غزلیات هاتف اصفهانی + عکس نوشته اشعار و بیوگرافی مختصر او
غزلیات هاتف اصفهانی + عکس نوشته اشعار و بیوگرافی مختصر او را در تک متن بخوانید. هاتف اصفهانی (سید احمد حسینی) از شاعران بزرگ و ادیبان نامی ایران در دوران افشاریه و زندیه بود که در نیمه اول قرن دوازدهم هجری قمری در اصفهان متولد شد. او همچنین از پیشگامان «سبک بازگشت ادبی» به شمار میرود و به خاطر «ترجیعبند معروفش» که نماد وحدت ادیان الهی است، شهرت دارد. هاتف در سال ۱۱۹۸ قمری در قم درگذشت.

شعرهای غزل هاتف اصفهانی
شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این
اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانهها دارند کاری خوش
دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش
گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش
گفت آن بت پیمانگسل جستم ازو چون حال دل
خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش
ناصح که میزد لاف عقل از حسن لیلی وش بتان
یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش
ز افسانهٔ وارستگی رستم ز شرم مدعی
افسانهای گفتم وزان افسانه افسون کردمش
از اشک گلگون کردمش گلگون رخ آراسته
موزون قد نو خاسته از طبع موزون کردمش
هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم
ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش
پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش
که داغ تازهای بگذاردم بر دل ز هجرانش
پس از عمری که میگردد به کامم یک نفس گردون
نمیدانم که میسازد همان ساعت پشیمانش
چو از همآشیان افتاد مرغی دور و تنها شد
بوَد کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش
ز بیتابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردی
که میدانم فرو میماند افلاطون ز درمانش
دلش سخت است و پیمان سست از آن بیمهرِ سنگیندل
نبودم شکوهای گر چون دلش میبود پیمانش
به من گفتی که جور من نهان میدار از مردم
تو هم نوعی جفا میکن که بتوان داشت پنهانش
تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا
ندانستی که هجرانت چهها کردهست با جانش
سرو قدی که بود دیدهٔ دلها به رهش
نیست جز دیدهٔ صاحبنظران جلوه گهش
آه از آن شوخ که سرگشته به صحرا دارد
وحشیان را نگه آن آهوی وحشی نگهش
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه عطار نیشابوری (شاهکارهای عاشقانه از این شاعر بزرگ)

غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
کردهاست یا قاصد نهان مکتوب جانان در بغل
یا درجی از مشک ختن کرده است پنهان در بغل
در مصر یوسف زینهار آغوش مگشا بهر کس
یکبار دیگر گیردت تا پیر کنعان در بغل
عکس نوشته غزلیات هاتف اصفهانی
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودم مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای بَرید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلربا گر از این بلا برهانیم
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من ز بس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
از تف آتش غمم صد ره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
بیمهری اگر چه بیوفا هم
جور از تو نکو بود جفا هم
بیگانه و آشنا ندانی
بیگانه کشی و آشنا هم
پیش که برم شکایت تو
کز خلق نترسی از خدا هم
بس تجربه کردهام ندارد
آه سحری اثر دعا هم
در وصل چو هجر سوزدم جان
از درد به جانم از دوا هم
ای گل که ز هر گلی فزون است
در حسن رخ تو در صفا هم
شد فصل بهار و بلبل و گل
در باغ به عشرتند با هم
با هم ستم است اگر نباشیم
چون بلبل و گل به باغ ما هم
جز هاتف بینوا در آن کوی
شاه آمد و شد کند، گدا هم

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم
چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم
نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو
ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم
منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان
به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم
منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم
زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم
به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر
به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم
ندیدم زان گل بیخار جز مهر و وفا اما
ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم
سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی
ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم
غزل های هاتف اصفهانی
ای گمشدهدل کجات جویم
در دامِ کِه مبتلات جویم
دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم
ای مرغ ز آشیان رمیده
در دامگه بلات جویم
ای کشتهٔ غمزهٔ نکویان
از چشمِ کِه خونبهات جویم
ای بیمار ز جان گذشته
کز هر که رسم دوات جویم
گاهی به دوات چاره خواهم
گاهی به دعا شفات جویم
کس چارهٔ درد تو نداند
درمان مگر از خدات جویم
هاتف پی دل فتاده رفتی
ای هرجایی کجات جویم
گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند
دامان بینیازی بر این و آن فشانم
خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده
اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام
گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
سرو روان من کو هاتف که بر سر من
چون پا نهد به پایش نقد روان فشانم
جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم
آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم
اغیار راست نازت، عشاق را عتابت
محروم من که از تو نه این رسد نه آنم
مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری
آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم
نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ
از فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانم
زنهار بعد مردن فرسوده چون شود تن
پیش سگان کویش ریزند استخوانم
دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد
به کدام امیدواری غم خود به یار گویم
گه ره دیر و گهی راه حرم میپویم
مقصدم دیر و حرم نیست تو را میجویم
مطلب مشابه: قطعات حافظ شیرازی ( مجموعه بهترین و جذابترین قطعاتِ حافظ )

با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم
پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم
هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان
بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان
تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب
در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان
چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی
آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان
چون جرس نالد اگر دل ز غمت بیجا نیست
باری از عشق تو باری است که گفتن نتوان
هاتف سوخته را لاله صفت در دل زار
داغی از لاله عذاری است که گفتن نتوان
گواهی دهد چهرهٔ زرد من
که دردی بود بیدوا درد من
شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من
به گلزار من ای صبا چون رسی
بگو با گل ناز پرورد من
که گر یک نظر روی من بنگری
ترحم کنی بر رخ زرد من
وگر یک نفس آه من بشنوی
جگر سوزدت از دم سرد من



