قصه شب برای کودک ۷ ساله ( ده قصه شیرین برای خواب )
قصه شب برای کودک ۷ ساله را در تک متن قرار دادهایم. کودکانی که از سنین پایین با قصهها آشنا میشوند، احتمالاً بیشتر به کتاب و خواندن علاقهمند میشوند، که این امر به نوبه خود میتواند به موفقیت آکادمیک و شخصی آنها در آینده کمک کند.

دیو دو سر
يک ديو دو سر بود که يک سرش شاخ داشت. يکي اش نداشت.
ديو دو سر از صبح تا شب چشم هایش به در بود، منتظر بود تا يکي در خانه اش را باز کند، بیاید تو. تا او یک لقمه ی خامش کند. خورش شامش کند.
یک روز باد پنبه های بی بی ناردونه را آورد انداخت تو خانه اش.
خانه ی ديو ته چاه بود. ديو دو سر خوش حال شد. پنبه ها را گوشه ی اتاقش
قايم کرد. یک دفعه در به صدا درآمد. ديو دو سر در را باز کرد. بی بی ناردونه
سلام کرد. سري که شاخ نداشت تا چشمش به بی بی ناردونه افتاد، دلش
لرزيد، سري که شاخ داشت اخمي کرد و پرسيد: «چيه؟ چي مي خواي؟ »
بی بی ناردونه جواب داد: «اومدم پنبه هامو ببرم. »
دیوه نگاهش کرد. سری که شاخ نداشت یواش گفت:
«زود باش. پنبه هاشو بده!»
سري که شاخ داشت گفت: «مگه عقلت رو از دست دادي؟ پنبه ها رو ول کن!
بپر بگيرش، بندازش تو ديگ کبابش کن، بخوريمش. »
سري که شاخ نداشت گفت: «من نمي ذارم. »
سري که شاخ داشت گفت: «مگه با تویه؟ »
يکي اين گفت، يکي آن. دو تا اين گفت، دو تا آن. تا دعوايشان
شد. بی بی ناردونه يواش رفت پنبه ها را برداشت و در رفت.
سرها هم ديگر را خونین و مالین کردند. وقتي خسته شدند، ديدند
بی بی ناردونه رفته. با غصه به هم نگاه کردند. سري که
شاخ داشت دستي به شکمش کشيد و گفت: «ديدي،
ديدي بازم نتوانستیم یه لقمه نون و آدميزاد بخوريم!»
مطلب مشابه: داستان کوتاه انگلیسی معروف / ۱۰ قصه خواندنی زیبا و قشنگ
پرنسس گل ها در دشت سرسبز

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد,
که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود .
👸🌹🌸
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ،
🌞🌞
آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
😭😭
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
🎧🎤
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست .
🕊🕊
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ،
😟☹️😔
به دنبال چاره ای می گشتند ، یکی از آنها گفت :
کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد !
کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم .
🕊🌷🕊🌺
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
🌜😢
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد ، فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ؟ این صدای گریه ی غنچه های کوچولوی باغ بود .
🌹🌹
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند ، نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آنها احساس تنهایی می کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه ی آن ها را آرام کرد و سپس قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی وارد باغ شد نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتری پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می شد .
👸🌸🌷👸🌺
تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
🎧🎤
گلها و غنچه ها از این که باز هم کنار هم از دیدن ملکه و مهربانی های او لذت می بردند خوش حال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند .
سنجاب و موش و گردو
سنجاب درختی و موش حنایی
باهم دوست بودند. سنجاب درختی
گفت: «بیا برویم گردو پیدا کنیم. »
موش حنایی گفت: «برویم پیدا کنیم. »
آن وقت دوتایی دویدند. یک
درخت گردو پیدا کردند.
سنجاب درختی گفت: «اما این
درخت که گردو نداره. »
موش حنایی با چشم های
تیزش خوب نگاه کرد. بالای
بالای درخت، یک گردو پیدا کرد
و گفت: «یک گردو پیدا کردم.
آنجا بالای بالاست. »
سنجاب درختی مثل برق و
باد از درخت گردو بالا دوید. از
این شاخه به آن شاخه پرید.
زودی به گردو رسید. خواست
گردو را بقاپد که گردو تالاپی
پایین افتاد. سنجاب درختی
دنبالش دوید. از این شاخه
به آن شاخه پایین پرید؛ اما
به گردو نرسید. موش حنایی
روی هوا گردو را گرفت. خندید
و گفت: «خودم گرفتم. گردو
مال من، پوستش مال تو! »
سنجاب که دوست موش حنایی
بود. توی دلش گفت:
«نه، عیبی نداره. تو دوست
من باش، صاحب گردو باش. »
سنجاب خواست برود که موش
خاپ خاپ خاپ، گردو را گاز زد.
گردو را خورد؟
نه نخورد! گردو را نصف کرد.
سنجاب را صدا کرد و گفت: «بیا
من شوخی کردم. ما دوتا،
یک گردو پیدا کردیم. نصف،
نصف گردو برمی داریم. »
آن وقت سنجاب و موش باهم
نصفی گردو خوردند. مثل
گردو گرد نبودند که قِل بخورند،
دویدند.
داستان زیبای روباه پوستین دوز

داستان کودکانه و زیبای روباه پوستین دوز ، روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»
روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»
گرگ با حسرت به پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشی؟»
گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»
روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»
گرگ گفت: «چطوری؟»روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»گرگ پرسید: «چه شرطی؟»
روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»
گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.» سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»
روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.» گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»
اما سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت: «گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد. پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»
گرگ رفت و سومین گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود.
روباه را به کناری پرت کرد و داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد.
میمون بازیگوش
میمون کوچولو روی درخت ها بازی می کرد. همه اش توی هوا، از شاخه ها آویزان می شد و می پرید این طرف، می پرید آن طرف.🌳
یک روز با دمش از شاخه ای آویزان شد.🐒 یک مار که روی شاخه خوابیده بود، فِشی کرد و افتاد روی شاخه پایینی. 🐍
میمون کوچولو گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! » 🙊
بعد، از نارگیلی آویزان شد و تاب خورد و پرید روی شاخه دیگر. نارگیل هم از آن بالا کنده شد و افتاد توی لانه گنجشکها.🐤🐤🐤 جوجه گنجشکهاترسیدند و جيک جيک کردند.🐥🐥🐥
میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »🙉
بعد، شاخه نازکی را گرفت و یک تاب بلند خورد و شیرجه زد روی سنگی که وسط برکه بود.🌊 قورباغه سبز از روی سنگ لیز خورد و شلپی افتاد توی آب.🐸💦💦
میمون کوچولو داد زد: « وای! وای ببخشید، ندیدمتان! »🙈
بعد هم پرید بالا و تنه درختی سیبی را گرفت و رفت بالا و بالا و بالاتر.🐒🍎 آن وقت روی درخت سُر خورد و آمد پایین و افتاد روی کله خرس تنبل !🐻
میمون کوچولو داد زد: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »🙊
بعد با دُمش از شاخه ای آویزان شد و خواست سیبی بچیند که سیب یهو از ان بالا چرخ خورد و چرخ خورد و تالاپی افتاد پایین. اما دنگ … دونگ … دینگ و شترق شاخه نازک درخت شکست. میمون کوچولو افتاد روی خارهای تیز خارپشت: « آخ! » 🙈🙈🙈
میمون کوچولو همین طور که تیغ ها را یکی یکی از پشتش در می آورد، گفت: « حواست کجاست؟ »
خارپشت سرش رابالا آورد و گفت: « وای! ببخشید، ندیدمتان! »…..
سوسمار مهربان و شکارچی ها

روز خیلی گرمی بود، 🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند. 🐊🐊🐊🌊
آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند. 🌊🌊🌊
چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند. 🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود 👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.» 👞👞👢👢💼👜👝
هری👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد. 🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت. 👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود 😰😰😰و فریاد میکشید. 😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. 🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. 🐊🌊
سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن سوسمار را تماشا کردند. 👬…………🐊
هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.» 👱🔫🌊
بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.» 👨🔫🌊
علی کوچولو و غذای خوشمزه
صبح که یه روز علی کوچولو
خوابیده بود خواب میدید
یه گربه گفت: میو میو!
علی کوچولو ترسید و از خواب پرید!
دید که کسی خونه نیست
سینی صبحونه نیست
فوری گرفت بهونه
دوید به آشپزخونه
ماست و پنیر، خامه و شیر
هر چی که دید یه خرده خورد و نوشید
آهسته گفت: ناهار ناهار ناهاره!
دوباره دیزی باره!
دست که توی دیزی برد،
گوشتها رو برداشت و خورد!
مادرش از راه رسید، داد کشید:
خونه رو ریختی به هم! ای پسر بد شکم!
میخوری و میریزی… دست میکنی تو دیزی!
علی کوچولو دستپاچه شد، تندی گفت:
ننه جون من نبودم گربه بود!!!
مادر از دروغ او خندید و گفت:
ای شکمو…!
دیزی درش بازه، ولی بگو حیای گربه کو؟!
چهار فصل
چهار فصل خدا قشنگ و زیباست
هر کدومشون مثل یه رویاست
یکی سبزه و بعد میشه تابستون
یکی طلایی، بعدشم زمستون
آهای آهای بهاره! بهاره باز دوباره
هوا چه ابری میشه همش بارون میباره
گلهای توی باغچه قشنگ و رنگارنگن
سرخابی و بنفشن قرمز وآبی رنگن
جیک و جیک و جیک میخونن گنجشکا تو کوچه
دوباره جون میگیره ماهیِ تو حوضچه
بهار وقتی تموم شه، ابرها دوباره میرن
هوا آفتابی میشه، بچهها جشن میگیرن
بعد بهار تابستون میاد تو خونههامون
هوا چه گرمه گرمه، نه باد میاد نه بارون
تابستون آی تابستون! بازی میخواد دلامون
موقع آب بازیه، وای وای خیس میشه دست و پامون
دوباره میوه میدن درختای تو باغچه
گیلاس، هلو، آلبالو، زردآلو و آلوچه
تابستون که تموم شه برگها همه خشک میشه
دوباره از آسمون بارون میاد همیشه
پائیز پائیز قشنگه زرد و طلایی رنگه
شروع درس و مشق بچههای زرنگه
برگ درختا ریخته روی تن خیابون
صدا میدن خش و خش برگهای زیر پامون
میوههای پائیزی خوشمزه و لذیذن
خرمالو و زالزالک میوههای پائیزن
وقتی پائیز تموم شه بعدش میاد زمستون
از آسمون میباره دوباره برف و بارون
آهای آهای مامان جون! باز اومده زمستون
شال و کلاه من کو؟ برف اومده فراوون
برفهای ریز دوباره از آسمون میباره
آخ جون با هم میسازیم آدم برفی دوباره
ای بچۀ مهربون گذشته فصل گرما
دونه بپاش برای پرندهها تو سرما
گریه نکن تو وقتی آدم برفی خراب شه
بهار میاد دوباره وقتی که برفها آب شه
مطلب مشابه: داستان شیرین کودکانه {۱۰ قصه زیبای شیرین بچه گانه}
جشن تولد جوجه ها

وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.
از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.»
مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21 روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد.
مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد.
مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند.
شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری نفس می کشیدند؟»
پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.»
مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود.
روی این پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.»
مینا جواب سؤالش را گرفت. فردای آن روز او با دقت بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد.
علی یه طوطی داشت
علی کوچولو یه طوطی داشت
خیلی زیاد دوستش میداشت
طوطی اون با نمک و قشنگ بود
یه مرغ رنگارنگ بود
علی کوچولو برای طوطی قفسی ساخته بود
حیوونی رو تو قفس انداخته بود
یه کاسه آب، یه کاسه دون
گذاشته بود علی کوچولو برای اون
طوطی ولی نه آب میخورد نه دونه
نه حرف میزد تو خونه
ساکت و بیحوصله
با چشمونش داشت گله میکرد گله
علی کوچولو
اومد و گفت یه روز به او
پرندۀ قشنگ من
چیزی بخور حرفی بزن
با حرفای قشنگ خود شادم کن
از غصه آزادم کن
علی کوچولو پرنده رو ناز کرد
پرنده هم لب به سخن باز کرد:
گفت به علی: قفس کجا؟ من کجا؟
دلم میخواد پَر بکشم در هوا
اگر میخوای حرف بزنم شاد باشم
از این قفس من باید آزاد باشم
علی کوچولو وقتی که این حرف رو شنید
دلش سوخت
معنی آزادی رو از او آموخت
قفل قفس رو وا کرد
پرنده رو رها کرد
آقا گوسفنده
آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند.
نصفه هاي شب بود که هرسه تاشان از خواب پريدند و ديدند آب باران از گوش هاي راه پيدا کرده و کف آغل را خيس کرده است. خوابيدن روي زمين گل آلود و نمناک امکان نداشت.
خانم گوسفنده به آقاگوسفنده گفت: «چه کنيم حالا؟ کجا بخوابيم؟ »
آقاگوسفنده گفت: «نمي دانم. راه چاره اي به نظرم نمي رسد. يا بايد روي همين زمين گل آلوده بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم و ببينيم صبح که شد، چه کسي به دادمان مي رسد. »
خانم گوسفنده گفت: «روي گل و لاي بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم؟ اين هم شد راه چاره؟ نمي دانم تو با اين عقل و هوشت، چرا مشکل گشاي مردم دنيا نشده اي! بلند شو مَرد! کاري بکن! »
آقاگوسفنده گفت: «چه کار کنم؟ تو که دست تمام عاقلان دنيا را از پشت بسته اي، بگو که توي اين تاريکي شب، چه مي توانم بکنم؟ »
خانم گوسفنده گفت: «چه مي دانم؟ برو ببين آب از کجا به آغل راه پيدا کرده. راه ورود آب را ببند.
آغلمان را آب برداشت آقا! بجنب! من که نمي توانم تا صبح سر چهار تا دست و پاهام بيدار بمانم. »
آقاگوسفنده گفت: «بستن راه ورود آب، بيل مي خواهد، کلنگ مي خواهد، زور بازو مي خواهد که هيچ کدامش را ما گوسفندها نداريم. »
خانم گوسفنده گفت: «اين را که خودم هم مي دانم که بيل و کلنگ نداريم. اينکه ديگر گفتن ندارد. »
آقاگوسفنده که از غرغر کردن خانم گوسفنده عصباني شده بود، صدايش را بلند کرد و گفت: «مثل اينکه تو هم جز مسخره کردن من، کار ديگري بلد نيستي. فکر مي کني خودت خيلي مي فهمي؟ اين راه حل که بايد راه ورود آب بسته شود، به فکر هر بره اي هم مي رسد. »
خانم گوسفنده که ديد آقا گوسفنده هم حق دارد و هم خيلي از دستش عصباني شده، ديگر حرفي نزد و بغض کرد و حالا گريه نکن، کي گريه کن.
بزچلاقه با اينکه کنار آقاگوسفنده و خانم گوسفنده ايستاده بود، حرفهاي آنها را نمي شنيد. از همان اول هم فهميده بود که نه امکانات و قدرت بستن راه ورود آب را دارد و نه مي تواند شب تا صبح روي چهار لنگه دست و پايش بايستد و بيدار بماند. با اين که خوابش مي آمد، فکر کرد و فکر کرد. ناگهان، انگار که به راه حل درستي رسيده باشد، جستي زد و به طرف کُپه علوفه هاي خشک رفت. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده وقتي حرکت يکباره بزچلاقه را ديدند، از گريه و دعوا دست برداشتند، ببينند دوستشان چه مي کند. بزچلاقه با سر به جان بسته هاي علوفه هاي خشک افتاد. به آنها شاخ مي زد و سعي مي کرد جا به جايشان کند.
آقاگوسفنده و خانم گوسفنده چشم دوخته بودند به بزچلاقه و نمي دانستند مي خواهد چه کار کند. بزچلاقه آنقدر سرش را به کپه هاي علوفه خشک کوبيد که توانست آ نها را کنار هم قرار دهد و با کنار هم گذاشتن آنها، تختخواب بزرگي که شب وحشتناک آقا گوسفنده خيلي هم از زمين نمناک فاصله داشت، بسازد. و خانم گوسفنده کارش که تمام شد، بدون اينکه به دوستانش چيزي بگويد، به بالاي کپه علوفه هاي خشک جست زد و دراز کشيد. خسته شده بود. خواب بعد از خستگي دلنشين بود. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده نگاهي به يکديگر انداختند و گفتند که چرا اين راه حل به فکر ما دو تا نرسيد. بعد، از تختخواب علوف هاي بزچلاقه بالا رفتند و روي آن دراز کشيدند که بخوابند. خانم گوسفنده گفت: «اگر بزچلاقه نبود، ما چه کار می کردیم.
مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۶ ساله (۱۰ قصه و داستان کوتاه جالب)
من می توانم پرواز کنم

✈️یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
🚀گنجشک کوچولوی غصه ما توی لانه گرم و نرمش نشسته بود. برادرها و خواهرهاش همه پرواز کنان از لانه رفته بودند فقط او باقی مونده بود.
🛩بال های کوچیکش حالا دیگر پوشیده شده بود با پرهای نرم و لطیف. دلش می خواست پرواز کنه… اما هر وقت از داخل لانه به پائین درخت نگاه می کرد سرش گیج می رفت و نفسش از ترس بند می آمد. بعدش هم با خودش می گفت: ”پرواز کردن باشه برای فردا”.
🚁یک روز که گنجشک کوچولو در لانه منتظر مادرش بود تا مثل همیشه براش غذا بیاره و در دهانش بگذاره. صدای عجیبی شنید.
🛶از داخل لانه به پائین نگاه کرد و موش موشک رو دید که زیر برگ های خشک شده دنبال خوراکی میگشت. موش موشک دوست گنجشک کوچولو بود و همیشه ماجراهای جالبی برای گفتن داشت و باعث میشد حوصله گنجشک کوچولو کمتر سر بره.
🛵اما موش موشک متوجه نبود که مار خطرناکی از پشت سر بی سر و صدا به او نزدیک می شد. گنجشک کوچولو وحشت کرده بود. هر چی جیک جیک میکرد از آن بالا صدایش به موش موشک نمی رسید. دوستش در خطر بود و هیچ کاری از دست او ساخته نبود…
🚙ولی نه… گنجشک کوچولو ناگهان فکری به ذهنش رسید. بال های کوچکش را باز کرد و تند تند تکانشان داد آهسته ایستاد و به پائین نگاه کرد. سرش گیج می رفت با خودش گفت:” من می توانم پرواز کنم، من باید پرواز کنم”.
🚜گنجشک کوچولو این را گفت و چشمانش را بست به سمت آسمان پرید. وقتی چشمانش را باز کرد باورش نمی شد که داره پرواز می کنه، از آن بالا همه چیز کوچیکتر بود.
🚓ناگهان یاد موش موشک افتاد. بال هایش را تند تند تکان داد و به سمت موش موشک رفت. وقتی خوب به او نزدیک شد جیک جیک کنان گفت:” فرار کن، زود باش فرار کن”.
🚂موش موشک که حالا متوجه خطر شده بود با سرعت زیاد از آنجا دور شد و مار نتوانست او را شکار کند. گنجشک کوچولو از اینکه ترسش را کنار گذاشته و تونسته بود پرواز کنه خیلی خوشحال بود.
🚢وقتی مادر گنجشک کوچولو به لانه برگشت او دیگر آنجا نبود. چون داشت از این شاخه به ان شاخه می پرید و پرواز می کرد/تبیان
نویسنده: ترانه میلادی