رباعیات سعدی (گلچین دلنشین ترین رباعیات سعدی بزرگ)

رباعیات سعدی را در سایت ادبی تک متن به صورت گلچین برای شما عزیزان آماده کرده‌ایم. سعدی تأثیر انکارناپذیری بر زبانِ فارسی گذاشته است؛ به‌طوری‌که شباهت قابلِ توجّهی میانِ فارسیِ نو و زبانِ سعدی هست. آثار او مدت‌ها در مدرسه‌ها و مکتب‌خانه‌ها به‌عنوان منبع آموزش زبان و ادبیات فارسی تدریس می‌شده و بسیاری از ضرب‌المثلهای رایج در زبان فارسی از آثار وی اقتباس شده است.

رباعیات سعدی (گلچین دلنشین ترین رباعیات سعدی بزرگ)

رباعی‌های سعدی بزرگ

چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

درمانش تحمل است و سر پیش انداخت

یا ترک گل لعل همی باید گفت

یا با الم خار همی باید ساخت

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت

آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

روزی گفتی: شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت.

دیدی که از آن روز چه شب‌ها بگذشت،

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟

صد بار بگفتم به غلامان درت

تا آینه دیگر نگذارند برت

ترسم که ببینی رخ همچون قمرت

کس باز نیاید دگر اندر نظرت

آن یار که عهدِ دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست

می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

مطلب مشابه: شعر سعدی احساسی عاشقانه (90 شعر بی نظیر سعدی شیرازی کوتاه و بلند)

رباعی‌های سعدی بزرگ

شب‌ها گذرد که دیده نتوانم بست

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست

باشد که به دست خویش خونم ریزی

تا جان بدهم دامن مقصود به دست

عکس نوشته اشعار سعدی

هشیار سری بُوَد ز سودای تو مست

خوش آن‌که ز روی تو دلش رفت ز دست!

بی‌‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد، چو تو هستی، همه هست

گر زحمت مردمان این کوی از ماست

یا جرم ترش بودن آن روی از ماست

فردا متغیر شود آن روی چو شیر

ما نیز برون شویم چون موی از ماست

وه وه که قیامتست این قامت راست

با سرو نباشد این لطافت که تراست

شاید که تو دیگر به زیارت نروی

تا مرده نگوید که قیامت برخاست

سرو از قدت اندازهٔ بالا بُردست

بحر از دهنت لؤلؤ لالا بُردست

هرجا که بنفشه‌ای ببینم گویم

مویی ز سرت باد به صحرا بُردست

امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست

گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست

آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست

گویند هوای فصل آذار خوشست

بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست

ابریشم زیر و نالهٔ زار خوشست

ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

خیزم بروم چو صبر نامحتملست

جان در قدمش کنم که آرام دلست

و اقرار کنم برابر دشمن و دوست

کانکس که مرا بکشت از من بحلست

مطلب مشابه: حکایت های سعدی با قصه های شیرین و دلنشین (۱۰ حکایت)

عکس نوشته اشعار سعدی

رباعات سعدی شیرازی

آن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست

رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست

آن سست وفا که یار دل‌سخت من است

شمع دگران و آتشِ رخت من است

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد گنه از بخت من است

از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه مسخ کردندش پوست

وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

گر دل به کسی دهند باری به تو دوست

کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست

از هر که وجود صبر بتوانم کرد

الا ز وجودت که وجودم همه اوست

مطلب مشابه: عکس نوشته شعر؛ عکس پروفایل با اشعار قشنگ و خواندنی

رباعات سعدی شیرازی

اشعار قشنگ سعدی بزرگ

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست

غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

خونابه درون پوست می‌باید داشت

دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم

از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

روی تو به فال دارم ای حور نژاد

زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد

فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت

تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هر که یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

نوروز که سیل در کمر می‌گردد

سنگ از سر کوهسار در می‌گردد

از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل

گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد

مقراض به دشمنی سرش بر می‌داشت

پروانه به دوستیش در پا می‌مرد

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

گر بویی ازان باد صبا بردارد

بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد

در حال ز خاک تیره سر بردارد

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

بلبل نه حریفست که خوابش ببرد

گل وقت رسیدن آب عطار ببرد

عطار به وقت رفتن آبش ببرد

کس نیست که غم از دل ما داند برد

یا چارهٔ کار عشق بتواند برد

گفتم که به شوخی ببرد دست از ما

زین دست که او پیاده می‌داند برد

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟

گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد

خطی برسید و دفع آن خال بکرد

خال سیهش بود که خونم می‌ریخت

ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد

چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد

بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد

گفتم بروم صبر کنم یک چندی

هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد

گریه‌زده خندهٔ مجازی می‌کرد

آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز

استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد

رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد

از ماش بسی دعا و خدمت برسان

گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟

اشعار قشنگ سعدی بزرگ

آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد

شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد

آن را که جمال ماه پیکر باشد

در هرچه نگه کند منور باشد

آیینه به دست هرکه ننماید نور

از طلعت بی‌صفای او در باشد

مطلب مشابه: رباعیات مولانا؛ زیباترین اشعار رباعی گلچین شده شاعر بزرگ مولانا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا