غزلیات محتشم کاشانی (گلچین شعرهای عاشقانه و غزل این شاعر بزرگ ایرانی)
گلچین شعرهای عاشقانه و غزل محتشم کاشانی بزرگ ایرانی را در تک متن گردآوری کردهایم. محتشم کاشانی (کمالالدین علی) شاعر بزرگ قرن دهم هجری (دوره صفویه) بود که به خاطر مهارتش در «مرثیهسرایی عاشورایی» و سرودن ترکیببند معروف «باز این چه شورش است…» مشهور است و از برجستهترین شاعران مذهبی و «شمسالشعرای کاشانی» نیز نامیده میشد، در حالی که شغل اصلیاش بزازی و شعربافی بود.

غزل های شاهکار محتشم کاشانی
گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست
ور دورم از تو خاطرم آرامگیر نیست
در هجر اینچنینم و در وصل آن چنان
خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمیر نیست
بیمار دل به ترک تو صحبتپذیر نیست
اما بلاست اینکه نصیحتپذیر نیست
فرهاد رخم پرور چشم حقارتست
اما به دیدهٔ دل شیرین حقیر نیست
خسرو حریص تاختن رخش شور هست
اما حریف ساختن جوی شیر نیست
در زیر خنجر اجلش شکر واجب است
صیدی که او بقید محبت اسیر نیست
در سینهٔ خار اشارات او به غیر
زخمیست محتشم که کم از زخمتیر نیست
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست
که امشب تیر تغافل در کمان ناز نیست
مرغ دل کامد به سویت چون کنم ضبطش که هیچ
رشتهای برپای این گنجشک نوپرواز نیست
ای اجل چندان که خواهی کامرانی کن که هست
دشت پر صید و خطا در شست صیدانداز نیست
کرده از بیاختیاریهای مستی امشبم
مخزن رازی که خود هم محرم آن راز نیست
بس که دل گم گشته در نخجیرگاه دلبران
نیست گنجشکی که رد چنگال صد شهباز نیست
عشوه میخواهد به آن بزمم کشاند مو کشان
ناز میگوید مرو زحمت مکش در باز نیست
محتشم فریاد میکن تا به تن آرد که هست
داد زن چندان که گوش کس برین آواز نیست
هرچند خون عاشق بیدل حلال نیست
در خون من گرفت به آن خردسال نیست
حسنش امان یک نگهم بیشتر نداد
در حسن آدمی کش او اعتدال نیست
دی وقت راندن من از آن بزم بود مست
کامروز در رخش اثر انعفال نیست
شاخ گلی و گرنه هنوز ای پسر کجاست
سروی که در ره تو سرش پایمال نیست
ماه نوی ولی به ظهور تو از بتان
یک آفتاب نیست که در او زوال نیست
از یک هلال اگرچه نهای بیشتر هنوز
یک سینه نیست کز تو بر او صد هلال نیست
حسن تو راست زیر نگین صد جهان جمال
یک دل حریف این همه حسن و جمال نیست
از سادگی دمی ز تو صد لطف میکنم
خاطر نشان خود که تو را در خیال نیست
خود را به عمد به هرچه میافکنی به خواب
ز افسانهٔ منت اگر امشب ملال نیست
برداشتست بهر نثار تو چشم ما
چندان گوهر که در صدفت احتمال نیست
قدت هلال وار خمیده است در شباب
بر غیر عشق محتشم این حرف دال نیست
چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست
صد هزاران سرو هست اما بدین اندام نیست
حله جفت نباشد لایق اندام تو
زان که در پیراهن حور این چنین اندام نیست
گر قبا ترکانه پوشیدن چنین است ای پسر
در قبا پوشیدن ترکان چنین اندام نیست
گرچه هست از نازک اندامان زمین رشک فلک
به ز اندام تو در روی زمین اندام نیست
در گلستانی که آن سرو میان باریک هست
سرو را در دیده باریک بین اندام نیست
قد اگر این است و اندام این و رعنائی تو راست
راستی در قد سرو راستین اندام نیست
محتشم نخلی کزو گلزار جانم تازه است
غیر ازین شیرین عذار یاسمین اندام نیست
ای گل امروز اداهای تو بیچیزی نیست
خنده وسوسه فرمای تو بیچیزی نیست
میزند غیر در صلح به من چیزی هست
و اندرین باب تقاضای تو بی چیزی نیست
میدهی پهلوی خاصان به اشارت جایم
این خصوصیت بیجای تو بیچیزی نیست
من خود ای شوخ گنه کارم و مستوجب قهر
با من امروز مدارای تو بیچیزی نیست
فاش در کشتن من گرچه نمیگوئی هیچ
جنبش لعل شکرخای تو بیچیزی نیست
رنگ آشفتگی از روی تو گر نیست عیان
پیچش زلف سمن سای تو بیچیزی نیست
محتشم زان ستم اندیش حذر کن که امروز
اضطراب دل شیدای تو بیچیزی نیست
مطلب مشابه: مجموعه شعرهای زیبای سوزنی سمرقندی (رباعیات، قطعات، غزلیات و مثنوی)

عکس نوشته غزل های محتشم کاشانی
درین کز دل بدی با من شکی نیست
که خوبان را زبان با دل یکی نیست
چو نی یک استخوانم نیست درتن
که بر وی از تو زخم ناوکی نیست
بهر دردم که خواهی مبتلا کن
که ایوب تو را صبر اندکی نیست
رموز نالهٔ بلبل که داند
درین گلشن که مرغ زیرکی نیست
دلم از دست طفلی ترک سر کرد
که بیآسیب تیغش تارکی نیست
نه از غالب حریفیهای حسن است
که یک عالم حریف کودکی نیست
در وارستگی در قلزم عشق
مجو کاین بحر مهلک را تکی نیست
اگر مرد رهی راه فنا پوی
که سالک را ازین به مسلکی نیست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگی کاندر وفای او شکی نیست
آینهٔ جان به جز آن روی نیست
سلسلهٔ دل به جز آن موی نیست
رخ اگر اینست که آن ماه راست
روی دگر ماه وشان روی نیست
قد اگر این است که آن سرور است
سرو سهی را قد دلجوی نیست
نکهت اگر نکهت گیسوی اوست
یک سر مو غالیه را بوی نیست
گر سخن اینست که او میکند
در همهٔ عالم دو سخنگوی نیست
خوی بد از فتنهگریهای اوست
یار به از دلبر بدخوی نیست
محتشم از جان چو سگ کوی اوست
آه چرا بر سر آن کوی نیست
تیر او تا به سرا پردهٔ دل ماوا داشت
خیمهٔ صبر من دل شده را برپا داشت
تا به چنگ غمش افتاد گریبان دلم
عاقبت دست ز دامان من شیدا داشت
عقل دیوانه شدی گر بنمودی لیلی
بهمان شکل که در دیدهٔ مجنون جا داشت
بس که در سرکشی آن مه به من استغنا کرد
غیرت عشق مرا نیز به استغنا داشت
دی به مجلس لبش از ناز نجنبید ولی
نرگسش با من حیران همه دم غوغا داشت
از کمانخانهٔ ابرو به تکلف امروز
تیر بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت
با خیالش دل من دوش شکایتها کرد
ورنه با آن دو لب امروز شکایتها داشت
مدعی خواست که گوید بد من کس نشنید
شد نفسگیر ز غم خوش نفس گیرا داشت
محتشم بس که در آن کوی به پهلو گردید
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
تا توانست از درم بیرون به حکم نازداشت
جراتم با آن که بیدهشت به صحبت میدواند
دور باش مجلس خاصم بر آن در بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانهای
کز برون خد را بگرد شمع در پرواز داشت
دل که در بزمش به حیلت دخل نتوانست کرد
گریه بر خواننده عقل حیل پرداز داشت
شد نصیب من که صید لاغرم اما ز دور
در کمان هر تیر کان ترک شکارانداز داشت
بر رخم محرومی صحبت در امید بست
خاصه آن صحبت که وی با محرمان راز داشت
محتشم کز قرب روز افزون تمام امید بود
کی خبر زین عشق هجر انجام وصل آغاز داشت
آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت
دریای لطف بود و نم از من دریغ داشت
صدنامهٔ بیدریغ رقم زد به نام غیر
وز کلک خویش یک رقم از من دریغ داشت
اغیار را به عشوهٔ شیرین هلاک کرد
وز کینهٔ زهر چشم هم از من دریغ داشت
صد بار سرخ شد دم تیغش به خون غیر
این لطفهای دم به دم از من دریغ داشت
با مدعی که لایق بیداد هم نبود
صد لطف کرد و یک ستم از من دریغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسهای بر او
او توشه ره عدم از من دریغ داشت
کردم گدائی نگهی محتشم ازو
آن پادشاه محتشم از من دریغ داشت
اشعار محتشم کاشانی
بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت
از جدائی مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن لیلی جلوه گر در چشم مجنون بود و بس
ظن مردم این که لیلی چهرهٔ زیبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم میشدی مهمان دل
دیده گریان شد که او هم خانه تنها نداشت
ای معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود
پیش ازین گر داشت خوی بد ولی اینها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او
ورنه تیغ او سر خونریز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بیدریغ
آن چه میآید ز دست او دریغ از ما نداشت
محتشم دیروز در ره یار را تنها چو دید
خواست حرفی گوید از یاری ولی یارا نداشت
خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت
کاینقدر حسن بیک آدمی ارزانی داشت
حسن آخر به رخ شاهد یکتای ازل
عجب آیینهای از صورت انسانی داشت
دهر کز آمدنت داشت به این شکل خبر
خندهها بر قلم خوش رقم مانی داشت
وهم کافر شده حیران تو گفت آن را نیز
که نه هرگز نگران گشت و نه حیرانی داشت
ماه را پاس تو در مشعله گردانی بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزانی داشت
زود بر رخصت خود کلک پشیمانی راند
شاه غیرت که دل از وی خط ترخانی داشت
خونم افسوس که در عهد پشیمانی ریخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشیمانی داشت
محتشم از همهٔ خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بس که سر سلسلهٔ جنبانی داشت
بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت
گرچه درد انتظار از حد گذشت اما گذشت
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب
آن چه بیخورشید روی او ز غم بر ما گذشت
از رهی آزاده سروی خاست کز رفتار او
بانگ واشوقا گذشت از آسمان هر جا گذشت
نسبت خاصی از او خاطر نشینم شد که دوش
با تواضعهای عام از من به استغنا گذشت
لحظهای زین پیش چون شمعم سراپا در گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گویا گذشت
ای زناوکهای پیشین جان و دل مجنون تو
تیر دیگر در کمان لطف نه آنها گذشت
پر تزلزل شد زمین یارب قیامت رخ نمود
یا زخاک محتشم آن سرکش رعنا گذشت
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست
گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود
به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت
نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز
مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان
که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل
گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بیباک دلیر آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود
دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت
بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام
آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتنی عشق فضولی میگفت
عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس
محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان
چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار
آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست
ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری
شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادی که الرحیل
سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت
میخواستم به دوست نویسم حدیث شوق
آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست
امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند
بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت
مطلب مشابه: شعرهای زیبای اسیر شهرستانی (مجموعه کاملترین اشعار این شاعر قدیمی و باستانی)

حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات
خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت
بود محل بندی لیل ز باد روزگار
محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت
تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان
پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت
دل به راه او چو مرغ نیم بسمل میطپید
او به فتراک خودش چون صید بسمل بست و رفت
تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش
چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت
خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او
غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت
لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل
رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
یکباره دل ز بی دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پی رقیب بد اختر گرفت و رفت
غلتان به خاک بر سر راهش مرا چو دید
دامن کشان ز من ره دیگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگیر دلم را که میرود
آن بیوفا عنان تکاور گرفت و رفت
یک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بیش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوی با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
ای محتشم بسوز فراق این زمان بساز
کان افتاب سایه ز ما برگرفت و رفت
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خویش را از خاکساری در رهش
او ز استغنا مرا با خاک یکسان کرد و رفت
غایب از چشمم چو میشد با نگاه آخرین
خانهٔ چشم مرا از گریه ویران کردو رفت
روز اقبال مرا در پی شب ادبار بود
کز من آن خورشید تابان روی پنهان کرد و رفت
باد یارب در امان از درد بیدرمان عشق
آن که دردم داد و نومیدم ز درمان کرد و رفت
دوزخی تابنده شد بهر عذاب محتشم
دوش کان کافر دلش تاراج ایمان کرد و رفت



