قصه آموزنده برای کودکان لجباز ( داستان‌های آموزنده برای بچه‌های لجوج )

قصه آموزنده برای کودکان لجباز را در تک متن قرار داده‌ایم. داستان‌ها کودکان را به دنیاهای جدید می‌برند و به آنها امکان می‌دهند تا تصورات خود را گسترش دهند. این امر می‌تواند به رشد خلاقیت و تفکر واگرا کمک کند.

قصه آموزنده برای کودکان لجباز ( داستان‌های آموزنده برای بچه‌های لجوج )

شیرشاه لجباز

شیرشاهی لجباز در جنگل زندگی می‌کرد. اون وقتی تصمیم می‌گرفت کاری انجام بده باید هر طور بود اون رو انجام می‌داد و به نتیجه فکر نمی‌کرد. فیل که وزیر شیرشاه بود، همیشه نگران این عادت پادشاه بود. روزی فیل پادشاه رو در حالی که به آسمان خیره شده بود، دید و چون می‌ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبی داشته باشه، با نگرانی پرسید: عالیجناب به چی فکر می‌کنید؟

شیر گفت: داشتم فکر می‌کردم که پرندگان چطور پرواز می‌کنند؟

فیل گفت: بدن پرندگان طوریست که به راحتی پرواز کنند.

شیرشاه گفت: تصور کن اگر بال داشتم مثل پرندگان می‌تونستم پرواز کنم.

فیل با تعجب گفت: چطوری می‌خواهید پرواز کنید؟ حالا که بال ندارید.

شیر گفت: من فقط می‌خوام پرواز کنم، تو خیلی باهوشی، یک راهی پیدا کن تا بتونم پرواز کنم

انگار شیرشاه دوباره می‌خواست با سماجت و اصرار بیجا به خواسته‌اش برسه.

فیل گفت: پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید. غیرممکنه.

شیر گفت: به من بگو چرا غیرممکنه؟

فیل گفت: شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست.

شیرشاه با هیجان گفت: من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و چون من سنگینم این بالها باید بزرگ باشند.

شیرشاه رفت و در حالی‌ که دو بال بزرگ که از برگ درخت نخل درست شده بود دردست داشت، برگشت و به فیل گفت: من با کمک این بالهای بزرگ پرواز می‌کنم!

فیل گفت: پادشاه با این بالهای سنگین، نه شما و نه پرندگان نمی‌تونید پرواز کنید.

شیرشاه گفت: نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو در حال پرواز تماشا کن.

فیل از تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما چون می‌دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی فایدست؛ با ناامیدی گفت: باشه من میام.

اونها به بالای تپه رفتند و شیرشاه آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت: پادشاه برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید، این طناب رو به پاتون ببندید. شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید.

اما شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت به پایین تپه سقوط کرد. فیل که این صحنه رو دید، سریع طرف دیگر طناب رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه.

شیرشاه بر اثر برخورد با سنگهای تپه، آسیب دید. فیل شیرشاه رو بالا کشید و گفت: حالتون خوبه؟

شیرشاه با ناله گفت: ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی.

فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد، گفت: خیلی خوشحالم که سالمید.

شیر گفت: دارم به این فکر می‌کنم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین، من سعی کردم از پرندگان تقلید کنم و پرواز کنم، بدون اینکه به این فکر کنم که غیرممکنه و این‌طوری آسیب دیدم. اما حالا تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و لجبازی بیهوده نکنم، چون نتیجه‌ای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت.

مطلب مشابه: قصه برای خواب کودک ۵ ساله ( قصه و داستان‌های شیرین کودکانه )

گربه کوچولو و درخت سرکش

گربه کوچولو و درخت سرکش

یک روز، گربه کوچولویی به نام میمی تصمیم گرفت که از درخت بزرگی در حیاط بالا برود. اما این درخت خیلی سرکش و لجباز بود و شاخه‌هایش را به سمت بالا نمی‌داد. میمی گفت: “من بالا می‌روم، حتی اگر تو نخواهی!”

میمی شروع به بالا رفتن کرد اما هر بار که به شاخه‌ای می‌رسید، شاخه به طرف دیگری خم می‌شد. میمی عصبانی شد و گفت: “چرا اینقدر لجبازی می‌کنی؟” درخت جواب داد: “چون تو هم لجبازی می‌کنی!”

میمی فکر کرد و فکر کرد. سپس به خود گفت: “شاید اگر من کمی مهربان و صبور باشم، درخت هم همین‌طور باشد.” پس او به آرامی با درخت صحبت کرد و گفت: “لطفاً به من کمک کن تا بالا بروم، من فقط می‌خواهم به بالا بروم و به پرنده‌ها سلام کنم.”

درخت کمی فکر کرد و سپس شاخه‌هایش را به سمت بالا داد. میمی با خوشحالی و آرامش بالا رفت و به بالاترین شاخه رسید. از آنجا به پرنده‌ها سلام کرد و از منظره زیبا لذت برد.

وقتی میمی پایین آمد، به درخت گفت: “متشکرم، دیدی که وقتی ما با هم مهربان باشیم، همه چیز چقدر خوب پیش می‌رود؟” درخت هم خندید و گفت: “بله، میمی، حالا ما دوستان خوبی هستیم!”

از آن روز به بعد، میمی و درخت با هم دوست بودند و هر روز با هم بازی می‌کردند، بدون اینکه دیگر لجبازی کنند.

خرگوش کوچولو و مسابقه بزرگ

روزی خرگوش کوچولویی به نام کاکا تصمیم گرفت در مسابقه دویدن جنگل شرکت کند. او بسیار سریع بود، اما به خودش خیلی مغرور بود. کاکا فکر می‌کرد هیچ‌کس نمی‌تواند از او سریع‌تر باشد.

روز مسابقه فرا رسید. کاکا در خط شروع ایستاد و دید که لاک‌پشتی به نام لاکی هم آنجاست. همه خندیدند و گفتند: “لاکی هرگز نمی‌تواند برنده شود!”

مسابقه شروع شد. کاکا با سرعت زیادی دوید و خیلی زود از لاکی جلو افتاد. وقتی به نیمه راه رسید، کاکا فکر کرد که می‌تواند استراحت کند و خوابید زیر یک درخت. او گفت: “وقتی بیدار شوم، هنوز هم لاکی را خواهم دید که در حال آمدن است!”

اما لاکی با آرامش و پشتکار قدم به قدم جلو می‌رفت. او هرگز نایستاد و هرگز خسته نشد. وقتی کاکا از خواب بیدار شد، دید که لاکی درست در حال رسیدن به خط پایان است! کاکا با عجله دوید، اما دیر شده بود. لاکی برنده مسابقه شده بود.

کاکا ناراحت و شرمنده شد. او به سمت لاکی رفت و گفت: “من فکر می‌کردم همیشه برنده می‌شوم چون سریع‌ترم، اما تو با پشتکارت برنده شدی.”

لاکی با لبخند گفت: “سرعت همیشه برنده نمی‌شود، کاکا. گاهی اوقات صبر و پشتکار مهم‌تر است.”

از آن روز به بعد، کاکا یاد گرفت که مغرور نباشد و همیشه با تلاش و پشتکار به اهدافش برسد. او و لاکی بهترین دوستان شدند و با هم بسیاری از مسابقات دیگر را تجربه کردند.

پرنده کوچک و باد بزرگ

پرنده کوچک و باد بزرگ

در یک روز آفتابی، پرنده کوچکی به نام پری تصمیم گرفت که به سفری بزرگ برود تا جهان را ببیند. او بال‌های کوچک اما قوی داشت و به خودش گفت: “من می‌توانم هر کجا بروم!”

پری شروع به پرواز کرد و از کوه‌ها و دره‌ها گذشت. اما ناگهان، یک باد بزرگ به نام بوران از راه رسید. بوران با قدرت زیادی وزید و پری را به این سو و آن سو پرت کرد. پری ترسید و فریاد زد: “چرا اینقدر سخت می‌گیری؟”

بوران با صدای بلند گفت: “من فقط کار خودم را انجام می‌دهم، تو باید قوی‌تر باشی!”

پری ناامید نشد. او به خود گفت: “من باید راهی پیدا کنم تا با این باد مقابله کنم.” او شروع کرد به استفاده از باد به نفع خودش. وقتی بوران از جلو می‌آمد، پری به سمت بالا پرواز می‌کرد تا از نیروی باد برای بالا رفتن استفاده کند. وقتی باد از پشت می‌آمد، پری با سرعت بیشتری پرواز می‌کرد.

بعد از مدتی، پری نه تنها توانست با بوران کنار بیاید، بلکه به بالاترین نقطه‌ای که تا به حال رفته بود، رسید. از آن بالا، منظره‌ای زیبا و فراموش‌نشدنی دید.

بوران که این را دید، با تعجب گفت: “تو چطور با من مبارزه کردی؟” پری با لبخند گفت: “من با تو مبارزه نکردم، فقط از نیروی تو برای رسیدن به هدفم استفاده کردم.”

بوران خندید و گفت: “پس تو یک پرنده باهوش هستی!” از آن روز به بعد، پری همیشه می‌دانست که حتی سخت‌ترین مشکلات هم می‌توانند به فرصت‌هایی برای رشد و پیشرفت تبدیل شوند.

ماهی کوچولو و دریای بزرگ

روزی ماهی کوچکی به نام نیلوفر در یک حوضچه کوچک زندگی می‌کرد. او همیشه به دریای بزرگ و بی‌کران فکر می‌کرد و آرزو داشت یک روز به آنجا برود. اما حوضچه کوچک او از دریا جدا بود و هیچ راهی برای رسیدن به دریا نداشت.

یک روز باران شدیدی بارید و حوضچه کوچک نیلوفر پر آب شد. آب به قدری زیاد شد که به رودخانه‌ای پیوست که به دریا می‌رفت. نیلوفر با هیجان گفت: “این فرصت من است!”

او با احتیاط وارد رودخانه شد و شروع به شنا کردن کرد. رودخانه پر از سنگ‌های بزرگ و جریان‌های سریع بود و نیلوفر بارها به سنگ‌ها خورد یا توسط جریان‌ها به سمتی پرت شد. اما او هرگز تسلیم نشد و به خودش گفت: “من باید به دریا برسم!”

پس از ساعت‌ها تلاش، نیلوفر بالاخره به دریا رسید. وقتی به آب‌های وسیع و آبی دریا پا گذاشت، احساس کرد که همه چیز بسیار بزرگ‌تر و زیباتر از آن چیزی است که فکر می‌کرد. او با ماهی‌های بزرگ و کوچک، مرجان‌های رنگارنگ و جانوران دریایی عجیب و غریب آشنا شد.

یک نهنگ بزرگ به نام نجیب که نیلوفر را دید، گفت: “تو چطور از آن حوضچه کوچک به اینجا رسیدی؟” نیلوفر با افتخار جواب داد: “من هرگز رویاهایم را فراموش نکردم و همیشه تلاش کردم تا به آن‌ها برسم.”

نجیب خندید و گفت: “تو یک ماهی شجاع هستی، نیلوفر. دریا جای بزرگی است، اما با شجاعت و پشتکار تو، جای امن و زیبایی برای زندگی خواهد بود.”

از آن روز به بعد، نیلوفر در دریا زندگی کرد و با بسیاری از ماجراها و دوستان جدید روبرو شد. او همیشه به دیگران یادآوری می‌کرد که هرگز از رویاهایشان دست نکشند، حتی اگر رسیدن به آن‌ها سخت باشد.

بچه‌های لجباز و بازی جدید

بچه‌های لجباز و بازی جدید

دو بچه به نام‌های علی و سارا همیشه با هم لجبازی می‌کردند. آن‌ها هرگز نمی‌توانستند روی یک بازی توافق کنند. علی می‌خواست همیشه فوتبال بازی کند، اما سارا همیشه به دنبال بازی‌های فکری بود.

یک روز، پدربزرگشان به آن‌ها یک بازی جدید داد که هم فوتبال داشت و هم بخش‌های فکری. پدربزرگ گفت: “این بازی را امتحان کنید، شاید بتوانید با هم کنار بیایید.”

علی و سارا ابتدا لجبازی کردند و هر کدام می‌خواستند بازی را به شکل خودشان انجام دهند. اما وقتی بازی را شروع کردند، متوجه شدند که این بازی به همکاری نیاز دارد. بخش فکری بازی به سارا کمک می‌کرد تا استراتژی‌های خوبی برای پیروزی در فوتبال پیدا کند، و علی با مهارت‌های فوتبالی‌اش می‌توانست این استراتژی‌ها را اجرا کند.

بعد از چند دور بازی، آن‌ها به این نتیجه رسیدند که همکاری بسیار سرگرم‌کننده‌تر از لجبازی است. هر دو شروع کردند به خندیدن و لذت بردن از بازی با هم.

پدربزرگ با لبخند گفت: “دیدید که وقتی با هم کار کنید، همه چیز چقدر جالب‌تر می‌شود؟”

و از آن روز به بعد، علی و سارا کمتر لجبازی می‌کردند و بیشتر به همکاری با هم فکر می‌کردند.

مطلب مشابه: قصه کودکانه برای خواب سنین مختلف (6 داستان دلنشین آموزنده)

دو برادر و بستنی

دو برادر به نام‌های محمد و حسین همیشه بر سر همه چیز لجبازی می‌کردند. یک روز مادرشان بستنی بزرگی خرید. محمد می‌خواست بستنی را برای خودش نگه دارد، اما حسین هم همان را می‌خواست.

مادرشان گفت: “اگر نتوانید به توافق برسید، هیچ‌کدام بستنی نمی‌خورید.” محمد و حسین به سختی تلاش کردند تا یک راه حل پیدا کنند. در نهایت، تصمیم گرفتند بستنی را از وسط نصف کنند و هر کدام نیمی را بخورند.

وقتی بستنی را نصف کردند، متوجه شدند که حسین نیمی بزرگتر گرفته است. اما این بار، محمد به جای دعوا کردن، گفت: “نیمه من را بردار تا من از وسطش نصف کنم و هر دو نیمه‌های مساوی داشته باشیم.”

از آن روز به بعد، آن‌ها یاد گرفتند که با همکاری می‌توانند مشکلات را حل کنند.

دختران و کتاب جدید

دو دختر به نام‌های نگین و آیدا همیشه بر سر اینکه چه کتابی بخوانند، لجبازی می‌کردند. نگین عاشق داستان‌های ماجراجویی بود در حالی که آیدا به کتاب‌های علمی علاقه داشت.

یک روز، معلمشان کتابی به آن‌ها داد که ترکیبی از هر دو بود. نگین و آیدا ابتدا می‌خواستند هر کدام کتاب را به تنهایی بخوانند، اما معلم گفت: “شما باید با هم این کتاب را بخوانید و در مورد آن بحث کنید.”

وقتی شروع به خواندن کردند، نگین از بخش‌های علمی لذت برد و آیدا از ماجراجویی‌های کتاب شگفت‌زده شد. آن‌ها متوجه شدند که با تبادل نظر و بحث در مورد کتاب، نه تنها لذت بیشتری بردند، بلکه بسیاری از چیزها را هم از هم یاد گرفتند.

این تجربه به آن‌ها نشان داد که همکاری و گوش دادن به نظرات یکدیگر چه قدر می‌تواند مفید باشد.

بازی با اسباب‌بازی‌ها

سه دوست به نام‌های رضا، مریم و سامان همیشه بر سر اسباب‌بازی‌ها لجبازی می‌کردند. روزی، مادر رضا یک قطعه جدید برای بازی‌شان آورد که برای ساختن قلعه‌ای بزرگ نیاز به همکاری همه داشت.

آن‌ها ابتدا بر سر اینکه چه کسی باید چه کاری انجام دهد، لجبازی کردند. اما وقتی دیدند که کسی نمی‌تواند به تنهایی قلعه را بسازد، تصمیم گرفتند همکاری کنند. رضا ساخت دیوارها را بر عهده گرفت، مریم برج‌ها را ساخت و سامان دروازه‌ها و پل‌ها را نصب کرد.

وقتی قلعه تمام شد، همه آن‌ها از نتیجه کارشان خوشحال بودند و فهمیدند که همکاری نه تنها سرگرم‌کننده‌تر است، بلکه به نتایج بهتری نیز می‌انجامد.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا