شعرهای زیبای جیحون یزدی (غزلیات، قطعات، مثنوی و رباعیات)

شعرهای زیبای جیحون یزدی در سایت فرهنگی تک متن گردآوری شده است. میرزا محمد جیحون یزدی ملقب به «نواب»، مشهور به «تاج‌الشعرا» و متخلص به «جیحون» (زادهٔ ۱۲۵۰ قمری در یزد، درگذشتهٔ ۱۳۰۱ قمری در کرمان) یکی از شاعران مشهور یزدی دوره قاجار بود.

شعرهای زیبای جیحون یزدی (غزلیات، قطعات، مثنوی و رباعیات)

غزل‌ها

بس که دیدم همه سو آن بت هرجائی را

هیچ نشتاخته‌ام معنی تنهایی را

نیست مغزم دمی از نکهت زلفش خالی

تا چه سرّ است نهان این سر سودائی را

زاهدا دور شو از باده‌پرستان که بالطبع

تاب خشکی نبود مردم دریائی را

تا که مشغول صفاتی، نبری راه به ذات

بگذر از عالم نی گر طلبی نائی را

در مژه تا چه فسون باشدش آن خسرو حسن

تا به اکنون که نکو کرده صف آرائی را

سیم اشک و زر چهرم بود ار هیچم نیست

عشق تو داده به من فقر و توانائی را

زیر این طاق مقرنس نسزد منزل دل

خانه سخت است مکان مردم صحرائی را

کور باید نظر از هر چه به جز طلعت دوست

گرچو جیحون طلبی لذت بینایی را

نیکنامی است چو مطبوع به دوران امیر

مپسند از دل ما این همه رسوائی را

خان دریا دل صافی گهر راد، حسین

که فلک ختم بدو ساخته مولائی را

شرف دهد چو نگارین من دبستان را

کشد ز رشک دبستان هزار بستان را

ببین به طره و لعلش اگر ندیدستی

به دست اهرمنی خاتم سلیمان را

به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف

چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را

مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین

که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را

گشاده دست تطاول به روی او تا زلف

ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را

مرا که بی‌دل و دینم ز زلف او چه هراس

که نیست وحشت خاطر ز دزد عریان را

به دامن شب زلفش نمی‌رسد چون دست

سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را

مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم

که خود به نیم‌جو انگاشت باغِ رضوان را

مرا که در رمضان هم ز چشم او مستی است

چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را

همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون

گدا نگر که پی همسری‌ست سلطان را

هر شبی کآن پسر از مهر به تمکین من است

سرو در بستر و خورشید به بالین من است

هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او

ماه را بین که غرامت‌کش پروین من است

عشقبازی به خم طُرّهٔ سیمین‌ذقنان

گرچه کفر است ولیکن چه کنم دین من است

تا فتاده است مرا از لب تو شور به سر

همه جا وصف سخن گفتن شیرین من است

حور طوبی قد اگر خواندمت ای شوخ مرنج

این قصور از طرف پستی تخمین من است

دزد اگر زلف تو و حاکم اگر مفتی شهر

آنچه مانَد به کمند این دل مسکین من است

نه عجب خواست ز جیحون غزل ار مجدالملک

که خداوند سخن خامهٔ مشکین من است

مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد

بحقیقت سخنش لطفی و جانی دارد

سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب

بدوش از دل ما بار گرانی دارد

تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف

عاشق روی توهر لحظه قرانی دارد

جای خوبان بدل و جای تو برمنظرجان

هرکسی بر حسب خویش مکانی دارد

کی چو لعل تو بود مهر سلیمان آری

مهر تسخیر دل خلق نشانی دارد

ابروانت نه همین تیر جفا راند به من

ماه نو نیز از او پشت کمانی دارد

کهنه شد شهرت شیرین وکنون نوبت ماست

هر صنم عهدی و هرشوخ زبانی دارد

گر غزل شیوه جیحون نبود عیبی نیست

هرکسی طبعی و هر طبع زبانی دارد

بعیان اینقدر جور مکن آگه باش

که ملک زاده بمن لطف نهانی دارد

آفتاب فلک مرتبه شهزاده رفیع

که فلک پاس درش را جولانی دارد

مطلب مشابه: شعرهای زیبا امیر شاهی (غزلیات، قطعات، رباعیات، مفردات و…)

غزل‌ها

هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند

خوی بدبین که شبیخون بهر افتاده زند

گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر

هرچه نقش است بما آن پسر ساده زند

بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر

کآب او آتش در دامن سجاده زند

سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی

مرد باید که دم از دولت آماده زند

نازم آن آهوی چشمت که بهمدستی زلف

شیر را برسرکوی تو بقلاده زند

باکه پیغام فرستم برت ای مایه ناز

که بپاسخ لب تو راه فرستاده زند

هرکه را نشئه چشم سیهت برد زدست

نشود مست اگر صد خم از باده زند

نه بشیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان

ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند

طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون

گرکسی شکوه او در بر شهزاده زند

رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع

که بگردون علم از فطرت آزاده زند

چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد

این لطف هم که کرد بمستی بهانه کرد

زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر

مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد

از پیر میفروش کرامت عجب مدار

عمری بصدق خدمت این آستانه کرد

گر دین و دل بگندم خالت دهم چه باک

آدم بهشت بر سراین گونه دانه کرد

دیشب حکایت از سر زلفت نمود دل

شب را دراز دید و هوای فسانه کرد

دردا که پیکهای مرا حسن آن نگار

دیوانه کرد و باز بسویم روانه کرد

نقش رخ تو از دل جیحون نمیرود

این طرفه آتشی است که درآب خانه کرد

آفاق را چو کلک ملکزاده مشک بیخت

هرگه شکنج زلف ترا باد شانه کرد

چشم چراغ داد محمد رفیع راد

کز نظم خویش حلقه به گوش زمانه کرد

رباعی‌ها

رندان به فضایل مسپاسید مرا

بلکه ز رذایل بهراسید مرا

من خود دانم که بدتر از من کس نیست

از من بهتر نمی‌شناسید مرا

خیز ای حبشی‌موی و فرنگی‌آداب

کز گُرسَنِگی به روم چین خورده و تاب

یا تا خط بصره ریز در جام شراب

یا شامم ده که هست بغداد خراب

این مقبره کش آیت ظل اللهی است

انوار کرامتش ز مه تا ماهی است

سبط علی و شهنشهش نام بلی

جز سبط علی که زیب شاهنشاهی است

جیحون که بهره میکده میخواری اوست

بی پردگیش امید ستاری اوست

گر زشت بود گناه بردن سوی حشر

پس مهمل صرف نام غفاری او است

بر خاوری از تیر و زحل چاکری اَست

مریخش بنده زهره‌اش مشتری اَست

بدر است به چرخ نثر از آن بی‌نقص اَست

شمس است به برج نظم از آن خاوری اَست

بی ذکر علی صومعه و دیری نیست

کس را پی درک ذات او سِیری نیست

گویند که از غیر علی چشم بپوش

هرجا نگرم علی بُوَد غیری نیست

مفتی ز میِ مفت در انکار نبود

کی بود که اندر پی این کار نبود

گر هر چه حرام گشته مستی می‌داشت

در مدرسه یک آدم هشیار نبود

امروز ملک‌زادهٔ ضَرغام‌نَبَرْد

اسبی دادم پلنگ‌وَش کوه‌نورد

از بس به هوا بردم و پایین آورد

از اسب گذشته کار مسهل هم کرد

لیمو ز لبت چو شکّرِ ناب شود

عنقا ز دمِ تیرِ تو در تاب شود

یک ذره ز مهر رخ چون کوکبِ تو

گر بر دل البرز خورد آب شود

حاجی که ز ساز عیش سوزی نخرد

تا مزرعه زری به روزی نخرد

صد ده دارد بیزد اندر همه عمر

کش هیچکسش گزی به گوزی نخرد

سیل ار سوی شه شد دلت از جا نرود

کز سیل جسارت به شه ما نرود

دریاست چو طبع شاه پس دلشده نیل

سوی که رود گر که به دریا نرود

قطعه‌ها

ای امیر آخور مهینه پور محسن شه حسین

کز فر خلق حسن برمه زدی خرگاه را

گر نبودی بهر تقبیل تراب درگهت

در هیولی کس ندیدی صورت اشفاه را

بر تو یک مه پیش اندر دو چکامه در سه روز

کردم ایثار از در مدحم صد و پنجاه را

وز پس آن نیز گاهی سوی کاخت آمدم

خالی از آن وارث اکیل دیدم گاه را

من نگویم طفره است استغفر الله العظیم

طبع تو نشناخته از جود کوه و کاه را

پاره از بی‌مبالاتی‌ست برخی هم ز شغل

زآن سبب نی یاد ما آن خاطر آگاه را

لیکن این اطوار نبود خوب از ابناملوک

به کز ایشان خلق دریا بند قدر و جاه را

نیست این عمر آن قدر کز انتظار یک صله

بگذرانی هفته و ایام و سال و ماه را

گر تو با انسان خصوصا چون منی این سان کنی

پس دهد صبری خداوند اسب‌های شاه را

این قلمدان که دروکلک شه نامور است

ملجا لوح و قلم فخر قضا و قدر است

تختت فرخنده فر ناصردین شه عرشی است

کاین نکو جعبه بران مصدر نفع و ضرر است

چون زفتح و ظفر صرف بود خامه شاه

این جهانیست که در وی همه فتح و ظفر است

نیست دریا ولی از کلک گهربار ملک

همچو دریا همه ایام مکان گهر است

نیست تبت ولی از مشک فشان خامه شاه

همچو تبت همه اوقات پر از مشک تر است

آسمانیست مرصع بکواکب لیکن

هریک ازکوکب او غیرت شمس و قمر است

شیر را خوب نیستان بود اما دروی

هست آن نی که هراسش بدل شیر نراست

کمر و تاج ملک باد پناهش جیحون

تا که او رنگ ملک مفخر تاج و کمر است

مطلب مشابه: اشعار زیبای خیالی بخارایی (کامل‌ترین مجموعه اشعار زیبای خیالی بخارایی)

قطعه‌ها

ایشاه شه نژاد که چرخ مجدری

در بزم برکف خدمت باد بیزن است

حال مراکه دیدی و دانی که روز و شب

درآتش تبم چو حدوی تو مسکن است

اینک قوافل از پی هم سوی ملک یزد

چون اشک من روانه به هر کوی و دامنست

منهم پی مرافقت هریکی مدام

عزم رحیل کرده چوجانم که در تن است

لیکن چو هست کیسه ام ازسیم و زرتهی

عزمم هنوز چون صله ات نامعین است

دلم بر چهره‌ات تا مهر بسته است

زهر شیرین لبی الفت گسسته است

مرا سودای پستان تو کافی است

که صفرایم به لیموئی شکسته است

کسی کز بنگ در مجلس فروزی است

شجاعت را پی کاشانه سوزی است

زمن بشنو مکوب این درکه بر خلق

کلید اشتها و قفل روزی است

ای که شب را به غمت اخترش از دیده چکید

صبح در ماتم تو بر تن خود جامه درید

تنگ‌تر شد ز قفس بر دل ما دهر فراخ

مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید

شد به چشم پدر از فرفت تو روز سیاه

گشت دور از پسر ار دیدهٔ یعقوب سپید

اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف

آخر از کین به گل اندوه جمال خورشید

نه شگفت از اثر کالبد نورس تو

که همی غنچه بروید ز گلت جای خوید

گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون

مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید

ای شهنشاهی که از یمن ثنای ذات تو

درسخاو درسخن زامثال و اقران برترم

از طفیل مدح خسرو وکش بقای خضر باد

با صمیری صاف تر زآئینه اسکندرم

بیست سالست اینکه درصد دفترت گفتم مدیح

لیکن ازگنجو رشه نی نام دریک دفترم

یا ملک را سیم وز ریش از کفاف ملک نیست

یا که من نزد ملک بی‌قدر چون سیم و زرم

نی ملک با کان وگوهر دشمنی دارد بطبع

زان مرا راند همی کز طبع کان گوهرم

لیک اگر یکقطره درجیحون چکد ازجود شاه

بنگری کز در بیضا رشک بحر اخضرم

ثلث نواب ار بدین مداح بوابت رسد

ربع مسکون تنگ گردد ازشرف برپیکرم

حالی ای سلطان جم اورنگ فرما همتی

تاکه باج از تاج کی گیرد شکوه افسرم

تا به کی پیچم ز غم کآخر چرا در هر دیار

مردم از شه می‌خورند و بنده از خود می‌خورم

مراثی

بجای پست از آن بدخیام اطهر او

که ننگرند عیالش بریدن سر او

زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد

بلند شد ز بر نی سر مطهر او

چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل

نمود آهن خنجر حیا زخنجر او

ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن

برید سر زقفا از ستوده پیکر او

چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید

بخون طپیدن سالار او برابر او

فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو

که داندش غم دل جز خدای اکبر او

دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید

سرحسین گذشت از حضور خواهر او

چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش

که خون چکید برون از درون معجر او

فسوس و آه از آن دم که همره اسرا

گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او

فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش

زدند سنگ به پیشانی منور او

فراخت دامن پیراهن از فرود زره

کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او

چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست

بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او

به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون

چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا