قصه آموزنده با موضوع ادب / ۶ روایت جذاب با درس هایی ارزشمند
ادب، یکی از زیباترین جلوههای رفتاری انسان است که از کودکی باید آموخته و درونی شود. بهترین راه آموزش این ارزش والا به کودکان، استفاده از قصههای آموزنده و دلنشین است؛ چراکه داستانها با زبان ساده و ملموس، مفاهیم عمیق اخلاقی را در ذهن و دل بچهها جا میدهند. در این مجموعه از «تکمتن»، گلچینی از قصههای کوتاه و آموزنده با موضوع «ادب» برای کودکان فراهم شده تا والدین و مربیان بتوانند از طریق روایتهایی جذاب، درسهای ارزشمندی از احترام، مهربانی و رفتار شایسته را به نسل آینده منتقل کنند.
فهرست قصه ها

کرگدن بی ادب
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
یه کرگدن کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت .کرگدن کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین
دلیل هرروز اونا رو تمیز می کرد و بعد مرتب توی سبد می گذاشت اما کرگدن کوچولو یه رفتار بدی داشت .
هروقت هر کدوم از دوستاش می اومدن توی اتاقش و می خواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن ،به اونا حرف های زشت می زد .
آخه کرگدن کوچولو دلش نمی خواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن.
دوستای کرگدن کوچولو با گریه و ناراحتی از اتاق کرگدن کوچولو بیرون می رفتند .
مامان کرگدن وقتی رفتار کرگدن کوچولو رو دید،گفت ” عزیزم !تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون.
اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت نزن ” اما کرگدن کوچولو اخم کرد و گفت “نمی خوام.
اونا اسباب بازی هامو خراب می کنن.” هر چقدر مامان کرگدن نصیحت می کرد که کرگدن کوچولو ، رفتارشو تغییر بده ،فایده ای نداشت و کرگدن کوچولو به رفتارش ادامه می داد .
یه روز کرگدن کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هر چقدر منتظر موند ،فایده ای نداشت .
از اتاق بیرون اومد و مامان کرگدنو صدا کرد “مامان !مامان!چرا دوستام امروز نیومدن”مامان کرگدن آهی کشید و گفت “دوستات زنگ زدن و ” گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون کرگدن کوچولو به ما حرف زشت می زنه و نمی زاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم .
کرگدن کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت .
چند روز گذشت .کرگدن کوچولو احساس تنهایی “. کرد .
پیش خودش گفت “خسته شدم.
همش دارم با اسباب بازی هام بازی می کنم و هیچ دوستی ندارم .
مامان کرگدن حرف های کرگدن کوچولو رو شنید .
اومد پیش کرگدن کوچولو نشست و گفت “عزیزم ! برو گوشی تلفنو بردار و “به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و حرف زشت هم نمی زنی کرگدن کوچولو به حرف مامان گوش داد و از آن روز به بعد کرگدن کوچولو با دوستاش بازی کرد و با ادب شد.
سیاوش کوچولو با ادب میشود
یکی بود یکی نبود. در یکی از خانههای این شهر پسری بود به نام سیاوش. سیاوش پسری بی ادب و عصبانی بود. معمولا آدمهای دور و اطراف او از برخوردهایش ناراحت و دلگیر میشدند، چون او سعی نمیکرد با هیچ کس مودب صحبت کند. سیاوش قصهی ما هر وقت هر چی میخواست بدون اجازه برمیداشت و یا هر وقت کسی ازش کمک میخواست بدون توجه رد میشد و میرفت. اگر کسی را اذیت میکرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل به او میخندید. بابا و مامان سیاوش سعی میکردند که کلمات جادویی یعنی لطفا، متشکرم و ببخشید را به او یاد دهند، ولی او نه تنها از این کلمات استفاده نمیکرد بلکه هر کسی را هم که از این کلمات استفاده میکرد، مسخره میکرد.
بالاخره یک روز وقتی سیاوش داشت دم در خانه بازی میکرد یک پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خانهی آنها رد میشد آدرس خانهای را از او پرسید. سیاوش با بداخلاقی گفت: پیر احمق نمیبینی دارم بازی میکنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد بسیار خجالت کشید و گفت: باشه میرم، ولی اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشتتر میشه. پیرمرد این را گفت و با لبخندی دور شد. در همان لحظه سیاوش پایش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی آن افتاد.
فردای آن روز سیاوش به پارک رفت. بچهها او را به خاطر بی ادبی و اخلاق زنندهاش بازی نمیدادند پس سیاوش فقط به تماشای آنها نشست. زمانی که بچهها فوتبال بازی میکردند توپ با سرعت به سمت او آمد. او توپ را مهار کرد. یکی از پسرها به سمت او آمده و از او خواست توپ را برایش پرت کند، ولی سیاوش با بی ادبی گفت: مگه کورید؟ اصلا توپو نمیدم. پسر بچه عصبانی شد و مشتی به صورت سیاوش زد و خراشی دیگر روی صورت سیاوش پدیدار شد. سیاوش به شدت احساس درد کرد و به خانه برگشت. مادر سیاوش در حالی که میخواست او را بغل کرده و ببوسد گفت: عزیزم چرا صورتت زخمی شده. ولی سیاوش با اخم و بی حوصلگی گفت: چیکار به صورت من داری؟ همان لحظه برادر کوچکش که در حال بازی بود به او برخورد کرد و صورت سیاوش به کابینت خورد. سیاوش برادرش را هل داد و به دستشویی رفت تا صورتش را با آب بشوید.
وقتی جلوی آینه دستشویی ایستاد و صورتش را دید بسیار ناراحت شد. به همهی اتفاقاتی که در آن دو روز و بعد از حرف پیرمرد افتاده بود فکر کرد و متوجه شد که هر بار کار بی ادبی میکند و با تندی با دیگران رفتار میکند صورتش زخمی و زشت میشود. زمانی که از دستشویی بیرون آمد پدرش را دید که از سر کار برگشته است. بابا از او پرسید: چرا صورتت اینجوری شده بچه؟ سیاوش با چشمانی پر از اشک گفت: بابا لطفا ولم کن. اما پدر با اصرار او را در آغوش گرفت و زخمش را بوسید.
بعد از آن وقتی داشت از جلوی آینه میگذشت متوجه شد که زخمش کم رنگ شده است. او وقتی این اتفاق را دید و متوجه شد که اگر با ادب باشد و از کلماتی، چون لطفا، ببخشید و دیگر کلمات محبت آمیز استفاده کند، زخمهایش به سرعت خوب میشوند. او تصمیم گرفت بد اخلاقی را کنار گذاشته و از کلمات زشت استفاده نکند.
از فردای آن روز سیاوش سعی کرد با خواهر و برادرش و دیگر بچهها مودب برخورد کند. بچههای پارک بعد از دیدن رفتار درست سیاوش از او خواستند تا با آنها فوتبال بازی کند. وقتی سیاوش داشت از پارک به خانه میآمد دوباره پیرمردی را که یک بار دیده بود دید. به سمت او رفت و با لبخند گفت: از شما ممنونم که مرا از اخلاق زشتم با خبر کردید.
مطلب مشابه: داستان کوتاه آموزنده (۱۰ حکایت و قصه قدیمی پندآموز)

امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با ادب
روزی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) که هر دو کودک بودند، برای نماز خواندن به مسجد رفتند. پیرمردی در حال وضوگرفتن بود. امام حسین (ع) در حرکات پیرمرد دقت کرد و دید، درست وضو نمیگیرد. امام حسین (ع) بدون این که پیرمرد متوجه شود، ماجرا را برای برادرش امام حسن (ع) تعریف نمود و در گوش برادر گفت: چگونه به این پیرمرد بگوییم وضویش اشتباه است؟ امام حسن کمی فکر کرد و پاسخ داد: باید طوری به او بگوییم که ناراحت نشود. آن دو نزد پیرمرد رفتند و گفتند: پدرجان سلام! ما با هم برادریم، هرکدام فکر میکنیم دیگری وضوی نادرست میگیرد. اگر زحمتی نیست میان ما داوری کنید تا بفهمیم وضوی کداممان درست است. پیرمرد پذیرفت.
اول امام حسین (ع) که کوچکتر بود وضو گرفت، پیرمرد متوجه شد وضوی او درست است و به اشتباه خودش در وضوگرفتن آگاه شد. اما تصمیم گرفت تا ببیند برادر بزرگتر چه میکند. امام حسن (ع) هم وضو گرفت، وضوی او هم بدون اشتباه بود. پیرمرد فهمید آن دو کودک درست وضو میگیرند. پس به آنها گفت: وضوی هر دوی شما صحیح است. در واقع من وضوی اشتباه میگرفتم.
دو برادر از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردند و رفتند. پیرمرد به خود گفت: به به عجب کودکان با ادبی… آنها احترام مرا نگه داشتند و کاری کردند که من خودم به اشتباهم پی ببرم، بدون این که به من چیزی بگویند.
آوا خانم معدب میشود
آوا دختر بازیگوشی بود. او در کنار پدر و مادر و مادربزرگش زندگی می کرد. آوا خیلی بازی می کرد. از صبح که بیدار می شد تا خود شب بازی می کرد. با اسباب بازی ها، با پدرش، با مادر و گاهی هم با مادربزرگش بازی می کرد. آوا همیشه در حال بازی کردن بود. او از اینکه همبازی های خوبی داشت خیلی خوشحال بود. اما همبازی های او به اندازه آوا خوشحال نبودند. برای همین پدر، مادر و مادربزرگش خیلی دوست نداشتند با او بازی کنند.
یک روز، دوست آوا به خانه شان آمد. اسم دوستش شیرین بود. اما همه به او « شیرین با ادب» می گفتند. شیرین با ادب خیلی دختر خوش خنده و مودبی بود. آن ها در حال بازی بودند که ناگهان مادربزرگ آوا وارد اتاق شد. شیرین حواسش نبود و محکم به مادربزرگ برخورد کرد. شیرین با ادب کمی عقب رفت، به مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« خیلی ببخشید. حواسم نبود و به شما خوردم. حتما دردتون اومده. آره؟».
مادربزرگ در حالی که شکمش را گرفته بود گفت: «آره دردم اومد. اما ایادی نداره. حواست نبود. تو خیلی دختر با ادبی هستی. مودبانه حرف میزنی. دوس دارین منم باهاتون بازی کنم؟». شیرین با ادب با لبخند گفت:« آره من که خیلی دوست دارم!» و بعد به آوا نگاه کرد. دهان آوا از تعجب باز مانده بود.
آوا با تعجب گفت:« چی؟ مامانبزرگ چی گفتی؟ میخوای با ما بازی کنی؟ شما که خیلی وقته دیگه دوست ندارین با من بازی کنین. الان چی شده که میخواین با ما بازی کنین؟». مادربزرگ دستش را روی شانه شیرین با ادب گذاشت و گفت:« شیرین خیلی مودبانه حرف میزنه. دوس دارم بیشتر با شما و شیرین بازی کنم!». بعد آوا موافقت کرد و سه تایی باهم بازی کردند.
آوا خیلی حواسش به شیرین با ادب بود تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. آن ها در حال بازی بودند که ناگهان عروسک از دست آوا روی پای مادربزرگ افتاد. مادربزرگ دردش آمد. بعدآوا چیزی نگفت، عروسکش را برداشت و به بازی اش ادامه داد. وقتی شیرین با ادب این رفتار زشت آوا را دید تعجب کرد و کمی ناراحت شد. پیش آوا رفت و با نارحتی درِ گوش آوا گفت:« کارت اشتباه بود. با عروسک به پای مادربزرگت آسیب زدی اما عذرخواهی نکردی!».
آوا با عصبانیت گفت:« من کار اشتباهی نکردم. میخواست پاهاش رو برداره. به من چه؟». شیرین فکر کرد و گفت:« آره درسته. اما عروسک از دست تو افتاد. بهتره عذرخواهی کنی!». اما آوا عذرخواهی نکرد و به بازی اش ادامه داد. کمی بعد، شیرین می خواست توپ را داخل سبد بیندازد که توپ محکم به آوا خورد. آوا دردش گرفت.
شیرین با ادب دست های آوا را گرفت و گفت: «ببخشید. معذرت میخوام. اشتباهی بهت خورد!». آوا خیلی ناراحت بود. چون خیلی دردش آمده بود. اما وقتی شیرین باادب از او عذرخواهی کرد، انگر دردش کمتر شد. او از اینکه شیرین معذرت خواهی کرده بود خیلی خوشحال شد. و بعد با خودش گفت:« چه دختره مودبی. بازم دوست دارم باهاش بازی کنم. خیلی خوشحالم. انگار شیرین با این عذرخواهی کردنش یک هدیه بزرگ بهم داده!».
چند لحظه بعد، مادر شیرین دنبال او آمد. شیرین با ادب از همه خداحافظی کرد و به همراه مادرش رفت. کم کم داشت شب می شد و آوا به چیزهایی که امروز دیده بود فکر کرد. او با خودش گفت:« حالا فهمیدم چرا مامانبزرگ و بابا و مامانم دوس ندارن باهام بازی کنن. چون وقتی کار اشتباهی میکنم، اصلا ازشون عذرخواهی نمیکنم. این کارم خیلی اشتباهه!». از آن روز به بعد، آوا تصمیم گرفت اگر اشتباهی کرد حتما عذرخواهی کند. او می خواست مودبانه تر رفتار کند تا شادتر زندگی کند.
مطلب مشابه: قصه آموزنده برای کودکان لجباز {۵ داستان جذاب و زیبا برای آموزش کودکان}

میمون بازیگوش
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوهای که خیلی بی ادب بود. قهوهای قصهی ما همیشه روی شاخهای مینشست و بقیهی میمونها را با اشاره مسخره میکرد و به آنها میخندید. بعد هم با صدای بلند میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره یا اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید. همه از دست او ناراحت میشدند، ولی هر چه مادرش او را نصیحت میکرد فایدهای نداشت و او به کار زشتش ادامه میداد.
تا اینکه یک روز وقتی در حال مسخره کردن و خندین به یکی از بچه میمونها بود شاخه شکست و قهوهای روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت: دستت آسیب دیده و باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شی.
فردای اون روز وقتی قهوهای در حال استراحت بود یک مرتبه دید بقیه بچه میمونها به دیدن او آمده اند و برایش شیر نارگیل آورده اند. او بسیار خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که مسخره کردن و بی ادبی کار بسیار بدی است و نباید با دیگران رفتار زشتی داشت. او از همهی دوستانش معذرت خواهی کرد و بی ادبی را کنار گذاشت و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
بچه روباه تنها و گرگ گرسنه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری بچه روباهی تکو تنها از لانه بیرون آمد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. در جنگل سرگرم تماشای حیوانها و پرندهها و درختها بود که یکدفعه گرگی سر راه او ایستاد. بچه روباه که تا آنوقت گرگ ندیده بود همینطور برای خودش میرفت. گرگ او را صدا زد و بچه روباه هم ایستاد. بعد جلو آمد و سلام کرد. گرگ از این کار بچه روباه ناراحت شد. خیال کرد او مسخرهاش میکند. این بود که با ناراحتی گفت: «من را میشناسی؟»
بچه روباه گفت: «تا حالا شما را ندیدهام، بازهم سلام میکنم.»
گرگ گفت: «ها، پس هنوز من را نمیشناسی، برای همین سلام میکنی. حالا بگو چرا به من سلام میکنی؟»
بچه روباه گفت: «این را از پدرم یاد گرفتهام. پدرم به من گفته که همیشه باادب باشم و به همهی حیوانها سلام کنم.»
گرگ گفت: «پدرت گفته که همیشه باادب باش و به همهی حیوانها سلام کن؛ ولی من یک گرگم. کار گرگها این است که روباه را بخورند، آنوقت تو بازهم به من سلام میکنی؟»
بچه روباه گفت: «هر کس که میخواهی باش… پدر من گفته که باید باادب باشم، من هم باادب هستم… اگر بخواهی میتوانی من را بخوری؛ ولی من بیادبی نمیکنم… سلام گرگ مهربان!»
گرگ تا این حرف را شنید، بلندبلند خندید. آنقدر که نتوانست آرام بایستد و دور خودش چرخید. او از خنده نمیدانست چهکار کند. چند بار اینطرف و آنطرف پرید که یکدفعه توی یک چاله افتاد. چاله را آدمها برای حیوانهای وحشی گنده بودند و روی آن را با علف و چیزهای دیگر پوشانده بودند که دیده نشود.
گرگ تا توی چاله افتاد فریاد زد: «کمک، یکی به من کمک کند.»
بچه روباه بالای چاله آمد و گفت: «چرا رفتی توی چاله؟»
گرگ گفت: «من توی چاله نرفتم، من توی چاله افتادم… حالا زود باش کمک کن تا من بیرون بیایم.»
بچه روباه گفت: «چرا کمک کنم؟ تو اگر ازاینجا بیرون بیایی من را میخوری؟»
گرگ گفت: «نه، من به تو جایزه هم میدهم. تو را نمیخورم.»
بچه روباه که فهمیده بود گرگ دروغ میگوید گفت: «راستش پدرم به من گفته که همیشه باادب باش که من هستم؛ ولی نگفته که به حیوانهایی که میخواهند مرا بخورند کمک کنم.»
گرگ زوزه کشید و گفت: «کاشکی روباه بیادبی بودی. اگر تو بیادب بودی و به من سلام نمیکردی، من آنطور نمیخندیدم و توی این چاله نمیافتادم… وای از ادب این بچه روباه.»
بله گل باادب من… بچه روباه که فهمیده بود گرگها چه طور روباهها را میخورند، با خوشحالی راه لانهاش را در پیش گرفت و رفت …
خب، مثل همهی شبها باید برایت بگویم که قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان



