دوبیتی های عبید زاکانی (50 شعر زیبای عاشقانه و احساسی عبید زاکانی)

عیبدالله راکانی یکی از شخصیت های برجسته و تاثیر گذار در ادبیات فارسی است . عبیدالله زاکانی شاعر و نویسنده طنزهای قرن هشتم هجری در سال ۷۰۱ هجری قمری در اطراف قزوین به دنیا آمد. او ملقب به ارباب الصدور بود. در زمان حکومت شاه شیخ ابواسحاق اینجو و شاه شجاع مظفری زیست و در دستگاه پادشاهان فردی محترم بود. بنا به گفته تاریخ نویسان عبید در طول حیات خود لقب‌هایی را از امراء و حکام زمان خود گرفته‌است و اشعار خوب و رسائل بی‌نظیری دارد. در ادامه گزیده ای از شعرهای زیبای دوبیتی عاشقانه عبید زاکانی، اشعار ناب دو بیتی از عبید زاکانی و شعرهای خاص عبید زاکانی را برای شما عزیزان ارائه کرده ایم با ماهمراه باشید.

شعرهای زیبای دو بیتی عاشقانه عبید زاکانی

دل در پی عشق دلبرانست هنوز

وز عمر گذشته در گمانست هنوز

گفتیم که ما و او بهم پیر شویم

ما پیر شدیم و او جوانست هنوز

**

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی صورتش حباب مصور نمی‌شود

عشقش حکایتی ست که از دل نمی رود
وصفش فسانه ایست که باور نمی شود

**

دوبیتی های عبید زاکانی (50 شعر زیبای عاشقانه و احساسی عبید زاکانی)

دل با رخ دلبری صفائی دارد

کو هر نفسی میل به جائی دارد

شرح شب هجران و پریشانی ما

چون زلف بتان دراز نائی دارد

**

گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسله زلف پریشان منست

**

نه یار نوازد بکرم یک روزم

نه بخت که بر وصل کند پیروزم

چون شمع برابر رخش گه گاهی

از دور نگه می‌کنم و میسوزم

**

گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیه‌بو میماند
ماه شب چهارده چو بر می‌آید
او نیست ولی نیک بدو میماند

**

تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
تا کور شود هر آنکه نتواند دید

**

ای لعل لبت به دلنوازی مشهور

وی روی خوشت به ترکتازی مشهور

با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل

همچون شب یلدا به درازی مشهور

**

عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد

خال تو مرا حال تبه خواهد کرد

زلف تو مرا به باد بر خواهد داد

چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد

**

مطلب مشابه: اشعار هوشنگ ابتهاج؛ گزیده عاشقانه ترین مجموعه شعر ابتهاج

اشعارناب دو بیتی از عبید زاکانی

خوش بود گر تو یار ما باشی
مونس روزگار ما باشی
روزکی همنشین ما گردی
شبکی در کنار ما باشی

**

زین گونه که این شمع روان می‌سوزد

گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد

گر گریه کنیم هر دو با هم شاید

کو را و مرا رشتهٔ جان می‌سوزد

**

ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد

**

تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشک ز دامنم نمیدارد دست

**

دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن

وز دست ستم سیلی هر دون خوردن

تا چند چو نای هر نفس ناله زدن

تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن

**

گر وصل تو دست من شیدا گیرد
وین درد و فراق راه صحرا گیرد
هم حال من از روی تو نیکو گردد
هم کار من از قد تو بالا گیرد

**

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقه زلف تو پریشان ما را

**

ای دل پس از این انده بیهوده مخور
زین پیش غم بوده و نابوده مخور

جان میده و داد طمع و حرص مده
غم میخور و نان منت آلوده مخور

**

مطلب مشابه: اشعار مولانا شاعر بزرگ (مجموعه 100 شعر ناب و عاشقانه مولانا)

شعرهای خاص عبید زاکانی

تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید

گوئی نتوانم که ببینم بازش

«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»

**

هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست

**

ای آنکه به جز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی

کار من مستمند بیچاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی

**

نه یار نوازد بکرم یک روزم
نه بخت که بر وصل کند پیروزم
چون شمع برابر رخش گه گاهی
از دور نگه می‌کنم و میسوزم

**

ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر

بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر

رفتی به سفر عظیم نیکو کردی

آن روز مبادا که تو یک بار دگر

**

بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی
چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی
چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی

**

ای در سر هر کس از تو سودای دگر

در راه تو هر طایفه را رای دگر

چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد

ما جز تو نداریم تمنای دگر

**

میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت

وز عالم راز بی‌خبر خوانندت

گر خیر کنی فرشته خوانند ترا

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

**

بیم است که در بیخودی افسانه شوم

وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم

ای عقل فضول میدهد زحمت من

ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم

مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو؛ مجموعه شعر عاشقانه زیبا و مفهومی احماد شاملو شاعر بزرگ

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا