شعرهای زیبای میرزاده عشقی (مجموعه غزلیات، قطعات و اشعار نو)
شعرهای زیبای میرزاده عشقی را در تک متن مطالعه کرده و از لطافت این اشعار زیبا لذت ببرید. سیدمحمدرضا کردستانی معروف به میرزاده عشقی (زادهٔ ۲۰ آذر ۱۲۷۳ در همدان – ترور در ۱۲ تیر ۱۳۰۳ در تهران) شاعر، روزنامهنگار، نویسنده و نمایشنامهنویس ایرانی دوره مشروطیّت و مدیر نشریهٔ قرن بیستم بود. وی با وجود طول عمر کوتاهش از جمله مهمترین شاعران عصر مشروطه بهشمار میرود که از عنصر هویت ملی در جهت ایجاد انگیزه و آگاهی در توده مردم بهره گرفت. او را خالق اولین اپرای ایرانی میدانند.

شعرهای نو
ز اشک خود بر آتش دل، آبپاشی میکنم
باز طبعم بیشتر، آتشفشانی میکند
ز انزلی تا بلخ و بم را، اشک من گل کرده است
غسل بر نعش وطن، خونابه دل کرده است
دل دگر پیرامن دلدار را، ول کرده است
بر زوال ملک دارا، نوحهخوانی میکند
دست و پای گله با دست شبانشان بستهاند
خوانی اندر ملک ما، از خون خلق آرستهاند
گرگهای آنگلوساکسون، بر آن بنشستهاند
هیئتی هم بهرشان، خوانگسترانی میکند!
رفت شاه و رفت ملک و رفت تاج و رفت تخت
باغبان زحمت مکش، کز ریشه کندند، این درخت
میهمانان وثوق الدوله، خونخوارند سخت
ای خدا با خون ما، این میهمانی میکند!
ای وثوق الدوله! ایران، ملک بابایت نبود؟
اجرت المثل متاعِ بچگیهایت نبود
مزد کار دختر هر روزه، یکجایت نبود
تا که بفروشی به هر کو، زرفشانی میکند!
ماشاالله بود یک دزد، این هزار اندر هزار
یک شتر برده است آن و این قطار اندر قطار
این چه سری بود؟ رفت آن پای دار، این پایدار
باز هم صد ماشاالله زندگانی میکند!

آسمانت فتنهبار است و زمینت فتنهزار
دست زرعت تخم غمپاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وااسف زآن تخمزار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرمکار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آوردهاند و میبرندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش میدانستمی این نکته را اندر رحم
تا که میکردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بیاعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وای که گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پردهدار روزگار و خیمهساز شبگهی
چون تو تا دیدم، مداری بیقرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یومالمعاد
تا جزایت با سیاست آنچه میبایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بودهای، این کار ناسالم چه بود؟
تودهای محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابهکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را برگو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
مطلب مشابه: غزلیات محتشم کاشانی (گلچین شعرهای عاشقانه و غزل این شاعر بزرگ ایرانی)
غزلها
کوهِ الوند که شهرِ همدان دامنش است
جامهٔ سبز به بر دارد و طوطیمنش است
صبحدم تازه چو خورشید، بدو تابد نور
سنگهایش زر و آبش همهسو نقرهوش است
آبشار از کمرِ کوه، چو ریزد به نظر
نقرهٔ ذوبشده، از سرِ زر در پرش است
دورِ شهر از دو طرف، رشتهٔ کُهساری آن
چون دو دستیست که معشوقه، در آغوشکش است
در پناهِ صفِ کُهسار، طبیعت همهسوی
از زُمُرُّد قلمی در کفش و نقشهکش است
همهسو دایهٔ جوییست، که در تربیت است
همهجا طفلِ گیاهیست که در پرورش است
وه! از آنگه که یکی تند نسیم، از پس که
تند و چالاک چو یک دشت سپه، در یورش است
هر درختی به مصافش، سری آورد فرود
یا که در کُرنش و یا درصدد کشمکش است
وه! چه سخت است که انسان به زبانش آرد
آنچه از نقشهٔ ایوانِ جهان، در سرش است
تپه (پیر مصلی)، ز جوانی یادش
از فرِ سنجر و از شوکتِ اهخامنش است
خفته با بالش و با ناله چنین میگوید
گرچه اندر نظرِ ساده دهانِ خَمُش است
که نیرزد به همه لذتِ پیری خوشیای
در جوانی که چراغانی مشتی کلش است
نوشی از لذتِ آنی، خوانی نیش است
تو چه دانی همه عمرت پس از آن در عطش است؟
در چنین خرگه خوش، خیمهٔ زشتِ همدان
همچو در سینهٔ گُرجی، دلِ خلقِ حبش است
خلقت من در جهان یک وصلهٔ ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
خلق از من در عذاب و من خود از اخلاق خویش
از عذاب خلق و من، یارب چهات منظور بود؟
حاصلی ای دهر، از من، غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من، سیر شر و شور بود؟
ذات من معلوم بودت نیست مرغوب از چهام
آفریدستی؟ زبانم لال، چشمت کور بود؟
ای چه خوش بود، چشم میپوشیدی از تکوین من
فرض می کردی که ناقص: خلقت یک مور بود؟
ای طبیعت گر نبودم من، جهانت نقص داشت؟
ای فلک گر من نمیزادی، اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی، من یقین دارم فقط:
دیدن هر روز یک گون، رنج جوراجور بود
گر نبودی تابش استارهٔ من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان و مه بینور بود؟
گر بدم من در عدم، استارهٔ عورت نبود
آسمانت خالی از استارگان عور بود؟
راست گویم نیست جز این علت تکوین من
قالبی لازم، برای ساخت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدائی هست، ز انصاف خدائی دور بود
مقصد زارع، ز کشت و زرع، مشتی غله است
مقصد تو ز آفرینش، مبلغی قاذور بود
گر من اندر جای تو، بودم امیر کائنات
هر کسی از بهر کار بهتری مأمور بود
آن که نتواند به نیکی، پاس هر مخلوق داد:
از چه کرد این آفرینش را؟ مگر مجبور بود!
ز اظهار درد، درد مداوا نمیشود
شیرین دهان به گفتن حلوا نمیشود
درمان نما، نه درد که با پا زمین زدن
این بستری ز بستر خود پا نمیشود
میدانم ار که سر خط آزادگی ما
با خون نشد نگاشته، خوانا نمیشود
باید چنین نمود و چنان کرد چاره جست
لیکن چه چاره با من تنها نمیشود؟
تنها منم که گر نشود حکم قتل من:
حاشا، چنین معاهده امضا نمیشود
گر سیل سیل خون ز در و دشت ملک هم
جاری شود؟ معاهده اجرا نمیشود
مرگی که سر زده به در خلق سر زند
من دربهدر پی وی و پیدا نمیشود
ایرانی ار به سان اروپاییان نشد
ایرانزمین به سان اروپا نمیشود
زحمت برای خود کش که خود به خود
اسباب راحت تو مهیا نمیشود
کم گو که کاوه کیست تو خود فکر خود نما
با نام مرده، مملکت احیا نمیشود
من روی پاک سجده نهادم تو روی خاک
زاهد برو، معامله ما نمیشود
ضایع مساز رنج و دوای خود ای طبیب
دردیست درد ما که مداوا نمیشود
مرغی که آشیانه به گلشن گرفته است
او را دگر به بادیه مأوا نمیشود
جانا فراز دیدهٔ عشقی است جای تو
هرجا مرو، ترا همهجا، جا نمیشود
گرسنه چون شیرم و برهنه چو شمشیر
برهنهای شیر گیر و گرسنهای شیر
برهنهام دستگیریام نکند کس!
دست نگیرد کسی به برهنه شمشیر
من دم شیرم، به بازیام نگرفتند
کس نه به بازی، گرفته است دم شیر
گرسنه از درد، دلش همچو تهی طبل
شهر خبر سازد، ار نماید تقدیر
طبل تهی را بلند آید آواز
گرسنه را ناله، بیش باشد تأثیر
عزت نفسم نگر که هست خوراکم
خون دل و اشک چشم و چشم دلم سیر!
مردهشو این مردهدوست مردم ببرد
گشته فقط حُبّ مرده، درشان تخمیر!
بی سر و وضعم چو اغلبی ز حکیمان
گرسنه ماندم چو اکثری ز مشاهیر!
در سر پیری برهنهپا بد «مولییر»
گاو بدزدید در شباب «شکسپیر»
زنده در آتش «برونو» را بفکندند
مردهٔ وی را کنند این همه تکبیر
«بن جبرول» آن همه ز خلق ستم دید
شد «روسو» در عهد خویش آن همه تحقیر
از پی تجلیل نامشان نک میلیون:
میلیون اصراف میکنندی و تبذیر
من نیز آنگه که میبمیرم و ماند
شهرت من همچو، خسروان جهانگیر:
آنگه بینند صد کنایه ز هر حرف
سنجند از هر سخن، هزاران تعبیر
آن یک، اشعار من نماید تخمیس
وین یک، گفتار من نماید تفسیر
همچو سگان بینشان، پی ستخوانم
جنگ بیفتد، فتم من آنگه عجب گیر!
ترک سراید که ترک بودست او ترک
شاهد من، شرح نظم وقعهٔ «ازمیر»
هندو گوید که هندوست او هندو
دفتر اشعارش کشف گشته به کشمیر
ژرمن گوید که از من است او از من
هست به برلن از او هزاران تصویر
تاریخ آنگه گوید، افسوس افسوس
سود نبرد، آن ادیب، از این همه تحریر!
پستی این عصر گوید: ار نه به تاریخ
هیچ ندارند سیر و گرسنه توفیر
قطعات
خیال خواجگیت بود، بر تمام جهان
شدی ز خانه خود هم جواب، چشمت کور!
جزای نیت زشت تو هست، این که چنین:
ز هر کنار شوی طرد باب، چشمت کور!
تویی چو میکروب طاعون میان نوع بشر
که هرکس از تو کند اجتناب، چشمت کور
شدی ز خوی بد و فعل زشت و نیت شوم
در آتش ستم خود کباب، چشمت کور!
در قرن بیستم بشود، آدمی سوار
بر آهنی پرنده، دل آکنده از بخار
وآنگه رهی که ما به دوسالش کنیم طی
او در هوا دو روزه، از آن را کند گذار!
ای بشر! مظهر ظرافت شو
نه ز سر تا به پا، قباحت باش
مرضی، مانع شرافت توست
در پی رفع این نقاهت باش
وین تعدی است بر حقوق بشر
از پی دفع این جراحت باش
عید خون گیر، پنج روز از سال
سیصد و شصت روز، راحت باش
مطلب مشابه: شعرهای زیبای فرخی یزدی (مجموعه کامل اشعار این شاعر بزرگ معاصر ایرانی)

امان از خویش را بیخانه دیدن
خود اندر خانه بیگانه دیدن
سپس بیگانه بیخانمان را
به جای خویش صاحبخانه دیدن!
ای دغل! با همه کس، ناکسی اظهار مکن
ناکسی باش ولی با کسی اظهار مکن!
مکش که بیهده این نقش می کشی نقاش
که خون بگریی: اگر پی بری به احوالم؟
چه حاجت است پس از من بماند این تمثال؟
فلک چه کرد به من، تا کند به تمثالم!
الا ای مرگ! در جانم درآویز
که جام عمر من، گردید لبریز!
چسان من زنده مانم: ملک ایران
به سر گیرد دوباره، دور چنگیز
عشقی ار مجهول، چون اسرار عالم زیستی!
هر کسی گردد به گرد تو، ببیند چیستی؟
خواهی ار چون نقطه سرگردان تو عالم شوند
هستی خود را بپوشان در لباس نیستی
دانه با خاک چو پیوست، سری پیدا کرد
هر که شد خاک نشین، برگ و بری پیدا کرد
تا پریشان نشوی، راه به مقصد نبری
بیضه چون جامه فرو ریخت، پری پیدا کرد
اعلان زوال سیم و زر خواهم داد
دولت همه را به رنجبر خواهم داد
یا افسر شاه را نگون خواهم کرد
یا در سر این عقیده سر خواهم داد
نازم به گویبازی مردان انگلیس
خم گشته پشت دهر، ز چوگان انگلیس
ایران و هند و تازی و سودان و ترک و چین
افتاده همچو: گوی، به میدان انگلیس
هزلیات
بعد ازین بر وطن و بوم و برش باید رید!
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید!
به حقیقت در عدل، ار در این بام و در است!
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید!
آن که بگرفته از او، تا به کمر ایران گه
به مکافات، الی تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به «مدرس» نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود، احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
«شفق سرخ » نوشت «آصف کرمانی » مرد
غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن «دهستانی » تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع «مشیرالدوله »
از نوک پاش، الی فرق سرش باید رید
گر رود «مؤتمن الملک » به مجلس گاهی
احتراما به سر رهگذرش باید رید
این چه بساطی است، چه گشته مگر؟
مملکت از چیست؟ شده محتضر:
موقع خدمت همه مانند خر
جمله اطباش، به گل مانده در
به به ازین مملکت خر تو خر!
نیست به دزدی شما، در جهان؟
کیست که خر کرده، شما را چنان؟
چیست که خفتند، همه بی گمان؟
وه به شما، ای همه افتادگان!
به به ازین مملکت خر تو خر!
مادر بیچاره، فتاده علیل
دخترک اندر پی هر کج سبیل
پرستارانش ز وزیر و وکیل
جمله فتادند، به فکر آجیل
به به ازین مملکت خر تو خر!
دوش شنیدم که گفت «مؤتمن الملک »:
پا نگذارد دگر به ساحت مجلس
گفت «تدین » که ای به گوز مساوات
گفت «مساوات » کای به ریش «مدرس»!
ضیاء الواعظین، آن رند جیغو
زده پشت تریبون، پاک وارو
برای خاطر هم مسلکانش
به پا بنموده، فریاد و هیاهو
به قانون اساسی پشت پا زد
برای خود نمائی، نزد یارو
بگفتا من نخواهم خورد سوگند
که بر هوچیگری بگرفته ام خو
خدا رحمی، به قشقائی نماید
ز دست این وکیل لوس پر رو
ولی بعد از دو روز، آخر قسم خورد
چه بود آن وضع و این صورت تو برگو؟
گمان دارم نخست این سید لات
برای پول می کرد، این هیاهو
چو پولی دید نبود در میانه
بزد پشتک ز بعدش چند وارو
نباشد چون عقیده، این چنین است!
چنین اشخاص را نامند پر رو
به مثل او بود «یعقوب » ناچار
که با شمر است، حالا هم ترازو
ز صحن مجلس شورای ملی
چنین مخلوق، باید کرد جارو!
مرا چه کار که یک عمر، آه و ناله کنم؟
که فکر مملکت شش هزار ساله کنم!
وطن پرستی، مقبول نیست در ایران
قلم بیار، من این ملک را قباله کنم
من التزام ندادم که گر، در این ملت
نبود حس وطن دوستی، اماله کنم!
بگو به کیر خر آماده باش و حاضر کار
به مادر وطنت، زین سپس حواله کنم!
سزای مادر این ملک، انگلیس دهد!
چرا ز کیر خر آنقدر استماله کنم!



