: «به شرطی می توانی همراه ما بيايی كه تمام كارهايت را تمام كنی و بتوانی لباس مناسبی برای مهمانی فراهم كنی تا آنرا بپوشی».
سيندرلا با خوشحالی به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست كند وليی در همان موقع خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد. خلاصه تا غروب سيندرلا مشغول آماده كردن لباسهای خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را آماده کند. موشهای كوچولو كه سيندرلا را خيلی دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادری شدند. برای همين با كمک پرندگان كوچک لباس سيندرلا را آماده كردند. تا سيندرلا بتواند در مهمانی شرکت کند.
سيندرلا وقتی خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده ديد خيلی خوشحال شد و آنرا تنش كرد و به كنار كالسكه آمد تا همراه بقيه به مهمانی برود. ولی خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلی ناراحت شدند با بدجنسی بهانه آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايی به مهمانی رفتند. سيندرلا خيلی ناراحت شد و زد زير گريه، با خودش می گفت: ديگه من هيچ شانسی ندارم هر كاری می كنم باز هم موفق نميشم. در همين موقع صدايی شنيد كه به او می گفت: چرا عزيزم هنوز يک چيز برای تو باقی مانده است و آن اميد تو به زندگی است. اگر تو اميد نداشتی كه من الان اينجا نبودم. سيندرلا سرش را بلند كرد و پری مهربان را ديد و خوشحال شد.
پری مهربان به او گفت: «بايد عجله كنيم ما فرصت زيادی نداريم. او با عصای جادويی خود به كدو تنبلی كه در باغ بود زد و وردی خواند و ناگهان آن كدو تبديل به كالسكه زيبايی شد و چهار موشی كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد. حالا نوبت خود سيندرلا بود. پری چرخی دور او زد و عصايش را به حركت در آورد. ناگهان سيندرلا خود را در لباسی بسيار زيبا يافت وقتی چشمش به کفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او مثل شيشه بود. سيندرلا با خود گفت: «اين مثل يک رويا است». پری به او گفت: «درست است عزيزم. اين يک رويا است و مانند همه روياها نمی تواند زياد طولانی باشد. تو تا ساعت 12 شب فرصت داری و بعد از آن همه چيز به حالت اولش بر می گردد.»
سيندرلا از پری تشكر كرد و به سمت قصر به راه افتاد. وقتی به قصر رسيد، همه از ديدن اين دختر زيبا شگفت زده شدند و از هم می پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست؟ پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد. آنها با هم رقصيدن و آواز خواندن. پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهربانی هست. زمان اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد، يكدفعه صدای زنگ ساعت برج را شنيد و ديد ساعت 12 است. نگران شد و به سمت پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولی در همين هنگام يک لنگه كفشش از پايش در آمد. سيندرلا با سرعت سوار بر كالسكه از قصر دور شد و وقتی ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز مثل قبل شد، ولی سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهمانی شرکت کند.
صبح روز بعد حاكم دستور داد كه دنبال دختری بگردند كه آن كفش به پايش بخورد، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب كفش ازدواج می كند. ماموران حاكم، كفش را به پای تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند. خواهران سيندرلا هر كاری كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد. سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند. خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است، ولی وقتی وزير سيندرلا را با آن زيبايی ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند. پای سيندرلا به راحتی درون كفش جای گرفت. آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودی جشن بزرگی برای عروسی برپا شد. و سيندرلا بعد از تحمل اين همه مشكلات به آرزوی خود رسيد و سال ها به خوشی زندگی کرد».

مطلب مشابه: داستان های کودکانه خنده دار + ۱۰ داستان طنز برای کودکان

قصه های دخترانه قشنگ

شاهزاده قورباغه

در روزگاران قديم پادشاهي در قلعه اي باعظمت زندگي ميكرد. يك جنگل بزرگ و تاريك در كنار اين قلعه بود. يكي از دختر هاي اين پادشاه كه بسيار جوان بود دوست داشت براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. او به سمت در خروجي قلعه رفت تا براي بازي كردن و قدم زدن به اين جنگل برود. نگهبان جلو در خواست مانع رفتن او شود چرا كه آنجا ممكن بود خطراتي شاهزاده خانم را تهديد كند. اما شاهزاده خانم قبول نكرد و قول داد مواظب باشد. شاهزاده خانم به سمت جنگل شروع كرد به دويدن.
او به يك چاه آب رسيد. يك توپ طلايي كه با خود به همراه داشت را درآورد و شروع كرد به بازي كردن. زمان زيادي نگذشته بود كه توپ شاهزاده خانم داخل چاه آب افتاد. او هرچه به آب نگاه ميكرد چيزي جز تصوير خودش نميديد. شاهزاده خانم دستش را داخل آب كرد اما باز نتوانست توپش را پيدا كند. او اين بار در حالي كه اشك ميريخت سطل آب را داخل چاه فرستاد.
سطل را كه بالا آورد صدايي به گوشش رسيد كه مي گفت:” از چه ناراحتي؟” اين صداي قورباغه بود كه با سطل آب بالا آمده بود. قورباغه گفت:” اگر گريه نكني من ميتوانم به تو كمك كنم. واگر بتوانم توپت را پيدا كنم چه چيزي در عوض آن به من مي دهي؟” تيانا گفت:” هرچه كه بخواهي از جواهرات گرفته تا تاجي كه روي سرم دارم.” ولي تيانا پيش خود فكر كرد يك قورباغه جز قر قور كردن كنار قورباغه هاي ديگر چه چيزي ميخواهد. قورباغه كه به قول تيانا اعتماد كرده بود به داخل آب شيرجه زد و توپ طلايي پرنسس تيانا را از داخل چاه آب در آورد. قورباغه كه توپ طلايي تيانا را از آب بيرون آورده بود آنرا روي چمن ها انداخت و شاهدخت تيانا كه از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد به سرعت توپ طلايي اش را برداشت و پا به فرار گذاشت. قورباغه شروع كرد به صدا زدن شاهدخت تيانا اما نتوانست با قورقور كردن او را نگه دارد. تيانا كه قولش را فراموش كرده بود به قصرشان برگشت. او زماني كه به قصر برگشت شب را حسابي استراحت كرد. تا اينكه زماني كه پدرش و ديگر درباريان مشغول خوردن ناهار بودند متوجه صدايي شد كه از طرف پله ها مي آمد. كه ناگهان صداي در بلند شد
كسي پشت در بود كه با صداي بلند شاهزاده خانم را صدا ميزد. پرنسس تيانا كه نمي دانست چه كسي پشت در است به سرعت دويد سمت در تا ببيند چه كسي او را صدا مي زند. او به محض اينكه در را باز كرد قورباغه را پشت در ديد. اما پرنسس تيانا قورباغه را كه ديد بدون معطلي در را به روي بست و برگشت و به ناهار خوردنش ادامه داد. پدرش متوجه شد كه او از چيزي ترسيده است. دليلش را پرسيد و گفت:” ديدن يك غول تو را ترسانده است؟” شاهدخت تيانا گفت:” نه پدر جان پشت در يك قورباغه است.” پادشاه به دخترش تيانا گفت:” او از تو چه ميخواهد؟”
شاهدخت تيانا گفت:” ديروز كه به جنگل رفته بودم در كنار يك چاه آب نشستم و شروع كردم به بازي كردن با توپ طلايي ام مدت زيادي نگذشت كه توپم به داخل چاه افتاد و خودم نتوانستم آنرا پيدا كنم. تا اينكه يك قورباغه به من كمك كرد تا آنرا پيدا كنم ولي او در عوض از من خواست كه باهم دوست باشيم و من هم فكر ميكردم او هيچوقت نميتواند از آب بيرون بيايد به او قول دادم كه باهم دوست باشيم.” پادشاه رو به دخترش كرد و گفت:” اگر چنين قولي داده اي بايد به آن وفا كني. پس در را باز كن و او را به داخل قصر بياور.” شاهزاده تيانا به حرف پدرش گوش كرد و اجازه داد قورباغه به داخل قصر بيايد. قورباغه به داخل اتاق پريد و روي صندلي تيانا نشست سپس از تيانا خواست بشقابش را جلو بياورد تا او هم در آن بشقاب غذا بخورد. پرنسس تيانا كه از اين اتفاق بسيار ناراحت بود بخاطر قولي كه داده بود كاري را كه قورباغه گفت را انجام داد.
قورباغه غذايش را با آرامش مي خورد و تيانا در ناراحتي به سرمي برد. تا اينكه قورباغه غذايش را تمام كرد و به شاهدخت تيانا گفت:” اتاقت را براي خواب و استراحتم آماده كن ميخواهم روي تخت ابريشمي ات بخوابم.” شاهزاده تيانا كه ديگر صبرش تمام شده بود زد زير گريه. اما پادشاه از اين رفتار دخترش عصباني شد و به او گفت:” خوار و حقير كردن كسي كه وقت گرفتاري به تو كمك كرده است اصلا كار درستي نيست. شاهزاده تيانا بدون اينكه چيز بگويد قورباغه را باخود به اتاقش برد و او را يك گوشه انداخت. شاهزاده تيانا كه در تختش خوابيد قورباغه به سمت او رفت و گفت:” يا به من اجازه مي دهي روي تختت بخوابم يا اينكه به پدرت مي گويم .” شاهزاده خانم كه اينبار به شدت عصباني شده بود قورباغه را با تمام توانش به ديوار كوبيد. اما قورباغه بعد از زمين خوردنش ديگر قورباغه نبود بلكه شاهزاده اي بسيار زيبا با چشماني زيبا و پراز مهرباني بود. شاهزاده ماجراي اينكه توسط يك جادوگر بدجنس به قورباغه تبديل شده است را براي شاهدخت تيانا تعريف كرد. پادشاه عادل كه از اين ماجرا باخبر شد دستور داد اين دو باهم ازدواج كنند. آن دو باهم ازدواج كردند و عاشقانه در كنار هم به زندگي خود در قصر رويايي ادامه دادند.

پرنسس دشت سبز

روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد.مدتی بعد، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد.گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست. وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند، همین ملکه است، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است.گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند، به دنبال چاره ای می گشتند، یکی از آنها گفت: کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد!کبوتر گفت: این که کاری ندارد، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد، کبوتر، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها، حالش بهتر می شد.یک شب، که ملکه در خواب بود، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد. دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت، وقتی داخل باغ شد، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود.آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند، چون اگر از ساقه جدا می شدند، نمی توانستند بشکفند، در ضمن با رفتن گل ها، آنها احساس تنهایی می کردند. ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند.صبح فردا، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک. با این کار حالش کم کم بهتر می شد. تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند. گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.

قصه های دخترانه قشنگ

قصه پریون

سال ها پيش در جنگلي سرسبز پادشاه پريان با دو دخترش زندگي مي كرد.او عادل و مهربان بود و همه ي پريان در صلح و آرامش بودند و از او اطا عت ميكردند. پس از مدتي پادشاه در گذشت و طبق قانون پريان دختر بزرگ جانشين او شد.او مانند پدرش بسيار مهربان و دانا بود و چون مثل آب پاك و زلال بود پريان او را ملكه ي آب ميناميدند.
اما خواهر كوچكتر خودخواه و حسود بود و هميشه در كارها دخالت ميكرد و سعي ميكرد همه چيز را برهم بزند.به همين دليل ملكه آب بر خلاف ميلش او را از شهر بيرون كرد و پريان كه از او دل خوشي نداشتند و او را مانند آتش سوزان ميديدند او را ملكه ي آتش مي ناميدند.
اما آرامش پريان به خطر افتاده بود و هنوز هيچكس نميدانست كه قرار است ملكه ي آتش با نقشه ي جديد به آنها حمله كند و جانشين خواهرش بشود.روز ها مي گذشت و پريان هركدام وظايف خودشان را انجام ميدادند.
يكي از پريان كه در امور شهر به ملكه كمك ميكرد و ملكه كارهاي مهم را به او مي سپرد موطلايي بود.او پري زيبا و باهوشي بود كه در بالاي درختي تنومند در خانه اي كوچك زندگي مي كرد.خانه ي او با ميز و صندلي هاي ظريفي كه خودش ساخته بود و تختخوابي كه از شاخ و برگ درختان درست شده بود زيباتر شده بود.
يك روز صبح موطلايي از صداي در كه چند بار به صدا درآمد بيدار شد و فوري در را باز كرد.او فكر ميكرد دوستانش براي كار مهمي به دنبالش آمده اند تا باهم نزد ملكه بروند.اما ناگهان پريان بالداري كه نقابي سياه به صورتشان زده بودند او را داخل كيسه اي توري انداختند و با خود بردند.موطلايي فرياد زد: شما كي هستيد و مرا كجا مي بريد؟
پريان نقابدار گفتند: ساكت باش بعدا همه چيز را مي فهمي.آنها موطلايي را به قلعه ي ملكه ي آتش بردند و او را زنداني كردند.
ملكه ي آتش يكي از پريانش كه خيلي شبيه مو طلايي بود را به جاي او فرستاد تا از اين راه به ملكه ي آب نزديك شود و نقشه اش را اجرا كند.فرداي آن روز مو فرفري و مو حنايي كه از دوستن نزديك موطلايي بودند به ديدنش آمدند تا باهم به قصر ملكه بروند.آنها به محض ديدن آن پري گفتند:موطلاي چقدر قيافه ات عوض شده است! پري جواب داد: شايد بخاطر رنگ لباسم و يا مو هايم باشد. دوستانش با تعجب به همديگر نگاه كردند و گفتند: بهتر است زودتر حركت كنيم.
موفرفري گفت: بيايد مثل هميشه از رودخانه به سمت قصر حركت كنيم.اما آن پري با خود خواهي جواب داد:خير بايد از كنار درختان چهار فصل عبور كنيم.دوستان موطلايي باتعجب حرف او را قبول كردند.بعد از مدتي موحنايي گفت: بهتر است زير درخت شاتوت كمي استراحت كنيم و ميوه بخوريم. اما پري با لحني جدي و خشن گفت: اي تنبل هاي شكمو بايد هرچه زودتر به قصر برسيم و ملكه را كنار درياچه ببريم. اين بار موحنايي و موفرفري ناراحت شدند و گفتند: موطلايي هيچوقت با ما اينطور صحبت نمي كرد.او خيلي عوض شده است.
آنها پس از مدتي به قصر رسيدند و طبق معمول با تشريفات كامل نزد ملكه رفتند. امروز قرار بود مراسم شكر گذاري را كنار درياچه برگزار كنند.ملكه به پري لبخندي زد و گفت: حالا انگشتر فيروزه را برايم بياور. پري كه از راز انگشتر فيروزه كه بين موطلايي و ملكه بود بي خبر بود من من كرد و گفت: متاسفم فراموش كردم انگشتر را بياورم. ملكه كه به او شك كرده بود گفت: موطلايي خيلي باهوش است اگر بتواني جواب اين معما را بدهي ثابت ميكني كه موطلايي هستي و اگر نتواني تو را زنداني خواهم كرد.
پري كمي ترسيده بود اما به خود اطمينان داشت كه جواب معما را خواهد گفت. ملكه از او پرسيد: آن چه درختي است كه در شب مانند ستاره مي درخشد؟ و بعد ادامه داد: به تو فرصت ميدهم اسم سه درخت را نام ببري. پري كمي فكر كرد و گفت: درخت صنوبر. ملكه جواب داد: خير. پري با كمي تولد پرسيد: درخت كاج؟ اما ملكه سرش را به علامت منفي تكان داد. پري در آخرين فرصت گفت: حتما منظور شما درخت توت است.
ملكه با اخم به او گفت: خير. تو مثل موطلايي باهوش نيستي و حالا بايد زنداني شوي. پري كه ديگر كاري از دستش بر نمي آمد تسليم شد و گفت: حداقل جواب معما را به من بگوييد. ملكه پاسخ داد: هيچ درختي مانند ستاره نيست و از خود نوري ندارد.
ملكه از پري پرسيد: چه نقشه اي داشتي و موطلايي كجاست؟ پري جواب داد: ملكه ي آتش به من دستور داده كه براي به دام انداختن شما به اينجا بيايم تا در زماني كه شما را تا كنار درياچه همراهي ميكنم آنها به شما حمله كنند و موطلايي را در قلعه زنداني كرده است. ملكه به سربازانش دستور داد پري را دستگير كنند و براي حمله آماده شوند. سپس به طرف درياچه حركت كردند. وقتي به آنجا رسيدند ملكه ي آتش و سربازانش آماده ي حمله بودند اما سربازان ملكه ي آب با استفاده از تدبير ملكه توانستند آنها را شكست دهند و ملكه ي آتش را دستگير كنند
موفرفري و موحنايي به سراغ مو طلايي رفتند و او را از زندان آزاد كردند. ملكه ي آب با وجود اشتباهات خواهرش فرصتي دوباره به او داد و او را به سرزميني دور فرستاد تا شايد بتواند بدي ها را از خود دور كند و دوباره به زادگاهش باز گردد.

مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۷ ساله ( ده قصه شیرین برای خواب )

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا