داستان کوتاه یک ضرب المثل؛ ۱۰ داستان ضرب المثل های معروف

در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن چندین داستان کوتاه یک ضرب المثل را قرار داده‌ایم. در اصل این داستان‌ها ضرب‌المثل‌های معروف ایرانی را با یک داستان زیبا تلفیق کرده و به آن فرم هنری داده‌اند. در ادامه با ما باشید.

داستان کوتاه یک ضرب المثل؛ ۱۰ داستان ضرب المثل های معروف

داستان ضرب المثل گرگ در لباس میش

روزی روزگاری گرگ خبیثی برای پیدا کردن غذا مشکل داشت. زیرا گله ای که برای چرا به چمنزار می آمد، چوپانی دلسوز و سگی مراقب داشت. گرگ نمی دانست چه کند تا اینکه یک روز پوست گوسفندی را پیدا کرد. او را بلند کرد و فرار کرد. روز بعد گرگ پوست گوسفند را روی خود انداخت و خود را به شکل گوسفند درآورد و وارد گله شد.

یکی از بره ها به سمت گرگ آمد. گرگ با زیرکی به او گفت: «کمی جلوتر علف های خوشمزه تری وجود دارد.» و بره بیچاره به دنبال گرگ رفت و از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد. گرگ مدت ها گوسفندان را به روش های مختلف فریب داد تا اینکه چوپان پس از مدت ها متوجه ناپدید شدن گوسفند شدند و گرگ خبیث را ادب کرد. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند.

طبق این داستان زمانی که گرگ ها می خواستند به گله ای از گوسفندان حمله کنند، وقتی با چوپان هوشیار و سگ نگهبان گله مواجه می شدند، جرئت نزدیک شدن به گله را نداشتند به همین خاطر تدابیر دیگری می اندیشیدند تا از در دوستی و نیرنگ وارد شوند تا آنها را کلک بزنند و در اصطلاح ” از پشت خنجر بزنند ” به گله گوسفندان ! که سرانجام تن خود را با پشم گوسفندان می پوشاندند و به گله آنها حمله می کردند و در لباس میش، میش ها را می خوردند!

داستان ضرب المثل شتر در خواب بیند پنبه دانه

فردی دو کوزه شیری از ده برای فروش به شهر می برد در بین راه جهت رفع خستگی کوزه ها را جلویش به زمین می گذارد وبه درختی تکیه می دهد. کم کم به خیالات رفته که اگر شیر ها را خوب بخرند می تواند بار دیگر چهار کوزه بیاورد و چهار را هشت و آنها را تبدیل به روغن نموده واگر زیاد تر بیاورد ومرکز فروش داشته باشد، حجره ی تجارت باز کند.

در خیالش کار و بارش بالا گرفته تا آنجا که به مقام امین التجاری می رسد، بعد از آن به خواستگاری دختر حاکم می رود وبا او ازدواج می کند و صاحب فرزند می شود. بعد از مدتی روزی با او دچار اختلاف شده وچنان لگدی به او می نوازد که او را نقش زمین می سازد. در این هنگام همان لگد را به کوزه هارا می کوبد و تمام شیرها روی زمین می ریزد و کوزه‌ها می‌شکنند!!!

ضرب المثل شتر در خواب بیند پنبه دانه رادرباره افراد خیال پرور وتن پرور بکار می برندکه همیشه درخواب ناز هزاران رویا می سازند. این ضرب المثل در مواقعی به کار میرود که ما بخواهیم به مخاطب بفهمانیم هرگز به آرزوی خود نخواهد رسید مگر در خواب، همانطور که شتر پنبه دانه را دوست دارد اما چون در عالم واقع امکان خوردنش را ندارد. چون شتر حیوانی است که در بیابان زندگی می کند و امکان کشت پنبه آنجا وجود ندارد. در خواب با علاقه ومیل آن را می خورد.

داستان ضرب المثل از دماغ فیل افتاده

داستان ضرب المثل از دماغ فیل افتاده

همانطور که داستان حضرت نوح را شنیده‌اید؛ به فرمان خدا این پیامبر تصمیم گرفت که پیروان و همراهان خود را وارد یک کشتی کند و از هر حیوان و جانور یک جفت نر و ماده را نیز با خود ببرد تا نسل آن‌ها روی زمین از بین نرود.

به فرمان خدا به زودی گناهکاران اسیر باران و طوفان می‌شدند و از بین می‌رفتند و حضرت نوح باید پیروان خود را نجات می‌داد و برای بقای حیوانات؛ یک جفت از آن‌ها را نیز با خود می‌برد.

وقتی طوفان شروع شد؛ بت پرستان و بدکاران غرق شدند و به سزای کارهایشان رسیدند. بعد از طوفان شدید؛ حدود ۶ ماه کشتی نوح بر روی آب بود و به دلیل فضولات حیواناتی که در کشتی بودند؛ بوی زیادی ایجاد شده بود و ساکنان کشتی دیگر نمی توانستند تحمل کنند.

آن‌ها نزد نوح رفتند و گفتند: «ای پیامبر خدا، فکری به حال این فضولات و آلودگی‌ها و بوها بکنید، از این بوی بد جانمان به لب رسیده و داریم خفه می‌شویم.»

آن حضرت به درگاه خدا مناجات کرد و خدا به او فرمود تا دستی به پشت فیل بزند.

حضرت نوح دستی به پشت فیل زد و ناگهان یک خوک از درون بینی فیل بیرون آمد. خوک شروع کرد به خوردن فضولات و کشتی تمیز شد.

اما در همین بین شیطان دستی به پشت خوک زد و از بینی خوک یک موش بیرون آ مد و شروع کرد به زاد و ولد و تعداد موش‌ها هی زیادتر و زیاتر شد. موش‌ها بخش‌های مختلف کشتی را می‌جویدند و خوراکی‌های مردم را می‌دزدیدند. در همین میان حضرت نوح دستی به پشت شیر کشید و از دماغ آن یک گربه بیرون آمد و موش‌ها را گرفت و مردم از شر آن‌ها رهایی پیدا کردند.

در این داستان با اینکه خوک حیوان کثیفی بود و تمام فضولات درون کشتی را خورد، ولی به تمام حیوانات داخل کشتی فخر می‌فروخت و احساس غرور و تکبر می‌کرد.دبه مرور این داستان به یک ضرب المثل تبدیل شد و وقتی مردم می‌خواهند در مورد یک شخص مغرور حرف بزنند می‌گویند انگار از دماغ فیل افتاده است.

داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

در این داستان، دو دوست در یک شهر کوچکی زندگی می‌کردند که هردو یک قوز داشتند و این باعث شده بود که همه آن‌ها را مسخره کنند.

با اینحال یکی از این دو مرد که قوز بزرگی بر پشت خود داشت مهربان‌تر و خوش روتر بود؛ اما دوست دیگر یک مرد بداخلاق بود که همه از او دوری می‌کردند.

در یک شب مهتابی مرد قوزدار خوش اخلاق تصمیم می‌گیرد به حمام برود. وقتی وارد حمام می‌شود صدای ساز و دهل می‌شنود؛ اما اعتنا نمی‌کند و وارد حمام می‌شود.

وقتی در حال درآوردن لباس‌هایش بود؛ متوجه می‌شود تعدادی آدم در حمام در حال آواز و رقصیدن هستند. مرد داستان ما هم که خیلی خوش برخورد بود؛ شروع به رقص و آواز می‌کند. در حین رقصیدن متوجه پاهای این افراد می‌شود و مطمئن می‌شود که آن‌ها انسان نیستند؛ بلکه از ما بهتران هستند.

خیلی می‌ترسد؛ اما به خدا توکل می‌کند و به رقص و آواز ادامه می‌دهد. از ما بهتران وقتی می‌بینند یک انسان عجیب در کنار آن‌ها می‌رقصد و شادی می‌کند؛ به کنارش می‌آیند و قوز او را بر می‌دارند. مرد هم با خوشحالی به خانه می‌رود و همه می‌بینند که دیگر قوز ندارد.

وقتی دوست بداخلاقش از این داستان مطلع می‌شود به نزد دوستش می‌رود و از او می‌پرسد که چه کار کرده است که دیگر قوز ندارد و قوزش صاف شده است.

مرد هم ماجرای آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد دوستش هم به حمام می‌رود. و بله متوجه می‌شود داستان حقیقت دارد و تعداد زیادی از ما بهتران در حمام هستند. دوست بداخلاق داستان ما هم بدون فکر شروع به رقصیدن می‌کند. اما بخت با او یار نبود.

آن روز از ما بهتران عزادار بودند و وقتی می‌بینند این مرد در حال آواز خواندن و خوشحالی کردن است، اوقاتشان تلخ شد. قوز آن مرد اولی را می‌آورند و می‌گذارند بالای قوزش. مرد که متوجه می‌شود کار اشتباهی کرده می‌گوید: «ای وای، دیدی که چه به روزم شد، قوز بالا قوز شدم!»

این ضرب المثل در زمانی استفاده می‌شود که یک نفر گرفتار مصیبت و مشکلی شده و با کار اشتباه خود، مصیبت جدیدی هم برای خودش به وجود می‌آورد.

داستان ضرب المثل همین آش و همین کاسه

داستان ضرب المثل همین آش و همین کاسه

روزگاری در زمان حکومت نادر شاه افشار، حاکمی بود ظالم و بر مردم زیر دستش بسیار سخت می‌گرفت. مالیاتی که مردم آن شهر می‌دادند بسیار بیشتر از مردم سایر نقاط کشور بود.

روزی کاسه صبر مردم شهر سرریز شد و دیگر صبر نکردند و برای رفع این معضل مخفیانه به گرد هم آمدند تا راه حلی بیاندیشند.

در نهایت تصمیم جمع بر این شد که نامه‌ای را به شکایت از دست حاکم بنویسند و به پیکی تیز پا بدهند تا هرچه سریع‌تر به دست نادر شاه برسد و او بتواند برای مردم راه چاره‌ای را مهیا کند.

پیک شب و روز در راه بود تا هر چه سریع تر به مشهد برسد و بتواند نادر را ملاقات کند.

بالاخره پیک تیز پا به دربار رسید و به حضور پادشاه رفت و نامه اهالی شهر را به او داد. نادر پس از خواندن نامه از ظلم دست نشانده خود بسیار ناراحت شد و نامه‌ای برای او نوشت و از او خواست تا بنا به دستور سلطنتی مطابق با مالیات معمول از مردم خراج بگیرد و دیگر در منطقه خود جوری را روا ندارد.

فرمان مهر و موم شده پادشاه به دست حاکم خاطی رسید و باعث شد که در رفتار خود رعایت انصاف را بکند و چند صباحی را به عدالت حکمرانی کند.

اما با گذشت چند ماه دوباره به روال سابق بازگشت و مردم در فشار و ناراحتی قرار گرفتند.

دوباره اهالی تصمیم گرفتند تا نادر را در جریان رفتار زشت حاکم قرار بدهند. نادرشاه با خواندن نامه فهمید که حاکم دستور او را زیر پا گذاشته است و دستورش چند ماهی بیشتر به اجرا گذاشته نشده است.

بنا به فرمان پادشاه، حاکم ظالم به همراه حاکمان دیگر نواحی در مشهد جمع شدند. نادرشاه دستور داد که حاکم ظالم را بکشند و گوشتش را بپزند و در آش بریزند و به هر حاکم یک کاسه بدهند و از آن‌ها بخواهند تا آش‌ها را بخورند.

نادر شاه در زمان خوردن آش‌ها گفت اگر شما هم در منطقه خود روال را بر ظلم بگذارید و بر مردم ظلم کنید عاقبت شما هم همین آش و همین کاسه است. یعنی شما هم عاقبتی بهتر از او نخواهید داشت.

این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که وضعیت تغییری نکرده باشد و همه چیز مانند زمان قبل باشد. به طور مثال مشکلی پیش آمده و ما برای آن چاره‌ای می اندیشیم ولی این چاره و راه حل افاقه نکرده و تغییری در حل مشکل پیش نمی‌آید. اینجاست که می‌گویند همین آش و همان کاسه است.

مطلب مشابه: انشا درباره ضرب المثل؛ 3 انشا درباره ضرب المثل های معروف

مطلب مشابه: ضرب المثل های معروف طبق حروف الفبا (انواع ضرب المثل از الف تا ی)

داستان ضرب المثل هم خدا را می‌خواهد هم خرما را

در آن روزگاری که پیامبر اسلام تازه در عربستان که همه بت پرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت می کرد. ولی اکثر مردم عربستان بت پرست بودند مردم از سنگ و گل بت می ساختند و ساخته ی خود را عبادت می کردند. گروهی با چیزهای دیگر هم بت می ساختند. از جمله مردی که نخلستان بزرگی از خرما داشت، مقداری از بهترین خرماهای خود را به شکل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانواده اش به آن بت خرمایی تعظیم می کردند و آن را می پرستیدند.

چندین سال این مرد و خانواده اش به همین منوال زندگی کردند. تا اینکه یکسال خشکسالی آمد و موادغذایی کم شد. به طوری که بعد از مدتی در هیچ خانه ای غذایی برای خوردن پیدا نمی شد. نخلستان ها خشک شدند و مردم به سختی زندگی می کردند، ولی مرد بت پرست با اینکه شرایط سختی را پشت سر می گذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شده ی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام می گذاشت.

بعد از مدتی یک روز که گرسنگی به پسر کوچک خانواده فشار آورد پسرک با اینکه می دانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یک خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینکه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما کم می شود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.

مرد بت پرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینکه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبح ها چه کسی می آید و خرما را برمی دارد.

شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر کوچک خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش کرد. گفت: چه کار می کنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم.

یک دانه از این خرما بخور خودتان می فهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بت پرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدت ها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت می خوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.

پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرک گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما می توانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستان ها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم.

این ضرب المثل در مورد افرادی گفته می‌شود که فقط به فکر منافع شخصی خودشان هستند خواه به دیگران ضرر رسد خواه نه. در هر صورت برای آن‌ها تفاوتی نخواهد داشت.

گرگ و پوستین دوزی؟

گرگ و پوستین دوزی؟

روزی روزگاری شیر مانند همیشه، سلطان جنگل بود و گرگ هم دل پرخونی از او داشت؛ چرا که نه قدرت مبارزه با شیر را داشت و نه شیر به او فرصت می داد که با خیال راحت به شکار بپردازد؛ گرگ برای نجات پیدا کردن از این گرفتاری و مبارزه با شیر ساعت ها فکر کرد و در نهایت نقشه ای کشید.

فردای روزی که نقشه اش را به خوبی طراحی کرد به طرف شیر رفت و سلام و تعظیم کرد، احترام لازمه را به جا آورد و گفت: حضرت سلطان همه می دانند که شما پادشاه حیوانات هستید؛ اما اخیراً خرسی در جنگل پیدا شده که می گوید: “شیر سگ کی باشد؟ از این به بعد من سلطان جنگل هستم.” شیر بدون این که پرس و جو کند، به حرف گرگ اعتماد کرد. خیلی عصبانی شد و گفت: دماری از روزگار خرس در بیاورم که در قصه ها بنویسند! برو هر طور شده خرس را به اینجا بیاور!

گرگ که دید قسمت اول نقشه اش عملی شده خیلی خوشحال شد. تعظیمی دروغین کرد و به طرف خرس رفت؛ خرس بی خبر از همه جا زیر درختی نشسته بود؛ گرگ به او و نزدیک شد و گفت: ” مژده بده برایت خبر خوشی دارم”، خرس گفت: “خوش خبر باشی، بگو ببینم چه خبری داری؟”

گرگ گفت: شیر تصمیم جالبی گرفته است؛ به من گفت که پر زورتر از خرس حیوان دیگری را سراغ ندارم و تصمیم دارم او را معاون خودم کنم، حالا هم مرا فرستاده تا تو را پیش او ببرم! خرس خوشحال شد و گفت: ” پس بیا همین حالا راه بیوفتیم!” 

گرگ گفت: ” بله، هر چه زودتر برویم بهتر است؛ شیر را که دیدی با عجله به طرفش برو و بغلش کن تا بفهمد که داری از او تشکر میکنی!”

گرگ و خرس راه افتادند تا به شیر رسیدند؛ شیر را که از دور دیدند گرگ گفت: “درست نیست من به حضور سلطان بیایم خودت تنها برو و خودش را به پشت درختی رساند و از دور شیر را زیر نظر گرفت که ببیند چه می کند.

قسمت دوّم نقشه ی گرگ هم عملی شد خرس با شتاب به طرف شیر دوید تا او را در آغوش بگیرد و تشکر کند.

شیر که دید خرس با شتاب به طرف او می آید، مطمئن شد که او دشمن است و قصد حمله و درگیری دارد به همین دلیل پیش دستی کرد و به سمت خرس حمله ور شد تا خرس به خودش بیاید شیر گلویش را فشرد و پوستش را کند گرگ با ادب و احترام پیش آمد و گفت تبریک میگویم حضرت سلطان شما قوی ترین دشمن خود را از بین بردید بعد نگاهی به پوست خرس انداخت و گفت: «چه پوست گرم و نرمی! اگر اجازه دهید با پوست خرس برای شما پوستین قشنگی بدوزم که شما را در سرمای زمستان از برف و سرما نجات بدهد.

شیر گفت: ” نمیدانستم تو پوستین دوزی هم بلدی!”  گرگ گفت: ” اختیار دارید قربان اجازه بدهید نخ و سوزنم را بیاورم و پوست خرس را به تنتان اندازه کنم! “

گرگ رفت و با سوزن نخ برگشت؛ با چرب زبانی پوست تازه ی خرس را به تن شیر پوشاند و بعد شکاف های آن را دوخت و گفت: بهتر است تمام روز را زیر آفتاب بمانید تا پوستین شکل تن شما را بگیرد، شیر کاری را که گرگ گفته بود کرد.

بر اثر تابش آفتاب پوست خرس بر تن شیر خشک شد؛ تا آن جا که دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد. عصر که شد گرگ به کنار شیر آمد و بدون اجازه مشغول خوردن گوشت خرس شد؛ شیر گفت: ” بیا پوستین را از تن من در بیاور که خیلی گرسنه ام گرگ گفت: بهتر است همان طور بمانی تا از گرسنگی بمیری! آخر حیوان کم عقل، فکر نکردی که گرگ را چه به پوستین دوزی؟ “

مطلب مشابه: داستان کوتاه درباره مادر (۱۲ قصه مادرانه زیبا و خواندنی)

مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه

آخرش معلوم شد توی ظرف یارو چی بود

در یکی از روزها، میهمانی بزرگی در خانه یکی از روستاییان برپا شده بود. همگی تنگاتنگ هم نشسته بودند و گل می گفتند و گل میشنیدند و از هر دری با یکدیگر صحبت می کردند.

در آن هنگام یکی از افراد که خودش را از دیگران خوش سر و زبان تر و شوخ طبع می پنداشت، بلند شد و گفت: «خوب گوش کنید که می خواهم لطيفه جدیدی برایتان بگویم.» همه ی میهمانان ساکت شدند تا لطیفه ی او را بشنوند.

فرد شوخ طبع شروع کرد و گفت: «یک روز دو نفر آدم ساده لوح و هالو به یکدیگر رسیدند. در دست یکی شان سبدی بود و چیزی توی سبد داشت و روی سبد را با پارچه پوشانده بود، به طوری که معلوم نبود داخلش چیست.

آدم ساده لوحی که چیزی در دست نداشت، بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی به کسی که سبد در دست داشت گفت: ای دوست کجا می روی؟ توی سبدت چی هست؟

هالوی دومی لبخندی زد و گفت: به شهر می روم تا آنچه را که در سبد دارم بفروشم.

اولی گفت: حالا توی آن سبد چی گذاشته ای؟

ساده لوحی که سبد داشت گفت: هوشت را امتحان کن. اگر بگویی که توی سبد من چیست، یکی از تخم مرغ ها را به تو می دهم و اگر بگویی چند تاست و درست هم بگویی، هر هشت تایی را که توی سبد دارم به تو جایزه میدهم.

دوست ساده اش کمی فکر کرد. مثل خر در گل مانده بود. فکرش به جایی نرسید و گفت: «لااقل یک بار راهنمایی ام کن.»

صاحب سبد گفت: «راهنمایی ات می کنم. توی سبد من چیزهایی هست که رنگش سفید است و اگر آنها را بشکنی، می بینی که وسطش زرد است.»

دوستش با خوشحالی فریادی کشید و گفت: فهمیدم، فهمیدم! توی سبدت ترب سفید داری، البته ترب هایی که وسطشان را خالی کرده ای و توی آنها هویج تپانده ای. هالوی اولی قیافه ی پیروزمندانه و حق به جانبی گرفت و گفت: نه، باختي. نتوانستی درست حدس بزنی»

میهمانان با شنیدن لطیفه خنده سر دادند و گفتند: بابا اینها که دیگر خیلی هالوبوداند. یکی از میهمانان که توی فکر بود و مثل بقیه نمی خندید، سرش را با تعجب بلند کرد و گفت: آخرش معلوم شد که توی سبد یارو چی بود و چند تا بود؟

این بار میهمانان با صدای بلند به فردی خندیدند که از دو هالوي قصه کم هوش تر و ساده لوح تر بود…

هیچ گرانی بی حکمت نیست، هیچ ارزانی بی علت نیست

هیچ گرانی بی حکمت نیست، هیچ ارزانی بی علت نیست

در روزگاران قدیم تاجری حدود 5 سال دو تا شاگرد هم سن و سال رو استخدام کرده بود. گرچه هر دو با هم استخدام شده بودند و سابقه کاری هر دو مثل هم بود ولی به لحاظ حقوقی متفاوت بودند یعنی یکی از شاگردها، دو برابر دیگری حقوق می گرفت.

شاگردی که کمتر حقوق می گرفت، تاجر را دوست داشت؛ اما از این که نصف همکارش حقوق می گیرد، همیشه غمگین بود.

در یکی از سفرهای تجاری که فرصتی پیش آمده بود،  شاگرد سر صحبت با تاجر را باز کرد و گفت: «شما هرچه به من بدهید، می گویم خدا برکت بدهد. اما خیلی دلم می خواهد علت این اختلاف حقوق را بدانم.»

تاجر لبخندی زد و گفت: «کمی صبور باش تا در اولین فرصت علتش را دریابی.»

بعد از مدت ها یک روز تاجر و هر دو شاگردش سر سفره ی ناهار نشسته ای بودند که صدای زنگ های شتران کاروانی به گوش رسید. تاجر که با خود مقداری جنس اورده بود و دنبال مشتری می گشت، گفت: «امیدوارم توی این کاروان مشتری خوب برای جنس های من پیدا شود. خیلی دلم می خواهد هر چه زودتر جنس هایمان را بفروشیم و برگردیم»

فوراً به شاگردهایش گفت: «یکی تان بروید ببینید چه خبر است و آیا امیدوار باشیم یا نه.»

شاگردی که کمتر حقوق می گرفت، برای این که ثابت کند زرنگ است، فوراً بلند شد و بیرون رفت. بعد از اندک زمانی برگشت و گفت: «بله، همان طور که می گفتید، یک کاروان تجاری است که به گردن همه ی اشترهایشان زنگ بسته اند و با سر و صدا از این جا عبور می کنند. احتمال می دهم نه خریدار باشند، نه فروشنده؛ چون ظاهراً قصد ندارند در این مکان بمانند.»

تاجر تشکر کرد و رو به شاگرد دیگرش گفت: «تو هم برو ببین چه خبر است؟»

شاگردی که حقوقش بیشتر بود، از جا بلند شد و رفت. آمدنش طول کشید. شاگردی که کمتر حقوق می گرفت، خرسند شد و با خود گفت: «من احتمالاً در نزد تاجر زرنگ تر بودم چون در کمترین زمان رفتم و برگشتم.» اما افکارش را به تاجر نگفت.

به هر حال بعد از مدت زمان نسبتاً طولانی شاگردی که بیشتر حقوق می گرفت، از مأموریتی که تاجر به او داده بود برگشت.

تاجر گفت: «چه خبر؟»

شاگرد گفت: «کاروانی بود که بیش از صد نفر شتر داشت و سی و پنج رأس قاطر. پشت صد و بیست و پنج تا از چهار پاها را بار کرده بودند و روی ده نفر از شترها هم صاحبان کالا نشسته بودند. بارشان پارچه بود و مغز بادام و کمی هم مغز گردو از مشهد آمده بودند و داشتند به طرف اصفهان می رفتند.

قصد داشتند زودتر خودشان را به کاروانسرای بعدی برسانند. عجله داشتند که تا شب نشده به مقصد برسند تا گرفتار راهزنان و دزدان نشوند. دو سه روزی در کاروانسرای بعدی می مانند تا کمی ادویه و پشم و پنبه بخرند. به آن ها گفتم که ما ادویه و پشم داریم و قرار گذاشتیم که فردا صبح، جنس های مورد نیازشان را به کاروانسرای بعدی ببریم.»

تاجر تشکر کرد و گفت: «در این مدت زمان اطلاعات خوبی برایم آوردی». و دوباره ادامه داد: « درباره ی قیمت ادویه و پشم که چیزی به  آنها نگفتی؟»

شاگرد گفت: «نه، گفتم که قیمت با شماست.»

تاجر بازهم تشکر کرد و به او گفت: «پس این پول را بگیر و غذا و وسایل لازم را برای سفر فردامان تهیه کن. فردا باید به طرف کاروانسرای بعدی برویم و جنس هامان را به آنها بفروشیم.»

وقتی شاگرد بیرون رفت، تاجر رو به شاگرد دیگرش کرد و گفت: «حالا فهمیدی که، هیچ گرانی بی حکمت نیست و هیچ ارزانی بی دلیل  نیست؟!»

مطلب مشابه: داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)

با همه بله، با ما هم بله

در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت، یکباره گران می شد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام  ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.

برای این که در مغازه اش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاری های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد.

دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاری های قدیمی بدهکار شد.

طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان  پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد.

پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.

پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمیدانم چه کنم.»

طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»

پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم»

طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی»

پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»

بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی.»

چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم  آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: « قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»

پیرمرد گفت: «بله»

ابتدا ما را با قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»

پیرمرد گفت: «بله»

قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهر مار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»

پیرمرد باز هم گفت: «بله»

یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را می دهی یا نه؟

پیرمرد گفت: بله !

طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همه ی پول ها را بالا بکشی؟

پیرمرد گفت: بله

طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟

پیرمرد گفت: بله.

قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان».

طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: دیدی که نقشه ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟

پیرمرد گفت: بله

طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: چرا ایستاده ای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.

پیرمرد گفت: بله!

طلبکار گفت: دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!

پیرمرد گفت: بله!

هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!»

و پیرمرد باز هم گفت: «بله!».

مطلب مشابه: حکایت‌های پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا