داستان کوتاه از شاهنامه برای کودکان {۸ قصه جذاب شاهنامه به زبان ساده کودکانه}

شاهنامه حماسه‌ای منظوم، بر حسب دست‌نوشته‌های موجود دربرگیرنده نزدیک به ۵۰٬۰۰۰ تا ۶۱٬۰۰۰ بیت و یکی از بزرگ‌ترین و برجسته‌ترین سروده‌های حماسی جهان، اثر ابوالقاسم فردوسی است که سرایش آن دستاورد دست‌کم، سی سال کار پیوستهٔ این سخن‌سرای ایرانی است.امروز در تک متن با جمع کردن این داستان های کوتاه از شاهنامه به زبانه ساده میخواهیم کمک کنیم که کودکان بیشتر با فرهنگ خودشان آشنا باشند با ما همراه باشید.

داستان سیاوش و سودابه شاهنامه برای کودکان

سیاوش پسر کیکاوس بود که از کودکی نزد رستم بزرگ شد و رستم به او کشورداری، سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را آموخت.
سیاوش پس از بزرگ شدن به نزد پدر و به کاخ او بازگشت. او جوان رعنا و زیبا و پاکدامنی بود که چشم ها را به خود خیره می کرد. کاووس به دلیل بازگشت سیاوش جشنی را ترتیب داد و همه را به جشن دعوت نمود.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او عاشق سیاوش شد و چندین بار از او خواست با یکدیگر رابطه داشته باشند اما سیاوش که جوانی پاکدامن و پر شرم بود این کار را قبول نکرد.
سودابه که از سیاوش ناراحت بود ، نزد کاووس شاه رفت و ماجرا را برعکس به کاووس تعریف نمود و سیاوش را متهم ساخت.
کاووس پس از شنیدن حرف های سودابه، می خواست سیاوش را بکُشد اما برای آزمایش، لباس و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دست سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه دروغ گفته است و پسرش سیاوش بی گناه است.
کیکاووس به خاطر دروغ سودابه می خواست او را بکُشد اما از پدر او شاه هاماوران ترسید که از انتقام بگیرد. پس به توصیه موبدان آتشی برپا کرد تا گناهکار را از بی گناه جدا سازد.
سیاوش برای اثبات بی گناهی خود لباسی سپید پوشید و کافور زد تا با اسب شبرنگ خویش از درون آتش بگذرد. کاووس که با دیدن سیاوش آشفته و خجالت زده شده بود، سیاوش نزد او آمد و پس از دلداری دادن پدر، با اسبش به میانه آتش زد و سالم از آتش بیرون آمد و بی گناهی او ثابت شد.
شاه قصد کشتن سودابه را نمود اما سیاوش خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کی کاووس سودابه را بخشید و از گناه او گذشت.

داستان کوتاه رستم و سهراب شاهنامه فردوسی

روزی یکی از پهلوانان به نام رستم برای شکار به نزدیکی های مرز توران رفت و پس از شکار به خواب رفت. رخش اسب رستم که در باغ در حال چرا بود توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بیدارشدن رخش را نمی بیند و برای یافتن رخش از طریق رد پای او به شهر سمنگان می رسد.
در شهر سمنگان بزرگان و ناموران شهر به استقبال رستم می آیند و شاه سمنگان از او دعوت می کند شبی را در قصر او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کند. رستم به بارگاه شاه سمنگان می رود و در آنجا با تهمینه روبرو می شود و عاشق او می شود و او را از شاه سمنگان خواستگاری می کند.
رستم فردای آن روز به تهمینه مهره ای را به عنوان یادگاری می دهد و می گوید اگر فرزندمان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسر بود مهره را به بازوی او ببند.سپس روانه ایران می شود و ازدواج با تهمینه را به کسی نمی گوید.
فرزند تهمینه به دنیا می آید که او نام سهراب را برایش انتخاب می کند. سهراب بسیار شبیه پدر بوده و مانند او در جوانی قوی و تنومند می شود. سهراب جوان از مادرش درباره پدر سوال می کند و تهمینه حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن پدرت نباید از این راز با خبر شود.
سهراب پس از شنیدن حرف های تهمینه و پهلوانی پدرش تصمیم می گیرد که به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را از بین ببرد.
افراسیاب ،سهراب را فریب می دهد و برای کمک به او لشکری می فرستد تا به ایران حمله کند و به سرداران لشکر می گوید:نگذارند سهراب، رستم را بشناسد.
سهراب به ایران حمله می کند و کاووس شاه، از رستم برای شکست سهراب کمک می خواهد، رستم و سهراب با هم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام خود را از او پنهان می کند.
ابتدا سهراب بر رستم پیروز می شود و می خواهد او را از بین ببرد اما رستم او را فریب می دهد و می گوید ما رسم داریم در جنگ دوم اگر پیروز شدیم حریف را از بین ببریم.در نبرد بعدی رستم پیروز می شود و او را از پای در می آورد، در این هنگام مهره نشان خود را بر بازوی او می بیند.
او برای زنده ماندن سهراب از کاووس شاه نوش دارو می خواهد زیرا سهراب با خوردن نوشداروی که نزد کاووس شاه است می تواند زنده بماند. وقتی کاووس راضی می شود که نوشدارو را به سهراب بدهد ، سهراب از دنیا می رود و اینگونه پسر به دست پدر کشته می شود.

داستان رستم دستان و اشکبوس

پس از مرگ فرود و شکست‌های پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفته‌های امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکت‌های روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزی‌های تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزی‌هایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم این‌گونه بیان کردند: «از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»
رستم ایرانیان را دلداری می‌دهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار می‌کند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن می‌گوید. از آنها می‌خواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت می‌پردازند تا فردا چه پیش آید و خود او می‌گوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.
با طلوع خورشید رستم به بالای کوه می‌رود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بی‌شمار شگفت زده می‌شود.
او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری می‌طلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور می‌دهد که طبل جنگ را بنوازند.
سپاه ایران و توران (با هم‌پیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.
پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاه‌خود رهام زخمی زد که کلاه‌خود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت.
توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمی‌رود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس می‌گوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد می‌روم.
سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوه‌ای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم می‌باشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر می‌داد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز می‌شود.
اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو می‌رود، لگام اسب را محکم می‌کند و او را به سوی خود می‌خواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را می‌پرسد و رستم پاسخ می‌دهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است».
پس از آن مناظره‌ای بین رستم و اشکبوس صورت می‌گیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخن‌ها می‌راند و اشکبوس را ریشخند می‌کند.
اشکبوس نیز او را بی‌جواب نمی‌گذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش می‌کند. رستم وقتی می‌بیند اشکبوس به اسبش می‌نازد، با یک تیر اسب او را از پای می‌اندازد و با خنده می‌گوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!»
رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب می‌کند. تا اینکه رستم به او می‌گوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت می‌کند.
رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس می‌زند که در دم می‌میرد.
پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.

مطلب مشابه: قصه های کودکانه قدیمی / چندین داستان کوتاه خاطره انگیز زیبا

داستان زال

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا می شود که تمام موی سر و مژه ها و بدن او چون برف سفید بود. او به خاطر سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برده و در لانه سیمرغ می گذارد تا سیمرغ کودک را بخورداما سیمرغ به خواست خدا از کودک نگهداری و او را بزرگ می کند.
پس از سال ها، سام پدر کودک روزی در خواب فرزندش را می بیند که زنده است ، او پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز می رود. سیمرغ از بالای کوه سام را می بیند و نزد جوان رفته و داستان زندگیش را به او می گوید.
جوان با شنیدن سخنان سیمرغ ناراحت شده و اشک می ریزد و به زبان سیمرغ پاسخ می دهد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت:امروز نام تو را دستان نھادم و ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی می رسانم. من برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو می دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را آتش بزنی ، من در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دستان را بر پشت گرفت و نزدیک سام برد. سپس به دستان لباس پھلوانی پوشاندند و همه به ایرانشھر به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر دستور داد تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت و تاج و تخت را به زال سپرد.
روزگاری گذشت و زال جوان در سفر با دختر مھراب شاه کابل رودابه آشنا شد. زال و رودابه عاشق ھمدیگر شدند و بعد از چندی منوچھر با این وصلت موافقت کرد. سام پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

داستان کیومرث

یکی بود یکی نبود، کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.

روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.

دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهارشاخ داشتند.اهریمن گفت: «من جهان را مانند شب تاریک می کنم!»

کیومرث گفت: «من جهان را مانند روز روشن می کنم.»

اهریمن به دیوها گفت: «باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!»

صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند. آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.

دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند. اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.

کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود و تاریکی را شکافت. اسم گاو کیومرث زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها و ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند. دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. صدای او در کوه و دشت و بیابان پیچید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند.

همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: «دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند. حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند.»

یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد. از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت.

دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی فرار می کردند. هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شد و به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت. اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد.

خورشید تاریکی را شکافت و بیرون آمد. روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیوها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رقصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.

آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.

مطلب مشابه: داستان های کوتاه با نتیجه اخلاقی / ۱۰ داستان عبرت آموز کودکانه

داستان گردآفرید و سهراب برای کودکان

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بی‌همتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود.
سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزه او را می‌گیرد. با نیزه جامه جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را می‌شکند. سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاه‌خودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.
سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا در دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می‌‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.

داستان جنگ رستم و اَکوانِ دیو

روزی کیخسرو، شهریار بزرگ ایران، جشن بزرگی ترتیب داده بود که همه ی پهلوانان به آن دعوت شده بودند. همه غرق شادی بودند که چوپانی وارد شد و گفت:
پادشاه سلامت باد. گورخری غول پیکر که مانند شیر خشمگین است، هر روز به گله ی اسب های ما حمله می کند و اسبان را می کشد. پهلوانان ما در جنگ با او کشته شده اند و زندگی بر ما تلخ شده است.
کیخسرو به چهره ی تک تک پهلوانان نگاه کرد اما آن ها همگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. شاه فهمید که همگی ترسیده اند و این نبرد تنها از دست رستم برمی آید.
فوراً نامه ای برای رستم نوشت و به دست یکی از پهلوانان داد و گفت: به رستم بگو که اگر آب در دست دارد زمین بگذارد و خودش را به من برساند. وقتی که رستم به پایتخت رسید، کیخسرو بعد از گفتن مشکل، از او خواست حیوان وحشی را پیدا کند تا خیال مردم راحت و دل شاه شادمان شود.
رستم به نشانه ی ادب دست بر پیشانی گذاشت و گفت: وقتی یاوری مانند خدا و پادشاهی دانا و عادل همچون کیخسرو دارم از دیو و اژدها نمی ترسم. و بدون اتلاف وقت با رخش سوی چراگاه راه افتاد.
سه روز گذشت و روز چهارم در روشنایی آفتاب حیوان غول پیکر و طلایی رنگ را دید و به دنبال او تاخت. اما هر بار که نزدیکش می شد، حیوان مسیرش را عوض می کرد. رستم فکر کرد: نباید از تیر و کمان استفاده کنم. چنین حیوانی باید زنده دستگیر شود. اما همین که کمندش را از گوشه ی زین باز کرد حیوان با سرعت باد ناپدید شد.
رستم مطمئن شد که ان حیوان باهوش گور خر نیست و به یاد سخن مردم دانا افتاد که گفته بودند: این دشت جای اَکوانِ دیو است که نشانه ای از گفتار، پندار و کردار زشت مردم ناسپاس است.
تو مَر دیو را مردم بدشناس
کسی که ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از رهِ مردمی
ز دیوان شِمُر، مَشمُرَش آدمی
چشم رستم دوباره به اکوان دیو افتاد و سعی کرد او را به چنگ در آورد اما دیو باز ناپدید شد.
رستم یک روز و یک شب دیگر در آن دشت به هر طرف تاخت. بعد از روزها تعقیب و گریز آن قدر خسته شده بود که روی اسب به خواب رفت. در خواب و بیداری بود که به چشمه ای از آب زلال و سایه ای از درخت رسید. از اسب پیاده شد و از خستگی کنار چشمه به خواب رفت.
اکوان دیو که از دور مواظب رستم بود، وقتی که دید پهلوان به خواب رفته، خودش را به رستم رساند و او را با دو دست از جا بلند کرد. رستم از خواب بیدار شد و فهمید که اسیر اکوان شده است.
دیو گفت : ای پیلتن! خودت بگو کجا بیندازمت؟ دریا یا کوه؟
رستم فکر کرد: امکان ندارد این دیو به خواسته من عمل کند. پس گفت من شنا کردن بلد نیستم و از آب می ترسم. مرا به کوه بینداز تا راحت جان بدهم!
دیو خندید و فریاد زد: برو خوراک ماهی های دریا شو! و پهلوان را به دریا پرتاب کرد.
رستم که پیش بینی اش درست از آب در آمده بود. با یک دست و پاهایش به شنا پرداخت و با دست دیگرش ماهی های مهاجم را از سر راهش دور کرد و به سمت ساحل شنا کرد.
وقتی به ساحل رسید به هر طرفی نگاه کرد اثری از رخش ندید. به سختی و با پای پیاده به هر طرف رفت. سرانجام در گوشه ای چشمش به چراگاهی سرسبز و گله ی اسبان افتاد و در میان اسب ها رخش را دید. رخش با دیدن پهلوان شیهه کشید و پیش او آمد. رستم اسبش را در آغوش گرفت و نوازش کرد و به سوی اکوان دیو حرکت کرد.
اکوان با دیدن رستم فریاد زد : حال که از دریا و دندان حیوانات دریایی نجات پیدا کردی تو را خوراک پرندگان و درندگان می کنم.
جنگ شدیدی میان آن دو در گرفت. آن ها تمام روز را با هم جنگیدند تا این که سرانجام دیو خسته شد و رستم گرزش را دور سرش چرخاند و بر سر دیو ترسناک کوبید، بعد با شمشیرش سرش را از تنش جدا کرد و راهی قصر کیخسرو شد.
شاه و بزرگان از رستم استقبال کردند و از دیدن سر اکوان دیو شگفت زده شدند و پیروزی رستم را جشن گرفتند.
سرش چون سرِ پیل و مویش دراز
دهان پر ز دندان همه چون گراز
دو چشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نَشایِست کردن نگاه
کیخسرو هدایای بسیاری به رستم داد و جشن پیروزی برپا کرد. پس از چند روز جشن، کیخسرو و پهلوانان، رستم را بدرقه کردند و رستم برای دیدن پدرش زال روانه ی زابلستان شد.

مطلب مشابه: داستان کوتاه آموزنده (۱۰ حکایت و قصه قدیمی پندآموز)

روزی به نام سَده از شاهنامه

زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند.

هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد.

در دامنه ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.

خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: غار خانه ی خرس است. بگذارید به خانه اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!

مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.

هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره ای می بردند.

هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!

سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید.

هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت.

سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید.

ناگهان از میان بوته های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته ها پیچید و بوته ها آتش گرفتند.

هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: آتش از کجا آمد؟

به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه ای نزد.

هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه ای بلند شد و بوته ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: آتش!

بوته ها و چوب های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد.

سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!

تکه سنگ ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ ها کوبید. سنگ ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته ها پرید. بوته ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: آتش! نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید.

هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!

مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!

فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.

مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا