داستان های پدر / مجموعه داستان های کوتاه و زیبا درمورد پدر

سایت «تک‌متن» در این مطلب، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه، آموزنده و زیبا درباره پدر را گردآوری کرده است؛ روایت‌هایی ساده اما عمیق که از مهر، فداکاری، سکوت پرمعنا و عشق بی‌منت پدر می‌گویند. پدر، قهرمان بی‌ادعای زندگی ماست؛ کسی که گاهی در پس لبخندش خستگی‌های دنیا را پنهان می‌کند و در پس نگاهش، کوهی از محبت نهفته است. این داستان‌ها، گاه واقعی و گاه الهام‌گرفته از احساسات ناب فرزندی‌اند و می‌توانند بهترین انتخاب برای استفاده در انشاهای مدرسه، پست‌های احساسی و لحظه‌هایی باشند که می‌خواهیم عشق به پدر را با واژه‌ها قسمت کنیم.

داستان های پدر

پدر و کلاغ

مردی 80 ساله به همراه پسر 45 ساله‌اش که تحصیلات عالی داشت، روی مبل خانه‌اش نشسته بودند. ناگهان کلاغی روی پنجره آن‌ها نشست. پدر از پسرش پرسید: «این چیست؟» پسر پاسخ داد: این یک کلاغ است.
پس از چند دقیقه، پدر برای بار دوم از پسرش پرسید: “این چیست؟” پسر گفت: “پدر، من همین الان به تو گفتم؛ این یک کلاغ است”. پس از مدتی، پدر پیر بار دیگر برای سومین بار از پسرش پرسید: “این چیست؟”
این بار، هنگام پاسخ دادن به پدرش، مقداری عصبانیت در لحن پسر احساس شد. “این یک کلاغ، یک کلاغ، یک کلاغ است.” اندکی بعد، پدر بار دیگر برای چهارمین بار از پسرش پرسید: «این چیست؟»
این بار پسر بر سر پدرش فریاد زد: «چرا بارها و بارها همین سؤال را از من می‌پرسی، با این که من بارها به تو گفته‌ام «کلاغ است». آیا شما نمی‌توانی این موضوع را بفهمی؟»
کمی بعد پدر به اتاق خود رفت و با یک دفتر خاطرات قدیمی که از زمان تولد پسرش نگهداری می‌کرد، بازگشت. هنگامی که یک صفحه را باز کرد، از پسرش خواست که آن صفحه را بخواند. وقتی پسر آن را خواند، کلمات زیر در دفتر خاطرات نوشته شد:
«امروز پسر کوچکم سه ساله با من روی مبل نشسته بود که کلاغی روی پنجره نشسته بود. پسرم 23 بار از من پرسید که چیست، و من هر 23 بار به او پاسخ دادم که کلاغ است. هر بار که دوباره و دوباره 23 بار از من سوال می‌پرسید، عاشقانه بغلش می‌کردم. من اصلاً عصبانی نبودم، بلکه نسبت به فرزند معصومم محبت داشتم.»
با این که کودک 23 بار از او پرسید “این چیست”، پدر هنگام پاسخ به 23 سوال مشابه، هیچ ناراحتی نداشت و وقتی امروز پدر فقط 4 بار از پسرش همان سوال را پرسید، پسر احساس عصبانیت کرد و آزرده خاطر شد.
از امروز با صدای بلند بگویید: «می‌خواهم پدر و مادرم را برای همیشه شاد ببینم. آن‌ها از کودکی از من مراقبت کرده‌اند.
آن‌ها همیشه محبت فداکارانه خود را بر من جاری کرده‌اند.
از همه‌ی کوه‌ها و دره‌ها بدون دیدن طوفان و گرما گذشتند تا من را به یک شخصیت مناسب در جامعه امروزی تبدیل کنند.»

پسر دانشجو و پدر

مرد جوانی برای فارغ التحصیلی از دانشگاه آماده می‌شد. او برای ماه‌های متمادی یک ماشین اسپرت زیبا را در نمایشگاه یک فروشنده تحسین کرده بود و چون می‌دانست پدرش می‌توانست آن را بخرد، به او گفت این تمام چیزی است که می‌خواهد. با نزدیک شدن به روز فارغ التحصیلی، مرد جوان منتظر نشانه‌هایی بود که پدرش ماشین را خریده است. صبح روز فارغ التحصیلی، پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی خود فراخواند.
پدرش به او گفت که چقدر به داشتن چنین پسر خوبی افتخار می‌کند و به او گفت که چقدر او را دوست دارد. او یک جعبه هدیه با بسته‌بندی زیبا به پسرش داد. مرد جوان کنجکاو، اما تا حدودی ناامید، جعبه را باز کرد و یک قرآن زیبا و چرمی پیدا کرد. با عصبانیت صدایش را به پدرش بلند کرد و گفت: «با این همه پول، کتاب مقدس به من می‌دهی؟» و از خانه بیرون آمد و کتاب مقدس را رها کرد.
او برای مدت طولانی دیگر هرگز با پدرش تماس نگرفت. سال‌ها گذشت و مرد جوان در تجارت بسیار موفق بود. او خانه‌ای زیبا و خانواده فوق‌العاده داشت، اما متوجه شد که پدرش بسیار پیر است، و پیش خود فکر کرد که شاید باید پیش او برود. از آن روز فارغ التحصیلی او را ندیده بود.
قبل از این که بتواند مقدماتش ترتیب دهد، تلگرامی دریافت کرد که به او می‌گفت پدرش فوت کرده و تمام دارایی‌اش را به پسرش وصیت کرده است. او باید فوراً به خانه پدری می‌آمد و به امور رسیدگی می‌کرد. وقتی به خانه پدرش رسید ناگهان غم و حسرت دلش را فرا گرفت. او شروع به جست و جو در اوراق مهم پدرش کرد و قرآن کریم را که همان گونه که سال‌ها پیش آن جا گذاشته هنوز تازه بود، دید. با اشک، قرآن کریم را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد. هنگامی که او این کلمات را می‌خواند، کلید ماشین از پاکتی که پشت قرآن بسته شده بود، افتاد. برچسبی با نام فروشنده داشت، همان فروشنده‌ای که ماشین اسپرت مورد نظرش را داشت. روی برچسب تاریخ فارغ التحصیلی و کلمات نوشته شده بود: کامل پرداخت شده است.

مطالب مشابه: عکس نوشته تولد پدر + جملات به همراه عکس

داستان های پدر

آرمان و پدر باغبان

روزی روزگاری، پسری به نام «آرمان» در یک دهکده سرسبز زندگی می‌کرد. آرمان عاشق ماجراجویی بود و دوست داشت هر روز چیز جدیدی یاد بگیرد. اما از همه بیشتر، او عاشق گذراندن وقت با پدرش بود. پدر آرمان، «کاظم»، باغبانی ماهر بود که با عشق و دقت از باغشان مراقبت می‌کرد.
یک روز آرمان از مدرسه برگشت و دید که مادرش در حال درست کردن کیک است. او پرسید: «مامان، چرا کیک درست می‌کنی؟» مادر لبخندی زد و گفت: «فردا روز پدر است! باید پدرت را خوشحال کنیم.»
آرمان با هیجان گفت: «منم می‌خوام یه کاری برای بابا انجام بدم. اما چی کار کنم؟» مادرش فکر کرد و گفت: «می‌دونی که بابات عاشق گل‌ها و درخت‌هاست. چرا یه گلدون خاص برای باغ درست نمی‌کنی؟»
آرمان با شنیدن این حرف برق شادی در چشمانش درخشید. او بلافاصله به حیاط رفت و یک گلدان قدیمی پیدا کرد. با کمک مادرش گلدان را شست و تمیز کرد، سپس با رنگ‌های مختلف آن را نقاشی کرد. روی گلدان با دقت نوشت:
«پدر عزیزم، تو مثل درختی هستی که همیشه به ما سایه و آرامش می‌دهی. دوستت دارم، آرمان»
روز بعد، آرمان گلدان را به باغ برد و یک گل زیبا در آن کاشت. وقتی پدر از کار برگشت، آرمان گلدان را با هیجان به او نشان داد. آقا کاظم با دیدن گلدان رنگارنگ و نوشته آرمان، لبخندی بزرگ بر لبانش نشست.
او آرمان را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم، این گلدان فقط یک وسیله نیست؛ این نشان‌دهنده عشقیه که تو به من داری. ممنونم که همیشه با محبتت منو شاد می‌کنی.»
از آن به بعد، گلدان آرمان همیشه در باغچه پدر بود و هر بار که آقا کاظم به آن نگاه می‌کرد، یاد محبت پسرش می‌افتاد. آرمان فهمید که ارزش هدیه در اندازه یا قیمتش نیست، بلکه در عشقی است که پشت آن قرار دارد

صحبت های از دست رفته

وقتی دختر بچه بودم، یادم می‌آید وقتی پدرم داشت چیزی را تعمیر می‌کرد، هر بار از من می‌خواست که چکش را بگیرم، فقط برای اینکه وقت داشته باشیم با هم صحبت کنیم. من هرگز پدرم را ندیدم که نوشیدنی الکلی بخورد یا به”مهمانی شبانه با پسرها” برود، تنها کاری که او بعد از کار انجام می‌داد، مراقبت از خانواده‌اش بود.
من بزرگ شدم، خانه را ترک کردم و به دانشگاه رفتم و از آن زمان، پدرم هر یکشنبه صبح به من زنگ می‌زد، همینطوری. و وقتی چند سال بعد خانه‌ای خریدم، پدرم سه روز در گرمای 80 درجه تابستان آن را خودش نقاشی می‌کرد. تنها چیزی که او خواست این بود که قلم مویش را در دست بگیرم و با او صحبت کنم. اما آن روزها سرم خیلی شلوغ بود و زمانی برای صحبت با پدرم پیدا نمی‌کردم.
چهار سال پیش پدرم به دیدنم آمد. او ساعت‌های زیادی را صرف ساخت یک تاب برای دخترم کرد. او از من خواست که یک فنجان چای برای او بیاورم و با او صحبت کنم، اما من مجبور شدم برای یک سفر آخر هفته آماده شوم، بنابراین آن روز وقت هیچ گفتگوی طولانی نداشتم.
یک روز یکشنبه صبح طبق معمول صحبت تلفنی داشتیم، متوجه شدم که پدرم چیزهایی را که اخیراً در مورد آن‌ها صحبت کردیم را فراموش کرده است. من عجله داشتم، بنابراین صحبت ما کوتاه بود. چند ساعت بعد آن روز یک تماس آمد. پدرم با آنوریسم در بیمارستان بستری بود. بلافاصله بلیط پرواز خریدم و در راه به تمام فرصت‌های از دست‌ رفته برای صحبت با پدرم فکر می‌کردم.
وقتی به بیمارستان رسیدم پدرم فوت کرده بود. حالا او بود که وقت صحبت با من را نداشت. متوجه شدم که چقدر در مورد پدرم، عمیق‌ترین افکار و رویاهایش اطلاعات کمی دارم.
پس از مرگ او، چیزهای بیشتری در مورد او و حتی بیشتر درباره خودم یاد گرفتم. تنها چیزی که از من می‌خواست، زمان من بود. و اکنون او تمام توجه من را هر روز به خود جلب کرده است.

مطالب مشابه: شعر در وصف پدر (مجموعه اشعار بلند و کوتاه درباره پدر)

داستان های پدر

نفس خانم و پدرش

روزی روزگاری در شهر کوچکی، دختر کوچولویی به نام «نفس» زندگی می‌کرد. اون واقعا نفس باباش بود. او دختری خلاق و پرانرژی بود که همیشه با دست‌های کوچک و هنرمندش کاردستی درست می‌کرد. روز پدر نزدیک بود و این بار تصمیم داشت برای روز پدر، چیزی خاص و متفاوت درست کند.
صبح زود، وقتی خورشید تازه از پشت کوه‌ها سر زده بود، “نفس” از خواب بیدار شد و به مادرش گفت: «مامان! امروز می‌خوام یه هدیه خیلی خاص برای بابا درست کنم.» مادرش لبخندی زد و گفت: «چه فکر خوبی، عزیزم! به چه چیزی فکر کردی؟»
“نفس” کمی فکر کرد و گفت: «بابا عاشق چای خوردنه! می‌خوام یه سینی قشنگ برای چای درست کنم تا همیشه وقتی ازش استفاده می‌کنه، یاد من بیفته.»
مادر با خوشحالی وسایل لازم را آورد: یک سینی ساده، رنگ‌های اکریلیک، قلم‌مو و چند برچسب زیبا. “نفس” با اشتیاق شروع به کار کرد. اول سینی را با رنگ آبی آسمانی رنگ کرد و صبر کرد تا خشک شود. سپس روی آن گل‌های رنگارنگ کشید. در گوشه‌ای از سینی با خطی کودکانه نوشت:
«بابای عزیزم، دلم مثل چای داغ برات همیشه گرم و مهربونه!»
وقتی سینی آماده شد، “نفس ” به مادرش نشان داد. مادر با چشمانی پر از غرور گفت: «نفس جان، بابا وقتی اینو ببینه، خیلی خوشحال می‌شه!»
شب هنگام، وقتی پدر خسته از کار به خانه برگشت، نفس به سویش دوید و با ذوق گفت: «بابا، روزت مبارک! این هدیه رو برای تو درست کردم.» پدر با دیدن سینی زیبا، حیرت‌زده شد. او سینی را در دست گرفت، نوشته‌ی روی آن را خواند و “نفس” را در آغوش گرفت.
او گفت: «”نفس” کوچولوی من، این بهترین هدیه‌ای هست که توی زندگیم گرفتم. هر بار که از این سینی استفاده کنم، به یاد مهربونی و عشق تو می‌افتم.»
آن شب، خانواده دور هم جمع شدند و با هم چای نوشیدند. “نفس” به پدرش نگاه کرد و با لبخندی شیرین گفت: «بابا، تو قهرمان زندگی منی. ازت ممنونم که همیشه برای ما زحمت می‌کشی.»
پدر با اشک‌هایی از شادی پاسخ داد: «عزیزم، شما و مادرت بزرگ‌ترین هدیه‌های زندگی من هستید. این عشق و شادی، برای من از هر چیزی ارزشمندتره.»
از آن روز به بعد، هر بار که پدر چای می‌خورد، از سینی مخصوص نفس استفاده می‌کرد و لبخندی گرم بر لبانش می‌نشست. نفس یاد گرفت که هدیه‌هایی که با عشق و دست‌های خودشان ساخته می‌شوند، همیشه بهترین هدیه‌ها هستن.

جری کشاورز و پسرش

روزی روزگاری در روستایی پیرمردی به نام جری بود. او برای سال‌هاست که پسرش را ندیده بود و می‌خواست پسرش را که در یک شهر زندگی می‌کرد ملاقات کند. او سفر خود را آغاز کرد و به شهری آمد که پسرش در آنجا کار می‌کرد و ساکن بود. او به مکانی رفت که مدت‌ها پیش نامه‌های خود را از آنجا می‌گرفت (خانه‌ی پسرش). وقتی در را زد، هیجان زده شد و از خوشحالی و هیجان برای دیدار با پسرش لبخند زد. متاسفانه شخص دیگری در را باز کرد. جری پرسید: “گمان می‌کنم توماس باید در این مکان ساکن باشد.” آن شخص گفت: «نه! او محل را ترک کرده بود و به مکان دیگری نقل مکان کرده بود.» جری ناامید شده بود و فقط به این فکر می‌کرد که حالا چگونه پسرش را ملاقات کند.
شروع به راه رفتن در خیابان کرد و همسایه‌ها از جری پرسیدند: “به دنبال توماس می‌گردی؟” جری با تکان دادن سرش پاسخ داد. همسایه‌ها آدرس فعلی و آدرس دفتر توماس را به جری دادند. جری از آن‌ها تشکر کرد و به سمت مسیری که به پسرش منتهی می‌شد شروع به حرکت کرد. جری به دفتر رفت و در پیشخوان پذیرش پرسید: “میشه لطفاً محل توماس در این دفتر را به من بگویید؟” مسئول پذیرش پرسید: «می‌توانم بدانم با او چه نسبتی داری؟» جری مودبانه پاسخ داد و گفت: “من پدر او هستم.” مسئول پذیرش به جری گفت یک لحظه صبر کند و به توماس زنگ زد و همان را ابلاغ کرد. توماس شوکه شد و به مسئول پذیرش گفت که پدرش را فوراً به کابین بفرستد.
جری وارد کابین شد و با دیدن توماس چشمانش پر از اشک شد. توماس از دیدن پدرش خوشحال شد. آن‌ها برای مدتی صحبت ساده‌ای داشتند و سپس جری از توماس پرسید: «پسرم! مامان می‌خواهد تو را ببیند. می‌توانی با من به خانه بیایی؟”
توماس پاسخ داد: «نه پدر. من نمی‌توانم بیایم. من خیلی مشغول کار برای موفقیتم هستم و مدیریت کردن مرخصی برای ملاقات سخت است، زیرا دستانم پر از کارهای پر استرس است.» جری لبخند ساده‌ای زد و گفت: “باشه! شما کار خود را انجام دهید. من امروز عصر به روستایمان برمی‌گردم.» توماس پرسید: «می‌توانی چند روز با من بمانی. لطفا.” جری پس از یک لحظه سکوت پاسخ داد: «پسرم. شما درگیر وظایف خود هستید. من نمی‌خواهم تو را ناراحت کنم یا سربارت شوم.» ادامه داد: “امیدوارم یک فرصت دیگر برای ملاقات دوباره با تو داشته باشم، خوشحال خواهم شد.” جری محل را ترک کرد.
پس از چند هفته، توماس تعجب کرد که چرا پدرش پس از مدت‌ها تنها آمده است. او از رفتار عجیب با پدرش احساس بدی می‌کرد. به خاطر آن احساس گناه کرد و چند روزی از اداره مرخصی گرفت و برای ملاقات با پدرش به روستای خود رفت. وقتی به محل تولد و بزرگ شدنش رفت، دید پدر و مادرش آنجا نیستند. او شوکه شد و از همسایه‌ها پرسید: «اینجا چه اتفاقی افتاده است؟ پدر و مادرم باید اینجا باشند. آنها الان کجا هستند؟” همسایه‌ها آدرس محل اقامت پدر و مادرش را دادند.
توماس با عجله خود را به محل رساند و متوجه شد که مکان مانند یک قبرستان است. چشمان توماس پر از اشک شد و به آرامی به سمت محل حرکت کرد. پدرش جری از فاصله دور متوجه توماس شد و دستش را برای جلب توجه او تکان داد. توماس پدرش را دید و شروع به دویدن کرد و او را در آغوش گرفت.
جری پرسید: “حالت چطور است؟” و ادامه داد: “چه شگفت انگیز است که تو را اینجا می‌بینم. انتظار نداشتم که به این مکان بیای.» توماس احساس شرمندگی کرد و سرش را پایین نگه داشت. جری گفت: «چرا احساس بدی داری؟ اتفاق بدی افتاده است؟» توماس پاسخ داد: “نه پدر” ادامه داد: “فقط من هرگز نمی‌دانستم که تو را در این موقعیت در روستایمان خواهم دید.”
جری لبخندی زد و گفت: «وقتی برای کالج به شهر رفتی برای پرداخت هزینه تحصیلات و دوباره وقتی ماشین جدید می‌خواستی، وام گرفته بودم. اما به دلیل زیان در کشاورزی، نتوانستم وام را بپردازم. . بنابراین من به این فکر افتادم که برای کمک به تو مراجعه کنم، اما تو بسیار درگیر کار و استرس بودی. من فقط نمی‌خواستم این مشکل را بر دوش تو بگذارم و سکوت کردم و مجبور شدم خانه‌مان را برای بازپرداخت وام رها کنم.»
توماس زمزمه کرد: «می‌توانستی به من بگویی. من یک غریبه نیستم.» جری برگشت و گفت: «تو خیلی مشغول کار بودی و استرس داشتی که باعث شد ساکت بمانم. تنها چیزی که می‌خواستیم شادی تو بود. پس سکوت کردم.»
توماس شروع به گریه کرد و دوباره پدرش را در آغوش گرفت. او از پدرش عذرخواهی کرد و از او خواست که اشتباهش را ببخشد. جری لبخندی زد و گفت: «نیازی به این کار نیست. من از چیزی که الان به دست آوردم راضی هستم. تنها چیزی که می‌خواهم این است که برای ما وقت بگذاری، ما تو را خیلی دوست داریم و در این سن و سال اغلب سخت است برای دیدن تو سفر کنیم.»
پند اخلاقی: والدین همیشه در کنار شما خواهند بود و هر آنچه که می‌توانند صرفا برای خوشحال کردن شما می‌دهند. ما آن‌ها را بدیهی می‌دانیم، ما قدردان تمام کارهایی که برای ما انجام می‌دهند نیستیم؛ تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است. وقتی راهی برای موفقیت در زندگی خود پیدا کردید، ادامه دهید اما والدین خود را پشت سر نگذارید؛ زیرا آن‌ها دلیل واقعی موفقیت شما هستند.

مطالب مشابه: متن در وصف پدر مهربان / جملات و پیامک های قدردانی از پدر

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا