ضرب المثل های داستانی درباره دوست؛ ۷ ضرب المثل دوستی و رفاقت
ایران کشوری است که داستان، شعر و ضرب المثل در آن رواج بسیاری دارد. یکی از موضوعاتی که بزرگان ادبی ایران بر روی آن تاکیده داشتهاند، دوست و دوستی است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم ضرب المثل های داستانی درباره دوست را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.
فهرست ضرب المثل های دوست
حاجی، حاجی مکه
گفته میشود اصل این ضربالمثل به صورت «حاجی، حاجی را به مکه ببیند» میباشد و به مرور زمان کوتاه شده است.
هنگامی که فردی پس از مدتی طولانی به دیدار دوستان یا اقوام و آشنایان میرود، به مزاح به او میگویند: «حاجی حاجی مکه». و نیز اگر کسی پس از مدتی طولانی به دیدار آشنایان برود، هنگام وداع به وی میگویند: «باز هم نری حاجی حاجی مکه».
این ضربالمثل به این خاطر باب شده که در زمان قدیم، حاجیان از نقاط مختلف ایران و جهان طی سفری سخت و طولانی خود را به خانه خدا میرساندند و بالطبع طی مراسم حج با هم دوست میشدند. پس از اتمام مراسم و به وقت جدایی، چون وسایل ارتباطی مثل امروز نبود، دیگر یکدیگر را نمیدیدند، مگر اینکه بار دیگر همزمان به حج بروند. یعنی حاجیان فقط در زمان حج و در شهر مکه فرصت دیدار مجدد داشتند که قطعا یا هرگز اتفاق نمیافتاد و یا زمانی طولانی میطلبید.
این دغل دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی
این ضربالمثل عمدتا در مورد دوستان دغلی به کار میرود که فقط برای استفاده مالی با دیگران رفاقت میکنند، هر چند کلا هر جا که افرادی در زمان ثروت و دارایی و خوشی با کسی رفاقت کنند و در زمان ورشکستی و نداری و هر نوع گرفتاری دیگر از او دوری کنند، این ضربالمثل استفاده میشود.
حکایت شده است که در زمان قدیم، مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار، چون دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد. تا اینکه مرگ پدر میرسد و به فرزند میگوید: “با تو وصیتی دارم”. من از دنیا میروم ولی آن مطبخ کوچک را قفل کردم و کلیدش را به دست تو میدهم. داخل مطبخ یک طناب به سقف آویزان است. هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی، برو آن طناب را بینداز دور گردن خودت و خودت را خفه کن. چون زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر همچنان در معاشرت با دوستان خود افراط میکند و به عیاشی میگذراند تا جایی که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند.
پسر در اوج فقر و نداری روزی مقدار کمی خوراکی آماده میکند و در دستمالی میگذارد و روانهی صحرا میشود تا به یاد گذشته در لب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند.
در لب جویی دستمال خود را گوشهای نهاده و کفش خود را در میآورد که پایی بشوید و آبی به صورت بزند. در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده و گرسنه به راه میافتد تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لب جویی نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون. لب جویی نشستم که صورتم را بشویم کلاغی دستمال خوراکی را برداشت و برد.
رفقا شروع میکنند به قاهقاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی؟ گرسنه هستی بگو گرسنه هستم. ما هم لقمه نانی به تو میدهیم. دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی. پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا نمانده و چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود. منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد و میگوید خدا بیامرز پدرم می دانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد. حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت حلقآویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود. طناب را میکشد و ناگهان کیسهای از سقف میافتد پایین. پسر میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی.
بعد میآید چند نفر چماقدار اجیر میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان قدیم خود را دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و دوباره دم از رفاقت میزنند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم کلاغی بزغالهای را به پنجه گرفته بود. کلاغ پرواز کرد و بزغاله را با خود به هوا برد. رفقا میگویند عجیب نیست. درست میگویی.
پسر میگوید: جاهلها! من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید، حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماقدارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید بلکه دنبال پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
هر چند در برخی موارد حکایتی را هم برای شیرینی موضوع به موردی نسبت میدهند، در اصل این ضربالمثل ریشه در این شعر “سعدی” دارد:
این دغل دوستان که میبینی
مگسانند دور شیرینی
تا حطامی که هست مینوشند
همچو زنبور بر تو میجوشند
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسهٔ رباب شود،
ترک صحبت کنند و دلداری
معرفت خود نبود پنداری
بار دیگر که بخت باز آید
کامرانی ز در فراز آید
دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست
راست خواهی سگان بازارند
کاستخوان از تو دوستر دارند
مطلب مشابه: داستان کوتاه یک ضرب المثل؛ ۱۰ داستان ضرب المثل های معروف
زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم
مطلب مشابه: ضرب المثل های معروف (30 ضرب المثل پر استفاده ایرانی و معنی آنها)
دوستی خاله خرسه
پیرمرد ثروتمندی بود که تمام خانواده ی خود را از دست داده و به تنهایی در یک باغ بزرگ زندگی می کرد، او با این که از مال و ثروت دنیا چیزی کم نداشت اما همیشه ناراحت و غمگین بود زیرا هیچ دوست و همراهی نداشت.
او به سختی این مال و ثروت را به دست آورده بود و ایامی را به یاد داشت که مردم به علت فقر با او دوست نمی شدند و حالا که او مال و ثروتی برای خود دست و پا کرده بود دیگر خودش تمایلی به دوستی با دیگران نداشت زیرا می دانست که اگر شخصی به سراغ او بیاید تنها به خاطر ثروتش است.
پیرمرد روزی دلتنگ و غمگین به جنگل رفت و آن جا در حال قدم زدن بود که خرس پیر و تنهایی را دید، با دیدن او فکر کرد زندگی این خرس چقدر شبیه خودش است پس با او دوست شد.
آن ها روز های زیادی کنار هم بودند، بی دریغ به یک دیگر عشق می ورزیدند و دوستی شان به اوج خود رسیده بود.
روزها که پیرمرد برای دیدن خرس به جنگل می آمد از خستگی زیر سایه درختی استراحت می کرد و در مدت خواب و استراحت پیر مرد، خرس بالای سر او مراقب بود تا حشرات او را اذیت نکنند.
در یکی از همین روزها پیر مرد به درختی تکیه داده و در خواب بود و خرس بالای سرش نشسته بود.
خرس دید که مگسی روی صورت پیرمرد نشسته است، او هر چه قدر تلاش کرد نتوانست مگس را از پیرمرد دور کند، مگس سمج کمی دور می شد و دوباره روی صورت پیرمرد می نشست.
خرس که دیگر کلافه شده بود کمی فکر کرد و بعد با عصبانیت سنگ بزرگی را بر داشت تا مگس روی صورت پیرمرد را بزند.
او سنگ را بلند کرد و با تمام توان به مگسی که روی صورت پیرمرد نشسته بود زد، اما بعد از چند ثانیه تازه متوجه شد که چه کاری انجام داده است.
خرس با بی فکری و نادانی اش باعث کشته شدن پیرمرد شده بود، از این رو دوستی با افراد نادان را شبیه دوستی همین خرس می دانند که عاقبت خوبی ندارد و تنها باعث ضرر است.
داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقهی آبادی كه پر از درختان میوه بود میگذشت. ناگهان چشمهی آبی را دید كه از آن رودی روان شده بود. مرد كه خیلی خسته بود، هوس كرد برود و زیر درختی كنار رود كمی استراحت كند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن كند و بخوابد كه ناگهان دید باغبانی كنار رودخانه بیلش را به درخت تكیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان كه به این شكل خوابیده بود خندهاش گرفت. در همین حین به یكباره عقربی از كنار مرد خوابیده میگذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن مَرد گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا كه نمیتوانست قبول كند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده باید از مرگ این مرد جلوگیری كنم و فكر كردن راه چارهای به ذهنش رسید.
مرد مسافر شاخهی تازهای از یكی از درختان باغ كَند. تركهی دردناكی از آن درست كرد و شروع كرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار كرد. همین كه مرد بیدار شد اولین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حركت وادار شود. باغبان بیچاره كه مات و متحیر مانده بود پرسید: تو كیستی؟ چرا میزنی؟ از كجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینكه جوابی بدهد با تركه او را دنبال میكرد و میگفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوهی گندیده بخور.
مرد باغبان كه متوجهی منظور او نبود میگفت: حالا چرا میوهی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوههای سالمش میخورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را كشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرفها و دلیل و منطقها بدهكار نبود. باغبان را با تركه میزد كه جایی ثابت قرار نگیرد و میگفت: نه تو باید میوهی گندیده بخوری!
باغبان كه دستش خالی بود و چارهای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوههای گندیدهی باغش را بخورد بهتر از این است كه مرتب ضربات تركه به جانش بخورد. شروع كرد به خوردن میوههای گندیدهای كه خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی كه دیگر از شدت سیری داشت خفه میشد.
مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو كرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی هست كه چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاكمهای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوهی گندیده جانم را از دست بدهم.
مرد دانا همینطور كه به طرف اسبش میرفت تا طنابش را باز كند و سوارش بشود گفت: حالا كجاش رو دیدی؟ حالا كه میوههای باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.
مرد دانا سوار بر اسبش با تركهای كه درست كرده بود به مرد باغدار ضربه میزد و باغدار بیچاره میدوید. تا جایی كه مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر میشد. و در اثر این همه فشار و ترس و دلهره كه مرد دانا برایش ایجاد كرده بود حالش بهم میخورد. مرد دانا آنقدر این كار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.
آن وقت مرد باغدار گوشهای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟
مرد باغدار كه خیلی عصبانی بود و میدید مردی كه تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا كه حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را میپرسد و به رویش لبخند میزند. گفت: تو مرا كشتی حالا، حالم را میپرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چارهای جز این كار نداشتم؟ باغبان كه معنی و مفهوم حرفهای او را نمیفهمید، گفت: یعنی كه چی؟ تو چارهای نداشتی جز اینكه مرا با تركه بزنی؟
مرد دانا گفت: من از این مسیر میگذشتم كه خواستم كمی در كنار رودخانه استراحت كنم. به یكباره تو را دیدم كه خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی كه دهانت بازمانده بود. من دیدم كه عقربی در اطراف تو حركت میكند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم كمكی به تو بكنم. اگر به تو میگفتم كه عقربی را تو قورت دادهای از شدت ترس میمردی.
تنها راه چارهای كه به ذهنم رسید این بود كه تو را به تحرك وادارم و كاری كنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت كردم میوههای گندیدهی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینكه زهر عقرب اثر كند آن را بالا بیاوری. برای اینكه حرفهایم را باور كنی، كافی است محتویات معدهات را كه بالا آوردهای یكبار دیگر نگاه كنی.
مرد باغبان كه باورش نمیشد این كار را كرد و دید یك عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این كارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یكباره تمام تركههایی كه خورده بود را فراموش كرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشكر كرد.
مطلب مشابه: انشا درباره ضرب المثل؛ 3 انشا درباره ضرب المثل های معروف
هر چیزی تازه اش خوب است، الا دوست!
روزی از روزها دو دوست قدیمی که سالها در کنار هم نان و نمک خورده بودند تصمیم به معامله کردن با همدیگر گرفتند. آنها هر از گاهی از این معامله ها انجام می دادند و از آنجایی که سود و زیان جزو لاینفک هر معامله ای است، در یکی از معامله ها متضرر شدند اما هر کدام از آنها ضرر کردن را از چشم دیگری می دیدند و همین باعث سوء تفاهم ها و اختلافات فراوانی بین آنها شد و دیگر همچون گذشته با یکدیگر دوستی نکردند و با وجود این که دلتنگ روزهای گذشته و حال خوب شان می شدند اما غرور و تکبر به آنها اجازه نمی داد که اختلافات را کنار گذاشته و به دیدار هم بروند.
تا اینکه روزی یکی از دوستان تصمیم می گیرد غرور خود را زیر پا گذاشته و با دوست دیگرش درباره اختلافشان صحبت کند و کینه و کدورت را کنار بگذارند و همچون گذشته در کنار هم دوستی کنند و یا اینکه برای همیشه ارتباطتشان را با همدیگر قطع کنند. مرد تاجر، شاگردش را به سراغ دوستش فرستاد تا از او دعوت کند به دکانش بیاید و مشکلاتشان را حل کنند.
دوست دیگر زمانی که با درخواست شاگرد دوستش مواجه شد سریع تمام اسناد و مدارک را با خود برداشت تا اگر دوستش سندی بر محکومیتش رو کرد، او نیز از مدارکی که در دستش دارد استفاده کند. او از همان ابتدا که وارد دکان دوستش شد شروع به جر و بحث کردن نمود و باز هم هرکدام سعی در متهم کردن یکدیگر داشتند تا اینکه سر و صدای هر دویشان به شدت بالا گرفت.
دکانداران نیز زمانی که صدای آن دو را می شنیدند هیچ مداخله ای نمی کردند چراکه آن ها به خوبی می دانستند که دو دوست قدیمی و صمیمی به هیچ عنوان به همین سادگی ها با هم دشمنی نمی کنند. مردم هرچه منتظر ماندند تا جر و بحثشان تمام شود اما می دیدند که همینطور صدایشان بالا می رود تا اینکه فکری به ذهن شاگرد رسید او در یک سینی، دو استکان چای برای آنها برد اول به دوستی که مهمان بود تعارف کرد و سپس به ارباب خودش ولی آنها به قدری عصبی بودند که انگار نه انگار کسی برایشان چای آورد و به دعوای خود ادامه دادند.
یک لحظه که سکوت بین دو دوست برقرار شد شاگرد از فرصت استفاده کرده و رو به دوست مهمان گفت:نوش جانتان باشد چای دارچین همان چیزی است که شما همیشه دوست داشتید، آن دو که تازه متوجه چایی شده بودند نگاه ریزی به هم انداخته و به همدیگر لبخند ملیحی زدند.
صاحب مغازه نگاهی به استکان چای انداخت و رو به دوستش گفت:ما تا به حال چند تا از این چای ها درکنار هم خورده ایم؟
و دوستش سری تکان داد و با حالت لبخند گفت:نمی دانم هزاربار! شاید هم خیلی بیشتر از این!
صاحب مغازه گفت:ما اگر بخواهیم پول این چایی ها را که در طول مدت دوستیمان خورده ایم را جمع بزنیم بیش از سود هر دوی ما در این معامله می شود. جدا از ضرر و زیان و یا سود این معامله اصلا مگر ارزشش را دارد که سابقه این همه سال دوستی مان را زیر پا گذاشته و نادیده بگیریم؟
صاحب مغازه با حرف هایش دوستش را تحت تاثیر قرارداد در حدی که باعث شد بلند شود و روی او را ببوسد و در نهایت شاگرد مغازه از اینکه ملاحظه کرد نقشه اش جواب داد و دوستی بین دو مرد تاجر را دوباره برقرار کرد بسی خوشحال شد.
دوست و همنشین خوب
دهخدا به نقل از محققان مختلف می نویسد: دوست، یعنی محب، یک دل، یک رنگ، خیرخواه، یار، رفیق، مانوس، آشن، هم دل، مقابل دشمن، آن که نیک اندیشد و نیک خواهد، مقابل دشمن که بداندیشد و بد خواهد. گروهی دوستی را صرفاً به معنای معاشرت دانسته اند. گروهی دیگربراین باورند که دوستی عبارت است از یک نوع ارتباط خاص که در مقاطع مختلف و یا در زمانی خاص، میان افراد پیدا می شود. برخی دیگر نیز معتقدند که دوستی یک نوع قرار داد اخلاقی است که با انگیزه های خاص دنیوی و اخروی بین افراد به وجود می آید. دوست و همنشی خوب یعنی محبت، علاقه، ارتباط روحی، حسن معاشرت و گفتگو میان دو فرد و یا بین افراد جامعه با ملاک صحیح و انگیزه های الهی، به طوری که دوستان بر اساس آن بتوانند نیازهای فردی و اجتماعی و احتیاجات دنیوی و اخروی خود را تأمین کنند. در هر حال همنشین خوب، نعمت است.
مطلب مشابه: ضرب المثل های معروف طبق حروف الفبا (انواع ضرب المثل از الف تا ی)