داستان های کوتاه درباره خدا (۱۲ حکایت و داستان بزرگی پروردگار)
خدا همواره در داستانها و اشعار بازنمود عمیقی داشته است. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم داستان های کوتاه درباره خدا را برای شما دوستان قرار دهیم. پس اگر به دنبال چنین داستان و حکایتهای جذابی هستید، در ادامه با ما باشید.
فهرست داستان های خدا
![داستان های کوتاه درباره خدا (۱۲ حکایت و داستان بزرگی پروردگار)](https://takmatn.com/wp-content/uploads/2025/01/1-8.jpg)
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . “
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.
تاجر متوکل
![تاجر متوکل](https://takmatn.com/wp-content/uploads/2025/01/تاجر-متوکل.jpg)
در زمان پیامبر اسلام (ص) مردی همیشه به خدا توکل می کرد و برای نجات از شام به مدینه میآمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر برای کشتن او کشید.
تاجر گفت: ای سارق اگر مال من را می خواهی، مالم را بگیر و از قتل من بگذر.
سارق گفت: باید تو را بکشم، اگر ترا نکشم مرا به حکومت معرفی میکنی. تاجر گفت: پس به من مهلت بده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: بار خدایا از پیامبر (ص) تو شنیدم هر کس توکل کند و ذکر نام تو گوید در امان باشد، من در این صحرا کسی را ندارم و به کرم تو امیدوارم.
چون این کلمات بر زبان آورد و به دریای صفت توکل خویش را انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی آشکار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای توکل کننده، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او رها کرد. تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟
گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک کن. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، و ناپدید شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر (ص) در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر (ص) رسید و آن واقعه را بازگو کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری توکل را به اوج سعادت میرساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.
پسر بچه
اهالي روستايي به علت بيآبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقاء بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا وقتی را براي نماز باران معلوم کند. روحاني به آنها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه همه اهالي براي دعا و نماز در محل معلوم جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود.
روحاني جمعيت را رها كرده و به طرف خانه برگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمي خواني؟ او به مردم گفت: چون در بین شما تنها اين پسر بچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشارهاي به پسر بچهاي كه با چتر آمده بود، کرد.
حکایت درخت خدا چوب خدا
جوهر – خادم سلطان – پرسید: «در این دنیا، سخنی را پنج بار در گوش آدمیزاد میخوانند، باز نمیفهمد و به خاطر نمیسپارد، پس برای چه پس از اینکه مُرد، هنگام به خاک سپردنش آن چیزها را در گوشش میخوانند؟ آنهم پس از مردن که آدمیزاد چیزهایی را که آموخته است نیز از یاد میبرد.»
مولانا گفت: «اگر آدمی همهی چیزهای آموخته را از یاد ببرد، زلال و پاک میشود. آنگاه تازه برای فهمیدن نیاموخته ها آمادگی مییابد. تو اگرچه گوش داری، اما از اندرونت صدایی نمیشنوی. بر سر مزار بزرگان رفتنت به پرسیدن چیزی میماند؛ پرسیدنی بدون صدا. این نشستوبرخاستهای من و شما پاسخ آن پرسشهای پنهانی شماست؛ چه در خاموشی چه با گفتگو.
گرسنگی پرسش است از طبیعت، یعنی در خانهی تن من شکافی پیدا شده است. پس خشت بده، گِل بده. خوردن نیز پاسخی است که: بگیر! نخوردن نیز پاسخ است، یعنی اینکه هنوز نیازی نیست. نبض گرفتن پزشک، پرسش است، جنبیدن رگ پاسخ آن. دانه در زمین انداختن، پرسش است، روییدن درخت پاسخ؛ پاسخی بدون زبان، زیرا پرسش نیز بدون صدا بود. اگر حتی درختی نروید، بازهم پرسش و پاسخی در کار است.
کسی برای پادشاهی، سه بار نامه فرستاد. پادشاه پاسخی نداد. آن مرد نوشت که سه بار نامه نوشتهام، یا مرا بپذیرید یا برانید. پادشاه پشت نامهی او نوشت: «پاسخ نادان خاموشی است». همهی کارهای آدمی پرسش است و هر چه بر سرش میآید، از غم گرفته تا شادی، پاسخ آن کارها. کسان دیگری نیز هستند که پرسش خود را پاسخ میبینند. آنها میگویند که این پاسخ زشت، شایستهی آن پرسش ما نبود، درحالیکه نمیدانند دود از هیزم برمیخیزد، نه از آتش.
مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو میچید و میخورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمیترسی که میوههای باغ را میخوری؟»
آن مرد همانگونه که زردآلو میخورد گفت: «برای چه بترسم؟ این درخت از آن خداست و منِ بندهی خدا از آن میخورم.»
باغدار گفت: «پس همانجا باش تا پاسخت را بگیری.»
باغدار رفت و ریسمانی آورد و مرد را به درخت بست. سپس آنقدر او را با چوب زد تا پاسخ آشکار شد. مرد زیر ضربههای چوب، فریاد زد: «از خدا نمیترسی؟» باغدار گفت: «برای چه بترسم؟ تو بندهی خدایی و من با این چوب خدا بندهی خدا را میزنم.» من ارادهای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
حکایت خدا
![حکایت خدا](https://takmatn.com/wp-content/uploads/2025/01/حکایت-خدا.jpg)
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: «بگو خداوندی که تو میپرستی چه میخورد، چه میپوشد، و چه کار میکند؟ و اگر تا فردا پاسخ را نگویی عزل خواهی شد.»
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: «ای وزیر عزیز، این پرسش جوابی آسان دارد.»
وزیر با تعجب گفت: «یعنی تو پاسخ را میدانی؟ پس برایم بازگو.»
غلام گفت: «اول آنکه خدا چه میخورد؟غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر میگزینید؟»
وزیر با تعجب گفت: «آفرین غلام دانا.»
غلام ادامه اد: «دوم خدا چه میپوشد؟ رازها و گناههای بندگانش را.»
وزیر با خوشحالی گفت: «مرحبا ای غلام!»
وزیر که ذوق زده شده بود پرسش سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام برگشت و سومین را پرسید.
غلام گفت: «برای سومین پاسخ باید کاری کنی.»
وزیر گفت: «چه کاری؟»
غلام پاسخ داد: «ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.»
وزیر که چارهای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: «ای وزیر این چه حالی است تو را؟»
غلام پاسخ داد: «این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.»
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
خدا در ناامیدی
همه ما در زندگیمان اتفاقاتی پیش می آید که دل بریده از هر جا و ناامید هستیم، و کسی را در کنار خود نمیبینیم که در آن لحظه ی اوج ناامیدی به ما کمکی کند.
اما واقعیت این طور نیست. خداوند مهربان و رئوف همواره به بندگان خود توجه دارد و راه های بسیاری برای رهایی از مشکل را پیش پای ما قرار میدهد، اما متاسفانه این ما انسان ها هستیم که چشم خود را بر روی رحمت های بیکران خداوند بستیم و از غیر خدا و اولیای او طلب کمک میکنیم.
در اینجا ما سعی کردیم داستان در مورد ناامیدی از رحمت خدا و معجزه خدا در اوج ناامیدی را قرار دهیم، تا بلکه حجتی باشد بر کسانی که از رحمت پروردگار خویش ناامید هستند.
به آیت الله بروجردی عرض شد:
خانمی اخیرا از عتبات عالیات برگشته اند، اصرار دارند، برای بیان مطلبی به محضر مبارکتان برسند. آقا پس از مکثی فرمود: اگر اصرار دارند، اشکالی ندارد بیایند. پس از لحظاتی خانمی با وقار و حجاب کامل به محضر آیتالله بروجردی مشرف شده و اظهار داشت:
با جمعی از مومنین به زیارت عتبات مقدسه در عراق رفته بودیم. پس از زیارت حضرت سیدالشهدا و سایر شهدا، مشتاق زیارت مرقد جناب حر شدم، و چون نمی خواستم کسی را برای همراهی خود مجبور کنم، تصمیم گرفتم به تنهایی به آنجا مشرف شوم.
کنار خیابان ایستاده بودم که یک تاکسی جلوی پای من ترمز کرد. از راننده درخواست کردم دربست من را به بارگاه جناب حر برساند. راننده موافقت کرد و من در صندلی عقب نشستم. پس از طی مسافتی در خارج از شهر، ناگهان تاکسی به راه انحرافی رفت و در یک جاده سربالایی حرکت کرد.
من از خلوت بودن جاده و انحراف مسیر احساس ترس کردم و گفتم: چه اشتباهی کردم که به تنهایی آن هم در کشور بیگانه ماشین دربست گرفتم. سخت ترسیده بودم اگر می خواستم فریاد هم بکشم کسی صدای مرا نمی شنید.
نمی دانستم چه کنم، هیچ راه گریزی نداشتم، ناچار خود را به دست تقدیر سپردم و منتظر سرانجام کار ماندم. راننده در یک نقطه بلندی ماشین را نگه داشت و با اشاره سر و دست به من فهماند که ماشین خراب شده، و می رود از پایین تپه کسی را برای تعمیر ماشین بیاورد. او رفت و من باحالی پر اضطراب داخل تاکسی نشستم.
از ترس به خود می لرزیدم و نمی دانستم چه باید بکنم. نمیدانستم پیاده شوم یا در تاکسی منتظر بمانم. پس از لحظاتی دیدم به همراه دو مرد عرب به سمت تاکسی می آیند.
من با دیدن این صحنه که سه اجنبی باهم میخندیدند، و از حالشان معلوم بود که قصد بدی دارند، سخت مضطرب شدم و ترس و وحشتم چند برابر شده بود، و به شدت گریه میکردم. رو به طرف کربلا کردم و گفتم: یا ابا عبدالله من زائر تو هستم. در این کشور غریبم، را نجات بده!
ناگهان به دلم افتاد که به آقا و مولایم امام زمان پناه ببرم. چون فقط اوست که هرگاه شیعیان مضطر و درمانده می شوند، به حمایت شان می شتابد.
با چشمانی پر از اشک به سمت کربلا رو کردم و با تمام نیاز عرض کردم: یا اباصالح مهدی، یا صاحب الزمان، من ناموس تو هستم. من زائر جدت حسین هستم. مرا از این مصیبت نجات بده.
ديوونه كيه ؟عاقل كيه؟
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه
ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی
بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت
میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:
((مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟)). جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد….دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم
تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت :((قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.و زشت ترین
چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.پرسیدم:چرا به نظر تو
زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟جواب داد:((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده
است باید گریه کرد؟؟)) و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند
که او را دیوانه می پندارند؟؟…
قضاوت
![قضاوت](https://takmatn.com/wp-content/uploads/2025/01/قضاوت.jpg)
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده… شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
تغيير دنيا
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد …. که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.
وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز رنگ آمیزی کنند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته ام.”
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
خداشناسی فطری در کودک
نمرود بن کنعان، پادشاه بابل در دوره پیامبری حضرت ابراهیم (علیه السلام) است. در قرآن به نام نمرود تصریح نشده، اما در سوره بقره و انبیاء از وی یاد شده است. او بت پرست بود و در قلمرو وی، آیین بت پرستی رواج داشت.از آنجا که کاهنان پیشگویی کرده بودند فرزندی به نام ابراهیم به دنیا خواهد آمد که با بت پرستی مبارزه و فرمانروایی نمرود را از بین خواهد برد، نمرود از ترس به دنیا آمدن ابراهیم، دستور کشتن هر فرزند پسری که متولد می شد را صادر کرد.
پس از چندی، زمان ولادت حضرت ابراهیم (علیه السلام) فرا رسید و او به صورت مخفیانه به دنیا آمد. مادرش از بیم گماشتگان نمرود، فرزند خود را در پارچه ای پیچید و به غارى برد و در آن جا نهادش و ورودی غار را مسدود کرد و بازگشت.روز بعد در فرصتى مناسب، با نگرانی سوی غار رفت و به کودکش سر زد و وى را صحیح و سالم یافت. مادر با تعجب دید که کودکش انگشت سبابه خود را به عادت اطفال، در دهان گذاشته و می مکد و با آن تغذیه می شود. مادر، او را مقدارى شیر داد و بازگشت.از آن به بعد هر وقت فرصت می یافت، به غار می رفت و ابراهیم را شیر می داد. هفت سال گذشت و ابراهیم همچنان مخفیانه می زیست.
از همان وقت، آثار عقل و فراست در وی هویدا بود.روزى ابراهیم از مادر خود پرسید: ای مادر! آفریدگار من کیست؟ مادر پاسخ داد: نمرود! پرسید: آفریدگار نمرود کیست؟! مادر از جواب او فرو ماند و دریافت این پسر، همان کسی است که بناى ملک و سلطنت نمرود را خراب خواهد کرد.