شعرهای زیبای اسیری لاهیجی در قالب غزل، رباعی، قطعه و .. به همراه عکس نوشته
شعرهای زیبای اسیری لاهیجی در قالب غزل، رباعی، قطعه و .. به همراه عکس نوشته را در تک متن گردآوری کردهایم. شمسالدین محمد بن یحیی بن علی گیلانی لاهیجی نوربخشی (سال تولد نامعلوم، درگذشته به سال ۹۱۲ هجری قمری) متخلص به «اسیری» و «فدایی» و مشهور به «اسیری لاهیجی» عارف، شاعر و از مشایخ سلسلهٔ نوربخشیه است.

غزل
آفتاب روی تو تابان شدست
در شعاعش جان و دل حیران شدست
نور مطلق گشت ذرات جهان
تاکه خورشید رخت تابان شدست
جان که در تاب تجلی شد فنا
در حقیقت واصل جانان شدست
آنکه روز و شب گدای کوی تست
بر همه خلق جهان سلطان شدست
شد بملک عاشقی افسانه
هرکه در عشق تو جان افشان شدست
جان ما در پرتو حسن رخت
محو و شیدا بی سر و سامان شدست
عشق جانان جان بیمار مرا
بوالعجب هم درد و هم درمان شدست
جان و دل در راه عشقت باختن
عاشق دیوانه را آسان شدست
تا اسیری شد اسیر زلف یار
فارغ از کفر و هم از ایمان شدست
ای جمله جهان شیفته حسن و جمالت
جان و دل عشاق اسیر خط و خالت
از بهر تراش دل و دین تاختن آرد
در مملکت جان همه دم خیل خیالت
ما را ز خمار غم هجران خبری نیست
چون مست مدامم ز می جام وصالت
بگرفت جمال تو بدعوی همه آفاق
در حسن و ملاحت بجهان نیست مثالت
در کشتن عشاق نمایی ید بیضا
خون همه گویی که بفتوی است حلالت
دادند بهر کس ز ازل قسمت و بخشی
زان روز دلم را غم عشق است حوالت
چون شاهد حسن تو ز رخ پرده برانداخت
شد محو فنا جان اسیری ز جمالت
مطلب مشابه: قطعات زیبای رودکی ( قطعههای شاهکار رودکی پدر شعر فارسی)

اسیر عشق تو از هردوکون آزاد است
کسی که با غم تو مونس است دلشاد است
چه منع عاشق دیوانه میکنی زاهد
بعشق دوست ندانم ترا چه واداداست
مکن ملامت عاشق بعشق ورزیدن
که کار عشق نه کسبی است بل خداداد است
بغمزه چشم تو بنیاد غارت جان کرد
ز ترک مست نپرسی که این چه بنیاد است
درون خلوت جانم هزار گلزار است
خیال روی تو آنجا چو رخت بنهادست
جهان ز تاب تجلی شدست غرقه نور
مگر که یار ز رخسار پرده بگشادست
بیک کرشمه ز عشاق جان و دل بربود
بدلبری چه توان گفت کو چه استاد است
بنوش باده عشق و بریش زهد بخند
چه اعتبار بکار جهان که برباد است
همیشه کارتو سوزست و ناله و زاری
اسیریا بخدا گو ترا چه افتادست
ای آفتاب ذات تو تابنده از صفات
وی پرتو صفات تو روشن زکاینات
اسماست نور و جمله اکوان ظلال او
خورشید نوربخش بود ذات باصفات
شد جلوه گر جمال تو در صورت بتان
زان روی بت پرست پرستد منات و لات
هر ذره آیتی بود از مصحف رخت
مائیم در کتاب تو آیات محکمات
مهر رخت ز پرده هر ذره چون بتافت
شد روشن از جمال تو جمله مکونات
نام و نشان عاشق و معشوق شد پدید
زان دم که جلوه کرد جمالت ز ممکنات
چون در مقام محو اسیری ز خود برست
در صحو بعد محو شد او حل مشکلات
در حسن چون رخت بجهان آفتاب نیست
از انفعال روی تو در ماه تاب نیست
بر عارض تو پرده اگر هست حسن تست
جز جلوه های حسن برویت نقاب نیست
مفتی علوم حال ز قلب سلیم جو
اسرار عشق در ورق و در کتاب نیست
واعظ حدیث جنت و دوزخ مگو بما
عشاق را خبر ز نعیم و عذاب نیست
داغی است بر دل همه عالم ز سوز عشق
کو دل کز آتش غم عشقت کباب نیست
ای محتسب بدان که مرا مستی از کجاست
از چشم اوست مستی من از شراب نیست
رندان بسی شراب وصالش اسیریا
نوشیده اند کس چو تو مست خراب نیست
زمهر روی تو هر ذره ماه تابانست
ز تاب پرتو حسن تو عقل حیرانست
بیابیا که ز درد تو ناتوان گشتم
بجز نظر بجمالت بگو چه درمانست
اگر چه شاهد رویت ز خلق گشت نهان
عیان بدیده ماشد هرآنچه پنهانست
بیک کرشمه ربودی قرار و صبر از دل
کنون ز شوق تو مارانه سر نه سامانست
بغیر یار درین دار نیست دیاری
خیال غیر اگر هست پیش نادانست
فنا نگشته خلاصی مجوز دست فراق
بوصل دوست رسیدن نه کار آسانست
بیا و جای اقامت بملک عشق طلب
که کوی زهد اسیری نه جای رندانست
امید من به لطف عمیم تو واثق است
برجرم ما چو رحمت عام تو سابق است
در راه عشق رو که صراطی است مستقیم
راهی که ره بدوست برد راه عاشق است
در راه عشق جان و جهان باختم از آن
کاول قدم براه تو ترک علایق است
روی زمین ز ظلمت ظلم ار چه شد چو شب
نور ولایت است که چون صبح صادق است
در ره رفیق یکدل و یکرو چو یافتی
آنست الرفیق که یار موافق است
ظلمت سرای کون ز روی تو نور یافت
یارب جمال دوست چه خورشید شارقست
از تابش رخت چو اسیری شود فنا
وه وه ببزم وصل تو آن دم چه لایق است
در بزم وصل یار مرا گرچه بارنیست
جز جست و جوی او دگرم هیچ کارنیست
دیار در دو کون ندیدیم غیر دوست
زیرا درین دیار کسی غیر یار نیست
گوید خرد که از غم عشقش کنار جو
دریای عشق را چه کنم چون کنار نیست
مست شراب عشق نه بیند غم خمار
هر مستی دگر که بود بی خمار نیست
جز شربت لب تو اگر شهد و شکرست
در کام جان خسته دلان خوشگوار نیست
روز قیامت است مرا ای مراد جان
روزی که سرو قامت تو درکنار نیست
بر جان ماست ز آتش عشق تو داغها
دردا که سوز و درد دلم در شمار نیست
تا شد قرار گاه غمت جان بیقرار
بی درد عشق حال دلم بر قرار نیست
جز سوز جان و داغ دل و عجز و نیستی
جان مرا بعشق اسیری شعار نیست
مستیم تا ابد شده از بیخودی ز دست
زان باده که داد بما ساقی الست
من مست عشقم از بر ما خیز زاهدا
بد نام می شوی که بما میکنی نشست
هرگز خمار فرقت جانان ندید جان
از باده وصال چو بودم همیشه مست
من فاش گویمت دو جهان غیر یار نیست
سر چنین بلند نخواهیم گفت پست
از مظهر جهان چو توئی ظاهر از چه شد
این اختلاف مؤمن و ترسا و بت پرست
بی بهره از جمال رخت نیست ذره
مرآت حسن روی تو بودست هرچه هست
تا مهر نوربخش بتابید بر دلم
از جمله قید جان اسیری ما برست
دل ز بند غم دمی آزاد نیست
بی غم عشق تو جانم شاد نیست
طاقت تاب غم عشق از کجاست
جان و دل راگر ز توامداد نیست
آنچنانم واله حسن رخت
کز جهان و جان دلم را یاد نیست
راز عشق از عاشقان باید شنید
زانکه سر عشق بازهاد نیست
دل ز جورت میخورد خون جگر
جان ما را زهره فریاد نیست
دادما ندهد ز جور عشق یار
همچو من کس عاشق بیداد نیست
زاد راهم درد و سوز و زاریست
عاشقان را غیر ازین خود زاد نیست
زاهد از منعت کند از عاشقی
گو طریق عشق را واداد نیست
گرچه شمشاد ای اسیری دلرباست
همچو سرو قامتش آزاد نیست
از حسن عالم گیراو کونین پرغوغاشدست
وز تاب زلف سرکشش عالم پراز سوداشدست
جان و دلم در حلقه مویش گرفتار آمدست
عقلم زنور روی او سرگشته و شیدا شدست
از جام عشقند از ازل، ذرات مست لم یزل
ساقی صلایی میزند میخانه رادر واشدست
نام و نشان عالم و آدم نبود اندرمیان
از جلوه حسن رخش نام جهان پیدا شدست
در صورت عالم علم بینم جمال آن صنم
مجنون عشقم لاجرم عالم برم لیلا شدست
من از غم عشقش چنین زار و نزار و ناتوان
رحمتش نمی آید بمن گوئی دلش خاراشدست
عیش و حضوری در جهان دارم که کس ندهد نشان
زیراکه شاه عشق راجان ودلم مأوا شدست
ای کاشکی آن تند خو پرده برافکندی زرو
تا هر کسی دیدی که او نور جهان آراشدست
نام اسیری در جهان قلاش ورند و مست دان
یارب چه شد کز عاشقان او در جهان رسواشدست
در سویدای دلم سودای عشقش جا گرفت
در درون خانه جانم غمش مأوا گرفت
تا نقاب زلف بر روی چومه انداختی
از پریشانی دماغ جان ما سوداگرفت
گر بطور زهد دم زد زاهد از انکارما
نیست کس رادر طریق عاشقی برما گرفت
عقل سرکش راه هستی رفت و در پستی فتاد
عشق راه نیستی شد قدراوبالا گرفت
در هوایت کوه آب از چشمه ها گردد روان
ز آتش عشقت خروش و جوش در دریا گرفت
در پی صید همای وصل جانان جان ما
گرچه بسیاری دوید از هر طرف اما گرفت
ای اسیری در هوای وصل سیمرغ دلم
عاقبت در آشیان بی نشانی جا گرفت
خورشید رخت از همه ذرات چو پیداست
بروحدت تو جمله جهان شاهد و گویاست
بی بهره ز دیدارتوشد دیده اعمی
بینا بجمال رخ تو دیده بیناست
بر بحر قدم نقش حبابست مراتب
ظاهر همه موجست و حقیقت همه دریاست
ذرات جهان ظاهر و باطن بحقیقت
از نور تجلی جمال تو هویداست
از باده توحید دلم مست مدامست
جانم ز فروغ رخ تو واله و شیداست
چون غیر تو در صورت و معنی نتوان یافت
پس این همه تغییر و تفاوت ز کجا خاست
حیران جمال رخ یار است اسیری
زان فارغ و آزاده ز دنیا و زعقباست
دلم با دوست دایم در وصالست
فراق از وی مرا دیگر محالست
برو ای عقل رخت خویش بربند
که عشق از گفت و گویت در ملالست
سلاطین رااگر مال است مارا
گدائی درش مال و منالست
حجاب تو توئی آمد و گرنه
همه عالم جمالش را مثالست
به پیش عارف حق بین دو عالم
مر اسمای الهی را ظلالست
هرآنکو وحدت حق را ز کثرت
ببیند بی گمان صاحب کمالست
به پیش چشم تو روشن اسیری
همه عالم بنور ذوالجلالست
رباعی
آن نقد نبی که در ولایت شاهست
برچرخ هدایت آفتاب و ماه است
در خلق حسن حسین ثانی بجهان
میدان بیقین کامیر روح الله است
تا مهر جمال تو هویدا شده است
از پرتو او دو کون پیدا شده است
تا دیده برخسار تو بینا شده است
جان و خردم ز دیده شیدا شده است
مطلب مشابه: شعرهای زیبای مجد همگر (مجموعه اشعار زیبای این شاعر در تمامی قالبها)

عشق تو مرا ز عالم آزادی داد
تاباد، غم عشق تو برجانم باد
دایم دل و جان بیاد تو مشغولند
هرگز بود آیا که کنی از ما یاد
از پرتو روی تو جهان روشن شد
جانم ز نسیم زلف تو گلشن شد
چون شاهد حسن در عدم منزل کرد
میخانه هر دو عالمش مسکن شد
آن دم که ظهور یار و اغیار نبود
ز اسما و صفات و فعل آثار نبود
در خلوت غیب خو بخود داشت حضور
در دار بغیر یار دیار نبود
روی تو نهان بپرده عالم شد
مجموعه حسنت از جهان آدم شد
اسمت بمراتب ظهورات صفات
گه عالم و گه آدم و گه خاتم شد
ای دلبر شوخ بیوفائی تا چند
در هجر تو جان به بی نوائی تا چند
آخر بود این که جان بوصل تو رسد
این دل بغم و درد جدائی تا چند
یارم ز همه جهان مرا روی نمود
دیدم که جهان جمله نمود او بود
عالم همه مرآت جمال رخ اوست
حقا که جز او نیست بعالم مشهود
قطعه
ای که داری حسن جان افزای دوست
دررخ خوبان نظرکن بین که ظاهر حسن اوست
گر همی خواهی عیان بینی جمال روی یار
دل ز فکر غیر خالی کن که پیدا اندروست
پرشد از نور تجلی جمالش کاینات
جمله ذرات جهان روشن ازآن روی نکوست
آفتاب از پرده هر ذره بنماید جمال
گر نقاب زلف بردارد صبا از روی دوست
تا برخسارش پریشان گشت زلف عنبرین
همچو جان ما مشام جمله عالم مشکبوست
در فراق او صبوری چون ندارم یکنفس
از پی وصلش همیشه جان ما در جستجوست
چون اسیری از شراب عشق مستم از ازل
مستی مارا چه نسبت با صراحی و سبوست
یارم چو نقاب از رخ چون ماه گشودست
از پرده هر ذره بمن مهر نمودست
یک ذات بنقش دو جهان دید هویدا
هرکس که دل از زنگ دویی پاک ز دودست
تا یار ز خلوتگه خود رفت بصحرا
زان کوکبه آفاق پر از گفت و شنودست
زاهد چه شد آخر که شدی منکر عشاق
انکار تو در عشق بما گو ز چه بودست
جان و دل و دین دادم و وصل تو خریدم
در عشق مرا بین که چه سودا و چه سودست
جان من شوریده بدنام همیشه
مست می وصل تو علی رغم حسودست
یکسان برماوصل و فراقست اسیری
چون جان و دلم مست می جام شهودست



