سخنان داستایوفسکی / جملات آموزنده و فلسفی در باب زندگی

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از جملات آموزنده، تأمل‌برانگیز و فلسفی از فیودور داستایوفسکی، نویسنده بزرگ روس، را گردآوری کرده است؛ نویسنده‌ای که با نگاهی ژرف و روان‌شناسانه به درون انسان، مفاهیمی چون رنج، ایمان، آزادی، وجدان و معنای زندگی را در آثارش کاویده است. سخنان داستایوفسکی، فراتر از واژه‌ها، پنجره‌هایی‌ست به سوی شناخت انسان و رازهای پیچیده روح او. اگر به‌دنبال جملاتی هستید که ذهن را درگیر و دل را درگیرتر کند، این مجموعه می‌تواند فرصتی برای نگاهی عمیق‌تر به زندگی از منظر یکی از بزرگ‌ترین متفکران ادبیات جهان باشد.

داستایوفسکی

سخنان قصار داستایوفسکی

اگر خدایی وجود نداشته باشد، آن‌وقت هرکاری مجاز است.داستایوسكی

از جمع صدها خرگوش هرگز یک اسب به وجود نخواهد آمد و از گردآوری صدها نکته سؤظن هیچ‌گاه دلیل قاطعی به دست نمی‌آید.داستایوسكی

آدمی هرقدر هوشمندتر باشد، افسردگی و بطالتش بیشتر است! داستایوسكی

ما مرده به دنیا می‌آییم. مدت‌هاست که دیگر نسل‌های ما از پشت پدران و از رحم مادرانی زنده به دنیا نیامده‌اند…دانستن این معنا حتی برای‌مان دلچسب است، لذت می‌‌بریم که چنین هستیم؛ ما ساختگی و تصنعی هستیم و دائما نیز بر این تصنعی‌بودن افزوده می‌شود. مدت‌هاست که به آن خو کرده‌ایم. به گمانم به زودی بر آن خواهیم شد تا ترتیبی بدهیم که به صورت اندیشه محض متولد شویم. داستایوسكی

انسان تنها موجود زنده اي است که نمي‌خواهد آن چه را که هست بپذيرد . داستایوسكی

تنها آرامش و سكوت، سرچشمه ی نیروی ابدی و جاوید است. داستایوسكی

و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را کجا در خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‌گویی نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن‌ها تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی.

كسی كه به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد، كارش به جایی خواهد رسید كه هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد. داستایوسكی

سراسر زمین از بالا به پایین، آكنده از اشك بشر است. داستایوسكی

دانش بیمناك ترین بلای جان آدمی است… رنج و بدبختی آن از طاعون و قحطی و جنگ بیشتر است. داستایوسكی

حقیقت تركیبی است از گریه ها و خنده ها. داستایوسكی

قدم تازه اي برداشتن… اين چيزي است که مردم بيشتر از آن ميترسند. داستایوسكی

انسان موجودی است كه به همه چیز عادت می كند. داستایوسكی

من معتقدم كه همه ما باید عشق به حیات را دریابیم و زندگی را دوست بداریم. داستایوسکی

ملال. هایی وجود دارند که همه‌چیز در برابرشان رنگ می‌بازند، تا آنجا که آدم نه به محیط کثیف و نامطبوعی که در آن قرار گرفته اهمیتی می‌دهد، نه به اجبارهایی که او را در هم می‌شکند و نه به غذاهای نفرت‌انگیز و بی‌رمقی که به خوردش می‌دهند. نازک نارنجی‌ترین افراد، آقایانی توی پرقو بزرگ شده، پس از یک روز بیگاری دادن و عرق ریختن، لقمه نان سیاه و سوپ آبکی‌ای را که سوسک‌ها در آن شناورند بدون هیچ شکوه و شکایتی می‌خورد.

هر چه بیشتر از افراد بشری متنفر می‌شدم، عشقم به بشریت فزون‌تر می‌شد.داستایوسكی

برگزاری آیین‌های مذهبی او را در حالتی خلسه‌وار فرو می‌برد که در آن نه چیزی را می‌دید نه صدایی را می‌شنید و نه متوجه می‌شد دور و برش چه می‌گذرد.

زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

حق تنبیه فردی توسط فرد دیگر، یکی از زخم‌های جامعه است، وسیله‌ایست مطمئن برای خفه کردن نطفه مدنیت و کمک به نابود ساختن‌آن.

یک نفر بعدها به من گفت به این نتیجه رسیده است که تحصیل باعث گمراه شدن ملت‌ها می‌شود. به نظر من این حرف اشتباه است. علت این انحطاط اخلاقی را باید در جای دیگری جست‌وجو کرد. در حقیقت تحصیل می‌تواند باعث غرور و خودبینی فرد شود، ولی به نظر من نمی‌تواند شخص را به چنین کارهایی وادارد.

ملال‌هایی وجود دارند که همه‌چیز درمقابلشان رنگ می‌بازند.

بله، آدم موجود جان‌سختی است!

مطلب مشابه: جملات قصار ارنست همینگوی؛ سخنان ناب نویسنده معروف

داستایوفسکی

جملات آموزنده و فلسفی داستایوفسکی

اگر یك روز، یك ساعت، ناگهان همه چیز بخواهد به یك چیز تبدیل شود، برترین آنها مهر ورزیدن است. داستایوسكی

هر دقیقه برای خودم تکرار میکردم: 《حالا رسیده ام به انتهای سفر، در زندانم، در لنگرگاهی که مدت طولانی، سال‌های دراز را باید در آن بگذرانم. این هم گوشه ای که به من اختصاص داده شده! با قلبی گرفته، آکنده از ترس و بی اعتمادی…کسی چه میداند پس از گذشت سالها، شاید با تاسف این جا را ترک کنم! 》
آنچه باعث میشد این حرف را بزنم، پیروی از آن نیاز خائنانه ای بود که گاهی انسان را و امیدارد زخمی دردناک را بفشارد و عمق آن را بکاود تا درد جانکاهش را مزه مزه کند و از شدتش لذت ببرد. فکر این که روزی از ترک کردن این جا تاسف بخورم، وحشتی نگران کننده در دلم ایجاد میکند. همان موقع بود که پی بردم آدم‌ها چقدر زندانی عادتند…

. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم. خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

آدم احساس می‌کند که این مرغِ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می‌شود، با آن تنش دائمی‌اش رمق می‌بازد، زیرا آدم در عالم خیال بزرگ می‌شود و از آرمان گذشته‌اش درمی‌گذرد، آرمان گذشته داغان می‌شود و به صورت غبار درمی‌آید و اگر زندگی تازه‌ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و درعین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می‌خواهد.

خیلی‌ها هم دست به ارتکاب جنایت می‌زنند تا به زندان با اعمال شاقه محکوم شوند و خود را از شر زندگی بس رنج‌آورتر و طاقت فرساتری که می‌گذرانند رهایی بخشند. چنین افراد فلک‌زده ای در آزادی شاید دشوارترین ناراحتی‌ها را تحمل میکرده‌اند، هرگز غذای خوب یا کافی برای خوردن پیدا نمی‌کرده‌اند یا از صبح تا شب برای اربابی سنگدل جان میکنده‌اند. در زندان کار آسان‌تر است نان فراوانتر و با کیفیت بهتر روزهای یکشنبه و ایام عید گوشت نصیب زندانی میشود صدقه دریافت می‌کند حتی می‌تواند چند پشیزی هم به دست بی‌آورد. و در چه اجتماعی؟ اجتماع آدم‌هایی خلاف کار و حقه‌باز که به همه زاویه‌های جسم و روحش آشنا هستند. در نتیجه آدم فلکزده ای مثل او به چشم شگفتی و احترام به رفقای زندانی اش مینگرد؛ هرگز نظیر آنها را ندیده، آنها را افراد برجسته‌ای به شمار می‌آورد، آیا واقعا میشود مجازاتی یکسان، برای افرادی این همه متفاوت و ناهمسان در نظر گرفت؟ ولی پرداختن به پرسش‌های بی‌پاسخ چه فایده‌ای دارد.

می‌رفتم و آواز می‌خواندم، زیرا وقتی دلم خوش است حتمآ زیر لب ترانه‌ای زمزمه می‌کنم، مثل همهٔ خوشحالانی که دوست یا آشنای مهربانی ندارند و وقتی شادند نمی‌توانند او را در شادی خود سهیم کنند.

و جایی که من در بیداری در کنار شما این‌قدر شیرین‌کام بوده‌ام دیگر به چه رؤیایی می‌توانم دل خوش کنم؟

جلوی خیالت را که باز گذاشتی هرجور فکری که بگویی به سرت می‌آید. عروس امپراتور چین هم می‌شوم… بعضی‌وقت‌ها رؤیاپردازی خیلی چیز خوبی است! » بعد با لحنی جدی افزود: «ولی نه، شاید هم چیز خوبی نباشد! مخصوصآ وقتی آدم خیلی فکرهای دیگر دارد که باید بکند.»

حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید «تنها» یعنی چه؟» «یعنی چه؟ یعنی هیچ‌وقت هیچ‌کس را نمی‌دیدید؟» «نه، دیدن که چرا! همه را می‌بینم. ولی با این‌همه تنهایم!»

مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را می‌خورد. در گذشته خودش جوان‌تر بود، آفتاب گرم‌تر بود، خامه به زودی امروز ترش نمی‌شد و همه‌چیز بهتر از حالا بود. همه‌اش آن‌وقت‌ها، آن‌وقت‌ها…

داستایوفسکی

وای که چقدر شادی و شیرین‌کامی انسان را خوشرو و زیبا می‌کند. عشق در دل می‌جوشد و آدم می‌خواهد که هرچه در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می‌خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است.

و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد.

دستپاچه شدم و با تعجب گفتم: «داستان زندگی‌ام؟ چه داستانی؟ کی به شما گفت که زندگی من داستانی دارد؟ من هیچ داستانی ندارم که…» حرفم را برید که: «چطور زندگی‌تان داستانی ندارد؟ پس چه‌جور زندگی کرده‌اید؟» «چطور ندارد! بی داستان! همین‌طور! به قول معروف دیمی! تک وتنها! مطلقآ تنها! شما می‌فهمید «تنها» یعنی چه؟»

مطلب مشابه: سخنان قصار فروید؛ متن های عمیق روانشناسی از بنیانگذار علم روانکاوی

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا