داستان کوتاه با موضوع نماز (۱۲ قصه مذهبی نماز خواندن)

در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین داستان کوتاه با موضوع نماز را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این داستان‌های قشنگ و زیبا درباره نماز بسیار آموزنده و زیبا هستند و می‌توانید آن‌ها برای فرزندان خود نیز بخوانید. با ما باشید.

داستان کوتاه با موضوع نماز (۱۲ قصه مذهبی نماز خواندن)

نماز ریاکار

چادرنشینی مسلمان، به شهر آمد، داخل مسجد شد، دید مردی با خشوع نماز می گذارد. توجهش به وی معطوف گردید. پس از نماز به او گفت: چه خوب نماز می خوانی، جواب داد علاوه بر نماز، روزه هم دارم و اجر نماز گزار صائم دو برابر نمازگزار غیر صائم است. مرد اعرابی که مجذوب او شده بود گفت:

در شهر کاری دارم که باید آن را انجام دهم، بر من منت بگذار و قبول کن که شترم را نزد شما بگذارم تا بروم و برگردم. او پذیرفت و چادر نشین با اطمینان خاطر شتر به وی سپرد و از پی کار خود رفت. نمازگزار ریاکار با دور شدن اعرابی بر شتر نشست و با سرعت آن محل را ترک گفت. پس از ساعتی مرد چادرنشین برگشت ولی نه از نمازگزار اثری دید و نه از شتر.

در اطراف و نواحی مسجد جستجو کرد، نتیجه ای نگرفت. بیچاره سخت ناراحت و متأثر گردید و یک شعر گفت که مفادش این بود: نمازش به شگفتم آورد و روزه اش مجذوبم ساخت، امّا نمازگزار روزه دار ناقه ‎ ی جوانم را با سرعت راند و برد.

نماز واقعی

هر وقت هنگام نماز می رسید امیرالمؤمنین – علیه السّلام – حال اضطراب و تزلزل پیدا می کرد. عرض می کردند شما را چه می شود که اینقدر ناراحتید. می فرمود: وقت امانتی که خداوند بر آسمان و زمین عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزیدند، رسیده. در جنگ صفین تیری بر ران مقدسش وارد شد هر چه کردند در موقع عادی خارج نمایند نتوانستند، از شدت درد و ناراحتی آن جناب.

خدمت امام حسن – علیه السّلام – جریان را عرض کردند. فرمود: صبر کنید تا پدرم به نماز بایستد زیرا در آن حال چنان از خود بیخود می شود که به هیچ چیز متوجه نمی گردد. به دستور حضرت مجتبی در آن حال تیر را خارج کردند.

بعد از نماز علی – علیه السّلام – متوجه شد خون از پای مقدسش جاری است. پرسید چه شد؟ عرض کردند تیر را در حال نماز از پای شما بیرون کشیدیم.

کاهلی در نماز

کاهلی در نماز

ابوبصیر گفت: بعد از در گذشت حضرت صادق – علیه السّلام- پیش ام حمیده رفتم تا او را در این مصیبت تسلیت بگویم. تا چمشمش به من افتاد شروع به گریه کرد من نیز از حال او به گریه افتادم آنگاه گفت: ابا محمد، اگر حضرت صادق – علیه السّلام- را هنگام مرگ مشاهده می کردی چیز عجیبی می دیدی. در آن لحظات آخر چشم باز کرده فرمود: هر کس بین من و او خویشاوندی هست بگوئید بیاید همه را گرد من جمع کنید سفارشی دارم.

ام حمیده گفت: تمام خویشاوندان آن جناب را جمع کردیم، در این موقع امام صادق – علیه السّلام- نگاهی به آنها نموده فرمود: (ان شفاعتنا لاتنال مستخفاً بالصلوه) شفاعت ما خانواده به آن کسی که نمازش را سبک شمارد نخواهد رسید.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه غمگین؛ ۱۰ قصه غم انگیز احساسی دلنشین

آخرین نماز مدرّس

مُدرّس بر سر سجاده‌اش می‌نشیند، نگاهش را دوخته به جایی و خاموش است. اِنگار که در آن دَمِ واپسین، سراسر زندگی‌اش را مرور می‌کند، تا دورترین خاطره‌هایش را و حتی ضربه‌ی ترکه‌ای را که در شش سالگی به بازویش خورد و او را به نزد پدر بزرگ، به قمشه و بعد به اصفهان کشاند.

جانِ خسته‌اش انگار، زخم تمام ضربه‌هایی را که در سراسر عمر خورده به یاد می‌آورد با این حال در چهره‌اش طراوت و شادابی خاصی موج می‌زند زیرا به خوبی می‌داند آخرین ضربه که برای همیشه او را به دیار دوست می‌فرستد در حال فرود آمدن است.

صدای اذان، مُدرّس را به خدا و دیگران را به خود باز می‌گرداند. جهانسوزی (شخصی که برای قتل مدرس آمده بود) به تندی قوری را که از روی سماور برداشته و در استکانی چای می‌ریزد و استکان را به خَلَج (همکارش) می‌دهد. خَلَج نیز گَرد پاکتی کوچک را در آن خالی می‌کند. استکان را در مقابل مُدرّس می‌گذارد و به او می‌گوید:

بخور. مُدرّس استکان را بر می‌دارد و چای را در چند جُرعه می‌نوشد و با خونسردی سریعاً به نماز می‌ایستد و در پیش رویِ کسانی که داغ حسرت یک تعظیم او به دلشان مانده است، در برابر خدا به رکوع می‌رود، رو به دوست و پشت به دشمنان زانو می‌زند و به سجده می‌افتد. مستوفیان با نگرانی چشم دوخته است به او، مُدرّس نماز مغرب را به پایان می‌برد اما زهر هنوز اثر نکرده است. مُدرّس هنوز بر سجاده نشسته و ذکر می‌گوید. سه دژخیم با تعجب و وحشت به او خیره شده‌اند. در برابرش احساس ناتوانی می‌کنند. زهر را به او خورانده‌اند اما تلخی در کام و جان خودشان موج می‌زند. مستوفیان بیش از آن تاب نمی‌آورد بلند شده و مدرس را به زمین می‌اندازند، جهانسوزی و خلج نیز دست و پای سید را می‌گیرند.

 مُدرّس با صدای بلند شهادتین خود را می‌گوید. مستوفیان عمامه مدرس را باز می‌کند و آن را بر گردن او می‌پیچد. آنگاه دو سوی عمامه را آن قدر از دو طرف می‌کشد تا راه لب، بر کلام سرخ مُدرّس بسته می‌شود. چشمانش به روی مُهر سجاده و لبانش به کلام خدا بسته می‌شود اما جلاّدان هنوز رهایش نمی‌کنند.

آن قدر عمامه را به دور گردنش نگه می‌دارند تا پیکر نحیف و رنج کشیده‌اش سُست می‌شود و ستاره بر آسمان سجاده می‌افتد همچون مولایش علی علیه السّلام در محراب خون.

به یاد مناره، نماز خواند!

سید نعمت الله جزائری در کتاب انوار نعمانیه می‌نویسد: یکی از دوستان مورد اعتماد و عادلم گفت با خود فکر کردم که در حدیث وارد شده هر کس دو رکعت نماز او قبول شود عذاب نمی‌شود. تصمیم گرفتم به مسجد کوفه بروم در آنجا دو رکعت نماز با حضور قلب بخوانم و خود را از وساوس شیطان خالی نمایم، ناگاه به خاطرم گذشت که مسجد کوفه مناره ندارد، اگر کسی بخواهد مناره‌ای برای آن بسازد از کجا سنگ و گچ تهیه کند، بالاخره به فکرم رسید که از فلان محل بهتر می‌شود، تهیه نمود، کم‌کم تعیین کردم که در چند روز این مناره تمام می‌شود و سر مناره را چگونه می‌سازند.

همین‌که دو رکعت نماز تمام شد. متوجه شدم من هم از ساختمان مناره فارغ شده‌ام. فهمیدم به مسجد کوفه آمدم برای ساختن مناره نه برای دو رکعت نماز با حضور قلب.

شهید رجائی، همیشه با نماز

شهید رجائی، همیشه با نماز

روزی نزدیک ظهر به منزل شهید رجائی رفتم. ظهر، صدای اذان که شنیده شد، ایشان از جا برخاستند و برای اقامه نماز آماده شدند. ایشان را صدا زدند که: «غذا آماده است و سرد می شود. اگر اجازه می فرمائید، بیاوریم»

شهید رجائی در همان حال فرمودند: «خیر، بعد از نماز.»

نگاهی به صورت آرام و چهره متبسم شهید رجائی انداختم. با لبخند به من گفت: «عهد کرده ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم. اگر هم زمانی ناهار را قبل نماز خوردم و نماز را اول وقت نخواندم، فردایش را روزه بگیرم.»

ایشان همیشه می فرمودند: «به کار بگوئید وقت نماز است، به نماز نگوئیید کار دارم

مورد اعتماد بودن نماز خوان

یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود، کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می ‎ شد برای خواندن نماز دست از کار می ‎ کشیدند.

یک روز مهندس به آنها اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می ‎ شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان نماز را به آخر وقت می ‎ گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می ‎ خواندند.

آخر ماه، مهندس به آنها که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی (ماهیانه) پرداخت می ‎ کند کسانیکه نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض می ‎ کنند که چرا حقوق آنها را زیاد داده است. مهندس می ‎ گوید:

اهمیّت دادن آنها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمان آنها بیشتر از شماست و این قبیل آدم ها هرگز در کار خیانت نمی کنند همچنانکه به نماز خود خیانت نکردند.

نماز مادر برای صبر

قافله‌ای از حاجیان در صحرا به خیمه زنی رسیدند، خواستند استراحت نمایند. اجازه گرفتند و در خیمه‌اش وارد شدند. زن گفت ای زائران خانه خدا خوش آمدید؛ شتران من به چَرا رفته‌اند وقتی برگشتند از شما پذیرایی می‌کنم. زن بیرون شد از دور چوپان مویه کنان می‌آمد به زن گفت: شترها نزدیک چاه آب که رسیدند هجوم آوردند و پسرت را به چاه افکندند. بدیهی است چاه‌هایی کذایی که عمق زیاد و آب فراوان دارد افتادن در آنها مُردن است و امید نجاتی نیست.

زن جلو رفت تا چوپان را آرام کند گفت ما میهمان داریم صدا نکن مبادا میهمان‌ها ناراحت شوند، میهمان نوازی، لازمه مسلمانی است. فوراً دستور داد گوسفندی کُشتند و آماده برای پذیرایی شد.

وقتی زن وارد خیمه شد حاجی‌ها به او گفتند ما خیلی متأسفیم که چنین جریانی رُخ داده و در چنین موقعی مزاحم شدیم.

زن گفت آقایان حُجّاج من نمی‌خواستم شما بفهمید و متأثر شوید ولی حالا که دانستید پس اذن بدهید من دو رکعت نماز بخوانم، چراکه خدا در قرآن فرموده: «وَاستَعینُوا بالصَّبرِ وَ الصَّلوه» به نماز طلب یاری کنید. من هم برای بردباری در این مصیبت نماز بخوانم.

((من و شما اسمی از اهل قرآن داریم، زن بیابانی به یک آیه قرآن عمل می‌کند. از نماز))

بعد گفت که کدامتان می‌توانید قرآن بخوانید؟ یکی از حاجی‌ها شروع به خواندن آیات اِسترجاع کرد «وَلَنَبلَُونّهم بشَیء مِنَ الخَوفِ وَالجُوع…» زن گفت خدایا اگر بنا بود کسی در این دنیا بماند باید حبیبت محمد صلّی الله علیه و آله و سلّم می‌ماند پروردگارا در قرآن مجیدت امرِ به صبر فرمودی و وعده اَجر دادی، من در مصیبت جوانم صبر می‌کنم تو هم در عوض پاداشت را شاملِ حال من گردان و این جوانم را بیامرز.

نماز و کودکان

روزی پیغمبر اکرم با جمعی از مسلمین در نقطه ای نماز می گذارد. موقعی که آن حضرت به سجده می رفت حسین – علیه السّلام- که کودک خردسالی بود به پشت پیغمبر سوار می شد و پاهای خود را حرکت می داد و هی هی می کرد. وقتی پیغمبر می خواست سر از سجده بردارد او را می گرفت، پهلوی خود به زمین می گذارد. باز در سجده ‎ ی دیگر، و تا پایان نماز طفل مکرر به پشت پیغمبر سوار می شد. یک نفر یهودی ناظر این کار بود. پس از نماز به حضرت عرض کرد: شما با کودکان خود طوری رفتار می کنید که ما هرگز چنین نمی کنیم. پیغمبر اکرم در جواب فرمود: اگر شماها به خدا و رسول خدا ایمان می داشتید به کودکان خود عطوف و مهربان بودید.

مهر ومحبت پیغمبر عظیم الشأن نسبت به کودک، مرد یهودی را سخت تحت تأثیر قرار داد و صمیمانه آئین مقدّس اسلام را پذیرفت.

قضا شدن نماز در سفر

قضا شدن نماز در سفر

شخصی خدمت امام صادق – علیه السلام- رسید، و برای انجام کاری استخاره کرد. از قضاء استخاره بد آمد. ولی اعتنا نکرد، و سفرش را که برای تجارت بود، آغاز کرد. اتفاقاً در سفر به او خوش گذشت، و سود بسیاری به دست آورد. وی از بد آمدن استخاره در شگفت ماند، از این رو پس از بازگشت، خدمت حضرت رسید و جریان را از ایشان پرسید. امام صادق – علیه السلام- لبخندی نموده و فرمودند: به یاد داری که در مسافرتت در فلان منزل آنچنان خسته بودی که خوابت برد. و وقتی بیدار شدی که آفتاب طلوع کرده و نماز صبحت قضا شده بود؟! اگر خداوند متعال آنچه را که در دنیاست به تو داده بود، جبران دو رکعت نماز قضای تو نمی‌شد.

عشق واقعی به خدا

در کنار شهری خارکنی زندگی می‌کرد که فقر و فاقه او را به شدت محاصره کرده بود.

روزها در بیابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بی‌دریغ مشغول خارکنی بوده و پس از به دست آوردن مقداری خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر می‌آورد و به قیمت کمی می‌فروخت.

روزی در ضمن کار صدای دور شو، کور شو، شنید، جمعیتی را با آرایش فوق العاده در حرکت دید، برای تماشا به کناری ایستاده دختر زیبای امیر شهر به شکار می‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.

در این حین چشم جوان خارکن به جمال خیره کننده ‎ ی او افتاد و به قول معروف دل و دین یکجا در برابر زیبایی خیره کننده او سودا کرد.

قافله عبور کرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت می‌سوخت. توان کار کردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حرکت کرد.

به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جایی نداشت، میل داشت بدون هیچ شرطی، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود.

دانشوری آگاه او را دید، از احوال درونش باخبر شد، تا می‌توانست او را نصیحت کرد ولی پند دانشور بی‌فایده بود و نصیحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام می‌کرد فقط رسیدن به محبوبش بود.

مرد دانشور آخر به او گفت:

«تو که از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زیبائی بهره‌ای نداری و عشق خواسته تو از محالات است و اکنون که راه به بن‌بست رسیده، برای پیدا شدن چاره‌ی درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلک عابدین راهی نمی‌بینم. مشغول عبادت شو شاید از این راه به شهرت رسیده و گشایشی در کارت حاصل شود.»

خارکن فقیر پند دانشور را به کار بست، کوه و دشت و کار و کسب خویش را رها کرد و به مسجدی که نزدیک شهر بود و از صورت آن جز ویرانه‌ای باقی نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالی در آنجا پهن کرد.

کم‌کم کثرت عبادت و به خصوص نمازهای پی‌درپی، به تدریج او را در میان مردم مشهور کرد، آهسته آهسته ذکر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به میان آمد.

آری سخن از عبادت و پاکی و رکوع و سجود او در میان مردم آنچنان شهرت گرفت که آوازه او به گوش شاه رسید و شاه با کمال اشتیاق قصد دیدار او کرد.

شاه روزی که از شکار باز می‌گشت، مسیرش به کلبه‌ی عابد افتاد برای دیدن او عزم خود را جزم کرد و بالاخره همراه با ندیمان، با کبکبه شاهی قدم در مسجد خراب گذاشت.

پادشاه در ضمن زیارت خارکن فقیر و دیدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور می‌کرد به خدمت یکی از اولیاء بزرگ الهی رسیده، تنها کسی که خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابی و توخالی است خود خارکن بود.

در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز کرد و کلام را به مسأله ازدواج کشید، سپس با یک دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح کرده که ای عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌های اسلامی را رعایت کرده‌ای مگر یک سنت مهم و آن هم ازدواج است، می‌دانی که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأکید سختی داشت. من از تو می‌خواهم به اجرای این سنت مهم برخیزی و فراهم آوردن وسیله‌ی آن هم با من، علاوه بر این من میل دارم که تو را به دامادی خود بپذیرم، زیرا در سراپرده خود دختری دارم آراسته به کمالات و از لطف الهی از زیبایی خیره کننده‌ای هم برخوردار است، من از تو می‌خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهی، تا من آن پری‌روی را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم!

جوان بعد از شنیدن سخنان شاه در یک دنیا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سکوت کرده و شاه به تصور اینکه حجب و حیاء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزی نگفت، از جوان عابد خداحافظی کرد و به کاخ خود رفت، ولی تمام شب در این فکر بود که چگونه زمینه‌ی ازدواج دخترش را با این مرد الهی فراهم کند.

صبح شد، شاه یکی از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت به خاطر خدا و برای اینکه از قدم او زندگی من غرق برکت شود نزد او رو و وی را به این ازدواج و وصلت حاضر کن.

عالم آمد و پس از گفتگوی بسیار و اقامه و دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر، جوان را راضی به ازدواج کرد.

سپس نزد شاه آمد و رضایت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از این مساله آن چنان خوشحال شد که در پوست نمی‌گنجید.

مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادی شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگینی در حلقه گرفتند و با کبکبه و دبدبه شاهی به قصر آورند. در آنجا غلامان و کنیزان دست به سینه برای استقبال او صف کشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند.

وقتی قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شکوه و عظمت افتاد، غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریکش را روشن کرد، به این مساله توجه نمود، من همان جوان فقیر و آدم بدبختم، من همان خارکن مسکین و دردمندم، من همانم که مردم عادی حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گدای دل سوخته‌ام که از تهیه‌ی قرص نان جویی و پارچه‌ای کهنه عاجز بودم، من همان پریشان عاجز و بینوای مستمندم!

آری جوان بر اساس آیات الهی به فکر فرو رفت، که من همان خارکنم که بر اثر عبادت میان تهی، و طاعت ریایی به این مقام رسیدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقیقی و طاعت خالص اقدام می‌کردم چه می‌شدم؟

در غوغای پر از آرایش ظاهری دربار، چشم دل خارکن باز شد، جمال دوست در آئینه‌ی دلش تجلی کرد. با قدم اراده و عزم استوار، پای از دربار بیرون گذاشت و از کنار آغوش آن پری‌وش کناره گرفت و به سوی نماز و عبادت واقعی و بندگی حقیقی خدا حرکت کرد. وقتی نماز ریائی و میان تهی و الفاظ بی‌معنی این گونه برای حل مشکل مدد کند، نماز واقعی و عبادات خالصانه، و طاعت بی‌ریا چه خواهد کرد ؟

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا