غزلیات ملکالشعرا بهار + غزلیات زیبای گلچین شده از ملکالشعرا بهار
امروز در تک متن نمونه ی کوچکی از غزلیات ملکالشعرا را در اختیار شما قرار داده ایم.شاعر محمّدتقی بهار (۱۸ آذر ۱۲۶۵–۱ اردیبهشت ۱۳۳۰) ملقب به ملکالشعرا و متخلص به «بهار»، شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامهنگار، تاریخنگار، استاد دانشگاه و سیاستمدار معاصر ایرانی بود.ناتل خانلری وی را آخرین ادیب بزرگ ایران مینامد.

غزلیات ملکالشعرا بهار
درگوش دارم این سخن از پیر میفروش
کای طفل بر نصیحت پیران بدار گوش
خواهی که خنده سازکنی چون غرابه خند
خواهی که باده نوش کنی چون پیاله نوش
کآن یکهزار خنده نموده است و دیده تر
وین یکهزار جرعه کشیدست و لب خموش
پوشیده می بنوش که سهل است این خطا
با رحمت خدای خطابخش جرمپوش
بر دوش اگر سبوی می آری به خانقاه
بهتر که بار منت دونان کشی به دوش
زاهدکه دین فروشد و دنیا طلب کند
او را کجا رسد که کند عیب میفروش
روزی دوکاستین مرادت بود بهدست
در باب قدر صحبت رندان ژندهپوش
یاری و بادهای وکتابی وگوشهای
گر دست داد پای به دامان کش و مکوش
گر دین و عقل نیست مرا زاهدا مخند
ور تاب وهوش نیست مرا ناصحا مجوش
کانجا که عشق خیمه زند نیست عقل و دین
وآنجاکه یار جلوه کند نیست تاب و هوش
ای مهربان طبیب چه پرسی ز حال من؟!
چون است حال رند قدح گیر جرعهنوش
پارینه مست بودم و دوشینه نیز مست
وامسال همچو پارم و امروز همچو دوش
خیز ای بهار عذرگناهان رفته خواه
زان پیشترکه مژدهٔ رحمت دهد سروش
ای مصور نقش آن سرّ نهانش را بکش
موشکافیها کن و موی میانش را بکشسیل اشک از جویبار دیده اول کن روان
زان سپس آن قد چون سرو روانش را بکشگرز موی خامه شنگرفی جهد بر صفحه، زان
نکتهای شیرین فروگیر و دهانش را بکشچون مرا بیند ز شرمش برچکد خوی از عذار
گرتوانی آن عذار خویدستان را بکشیا مکش آن ابروانش یا اگر خواهی کشید
نقشها بگذار و ناز ابروانش را بکشآن گرانبار سرینش را بکش بر روی ساق
ور کشیدی محنت بار گرانش را بکشچشمبرهم نِه،چو چشم مست او خواهی کشید
ورگشودی، همچو من آه و فغانش را بکشغمزهاش را گر ندانی چیست من دارم بهدل
از دل من غمزههای جانستانش را بکش
کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویشبگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده، دست مادر خویشچه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویشدر آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویشحقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویشز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش

علیالصباح که بر طرهات زنی شانه
هزار نافه گشایی میان کاشانه
گر از بهشت گریزد کسی رواست بسی
که هست چون تو بهشتیرخیش درخانه
کسان زنند به دیوانگیم طعنه و من
بر آن که از غم عشق تو نیست دیوانه
کجا برون روی ای مهر دوست از دل من
که گنج را نسزد جای جز به ویرانه
کنون که وصل میسر نمیشود باری
من و فراق تو و نالههای مستانه
بگو به دوست نشاید نهاد پای امید
به خانهای که در آن سرکشید بیگانه
عجب نباشد اگر شمع را بسوزد تن
به جرم اینکه زد آتش به جان پروانه
بهار کشتهٔ ترکی بود که در ره او
گذشته شعر وی از تاشکند و فرغانه
مطلب مشابه: شعرهای مولودی حضرت علی اکبر (ع) / ۲۰ شعر زیبای مولودی
ای تازه بهار نغز و زیبایی
اندر خور دیدن و تماشایی
رضوان سر شاخ تازه پیراید
چون تو سر زلف تازه پیرایی
هر دم به دگر طریقه و آیین
رخسارهٔ خویشتن بیارایی
تا آن که بدین طریقههای نو
دل از کف شیخ و شاب بربایی
یکدم ز نشستوخاست نشکیبی
وز فتنه گری دمی نیاسایی
نهاده کشور دل باز رو به ویرانی
که دیده مملکتی را بدین پریشانی
دلا مکن گله از کس که خوار و زار شود
هر آن که شد چو تو سرگشته در هوسرانی
ز تار زلف سیاه تو روز مشتاقان
بود سیاهتر از روزگار ایرانی
به پاس هستی ایرانیان برآور سر
ز خاک نیستی، ای اردشیر ساسانی
ببین به کشور ایران و حال تیرهٔ او
که پست و خوار و زبون باد جهل و نادانی
بهار بندهٔ حق باش و پادشاهی کن
که بندگان حقیقت کنند سلطانی
ملک جهان چون سویس باغ ندارد
لالهٔ باغ سویس داغ ندارد
جز دل ایرانیان خسته درین ملک
یک دل غمگین کسی سراغ ندارد
مست نشاطند خلق و جز من بیمار
کیست که دایم به کف ایاغ ندارد
یک دل افسرده در تمام ژنو نیست
یک گل پژمرده هیچ باغ ندارد
وادی بیآب و سنگلاخ نیابی
غیر گلستان و باغ و راغ ندارد
شهر و ده اینجاست غرق نور ولیکن
مرکز ایران به شب چراغ ندارد
بلبل گویا به باغ گرم سرود است
لاشخور و کرکس و کلاغ ندارد
عاشق آزرده از رقیب نباشد
بلبلش آشفتگی ز زاغ ندارد
از غم ایران دلم گرفته بهنوعی
کز پی درمان خود فراغ ندارد
جای غزل گفتن بهار همینجاست
حیف که مسکین ملک دماغ ندارد

مطلب مشابه: رباعیات سعدی (گلچین دلنشین ترین رباعیات سعدی بزرگ)
غزلیات و عکس نوشته ملکالشعرا بهار
لب لعل تو می فروشی کرد
چشم مست تو بادهنوشی کرد
این خطاها چو دید حاجب حسزان خط سبز پردهپوشی کرد
چه پراکنده گفت زلف، که دوش
خم شد و با تو سر به گوشی کرد
راز دل با لبت نگفته، خطت
سر برآورد وتیزهوشی کرد
عاقبت سست گردد اندر هجر
هرکه با عشق سخت کوشی کرد
خار، هر سرزنش که کرد، بهار
غنچهٔ تنگدل خموشی کرد
همین نه ازستم چرخ شهرآمل سوخت
کهازعطش بهری امسال سبزه وگل سوخت
بجای شمع برافروخت در چمن گل سرخ
بجای شهپر پروانه بال بلبل سوخت
به باغ، بید معلق زتشنگی چون شمع
گرفت لرزه و ازپای تا به کاکل سوخت
تو ای سحاب کرم قطرهای فشان بر خاک
که چهرلاله سیه گشت وزلف سنبل سوخت
ز حال خلق تغافل بس است ای وزرا
که خانمان ضعیفان ازین تغافل سوخت
به کار ملک تعلل بس است ای امرا
که شهر دلکش آمل ازبن تعلل سوخت
به داغ هیچ عزیزی خدا نسوزاند
هرآن دلی که بر احوال شهرآملسوخت
بهارگفت توکل به حق کنید دربغ
کهبرق غفلتماخرمنتوکلسوخت

مطلب مشابه: اشعار کوتاه مولانا (مجموعه اشعار کوتاه و عاشقانه مولوی)
غزلیات زیبای بلند ملکالشعرا بهار
غم طوقی از آهن شد و برگردنم آویخت
چون ژندهٔ درویش، بلا در تنم آویخت
درگردن دلدار نیاویخته، دستم
بشکست به صد خواری و در گردنم آویخت
آن طفل که پروردهٔ دل بود چو اغیار
افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت
بدگوبی جهال به بوم و برم آشفت
بیغارهٔ حساد به پیرامنم آویخت
ببرید طبیعت ز هواهای دلم سر
وآورد ویکایک به سر برزنم آوبخت
بلبلصفت آفات سخن گفتن شیرین
در خانه و در لانه و درگلشنم آویخت
چون منطق شیرین مرا دید زمانه
از طاق فلک در قفس آهنم آویخت
بگداخت تنم شمعصفت وین دل سوزان
چون شعلهٔ فانوس به پیراهنم آوبخت
هر چیزکزان بیش دلم داشت تنفر
چون پردهٔ تاری به در روزنم آوبخت
تاربکی افکار حریفان چو حجابی
گرد آمد و درییش دل روشنم آوبخت
حلاج صفت، تا ز چه گفتم سخن حق
از دار بلا این فلک ریمنم آویخت
بسوختیم زبیداد چرخ و خواهد سوخت
کسی که علم فراموش کرد و جهل آموخت
بگو به سایهٔ دیوار دیگران خسبد
کسی که خانهٔ خود را به دیگران بفروخت
وطن زکید اجانب درون آتش و ما
به سر زنیم و بنالیم از اینکه آمل سوخت
شکافتیم و دربدیم و سوختیم ز جهل
به زیب پیکر ما گر جهان قبایی دوخت
بود زخون فقیرآنکه شربتی نوشید
بود ز مال یتیم آنکه ثروتی اندوخت
درین میانه بهارا نصیب رنجبر است
به هر کجا که ز بیداد آتشی افروخت
مطلب مشابه: عکس نوشته اشعار حافظ / پروفایل اشعار حافظ شیرازی