داستان شیرین کودکانه {۱۰ قصه زیبای شیرین بچه گانه}
در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم چندین داستان شیرین کودکانه را برای شما عزیزان قرار دهیم. این داستانهای کوتاه و زیبا به قدری شیرین هستند که شک نکنید فرزندان شما، از شنیدن این داستانهای شیرین، بسیار لذت خواهند برد. در ادامه با ما باشید.
فهرست داستان شیرین کودکانه
قصه روباه پوستین دوز
روزی روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می خورد.»
روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد. در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید: «عجب پوستین خوبی داری!»
روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است. زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»
گرگ با حسرت به پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.
پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشد.
گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»
روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»
گرگ گفت: «چطوری؟»
روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»
گرگ پرسید: «چه شرطی؟»
روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»
گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.
روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.»
سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»
روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.»
گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»
اما سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت: «گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد. پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»
گرگ رفت و سومین گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود.
روباه را به کناری پرت کرد و داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.
هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد.
مطلب مشابه: قصه شب برای کودک ۶ ساله (۱۰ قصه و داستان کوتاه جالب)
مطلب مشابه: داستان های قشنگ فارسی (15 داستان و قصه جالب دلنشین)
کادوی تولد لاکی
یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! » مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم. » لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. » بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. » لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت. مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار. لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاری ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود. مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند. گوگولی پرسید : « برای تولدت کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. » گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. » خاری گفت: « مثل بازیای دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاری شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.
آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکی خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. » مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.
از کودک بپرسید :
– لاکی چرا خوشحال بود که با دوستاش بازی می کرد ؟
– اگر لاکی چهارچرخه اش را به دوستانش نمی داد ، چه اتفاقی می افتاد ؟
– تو اگر جای لاکی بودی چه می کردی ؟
به کودک بگویید :
تو صاحب این اسباب بازی ها هستی و اشتراک گذاشتن آن ها تحت کنترل توست و کار خوبی است که وسایلت را به دیگران بدهی. بگویید بهترین راه لذت بردن از چیزهایی که دور و برمان است این است که آن ها را با دیگران شریک شویم؛ این جوری هم خودمان لذت بیشتری می بریم و هم بقیه را شاد می کنیم.
قصه جیر جیرک و مورچه
یک مورچه ویک جیرجیرک با هم دوست بودند. آنها توی یک مزرعه زندگی می کردند .
در طول فصل بهار و تابستان وپاییز مورچه همه اش مشغول جمع کردن دانه ها و درست کردن لانه با مورچه های دیگر بود ولی جیر جیرک اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد او
کارش این بود که از دانه هایی که گیرمی آورد میخورد و از آبی که از گلبرگ ها میریخت
می نوشید و روز وشب آواز میخواند: جیر جیر جیر …
فصل پاییز که شدمورچه به همراه دوستانش دیگرش رفتند توی لانه ای که ساخته بودند . و چون در از بیرون لانه برای خوردن پیدا نمی شد از دانه هایی که جمع کرده بودند . می خوردند و استراحت می کردند . اما جیر جیرک نه لانه ای ساخته بود و دانه ای جمع کرده بود . وقتی هوا سرد شد رفت به لانه دوستش خاله مورچه و گفت : دوست عزیزم من سردم است و هم گرسنه ام چکار باید بکنم ؟ مورچه گفت :در فصل بهار و تابستان که من مشغول
ساختن لانه و جمع کردن دانه بودم چکار میکردی ؟ جیر جیرک گفت : آن موقع من آواز می خواندم . مورچه گفت : بسیار خوب حالا هم برقص !
این را گفت و در لانه اش رامحکم بست .
اما خاله مورچه چند لحظه بعد دلش برای دوستش سوخت . در لانه را باز کرد و جیر جیرک خانمرا به لانه برد و او را پیش خودش نگه داشت .
هدف : آشنا ساختن بچه ها با صفات مسئولیت پذیری و تلاش و کوشش در کارها و دور اندیشی .
محاسن : در این داستان مورچه که نما د یک موجود پیشتکار زیاد است که نتیجه کار تلاش خود را می می بیند
معایب: در مواقع سختی باید به دیگران کمک کنیم و به فکر دیگران هم باشیم و نباید نقش یک موجود را پر رنگ ویک موجود را کم رنگ جلوه دهیم و جیرجیرک هم در جای خود ش مفید است .
نتیجه گیری : ما هم با الگو گرفتن از صفات خوب دیگران حتی حیوانات باید در کارها خود پشتکارو کوشش داشته باشیم .
پیشنهاد: برای یادگیری و درک بهتر کودکان ازاین گونه صفت ها می توان از شخصیت های واقعی استفاده کنیم .
مطلب مشابه: قصه کودکانه برای خواب سنین مختلف (6 داستان دلنشین آموزنده)
مطلب مشابه: قصه آموزنده کودکانه؛ 10 داستان زیبای برای کودک خردسال شما
کی از همه قشنگ تره؟
مورچه سیاه کوچولو توی باغ قدم می زد که چشمش به پروانه افتاد.پروانه با بال های رنگارنگ روی گل ها پرواز می کرد و شیره ی گل ها را می مکید. مورچه آهی کشید و گفت:« ای پروانه ی قشنگ،کاشکی من هم مثل تو خوشگل بودم!»
پروانه روی شاخه ی گل سرخ نشست و گفت:« مگر تو خوشگل نیستی؟» مورچه جواب داد:« نه، رنگ من سیاه است.من دوست دارم مثل تو زیبا و رنگارنگ باشم.»
در همان موقع کرم خاکی خودش را از میان خاک ها بیرون کشید و گفت:« سلام پروانه، سلام مورچه. هر دوی شما زیبا هستید اما من خیلی زشتم. ببینید دست و پا ندارم و بدنم لیز و دراز است.کاش من هم دست و پا داشتم!»
پروانه و مورچه به او نگاه کردند و گفتند:« سلام کرم خاکی.تو زشت نیستی .تو یک کرم بامزه ی کوچولویی که روی زمین می خزی و جلو می روی.»
کرم گفت:« من دلم می خواست مثل پروانه رنگارنگ بودم و پرواز می کردم و با گل ها حرف می زدم. یا مثل مورچه سیاه بودم و تندتند راه می رفتم و کار می کردم.»
کفشدوزک خال خالی که روی گلی نشسته بود و غذا می خورد، صدای آنها را شنید و گفت:« سلام بچه ها، من کفشدوزک هستم.تمام حرف هایتان را شنیدم.فکر می کنم همه ی شما زیبا هستید.مورچه ی سیاه، پروانه و کرم، همه ی شما آفریده های خدای دانا و توانا هستید.خدا همه ی شما را زیبا آفریده است.»
کرم به مورچه نگاه کرد و خندید.مورچه به پروانه نگاه کرد و لبخند زد. پروانه به کفشدوزک نگاه کرد و با خوشحالی گفت:«آفرین کفشدوزک مهربان! تو راست می گویی. همه ی ما زیبا هستیم.حالا بهتراست با هم بازی کنیم و شعر بخوانیم.»
مورچه و کرم و پروانه و کفشدوزک، توی باغ بازی کردند و این شعر را خواندند:
سپاس خدای دانا
که آفریده ما را
پروانه ی رنگارنگ
کرمِ بی دست و پا را
کفشدوزک خال خالی
این مورچه ی سیا را
آنها در باغ می دویدند و بازی می کردند وباغ از صدای خنده و شادی آنها پربود.
گلدان خالی( نویسنده: دِمی)
در روزگاران قدیم در کشور چین پسری به نام «پینگ» زندگی میکرد. پینگ گلها و گیاهان را بسیار دوست داشت. هر چه میکاشت، زود جوانه میزد و غنچه میداد و چیزی نمیگذشت که گل و بوته یا درختان میوه به طرز عجیب و معجزهآسایی رشد میکردند.
در آن سرزمین، همة مردم به گلها و گیاهان علاقه زیادی داشتند.
همه جا گل کاشته بودند و همیشه بوی معطر گلها در هوا پخش بود.
امپراتور آن سرزمین، پرندهها و حیوانها را خیلی دوست داشت؛ ولی او هم بیشتر از هر چیزی به گلها علاقه داشت و هر روز در باغ قصرش به گلها و گیاهان میرسید.
اما امپراتور خیلی پیر بود و باید جانشینی برای خود انتخاب میکرد.
مدتها در فکر بود چگونه این کار را بکند و چون گلها را بسیار دوست داشت،تصمیم گرفت از این راه جانشین خود را انتخاب کند. برای همین روز بعد فرمانی نوشت و جارچیان فرمان او را به همه جا رساندند. امپراتور فرمان داده بود، تمام بچههای آن سرزمین میتوانند به قصر بیایند تا او تخم گلهای مخصوصی به آنها بدهد. سپس بعد از یک سال تخم گلهایی را که کاشتهاند، بیاورند. کسی که بهترین و زیباترین گل را بیاورد به جانشینی امپراتور انتخاب میشود.
این خبر بزرگ و هیجان انگیز در سرتاسر آن سرزمین پخش شد. بچهها از همه جا برای گرفتن دانة گلها به قصر امپراتور هجوم آوردند. همة پدر و مادرها آرزو داشتند که بچة آنها جانشین امپراتور شود. بچهها هم امیدوار بودند که به عنوان جانشین امپراتور انتخاب شوند. پینگ هم مثل بچههای دیگر از امپراتور مقداری دانة گل گرفت. او از همه خوشحالتر بود؛ چون مطمئن بود که میتواند زیباترین گل را پرورش دهد.
پینگ گلدانش را با خاک خوب و قوی پر کرد و دانهاش را با دقّت زیاد در آن کاشت و در آفتاب گذاشت. او هر روز به گلدانش آب میداد و با اشتیاق منتظر بود دانهاش جوانه بزند، رشد بکند و گل بدهد.
روزها گذشت، ولی هیچ جوانهای در گلدان او نرویید.
پینگ که خیلی نگران بود، دانهها را در گلدان بزرگتری کاشت. سپس خاک گلدان را عوض کرد. چند ماه دیگر هم گذشت؛ ولی باز اتفاق جالبی نیفتاد. روزها پشت سر هم آمدند و رفتند.
تا اینکه بهار از راه رسید. همه بچهها بهترین لباسهای خود را پوشیدند و گلدانهایشان را برداشتند تا پیش امپراتور بروند. آن روز قصر امپراتور خیلی شلوغ بود. همة بچهها با گلدانهایی پر از گلهای زیبا در قصر جمع شده بودند و امیدوار بودند که به جانشینی انتخاب شوند.
پینگ که گلدانش هنوز خشک و خالی بود، شرمنده و غمگین بود. فکر میکرد بچهها به او میخندند؛ چون تنها بچهای بود که نتوانسته بود دانههای گل را پرورش بدهد.
یکی از دوستان پینگ که گلدان بزرگش پر از گل بود او را دید و گفت: «ببین من چه گلهایی پرورش دادم، مطمئن باش که هیچ وقت نمیتوانی جانشین امپراتوری بشوی».
پینگ با غصه گفت: «من بهتر و بیشتر از تو، از گلدانم مواظب کردهام؛ ولی نمیدانم چرا دانهها رشد نکردند».
پدر پینگ حرفهای آنها را شنید و گفت: «پسرم، تو زحمت خودت را کشیدهای، بهتر است با همین گلدان پیش امپراتور بروی». پینگ گلدان خالی را برداشت و به طرف قصر امپراتوری راه افتاد.
قصر امپراتور پر از بچههایی بود که گلدانهای پر گل با خود آورده بودند. امپراتور به آرامی قدم میزد و با دقت، یکی یکی گلدانها را نگاه میکرد.
حیاط قصر پر از گلهای قشنگ و خوشبو شده بود؛ ولی امپراتور اخم کرده بود و یک کلمه هم حرف نمیزد.
سرانجام نوبت پینگ رسید. پینگ با خجالت سرش را پایین انداخته بود و انتظار داشت امپراتور با دیدن گلدان خالی، او را تنبیه کند. امپراتور از او پرسید: «چرا با گلدان خالی آمدهای؟»
پینگ با گریه گفت: «من، دانه هایی را که شما داده بودید کاشتم و هر روز به آن آب دادم؛ اما جوانه نزد. آن را در گلدان بزرگتر و خاک بهتری کاشتم؛ اما باز هم جوانه نزد. یک سال از آن مواظبت کردم؛ ولی اصلاً رشد نکرد. برای همین امروز با گلدان خالی آمدهام».
امپراتور وقتی این حرفها را شنید لبخندی زد و دستش را روی شانههای پینگ گذاشت. بعد رو به دیگران کرد و با صدای بلند گفت:
«من جانشین خودم را انتخاب کردم. نمیدانم شما این دانهها را از کجا آوردهاید؛ چون دانههایی را که من به شما داده بودم. پخته بود و غیر ممکن بود که سبز شوند و رشد کنند.
من پینگ را به خاطر شجاعت و دلیری تحسین میکنم. او را که با شهامت و درستکاری گلدان خالی را آورد. پاداش پینگ که پسری راستگو است این است که جانشین من و امپراتور این سرزمین بشود.»
مطلب مشابه: قصه شیرین دخترانه / 10 داستان و قصه کوتاه برای فرزند دختر
مطلب مشابه: قصه کودکانه شیرین / 5 داستان قشنگ و دلنشین برای کودک شما
چه كسي كمك مي كند؟
يك مرغ حنايي كوچولو🐔 همراه با دوستانش در مزرعه زندگي مي كرد.دوستان او يك سگ خاكستري🐩، يك گربه ي نارنجي🐹 و يك غاز زرد 🐤بودند.
يك روز مرغ حنايي مقداري دانه گندم پيدا كرد. او پيش خودش فكر كرد ، “من مي توانم با اين دانه ها ، نان درست كنم .
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا اين دانه ها را بكارم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من دلم مي خواهد ولي كار دارم و نمي توانم.
غاز گفت: من امروز بايد به بچه هايم شنا ياد بدهم و نمي توانم.
مرغ حنائي گفت: پس من خودم اين كار را خواهم كرد.او بدون كمك كسي دانه ها را كاشت.
مرغ حنائي كوچولو پرسيد: كسي مي تواند در دروكردن گندم به من كمك كند؟
سگ گفت: من بايد به شكار بروم.
گربه گفت: من تازه از خواب بيدار شدم و حال ندارم.
غاز گفت: من بالم درد مي كند.
مرغ گفت: پس خودم تنهايي آنرا انجام مي دهم. مرغ كوچولو بدون كمك كسي گندم ها را دروكرد.
مرغ حنايي كه خسته شده بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند كه اين گندمها را به آسياب ببريم و آنها را آرد كنيم؟
سگ گفت: من نمي توانم.
گربه گفت: من نمي توانم.
غاز گفت: من هم نمي توانم.
مرغ حنايي گفت: خودم اينكار را خواهم كرد. او گندمها را به آسياب برد و تنهايي آنها را آرد كرد بدون اينكه كسي به او كمك كند.
مرغ حنايي كه خيلي خيلي خسته بود، پرسيد: كسي به من كمك مي كند تا با اين آرد نان بپزيم؟
ولي باز هم سگ و گربه و غاز به او كمك نكردند و هر كدام بهانه اي آوردند.
مرغ حنايي گفت:خودم اين كار را خواهم كرد. و بعد مرغ خسته بدون كمك كسي نان پخت.
نان تازه و داغ بوي خيلي خوبي داشت. مرغ حنايي پرسيد: آيا كسي به من كمك مي كند تا نان را بخوريم.
سگ گفت: من كمك خواهم كرد.
گربه گفت: من كمك خواهم كرد.
غاز گفت: من كمك خواهم كرد.
اما مرغ حنايي با عصبانيت فرياد كشيد، من نيازي به كمك شما ندارم و خودم تنها اين كار را خواهم كرد.
مرغ حنايي نان را جلوي خودش گذاشت و همه آن را خورد.
قصه موش تنبل کلاغ دانا
یکی بود یکی نبود کپل بچه موشی بود که با برفی برادرش، پدر و مادرش در لانه شان در صحرا زندگی میکردند.
کپل خیلی تنبل بود و تمام مدت روی صندلی مخصوصش نشسته بود و از خوراکی هایی که آنها به لانه میآوردند میخورد و ایراد میگرفت :اینها چیه دیگه؟ یه چیز خوشمزه تر بیارید!
.آن ها از دستش خسته شده بودند و هر چه اعتراض می کردند فایده ای نداشت.
تااینکه یک روز که کپل بیرون لانه در حال استراحت در آفتاب بود وبقیه داخل لانه بودند باد شدیدی وزید و او را به جای دوری برد.
وقتی کپل چشمانش را باز کرد خودش را کنار یک برکه دید.
او خسته وگرسنه بود وحتی بلد نبود برود وبرای خودش غذا پیدا کند. کپل شروع به گریه کرد .
کلاغی صدای او راشنید واز روی درخت پرسید :
چرا گریه میکنی ؟
کپل ماجرا را برای او تعریف کرد. کلاغ گفت:
اگر همیشه منتظر باشی تا دیگران کارهایت را انجام دهند هیچ وقت چیزی یاد نخواهی گرفت.
کپل گفت :درست است . من قول می دهم تنبلی را کنار بگذارم .
کلاغ گفت: من هم تو را پیش خانواه ات میبرم.
کپل خوشحال شد و به همراه کلاغ به لانه اش برگشت و از آن روز تنبلی را فراموش کرد.
جغد سفید
چاک جغد سفیدی بود که در جنگلی با خانواده اش زندگی می کرد. او هنوز کوچک بود و خیلی چیزها را از پدر و مادرش یاد میگرفت. همان طور که میدانید جغدها کار زیادی انجام نمیدهند. آنها روزها استراحت و شب ها کار میکنند.
چاک درباره ی جنگل چیز زیادی نمی دانست شب ها تمام جنگل تاریک می شد در طول روز ،وقتی که خورشید در آسمان بود ،چاک می توانست همه چیز را ببیند و بشنود.وقتی که صدایی می شنید سرش را برمیگرداند و میفهمید صدا از کجا می آید. اما شب ها نمی توانست این کار را بکند. چون هیچ نوری نبود و او نمی توانست چیزی ببیند.فقط صداها را می شنید. خیلی از این صداها عجیب و غریب بودند و باعث می شدند که او بترسد.یک شب ،صدای عجیبی شنید.صدایی که قبلا آن را نشنیده بود .صدا بلند بود.چاک خیلی سعی کرد که ببیند صدا از چیست و کجاست اما هوا خیلی تاریک بود. چاک کمی ترسیده بود . آن شب او راحت نخوابید و روز بعد خیلی زود بیدار شد . خورشید داشت آرام آرام اشعه های گرم خود را به همه ی درختان و حیوانات جنگل می تابانید .ناگهان، چاک همان صدایی را که شب قبل شنیده بود، دوباره شنید. خوب که نگاه کرد دید صدا از یک جیرجیرک کوچولو می آید . خیلی تعجب کرد و فهمید صدای شب قبل که او را ترسانده بود از آن جیرجیرک کوچولو بوده نه یک چیز عجیب و غریب.از آن به بعد احساس بهتری داشت و با شادی و خوشحالی زندگی کرد.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
مطلب مشابه: قصه برای خواب شب کودک؛ 15 قصه های کودکانه قشنگ شبانه
مطلب مشابه: قصه های کودکانه 4 تا 6 سال کوتاه؛ پنج داستان آموزنده زیبا
قصه اسراف نکردن
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا?او را به لانهی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم
همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا
نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن
همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا
در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.
قصه کوآلای قهرمان
یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه معمولا?پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش .
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسر هاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید . به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که غایم شدیم . او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خا نواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد .
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کو آلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحا ل بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نا میدند .
قصه ی ما به سر رسید پرنده ی شکاری به مقصود نرسید . بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود .