قصه آموزنده برای کودکان لجباز {۵ داستان جذاب و زیبا برای آموزش کودکان}
لجبازی یکی از رفتارهایی است که بسیاری از کودکان در مراحل مختلف رشد خود تجربه میکنند؛ رفتاری که اگر به درستی هدایت نشود، میتواند به عادتهای منفی تبدیل شود. قصهها یکی از مؤثرترین ابزارها برای آموزش غیرمستقیم رفتارهای درست به کودکان هستند. در مجموعهی پیشرو از سایت «تک متن»، داستانهایی آموزنده و جذاب گردآوری شدهاند که با زبانی شیرین و کودکانه، به مفاهیم مهمی همچون همدلی، انعطافپذیری، شنیدن حرف دیگران و پرهیز از لجبازی میپردازند. این قصهها میتوانند همراهی مفید برای والدین، مربیان و البته کوچولوهای دوستداشتنی ما باشند.

جیرجیرک خانم یک دنده
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود. پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس میدوخت. یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را میدوخت، میبافت و به صاحبانش میداد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس گرم بدوزد. لباس ها کلفت و زمستانی بود.
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد.
جیرجی خانم همسایه اش بود. پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، با تعجب نگاه کرد و گفت: «با این پارچه؟»
جیرجیرک خانم پرسید: «مگه عیبی داره؟ رنگش بَد ه؟ جنسش بد ه؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوبه. جنسشم خوبه، اما نازک و خنکه. مال تابستونه.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. پینه دوز خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما می خوری! مریض میشی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد. دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را به جیرجی تحویل داد.
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون میآمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم، آواز نخواند.
پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتوی کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است. جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر سرما خوردم. مریض شدم.»
پینه دوز خانم خندید و گفت: «باز خوب شد که زود فهمیدی وگرنه ممکن بود بدتر بشه. چون برف و سرما هنوز تو راهه.»
بعد پینه دوز خانم قول داد که همان شب یک پالتو گرم و ضخیم برای جیر جیرک خانم بدوزد و برایش بیاورد. جیرجیرک خانم هم قول داد که قشنگ ترین آوازش را برای پینه دوز خانم بخواند.
مطلب مشابه: داستان کوتاه آموزنده (۱۰ حکایت و قصه قدیمی پندآموز)

نیما و لجبازی با مادرش
نیما با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف تهران زندگی میکردند. پدر نیما برای کار به تهران میرفت و چون مسیرش دور بود هفته ای یک بار برای دیدن خانوادهاش به خانه میآمد.
همهی کارهای خانه و نیما به دوش مادرش افتاده بود، نیما پسر لوس و لجبازی بود که کارهایش را حتما باید مادرش انجام میداد. مادر باید او را به مهد کودک می برد و باز میگرداند، سپس غذای او را میداد و به او میگفت: پسرم از این به بعد باید خودت غذا بخوری.
اما نیما زیر لب غر میزد و می گفت من نمیتوانم و کوچک هستم. بعد از آن مادر حتما باید با نیما بازی میکرد و در هنگام خواب هم بالای سر نیما مینشست تا او خوابش ببرد. این کارها را نیما هر روز از مادرش میخواست و اگر انجام نمیداد مدام گریه میکرد.
وقتی نیما به خواب می رفت مادر شروع به تمیز کردن خانه و کارهای عقب افتاده اش می کرد. او بسیار خسته و هر روز ضعیفتر میشد. صبح یک روز که مادر نیما را به مهد گذاشت برای بازگرداندنش دنبالش نرفت، وقتی نیما دید مادرش نیامده با گریه و فریاد به سمت خانه رفت، دید که خاله اش دارد نهار میپزد. با تعجب پرسید: مادرم کجاست؟
خاله اش گفت: مادرت بخاطر اینکه کار زیادی انجام میداد کمی مریض شده و الان در بیمارستان است. نیما بسیار ناراحت شد و گفت مرا به بیمارستان ببر تا مادرم را ببینم. وقتی در بیمارستان چشمش به مادرش افتاد اشکهایش سرازیر شد و گفت: دیگر کارهایم را خودم انجام میدهم و تو را اذیت نمیکنم.
مادر کم کم حالش بهتر شد و به خانه بازگشت. از آن روز به بعد نیما نه تنها همه ی کارهای شخصی اش را خودش انجام میداد، بلکه در کارهای خانه به مادرش کمک هم میکرد. او روز به روز عاقل تر شد و دست از لجبازی و خودخواهی برداشت، مادر از این بابت بسیار خوشحال و راضی بود.
پسربچه جباز
يكی بود يكی نبود، زير گنبد كبود، داستان قصه ما شروع شد.پارسا اسم پسربچه ی داستان ماست. يک روز پارسا با مادرش ميخواست برود خانه پدربزرگش. پارسا مثل هميشه گفت: «مادر ميتوانم چندتا اسباببازي با خودم بياورم؟» مادر گفت: «باشد.»
پارسا يك كيف بزرگ داشت كه توی آن يك عالمه وسيله جا میشد. آنرا برداشت و توی آن خرس بزرگش را گذاشت. كاميون بزرگش را هم گذاشت و توپ و خيلی چيزهای بزرگ ديگر…
مادر پارسا وقتی كيف بزرگ و سنگین پارسا را ديد گفت: «وای پارسا تو نمیتواني اين كيف سنگين را بياوری.»
پارسا گفت: «مادر من ميتوانم كيفم را بياورم.» مادر با پارسا بحث كرد اما پارسا زیر بار نرفت.
مادر تصميمش را گرفت و به پارسا گفت: پس كيف را بايد خودت بياوری.
چند قدم كه از خانه دور شدند پارسا خسته شد اما نتوانست به مادرش بگويد، چون مادرش در خانه به پارسا گفته بود كه كيف را بايد خودش بياورد.
پارسا زبانش بند آمده بود اما كيف را تا خانه پدربزرگش آورد. وقتي به خانه پدربزرگ رسيدند پارسا به مادرش گفت: «مادر تو راست ميگفتي من از اين به بعد وسيلههاي كوچک را ميآورم.» مادر دستی بر سر او كشيد و او را بوسيد.
مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۷ ساله ( ده قصه شیرین برای خواب )

لجبازی شیرشاه
شیرشاهی لجباز در جنگل زندگی می کرد. اون وقتی تصمیم می گرفت کاری انجام بده باید هر طور بود اون رو انجام می داد و به نتیجه فکر نمی کرد. فیل که وزیر شیرشاه بود، همیشه نگران این عادت پادشاه بود. روزی فیل پادشاه رو در حالی که به آسمان خیره شده بود، دید و چون می ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبی داشته باشه، با نگرانی پرسید: عالیجناب به چی فکر می کنید؟
شیر گفت: داشتم فکر می کردم که پرندگان چطور پرواز می کنند؟ فیل گفت: بدن پرندگان طوریست که به راحتی پرواز کنند. شیرشاه گفت: تصور کن اگر بال داشتم مثل پرندگان می تونستم پرواز کنم.
فیل با تعجب گفت: چطوری می خواهید پرواز کنید؟ حالا که بال ندارید. شیر گفت: من فقط می خوام پرواز کنم، تو خیلی باهوشی، یک راهی پیدا کن تا بتونم پرواز کنم انگار شیرشاه دوباره می خواست با سماجت و اصرار بیجا به خواسته اش برسه.
فیل گفت: پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید. غیرممکنه. شیر گفت: به من بگو چرا غیرممکنه؟ فیل گفت: شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست. شیرشاه با هیجان گفت: من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و چون من سنگینم این بالها باید بزرگ باشند.
شیرشاه رفت و در حالی که دو بال بزرگ که از برگ درخت نخل درست شده بود دردست داشت، برگشت و به فیل گفت: من با کمک این بالهای بزرگ پرواز می کنم! فیل گفت: پادشاه با این بالهای سنگین، نه شما و نه پرندگان نمی تونید پرواز کنید.
شیرشاه گفت: نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو در حال پرواز تماشا کن. فیل از تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما چون می دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی فایدست؛ با ناامیدی گفت: باشه من میام.
اونها به بالای تپه رفتند و شیرشاه آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت: پادشاه برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید، این طناب رو به پاتون ببندید. شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید.
اما شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت به پایین تپه سقوط کرد. فیل که این صحنه رو دید، سریع طرف دیگر طناب رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه.
شیرشاه بر اثر برخورد با سنگهای تپه، آسیب دید. فیل شیرشاه رو بالا کشید و گفت: حالتون خوبه؟ شیرشاه با ناله گفت: ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی. فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد، گفت: خیلی خوشحالم که سالمید.
شیر گفت: دارم به این فکر می کنم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین، من سعی کردم از پرندگان تقلید کنم و پرواز کنم، بدون اینکه به این فکر کنم که غیرممکنه و این طوری آسیب دیدم. اما حالا تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و لجبازی بیهوده نکنم، چون نتیجه ای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت.
“نه نه” لجباز
روزی روزگاری در یک جنگل زیبا، مهمان دانایی وارد شد. مهمان دوست داشت همه حیوانات جنگل را بشناسد. اما با هیچکدام حرفی نمی زد. او قدم می زد و به رفتار ها و حرف های بقیه خوب دقت می کرد تا آن ها را بشناسد. همینطور که در جنگل قدم می زد، طوطی را دید که با نگرانی از او پرسید:” شما “نَه نَه” را ندیدی؟!”. مهمان با تعجب جواب داد:” “نه نه” کیه؟”.
طوطی چیزی نگفت و فورا پرواز کرد و رفت. مهمان هم به راه خودش ادامه داد. او در حال راه رفتن بود که خرگوشی با نگرانی پیشِ او دوید و گفت: “شما “نَه نَه” را ندیدی؟!”. مهمان دوباره تعجب کرد و پاسخ داد:” اصلا این “نَه نَه” کی هست؟”. خرگوشی جوابی نداد و فورا دوید و رفت. مهمان خیلی تعجب کرده بود. او اصلا “نه نه” را نمی شناخت. به راه خودش ادامه داد تا اینکه خرسی را دید. خرسی هم با نگرانی گفت:” ببینم شما “نَه نَه” رو این طرفا ندیدی؟!”.
مهمان کاملا گیج شده بود. برای همین پرسید:” حتما “نَه نَه” مادربزرگ دانای جنگل است. درسته؟”. خرسی با نگرانی، اخم کرد و رفت. مهمان هنوز هم گیج و متعجب بود. او با خودش می گفت:” این “نَه نَه” کیه؟ اگه مادربزرگه جنگله، چرا همه با نگرانی دنبالش میگردن؟”. این فکر ها در سرِ مهمان می چرخید که ناگهان چشمش به دوتا قناری افتاد. هر دوی آن ها نشسته بودند. یکی از آن ها بلند بلند گریه می کرد و یکی دیگری ناراحت و غمگین بود
مهمان به آن ها نزدیک شد و گفت:” میشه بهم بگید “نَه نَه” کیه؟”. قناری ها فورا باهم جواب دادند و گفتند:” شما “نه نه” رو دیدی؟! کجاست؟ ما بابا مامانش هستیم و خیلی نگرانشیم. دوباره به حرفمون گوش نکرده و معلوم نیست کجاست! تو رو خدا بگید پسرمون کجاست!”. مهمان تازه فهمید که “نه نه” اسم یک بچه قناریِ کوچک است که اصلا به حرف پدر و مادرش گوش نمی دهد.
مهمان گفت:” میفهمم که چقدر ناراحت و نگرانید. شما بچه تون رو خیلی دوست دارید، واسه همین نمیخواید آسیب ببینه. بیاید باهم مثل همه حیوانات جنگل بریم و دنبالش بگردیم.”. سپس، همه باهم به راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه از ته یک چاه سیاه، صدایی به گوش رسید. صدایی که می گفت: “من دیگه نمیخوام “نه نه” باشم. من همش به مامان بابام میگم “نه”، واسه همین همیشه به دردسر میفتم. خدایا کمکم کن. دیگه به حرف بابا مامانم گوش میکنم!”.آن ها فهمیدند که این صدا، صدای “نَه نَه” است. مهمان از بالای چاه داد زد و گفت:” تو که پرواز بلدی، پر بزن و بیا بالای چاه!”. نَه نَه گفت:” به حرف مامانم گوش نکردم و جای بدی رفتم. واسه همین هر دوتا بالهام آسیب دیده و نمیتونم پرواز کنم!”. بعد مهمان سطلی پیدا کرد و آن را به یک طناب بست. سطل را به داخل چاه انداخت. نه نه داخل سطل نشست و همه باهم او را از چاه سیاه نجات دادند.
“نه نه” همه جای بدنش آسیب دیده بود. او از اینکه همیشه لجبازی کرده بود و به حرف پدر و مادرش گوش نمی کرد خیلی پشیمان بود. نه نه سرش را پایین انداخت و گفت:” شما اگه بهم میگید کاری نکن، برای اینه که من به دردسر نیفتم. من داخل این چاه فکر کردم و تصمیم گرفتم از این به بعد به حرفای شما که خیلی دوسم دارین گوش کنم!”. سپس، مهمان دانا گفت:” آفرین عزیزم! نه گفتن خیلی بدم نیست. اما اگه بهمون آسیبی وارد شه، اصلا خوب نیست!”.
مطلب مشابه: قصه شیرین دخترانه / 10 داستان و قصه کوتاه برای فرزند دختر



