غزلیات زیبا از شهریار تبریزی {اشعار زیبا به همراه عکس نوشته}

امروز در تک متن غزلیات زیبایی از شهریار تبریزی قرار داده ایم.سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی (۱۱ دی ۱۲۸۵ – ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص به شهریار، شاعر ایرانی بود که به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی شعر سروده است.مهم‌ترین آثار شهریار به زبان ترکی منظومهٔ حیدربابایه سلام و منظومهٔ سهندیه است که از معروف‌ترین آثار ادبیات ترکی آذربایجانی به‌شمار می‌روند و شاعر در آنها از اصالت و زیبایی‌های روستای دوران کودکی اش و کوه سهند یاد کرده است.

غزلیات شهریار تبریزی

گذار آرد مَهِ من گاه‌گاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاه‌گاه اینجا

مگر رَه گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذارِ آن مَهِ گم‌کرده‌راه اینجا

کُلَه جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی‌المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجا و گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبهٔ درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

شبی کان ماه با من بود می‌گفتم کلید صبح
به چاه افکنده‌ایم امشب که دربند است ماه اینجا

ندانستم که هم از نیمه‌شب تازد برون خورشید
که نگذارد ز غیرت ماه را تا صبحگاه اینجا

تویی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

به کوی عشق یا قصر شهان یا کلبهٔ درویش
فروغ دوست می‌خواهی تو خواه آنجا و خواه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانیم
کدورت را فرامُش کرده با آیینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا

زندگی شد من و یک سلسله ناکامی‌ها
مستم از ساغر خون جگر آشامی‌ها

بسکه با شاهد ناکامیم الفت‌ها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامی‌ها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره‌سرانجامی‌ها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامی‌ها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامی‌ها

نشود رامِ سر زلف دل‌آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامی‌ها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامی‌ها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامی‌ها

مطلب مشابه: غزلیات وحشی بافقی؛ قشنگ ترین مجموعه غزلیات این شاعر

علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

به دو چشم خون‌فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

مطلب مشابه: اشعار کوتاه جهان ملک خاتون؛ قشنگ ترین مجموعه شعر شاعر قدیمی زن

اشعار به همراه عکس نوشته

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست
درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

چشمم به چشمش افتاد اما نبود چشمی
کز برق آن شرر در ارکان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه‌ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

دور فلک فکنده در چاهم و عجب نیست
ماهش به دور آه و افغان من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

دست خیال یازد شب در کمند مهتاب
رستم اگر به چاه زندان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

مه من هنوز عشقت دل من فگار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرت است تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چه قَدَر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوانِ ارمن
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصلهٔ دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته‌سازم ز گذشته‌های شیرین
چه ترانه‌های محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی‌خیالِ غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله‌ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هایی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی‌گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله‌مویان برگیر
که چنانم من از این جمع پریشان که مپرس

مطلب مشابه: غزلیات عبید زاکانی؛ گلچین اشعار و غزلیات زیبای شاعر قدیمی

غزلیات شهریار تبریزی

به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ

ثناخوان توام تا زنده‌ام اما یقین دارم
که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم
نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

هم از چاهم برآوردی و هم راهم نشان دادی
که هم حَبل‌ُالْمَتین بودی و هم نورُالهُدیٰ حافظ

تو صاحب‌خرمنی و من گدایی خوشه‌چین امّا
به انعام تو شایستن، نه حدّ هر گدا حافظ

به شعری کز تو در آغاز عشق کودکی خواندم
به گوش جان هنوزم از خدا آید ندا حافظ

به روی سنگ قبر تو نهادم سینه‌ای سنگین
دو دل با هم سخن گفتند بی‌صوت و صدا حافظ

در اینجا جامهٔ شوقی قبا کردن نه درویشی است
تُهی کن خِرقه‌ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حُسن جاودان داری
نه حُسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

سخن را گر همه یک جملهٔ دستوری انگاریم
تو و سعدی خبر بودید و باقی مبتدا حافظ

هر آنکو زنگ غم دارد به دل از غمزهٔ خوبان
تو بزدایی غمش از دل به سازی غم‌زدا حافظ

مگر دل می‌کَنم از تو بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت می‌کنم حافظ خداحافظ

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک
که من چو لاله به داغ تو خفته‌ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین
شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده‌ام به داغ جگر
بدان امید که آلاله بردمم از خاک

اگر به دامن‌ِ چاک آمدم در این گیتی
هزار شکر که رفتم چو گل به دامن‌ِ پاک

به تربتم چو گذشتی، به طیب نفس ای گل
آبی به فاتحه بگشا که طیّب الله فاک

تو ای که فاتحه بر خاک اولیا خواندی
موالیای تو خواند فرشته بر افلاک

جهان چه فتنه که از روی خوش نشان دادن
به خیل پاکدلان بخل ورزد و امساک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین
چو پیریت به سر آرند حاکمی سفاک

خزان به سُخره کند گاه گوشوار مویز
به گوش پیرزن گوژپشت طارم تاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری
که ساز من همه راه عراق می‌زد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید
اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

به خاک این دل مسکین عَلَم کن آن دم و دود
که خُفته خُرد و خمیر از خمار آن تریاک

ز تخت و تاج فریدون چه حکمتی بِهْ از این
که کاوه دادِ دلِ خود ستانَد از ضحّاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی
که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد
که پاک‌باخته از ره‌زنان ندارد باک

مطلب مشابه: اشعار کوتاه جهان ملک خاتون؛ قشنگ ترین مجموعه شعر شاعر قدیمی زن

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا