داستان های کودکانه خنده دار + ۱۰ داستان طنز برای کودکان

در این مطلب از سایت تک‌متن، داستانی طنز و کودکانه آماده کرده‌ایم تا لبخند را مهمان لب‌های کوچک فرزندانتان کنیم. قصه‌ای شیرین، پر از شوخی‌های کودکانه و لحظه‌های بامزه که هم سرگرم‌کننده است و هم آموزنده. برای لحظاتی شاد با ما همراه باشید.

داستان آقای کلاه فروش

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !! فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد… سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟

خانواده قورباغه ای

قورباغه پدر و قورباغه پسر در یک برکه زندگی می کنند. قورباغه پسر در حین بازی در باغ، گاوی را می بیند. او با عجله به طرف برکه می رود تا به پدرش بگوید که هیولایی را دیده است. قورباغه پدر او را باور نمی کند و به او می گوید که اندازه هیولا را توصیف کند. پدر نفس می کشد، شکمش را پر از هوا می کند و از پسرش می پرسد که آیا هیولا به این بزرگی بود؟ پسر می گوید بزرگتر بود. قورباغه پدر همچنان هوای شکمش را پر می کند تا شکمش ترکیده و از درد فریاد می زند.

مطلب مشابه: انشا در مورد بهار؛ 10 انشای جدید با موضوع بهار برای پایه های مختلف

لاک پشت رودخانه

روزی روزگاری یک جنگل بسیار انبوه وجود داشت. در جنگل، روباهی حیله گر و در عین حال گنگ زندگی می کرد. همه بعد از ناهار چرت می زدند. آقای روباه خیلی گرسنه بود چون چیزی نداشت. همچنین خروس باهوش را بخوانید
او هیچ طعمه ای پیدا نکرد تا بخورد.» اوه! شکم من!» روباه گریه کرد او برای غذا در جنگل عمیق پرسه می زد. ناگهان دوستش آقای لاک پشت را در ساحل رودخانه دید و آرام به او نزدیک شد و او را گرفت. آقای لاک پشت ترسیده بود و نمی دانست چه کند. اما او نتوانست آن را بخورد. حالا میشه بگی چرا؟
این به این دلیل بود که پوسته لاک پشت بسیار سخت و محکم است. در آن لحظه، لاک پشت فکر روشنی برای نجات خود از دست روباه حیله گر داشت. لاک پشت گفت: «آقا. روباه، ممکن است مرا در آب خیس کنی، پوستم نرم می شود و آنگاه با خوشحالی می توانی مرا بخوری.» همچنین، اسب و حلزون را بخوانید.
روباه خیلی احمق بود. بنابراین، او لاک پشت را باور کرد و گفت: «باشه!» او لاک پشت را با لگد به داخل آب زد. لاک پشت از روباه دور شد و به سمت امن شنا کرد. بدین ترتیب او نجات یافت. روباه آنقدر احمق بود که حتی متوجه نشد فریب لاک پشت را می خورد. لاک پشت خندید: «ها! ها! ها!»

گوسفند ناقلا

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

مطلب مشابه: انشا درباره حیوانات؛ انشا درباره حیوان وحشی و اهلی جدید

بلیط قطار سه ایرانی باهوش

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در راز روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

فیل هندی

در کشور هند فیل های زیادی زندگی می کنند و در روستاها و مناطق دور افتاده کشور هند از فیل برای باربری و سوار شدن استفاده می کنند، و همه ی مردم فیل ها را دوست دارند.
در یکی از روستای هندوستان یک مردی زندگی می کرد که یک فیل داشت و با آن بار مردم را جا به جا می کرد و پول در می آورد. گاهی اوقات هم مردم را بر فیل سوار می کرد و آن ها را به معبد می برد.

زمانی که کار آن مرد تمام می شد به خانه بازمی گشت، در راه خانه یک درخت بزرگ و قدیمی موز وجود داشت که فیل همیشه از آن جا موز می خورد.
در کنار این درخت قدیمی یک مغازه خیاطی قرار داشت، آن خیاط همیشه می آمد و سوزن خود را در خرطوم فیل فرو می برد و قاه قاه می خندید. صاحب فیل همیشه به او می گفت این کار نکن اما خیاط به حرف او گوش نمی داد و می گفت: من که سوزن را محکم نمی زنم، من دارم با فیل شوخی می کنم.
صاحب فیل هر کاری می کرد تا فیل را از راه دیگری ببرد تا از اذیت های خیاط در امان باشد اما فایده ای نداشت چون فیل دوست داشت موز بخورد.
یک روز که کار صاحب فیل تمام شد، فیل خود را به رودخانه برد تا فیل کمی با آب بازی کند، فیل ها آب تنی را خیلی دوست دارند.
وقتی آب تنی فیل تمام شد، فیل مقداری از آب گل آلود را در خرطوم خود نگه داشت و به راه افتادند و به درخت موز رسیدند. دوباره خیاط آمد تا سوزن به خرطوم فیل بزند، در آن روز خیاط لباس های جدید دوخته بود و آن جا آویزان کرده بود. همین که سوزن را در خرطوم فیل فرو برد، فیل هم آب گل آلود درون خرطوم خود را روی خیاط و لباس های دوخته شده پاشید.
مرد خیاط و همه ی لباس ها گل آلود شدند.
همه ی مردم شروع به خندیدن کردند و می گفتند: هر روز تو با فیل شوخی می کردی، امروز فیل با تو شوخی کرد. شوخی چه مزه ای داشت؟
خیاط قصه ما متوجه کار زشت و بد خود شد و قول داد دیگر فیل را اذیت نکند.

مطلب مشابه: انشا درباره سفر خانوادگی (۱۰ انشا جدید کوتاه و بلند)

پیرزنه در آسایشگاه

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت : آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه گفت میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

ملا خروس

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

درخت سرنوشت

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

تیمارستان روانی ها

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است. روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد… شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

بند

ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ … ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

مطلب مشابه:انشا در مورد دوست خوب (۱۰ انشا زیبا درباره دوستان خوب)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا