داستان کوتاه و چند خطی / ۱۰ قصه و داستان شیرین و قشنگ کوتاه

دنیای داستان به قدری جذاب و خاص است که حتی با چند خط هم می‌شود داستانی مهم نوشت. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم چندین داستان کوتاه چند خطی را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

داستان کوتاه و چند خطی / ۱۰ قصه و داستان شیرین و قشنگ کوتاه

داستان کوتاه از همینگوی بزرگ

ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمی‌توان داستان نوشت، نوشته است.

“For Sale: Baby Shoes, Never Worn”

برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده

نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.

گفته میشود «ارنست همینگوی» این داستان 6 کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه داستان کوتاه نوشته است و برنده مسابقه نیز شده است.

داستان کوتاه از حمیدرضا اکبری شروه

داستان کوتاه از حمیدرضا اکبری شروه

سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقت‌ها می‌خواست با پا ‌له‌اش کند اما نمی‌توانست. می‌خواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمی‌تواند سایه‌اش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.

داستان چهار نفر

چهار نفر بودند.

اسمشان اینها بود:

همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟

مطلب مشابه: حکایت‌های پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا

مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه

داستان کودکانه پنج خطی پسته اخمو

داستان کودکانه پنج خطی پسته اخمو

همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .

هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.

هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد.

بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد .

همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود .

هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت.

هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد.

بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد .

این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیاش . محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد.

بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لای اون خرده ها به غیر از پوست پسته و مغز پسته، یه خورده دندون شکسته هم بود.

حالا دیگه به جای پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده! شاید پسته های اخمو هم نمی خندن که کسی تو دهنشونو نتونه ببینه.!!

داستان درخت مزار کنار درخت

روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد، رو کرد به جوان و با ذوق گفت:«چه حلقه‌ی قشنگی. نگاه کن، اندازه انگشتمه، فکر نمی‌کردم اینقدر خوش سلیقه باشی!» یکدفعه لحن صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: «پدرم نامه‌هایت را دید، حالا دیگر همه چیز را می‌داند. اما تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت می‌کند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم، دسته گل را بردار و به دیدنش برو، راحت پیدایش می‌کنی … چند قطعه آن‌طرف تر از تو، کنار درخت نارون، مزارش آنجاست.»

مطلب مشابه: داستان کوتاه عاشقانه احساسی؛۱۲ قصه رمانتیک Love Story

مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما

داستان کوتاه زردآلو

داستان کوتاه زردآلو

مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود و نوشته بود: زردآلو هر کیلو ۵۰۰ تومن، هسته زردآلو هرکیلو ۷۰۰ تومن.

یکی پرسید: چرا هسته‌اش از خود زردآلو گران‌تر است؟

فروشنده گفت: چون عقل آدم را زیاد می‌کند.

مرد کمی فکر کرد و گفت: یک کیلو هسته بده.

خرید و همان نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. با خود گفت: چه کاری بود، زردآلو می‌خریدم هم خود زردآلو را می‌خوردم هم هسته‌ش را، هم ارزان‌تر بود. رفت و همین حرف را به فروشنده گفت.

فروشنده گفت: بله، نگفتم عقل آدم را زیاد می‌کند. چه زود هم اثر کرد!

داستان پیرمرد نارنجی پوش

پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.

پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.

پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه

صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید.

داستان زن فقیر

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمناً به او گفت:«وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟» زن جواب داد:« نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.»

مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.» پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطانی‌هایم مادرم را اذیت می‌کردم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطانی ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطانی کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام.»

مطلب مشابه: داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)

مطلب مشابه: قصه شیرین دخترانه / 10 داستان و قصه کوتاه برای فرزند دختر

داستان چند خطی غمگین

داستان چند خطی غمگین

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود. نامه شرکت بیمه، از لغو شدن قراردادهایشان خبر می‌داد. زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می‌داد. روی میز کار شوهرش نامه‌ای پیدا کرد: «پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه‌ها کافی خواهد بود.»

مهاجر

یه ربع دیگه شیفتم تموم میشه و میتونم چند ساعتی بخوابم. ولی دوباره باید به سرکار برم، درسته برای رسیدن به اینجا زیاد سختی کشیدم، ولی ارزششو داشت؛

از اون همه استرس قاچاقی از مرز رد شدن بگیر؛ تا ۶ ماه زندگی تو کمپ پناهنده‌ها، ولی در عوض الان برخلاف بقیه دوستا و فامیلامون دارم توی آلمان زندگی میکنم. خداروشکر کار دارم و یه خونه اشتراکی با چندتا کارگر مهاجر اجاره کردم.

دیشب یه استوری از کلاب گذاشتم؛ خوبه الانم یه استوری از غروب برلین بزارم تو پیجم …

صدای سرکارگر: هی مهاجر، گوشیتو بزار کنار وسط کار! دلت اخراج میخواد؟

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا