رباعیات مولانا؛ زیباترین اشعار رباعی گلچین شده شاعر بزرگ مولانا

رباعیات مولانا بزرگ را در تک تمن گردآوری کرده‌ایم. زبان رباعیات مولانا زیبا و شاعرانه است. او با استفاده از تشبیهات، استعاره‌ها و تصاویر شاعرانه، احساسات عمیق خود را به تصویر می‌کشد و این امر باعث جذابیت خاص اشعارش می‌شود.

رباعیات مولانا؛ زیباترین اشعار رباعی گلچین شده شاعر بزرگ مولانا

رباعیات مولوی

گر شرم همی از آن و این باید داشت

پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی

چون آینه روی آهنین باید داشت

گرمای تموز از دل پردرد شماست

سرمای زمستان تبش سرد شماست

این گرمی و سردی نرسد با صدپر

بر گرد جهانیکه در او گرد شماست

گر حلقهٔ آن زلف چو شستت نگرفت

تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت

می طعنه زنند دشمنانم شب و روز

کز پای درآمدی و دستت نگرفت

کس دل ندهد بدو که خونخوار منست

جان رفت چه جای کفش و دستار منست

تو نیز برو دلا که این کار تو نیست

این کار منست کار من است کار منست

کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست

کس نیست که اندر سرش این سودا نیست

سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق

پیداست که هست آن ولی پیدا نیست

گفتار تو زر و نعلت ار زرین است

یک حبه به نزد کس نَیَرزی اینست

اسبی که بهاش کم گر از زر زین است

آنرا تو برای ره نَوَرزی این است

گفتا که بیا سماع در کار شده‌است

گفتم که برو که بنده بیمار شده‌است

گوشم بکشید و گفت از اینها بازآی

کان فتنه هردو کون بیدار شده‌است

مطلب مشابه: عکس نوشته های مولانا ( عکس پروفایل اشعار مولوی )

رباعیات مولوی

گفتا که شکست توبه بازآمد مست

چون دید مرا مست بهم برزد دست

چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست

دشوار توان کردن و آسان بشکست

گفتم بجهم همچو کبوتر ز کفت

گفت ار بجهی کند غمم مستخفت

گفتم که شدم خوار و زبون و تلفت

گفت از تلف منست عزو شرفت

گفتم چشمم که هست خاک کویت

پرآب مدار بی‌رخ نیکویت

گفتا که نه کس بود که در دولت من

از من همه عمر باشد آب رویت

گفتم دلم از تو بوسه‌ای خواهانست

گفتا که بهای بوسهٔ ما جانست

دل آمد و در پهلوی جان گشت روان

یعنی که بیا بیع و بها ارزانست

گفتم عشقت مرا بت و خویش منست

غم نیست غم از دل بداندیش منست

گفتا بکمان و تیر خود می‌نازی

گستاخ مَیَنداز گرو پیش منست

گفتم که بیا بچشم من درنگریست

من نیز به حال گفتمش کاین دغلیست

گفتا که چه میرمی و اینت با کیست

تو مردهٔ اینی همه ناموس تو چیست

گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت

از ما بشد و هوای جائی می‌پخت

تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش

کانجا ز برای من ابائی می‌پخت

گفتم که دلم آلت و انگاز مست

مانند رباب دل هم‌آواز منست

خود ایندل من یار کسی دیگر بود

من میگفتم مگر که همباز منست

گفتند که شش جهت همه نور خداست

فریاد ز حلق خاست کان نور کجاست

بیگانه نظر کرد بهر سو چپ و راست

گفتند دمی نظر بکن بی‌چپ و راست

مطلب مشابه: اشعار کوتاه مولانا (مجموعه اشعار کوتاه و عاشقانه مولوی)

عکس نوشته رباعیات مولانا

گفتی چونی بنده چنانست که هست

سودای تو بر سر است و سر بر سر دست

میگردد آن چیز بگرد سر من

نامش نتوان گفت ولیکن چه خوش است

گفتی گشتم ملول و سودام گرفت

تا شد دل از این کار و از این جام گرفت

ترسم بروی جامه دران بازآئی

کان گرگ درنده باز تنهام گرفت

گم باد سَری که آن سَران را پا نیست

وان دل که بجان غرقهٔ این سودا نیست

گفتند در این میان نگنجد موئی

من موی شدم از آن مرا گنجانیست

کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست

هم کودکی از کمال خیزد شک نیست

گر زانکه پدر حدیث کودک گوید

عاقل داند که آن پدر کودک نیست

عکس نوشته رباعیات مولانا

گویند بیا به باغ کانجا لاغ است

نی زحمت نزهت و نه بانگ زاغ است

اندر دل من رنگرز صباغست

کاندر پر هر زاغ از او صد باغ است

گویند که صاحب فنون عقل کل است

مایه ده این چرخ نگون عقل کل است

آن عقل که عقل داشت آن جزوی بود

ور عقل ز عقل شد کنون عقل کل است

اشعار کوتاه و زیبای مولانا

گویند که عشق عاقبت تسکین است

اول شور است و عاقبت تمکین است

هر چند ز آسیا است سنگ زیرین

این صورت بی‌قرار بالا بین است

گویند مرا که این همه درد چراست

وین نعره و آواز و رخ زرد چراست

گویم که چنین مگو که اینکار خطاست

رو روی مهش ببین و مشکل برخاست

لطف تو جهانی و قرانی افراشت

وین تعبیه‌های خود به چیزی ننگاشت

یک قطره از آن آب در این بحر چکید

یگدانه ز انبار در این صحرا کاشت

ما را به جز این زبان ، زبانی دگر است

جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

آزاده‌ دلان زنده به جان دگرند

آن گوهر پاکشان ز کانی دگر است

ما را بدم پیر نگه نتوان داشت

در خانهٔ دلگیر نگه نتوان داشت

آنرا که سر زلف چو زنجیر بود

در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

ما عاشق عشقیم که عشق است نجات

جان چون خضر است و عشق چون آبحیات

وای آنکه ندارد از شه عشق برات

حیوان چه خبر دارد از کان نبات

ما عاشق عشقیم و مسلمان دگر است

ما مور ضعیفیم و سلیمان دگر است

از ما رخ زرد و جگر پاره طلب

بازارچهٔ قصب فروشان دگر است

اشعار کوتاه و زیبای مولانا

ماه عید است و خلق زیر و زبر است

تا فرجه کند هر آنکه صاحب نظر است

چه طبل زنی که طبل با شور و شر است

زان طبل همی زند که آن خواجه کر است

ماهی تو که فتنه‌ای ندارم ز تو دست

درمان ز که جویم که دلم از تو بخست

می طعنه زنی که بر جگر آبت نیست

گر بر جگرم نیست چه شد بر مژه هست

رباعی های زیبای مولانا

ماهی که نه زیر و نی به بالاست کجاست

جانی که نه بی‌ما و نه با ماست کجاست

اینجا آنجا مگو بگو راست کجاست

عالم همه اوست آنکه بیناست کجاست

مرغ جان را میل سوی بالا نیست

در شش جهتش پر زدن وپروا نیست

گفتی به کجا پرد که او را یابد

نی خود بکجا پرد که آنجا جا نیست

مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت

انصاف بده که نیک مردانه گرفت

از دل چو بماند دلبرش دست کشید

از جان چو بجست پای جانانه گرفت

مر وصل ترا هزار صاحب هوس است

تا خود به وصال تو که را دسترس است

آن کس که بیافت راحتی یافت تمام

وانکس که نیافت رنج نایافت بس است

مست است دو چشم از دو چشم مستت

دریاب که از دست شدم در دستت

تو هم به موافقت سری در جنبان

گر زانکه سر عاشق هستی هستت

مستم ز خمار عبهر جادویت

دفعم چه دهی چو آمدم در کویت

من سیر نمی‌شوم ز لب تر کردن

آن به که مرا درافکنی درجویت

مستی ز ره آمد و بما در پیوست

ساغر می‌گشت در میان دست بدست

از دست فتاد ناگهان و بشکست

جامی چه زید میانهٔ چندین مست

معشوق شراب‌خوار و بیسامانست

خونخواره و شوخ و شنگ و نافرمانست

کفر سر جعد آن صنم ایمانست

دیریست که درد عشق بیدرمانست

من آن توام کام منت باید جست

زیرا که در این شهر حدیث من و تست

گر سخت کنی دل خود ار نرم کنی

من از دل سخت تو نمیگردم سست

من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است

جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است

گویند وفای او چه لذت دارد

ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است

من زان جانم که جانها را جانست

من زان شهرم که شهر بی‌شهرانست

راه آن شهر راه بی‌پایانست

رو بی‌سر و پا شو که سر و پا آنست

منصور حلاجی که اناالحق میگفت

خاک همه ره به نوک مژگان می‌رفت

درقلزم نیستی خود غوطه بخورد

آنکه پس از آن در اناالحق می‌سفت

رباعی های زیبای مولانا

من کوهم و قال من صدای یار است

من نقشم و نقشبندم آن دلدار است

چون قفل که در بانگ درآمد ز کلید

می‌پنداری که گفت من گفتار است

من محو خدایم و خدا آن منست

هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما

گویم که کسی هست که سلطان منست

میدان که درون تو مثال غاریست

واندر پس آنغار عجب بازاریست

هرکس یاری گرفت و کاری بگزید

این یار نهانیست عجایب یاریست

می‌گرییم زار و یار گوید زرقست

چون زرق بود که دیده در خون غرقست

تو پنداری که هر دلی چون دل تست

نی نی صنما میان دلها فرقست

می‌گفت یکی پری که او ناپیداست

کان جان که مقدست است از جای کجاست

آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست

بی‌کام و دهان روزه‌گشائی او راست

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا