داستان کودکانه آموزنده / قصههای زیبا و آموزنده برای بچههای خوب
داستان کودکانه آموزنده را در تک متن قرار دادهایم. بسیاری از قصهها درسهای اخلاقی و فرهنگی را به صورت غیرمستقیم به کودکان میآموزند. این داستانها میتوانند در مورد مهربانی، صداقت، شجاعت و دیگر ارزشهای اجتماعی باشند.

قصه کودکانه لحاف ننه سرما
روزی روزگاری، ننه سرمای پیر که در آسمون زندگی میکرد و بانوی زمستون بود، به همراه هوای سر، به شهر اومد. ننه سرما در آسمون لحافشو تکون میداد، اما نمیدونست که لحافش سوراخه و پنبههای ریزه از اون بیرون میریزن، طفلکی ننه سرما، لحافو میتکوند و پنبهها همینجوری پایین میریختن. انقدر پنبه از لحافش پایین میریخت که تا آخر زمستون لحافش سبک و نازک می شد.
ننه سرما دو پسر داشت که با خودشون سرما میآوردند. اسم یکیشون چله کوچک و دیگری چله بزرگ بود. چله بزرگ مهربون بود و از روز اول زمستون، برای ۴۰ روز حاکم زمین میشد. چله بزرگه هوای مردم رو داشت و حواسش بود که هوا رو خیلی سرد و طاقت فرسا نکنه.
اما بعد از این 40 روز، چله کوچیک حاکم زمین میشد. اون برعکس برادرش که مهربون بود، سرد و یخی و بیرحم بود و با خودش، برف و کولاک و هوای بسیار سرد میآورد.
زمان حکومت چله کوچیکه 20 روز بود و در این روزها تا میتونست سرما و یخ بندون میآورد. بالاخره یک روز حاکم دیگهای اومد و چله کوچیکه را در یک کوه یخی اسیر کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد چون دلش نمیخواست که پسرش اسیر باشه.
برای همین موضوع رو به چله بزرگه گفت و باهم به کوه رفتند و با نفس گرمشون برف و یخها رو آب کردند تا چله کوچیک رو آزاد کنند. اونها سرانجام در نبرد با حاکم کوه یخی پیروز شدند و تونستند چله کوچیکه رو نجات بدهند.
حالا دیگه همه برفها آب شده بود و کم کم با تموم شدن زمستون، زمین منتظر مهمون جدیدش یعنی عمو نوروز بود.
ننه سرما خوشحال و با آرامش شروع به تمیز کردن خونه اش کرد تا همه چیز برای اومدن عمو نوروز آماده باشه. همون کسی که همیشه پیام آور بهار و سال نو هست.
و این داستان هر سال تکرار میشه و ننه سرما و پسرهاش یعنی چله کوچیکه و چله بزرگه مهمون شهرمون میشن و تا اومدن عمو نوروز و بهار مهمون خونه هامون هستند.
مطلب مشابه: قصه برای خواب کودک ۵ ساله ( قصه و داستانهای شیرین کودکانه )
شیرشاه لجباز

شیرشاهی لجباز در جنگل زندگی میکرد. اون وقتی تصمیم میگرفت کاری انجام بده باید هر طور بود اون رو انجام میداد و به نتیجه فکر نمیکرد. فیل که وزیر شیرشاه بود، همیشه نگران این عادت پادشاه بود. روزی فیل پادشاه رو در حالی که به آسمان خیره شده بود، دید و چون میترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبی داشته باشه، با نگرانی پرسید: عالیجناب به چی فکر میکنید؟
شیر گفت: داشتم فکر میکردم که پرندگان چطور پرواز میکنند؟
فیل گفت: بدن پرندگان طوریست که به راحتی پرواز کنند.
شیرشاه گفت: تصور کن اگر بال داشتم مثل پرندگان میتونستم پرواز کنم.
فیل با تعجب گفت: چطوری میخواهید پرواز کنید؟ حالا که بال ندارید.
شیر گفت: من فقط میخوام پرواز کنم، تو خیلی باهوشی، یک راهی پیدا کن تا بتونم پرواز کنم
انگار شیرشاه دوباره میخواست با سماجت و اصرار بیجا به خواستهاش برسه.
فیل گفت: پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید. غیرممکنه.
شیر گفت: به من بگو چرا غیرممکنه؟
فیل گفت: شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست.
شیرشاه با هیجان گفت: من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و چون من سنگینم این بالها باید بزرگ باشند.
شیرشاه رفت و در حالی که دو بال بزرگ که از برگ درخت نخل درست شده بود دردست داشت، برگشت و به فیل گفت: من با کمک این بالهای بزرگ پرواز میکنم!
فیل گفت: پادشاه با این بالهای سنگین، نه شما و نه پرندگان نمیتونید پرواز کنید.
شیرشاه گفت: نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو در حال پرواز تماشا کن.
فیل از تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما چون میدونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی فایدست؛ با ناامیدی گفت: باشه من میام.
اونها به بالای تپه رفتند و شیرشاه آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت: پادشاه برای اینکه خیلی دور پرواز نکنید، این طناب رو به پاتون ببندید. شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید.
اما شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت به پایین تپه سقوط کرد. فیل که این صحنه رو دید، سریع طرف دیگر طناب رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل دره سقوط کنه.
شیرشاه بر اثر برخورد با سنگهای تپه، آسیب دید. فیل شیرشاه رو بالا کشید و گفت: حالتون خوبه؟
شیرشاه با ناله گفت: ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی.
فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد، گفت: خیلی خوشحالم که سالمید.
شیر گفت: دارم به این فکر میکنم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین، من سعی کردم از پرندگان تقلید کنم و پرواز کنم، بدون اینکه به این فکر کنم که غیرممکنه و اینطوری آسیب دیدم. اما حالا تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و لجبازی بیهوده نکنم، چون نتیجهای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت.
داستان دوست داشتن حیوانات
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاو بود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و میخواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی میکرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.
علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازههای مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی میکنند و غذاهای مختلفی میخورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.
روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتابها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه میتونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.
یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.
علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچهها هم در مورد حیوانات میگفت و بهشون کمک میکرد که بیشتر در موردشون بدونن. اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاویخیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.
راستگویی

در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی میکرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد میکردند و به آنها احترام میگذاشتند.
یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم میزد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله میکرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما میدونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.
یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد میشد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.
شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.
سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا میدونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.
باب اسفنجی و پاتریک
در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی میکرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.
بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانهها و مغازهها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.
روزها به همین منوال سپری میشد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانهها و مغازهها را تخریب کرد.
باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابانهای شهر را پر از گل و لای کرد.
باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند. باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.
سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد. با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.
داستان کمک به والدین

یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی دوست داشت به والدینش کمک کنه. سارا همیشه سعی میکرد که کارایی که از دستش برمیاد رو انجام بده.
یه روز، سارا داشت با پدرش توی باغچه کار میکرد. پدر سارا داشت گلها رو آب میداد. سارا از پدرش پرسید که میتونه بهش کمک کنه. پدر سارا گفت که البته که میتونه.
سارا با خوشحالی شروع کرد به آب دادن به گلها. سارا خیلی با دقت آب میداد تا گلها خراب نشن. پدر سارا خیلی از سارا تشکر کرد.
بعد از اینکه کارشون تموم شد، سارا گفت که میخواد یه غذای خوشمزه درست کنه. مادر سارا خیلی خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت که میتونه بهش کمک کنه.
سارا و مادرش با هم دست به کار شدن و یه غذای خوشمزه درست کردن. سارا خیلی خوب کمک کرد و غذا خیلی خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خیلی از غذای سارا خوششون اومد.
سارا خیلی خوشحال بود که تونسته به والدینش کمک کنه. سارا میدونست که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون میشه.
اینم یه داستان کودکان در مورد کمک به والدین. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
بچه درس خون
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی درسخوان بود. علی همیشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبی بگیره. علی هر روز بعد از مدرسه، درسش رو میخونده. علی درسهاش رو خیلی خوب میفهمید و به سوالات معلمش خیلی خوب جواب میداد.
علی از درس خوندن لذت میبرد و به آیندهاش امیدوار بود. علی میدونست که درس خوندن باعث میشه که بتونه در آینده شغل خوبی پیدا کنه و به موفقیت برسه.
علی در کلاس درس همیشه با دقت گوش میداد و سوالات معلمش رو میپرسید. علی همیشه تکالیف مدرسهاش رو با دقت انجام میداد. علی در درسهای ریاضی، علوم، فارسی و زبان انگلیسی خیلی خوب بود. علی همیشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبی میگرفت.
علی دوست داشت که یک دانشمند یا مهندس بشه. علی میخواست که به مردم کمک کنه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه. او میدونست که برای رسیدن به اهدافش باید خیلی تلاش کنه. علی هر روز بیشتر از قبل درس میخوند و تمرین میکرد.
یک روز، علی در مسابقه علمی مدرسه شرکت کرد. علی در این مسابقه یک اختراع جدید رو ارائه داد. اختراع علی خیلی جالب بود و همه از اون تعجب کردند.
علی در مسابقه علمی مدرسه اول شد. معلمان و دانشآموزان مدرسه خیلی از علی تعریف کردند.
علی خیلی خوشحال بود که در مسابقه علمی مدرسه اول شده بود. علی میدونست که این موفقیت، نتیجه تلاش و پشتکارش بوده است.
علی از اون روز به بعد، بیشتر از قبل درس میخوند و تمرین میکرد. علی میخواست که در آینده به یک دانشمند یا مهندس بزرگ تبدیل بشه و به مردم کمک کنه.
این داستان به کودکان یاد میده که درس خوندن مهمه و باعث میشه که به موفقیت برسند. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که باید برای رسیدن به موفقیت تلاش کنند.
داستان کودکانه در مورد غلبه بر ترس از تاریکی
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی از تاریکی میترسید. سارا همیشه از اینکه شب بخوابه میترسید.
سارا فکر میکرد که هیولاهایی در تاریکی زندگی میکنند که میخوان اون رو بخورند. سارا هر شب قبل از خواب، زیر پتو قایم میشد و از تاریکی میترسید. یک روز، سارا با یه دوست جدید آشنا شد که اسمش علی بود. علی خیلی شجاع بود و از تاریکی نمیترسید.
علی به سارا گفت که نباید از تاریکی بترسه. علی به سارا گفت که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمیکند. سارا حرفهای علی رو باور کرد و تصمیم گرفت که سعی کنه بر ترسش از تاریکی غلبه کنه. یک شب، سارا تصمیم گرفت که بدون ترس بخوابه. سارا زیر پتو قایم نشد و به تاریکی خیره شد.
سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه. سارا از اون روز به بعد، دیگه از تاریکی نمیترسید. سارا میدونست که تاریکی فقط یه چیز خالی است و هیولایی در اون زندگی نمیکند.
سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی، یه دختر شجاع تر شد. سارا میتونست از هر چیزی که ازش میترسید، بترسه و اون رو شکست بده.
اما یک روز، اتفاقی افتاد که سارا رو مجبور کرد که دوباره با ترسش از تاریکی روبرو بشه. سارا و خانوادهش برای تعطیلات به یه جنگل رفتند. سارا خیلی خوشحال بود که قرار بود در طبیعت زندگی کنه.
یک شب، سارا و خانوادهش دور آتش نشسته بودند و داستان میشنیدند. یه دفعه، باد شروع به وزش کرد و صدای غرش درختان بلند شد. سارا خیلی ترسیده بود. اون فکر میکرد که یه هیولا اومده تا اون رو بگیره. سارا زیر پتو قایم شد و از ترس گریه کرد.
علی، که کنار سارا نشسته بود، دست سارا رو گرفت و گفت: «نترس، سارا. هیچ هیولایی وجود نداره.» سارا به علی نگاه کرد و گفت: «ولی من خیلی میترسم.» علی گفت: «میدونم، اما باید نترسی. باید یاد بگیری که با ترست روبرو بشی.»
سارا تصمیم گرفت که حرف علی رو گوش بده. اون از زیر پتو بیرون اومد و به تاریکی خیره شد. سارا اولش خیلی ترسیده بود، اما بعد از چند دقیقه، دید که هیچ هیولایی وجود نداره. سارا متوجه شد که تاریکی چیزی نیست که ازش بترسه.
سارا با غلبه بر ترسش از تاریکی در جنگل، یه دختر شجاع تر و قوی تر شد. اون میدونست که میتونه از هر چیزی که ازش میترسد، بترسه و اون رو شکست بده. اینم یه داستان کودکانه تخیلی در مورد غلبه بر ترس از تاریکی. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
مطلب مشابه: داستان کوتاه انگلیسی معروف / ۱۰ قصه خواندنی زیبا و قشنگ
با دوستی و اتحاد جلوی قلدرا رو بگیریم

در یک شهر کوچک، دختری به نام سارا زندگی میکرد. سارا دختری مهربان و خوشقلب بود، اما کمی خجالتی بود. او دوستی نداشت و همیشه تنها بازی میکرد.
یک روز، سارا در حال بازی در کوچه بود که ناگهان دید که یک موجود عجیب و غریب در مقابلش ظاهر شد. موجود عجیب و غریب شبیه یک گربه بزرگ بود، اما موهای بلندی داشت که روی زمین میکشیدند.
سارا خیلی ترسیده بود و نمیدانست چه کاری باید بکند. موجود عجیب و غریب به سارا نگاه کرد و گفت: «سلام، من کیتی هستم.» سارا با تعجب گفت: «کیتی؟! شما کی هستید؟» کیتی گفت: «من یک گربه جادویی هستم. من از دنیای دیگری آمدهام.» سارا باورش نمیشد که یک گربه جادویی با او صحبت میکند. او گفت: «واقعاً؟!» کیتی گفت: «بله، واقعاً.»
سارا و کیتی با هم دوست شدند. آنها با هم بازی میکردند و خوش میگذراندند. کیتی به سارا کمک کرد تا با اعتماد به نفس بیشتری با دیگران صحبت کند و دوست پیدا کند.
یک روز، سارا و کیتی در حال بازی در پارک بودند که ناگهان یک گروه از بچههای زورگو به آنها حمله کردند. بچههای زورگو میخواستند از سارا و کیتی پول بگیرند.
سارا خیلی ترسیده بود، اما کیتی از او محافظت کرد. کیتی به بچههای زورگو گفت: «شما حق ندارید از این دختر کوچک پول بگیرید.»
بچههای زورگو از کیتی ترسیده بودند و فرار کردند. سارا خیلی از کیتی تشکر کرد و گفت: «تو یک قهرمان واقعی هستی.» سارا و کیتی همیشه در کنار هم بودند و با هم از هر خطری یکدیگر را محافظت میکردند. آنها بهترین دوستان دنیا بودند.
در مورد احترام به بزرگتر ها
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی مودب و با ادب بود. علی همیشه به بزرگترها احترام میگذاشت و ازشون حرف شنوی داشت.
یک روز، علی با پدرش به یه پارک قشنگ و سرسبز رفتند. علی داشت توی پارک بازی میکرد که یه پیرمرد رو دید که روی یه نیمکت چوبی نشسته بود. پیرمرد موهای سفید و بلندی داشت و عینک دودی به چشم داشت.
نسیم آرامی در پارک میوزید و برگهای درختان را به رقص درآورده بود. پرندگان روی شاخههای درختان آواز میخواندند و صدای خنده کودکان در پارک طنینانداز بود.
علی از روی نیمکتش بلند شد و رفت پیش پیرمرد.
علی گفت: «سلام، آقا. حالتون خوبه؟»
پیرمرد لبخندی همچون گلهای بهشتی به کودک هدیه داد و گفت: «خوبم، ممنون.»
علی پرسید: «آقا، میخواید کمکتون کنم؟»
پیرمرد گفت: «نه، ممنون. من فقط یه کم خسته شدم.»
علی گفت: «پس من میرم یه کم بابا رو تنها بذارم و دوباره میام.»
علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، من میرم یه کم با پیرمردی که روی نیمکت نشسته صحبت کنم.»
بابا گفت: «خوبه، پسرم. احترام به بزرگترها خیلی مهمه.»
علی رفت پیش پیرمرد و شروع کرد به صحبت کردن باهاش. علی از پیرمرد سوالهای زیادی پرسید و پیرمرد هم با حوصله جواب سوالهای علی رو میداد.
پیشنهاد مشاور: اهمیت بازی برای کودکان
علی از صحبت کردن با پیرمرد خیلی لذت میبرد. او از پیرمرد در مورد زندگیاش، گذشتهاش و تجربیاتش پرسید. پیرمرد هم با حوصله تمام سوالهای علی رو جواب داد.
بعد از یه مدت، علی گفت: «آقا، باید برم.»
پیرمرد گفت: «خیلی ممنون از اینکه با من صحبت کردی. خیلی خوش گذشت.»
علی گفت: «خواهش میکنم، آقا. منم خیلی خوش گذشت.»
علی رفت پیش بابا و گفت: «بابا، خیلی خوش گذشت. پیرمرد خیلی خوبی بود.»
بابا گفت: «خوشحالم که خوشت اومد، پسرم.» علی و بابا از پارک رفتن لذت بردند و علی هم به خاطر احترام گذاشتن به پیرمرد، احساس خوبی داشت.