رباعیات ابوسعید ابوالخیر؛ مجموعه 50 شعر رباعی عاشقانه
رباعیات ابوسعید ابوالخیر یکی از آثار برجسته و ارزشمند در ادبیات فارسی است. ابوسعید فضلالله بن ابوالخیر با نام اصلی احمد بن محمد بن ابراهیم (۳۵۷-۴۴۰ق) معروف به شیخ ابوسعید ابوالخیر عارف و شاعر نامدار ایرانی قرن چهارم و پنجم است. این رباعیات نه تنها از نظر ادبی زیبا و دلنشین هستند، بلکه حاوی پیام های عمیق معنوی و اخلاقی نیز می باشند. ابوسعید ابوالخیربا نگاهی با عمیق به زندگی و هستی، به بررسی مسائلی چون عشق، حقیقت، و ارتباط انسان با خداوند پرداخته و از طریق شعر خود، مخاطبان را به تفکر و تعمق در این مفاهیم دعوت می کند.
در ادامه مجموعه ای از شعرهای تک بیتی ناب ابوسعید ابوالخیر، اشعار زیبای عارفانه ابوسعید ابوالخیر، اشعار خاص ابوسعید ابوالخیردر وصف خدا، بهترین اشعار احساسی ابوسعید ابوالخیر و اشعار عاشقانه ابوسعید ابوالخیر را برای شما عزیزان ارائه کرده ایم باما همراه باشید.
تک بیتی های ناب ابوسعید ابوالخیر
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین
**
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگدلان را بر ما رنگ نی
**
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
**
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
**
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
**
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
**
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر
کرا معاینه آمد خبر چه سود کند
**
هیچ صورتگر به صد سال از بدایع وز نگار
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
**
دوست بر دوست رفت یار بر یار
خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار
**
مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
نه همانا که چنین مرد فراوان بودا
**
کار چون بسته شود بگشاید
اوز پس هر غم طرب افزایدا
**
چون مرا دیدی تو او را دیدهای
چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا
**
هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست
خطر گرفت اگرچه حقیر و بیخطرست
**
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
**
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد
سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد
**
مطلب مشابه: دوبیتی های عبید زاکانی (50 شعر زیبای عاشقانه و احساسی عبید زاکانی)
اشعار زیبای عارفانه ابوسعید ابوالخیر
در کعبه اگر دل سوی غیرست تو را
طاعت همه فسق و کعبه دِیرست تو راور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست تو را
**
خواهی که کسی شوی ز هستی کم کن
ناخورده شراب وصل مستی کم کنبا زلف بتان درازدستی کم کن
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن
**
مردان رهش میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتنپرستی نکنندآنجا که مجردان حق مینوشند
خمخانه تهی کنند و مستی نکنند
**
در کشور عشق جای آسایش نیست
آنجا همه کاهشست افزایش نیستبی درد و الم توقع درمان نیست
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست
**
در درد شکی نیست که درمانی هست
با عشق یقینست که جانانی هستاحوال جهان چو دم به دم میگردد
شک نیست در این که حالگردانی هست
**
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آن کشم که روی تو نکوستمردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
**
ما را به جز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرستقلاشی و عاشقیش سرمایه ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
**
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآاین درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
**
جانی من و تو نمونه پرگاریم
سر گر چه دو کردهایم یک تن داریمبر نقطه روانیم کنون چون پرگار
در آخر کار سر بهم باز آریم
**
از زهد اگر مدد دهی ایمان را
مرتاض کنی به ترک دنیی جان راترک دنیا نه زهد دنیا زیراک
نزدیک خرد زهد نخوانند آن را
**
گیرم که هزار مصحف از بر داری
با آن چه کنی که نفس کافر داریسر را به زمین چه مینهی بهر نماز
آن را به زمین بنه که بر سر داری
**
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجاهر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
**
مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج
اشعار خاص ابوسعید ابوالخیر در وصف خدا
بنگر به جهان سر الهی پنهان
چون آب حیات در سیاهی پنهانپیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان
**
یارب بگشا گره ز کار من زار
رحمی که ز عقل عاجزم در همه کارجز درگه تو کی بُوَدم درگاهی
محروم ازین درم مکن یا غفار
**
پاکی و منزهی و بی همتایی
کس را نرسد ملک بدین زیباییخلقان همه خفتهاند و درها بسته
یارب تو در لطف به ما بگشایی
**
یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگرهر چند نیَم لایق بخشایش تو
بر حال من خستۀ دلریش نگر
**
ای ذات و صفات تو مبری زعیوب
یک نام ز اسمای تو علام غیوبرحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد
نه نوح بود نام مرا نه ایوب
**
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهمخواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
**
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبهدر حضرت تو توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
**
در بارگه جلالت ای عذرپذیر
دریاب که من آمدهام زار و حقیراز تو همه رحمتست و از من تقصیر
من هیچ نیم همه تویی دستم گیر
**
یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنمامستغنیام از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
**
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما راذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج بغیر خود مگردان ما را
**
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کردگر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
**
ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده بینوا نوایی بفرستکار من بیچاره گره در گرهست
رحمی بکن و گره گشایی بفرست
**
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
ارواح ملایک همه رو با تو کندیا هر چه رضای او در آنست بکن
یا راضی شو هر آنچه او با تو کند
**
مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)
بهترین اشعار احساسی ابوسعید ابوالخیر
ای روی تو مهر عالمآرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همهگر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
**
ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران راما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را
**
دارم صنمی چهره برافروختهای
وز خرمن دهر دیده بر دوختهایاو عاشق دیگری و من عاشق او
پروانه صفت سوختهای سوختهای
**
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آاین درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
**
با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهانزد خنده که: من بعکس خوبان جهان
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
**
هرگز المی چو فرقت جانان نیست
دردی بتر از واقعه هجران نیستگر ترک وداع کردهام معذورم
تو جان منی وداع جان آسان نیست
**
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانه عشق تو سر از پا نشناختهر کس به تو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که تو را شناخت خود را نشناخت
**
یاد تو کنم دلم به فریاد آید
نام تو برم عمرِ شده یاد آیدهرگه که مرا حدیث تو یاد آید
با من در و دیوار به فریاد آید
**
ای سبزی سبزه بهاران از تو
وی سرخی روی گلعذاران از توآه دل و اشک بی قراران از تو
فریاد که باد از تو و باران از تو
**
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروماز درگه همچو تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم
**
نوروز شد و جهان برآورد نفس
حاصل ز بهار عمر ما را غم و بساز قافله بهار نامد آواز
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس
**
بر ما در وصل بسته میدارد دوست
دل را به فراق خسته میدارد دوستمنبعد من و شکستگی بر در دوست
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
**
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
بس فتنه و شور در جهان حاصل شدسر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره از آن چکید و نامش دل شد
**
اشعار عاشقانه ابوسعید ابوالخیر
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردی که ز حد گذشت درمان چه کنمخواهم که دلم به دیگری میل کند
من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
**
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم
در هجر تو با ناله و شیون بودمگفتم به دعا که چشم بد دور ز تو
ای دوست مگر چشم بدت من بودم
**
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت
زان برق بلا به خرمنم اخگر ریختخون در دل و ریشه تنم سوخت چنان
کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
**
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
جز دوست ندید هیچ رو درخور عشقچندانکه رُخت حسن نهد بر سر حسن
شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق
**
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نَگِریستچون روز وصال آمد آن را بستم
گفتم نَگِریستی، نباید نِگَریست
**
ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست
ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماستما را نبود هوای فردوس از آنک
صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
**
آن روز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموختاز جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
**
پرسید ز من کسی که معشوق تو کیست
گفتم که فلان کسست مقصود تو چیستبنشست و به های های بر من بگریست
کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست
**
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیستاز من اثری نماند این عشق ز چیست
چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
**
عاشق همه دم فکر غم دوست کند
معشوق کرشمهای که نیکوست کندما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم
هر کس چیزی که لایق اوست کند
**
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به که دو صد دل بر مانه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دل بر ما فرست یا دلبر ما
**
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوستگفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
**
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچگفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ
**
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
وز بیم حساب رویها گردد زردمن حسن ترا به کف نهم پیش روم
گویم که حساب من ازین باید کرد
**
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنه خلق گفتگویت نکنملب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
**
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همهگر با دگران به ز منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
**
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریختزین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
**
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن
وین در به سر الماس نشاید سفتنسوداست که میپزیم والله که عشق
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
مطلب مشابه: اشعار محمدعلی بهمنی + مجموعه اشعار غزل، شعرنو، عاشقانه و…