حکایت های هزار و یک شب؛ ۱۰ داستان و حکایت قدیمی شیرین
بخشی از حکایت های هزار و یک شب را در تک متن قرار دادهایم. هزار و یک شب (الف لیله و لیله) داستانی به نقل از پادشاهی، با عنوان شهریار (پادشاه) و روایتگر آن شهرزاد (دختر وزیر) است. اکثر ماجراهای آن در بغداد و ایران باستان میگذرد و بعضی از داستانهای آن را از ریشهٔ ایرانی و برگردانی از «هزارافسان» دانستهاند. این اثر طی قرنهای متمادی توسط نویسندگان، مترجمان و محققان مختلف در سراسر آسیای غربی، مرکزی، جنوبی و شمال آفریقا گردآوری شدهاست.
فهرست حکایت ها

حکایت شهریار و برادرش شاهزمان

چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهریار و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهریار که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقّر سلطنت خود به شادی گذاشتند. پس از آن شهریار آرزوی دیدار برادر خود را به احضار او فرمان داد. وزیر برفت و پیغام بگذارد.
شاهزمان همان روز خرگاه بیرون فرستاده، روز دیگر مملکت به وزیر خود سپرد و با وزیر برادر از شهر بیرون شد و در لشکر گاه فرود آمد. شبانگاه یاد آمدش گوهری که به هدیه برادر برگزیده بود بر جای مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفتهاند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد
در حال تیغ بر کشیده هر دو را بکشت
و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین میرفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن میراند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر به در نمیرفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار در کشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت: ای برادر، چون است که تنت نزار و گونهات زرد میشود؟
شاهزمان گفت:
گر من زغمم حکایت آغاز کنم
با خود خلق به غم انبار کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی
چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت: همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط پدید آید.
شاهزمان گفت:
گر روی زمین تمام شادی گیرد
ما را نبود به نیم جو بهره ازآن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظرهای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامهها بکندند. خاتون با او داد که: یا مسعود! غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند.
زنگی گهران میان گلزار اندر
لب بر لب لعبتان فرخار اندر
گفتی که به گلشن اندرون زاغانند
برگ گل سرخشان به منقاراندر
چون شاهزمان حالت ایشان بدید با خود گفت که: محنت من پیش محنت برادر هیچ ننماید. نشاید که از این پس ملوم شوم. پس از آن نخجیر بازگشت دید که گونه زرد شاهزمان ارغوانی و تن نزارش توانا گشته. شهریار شگفت مانده گفت: مرا از حال خویش آگاهی ده که چرا پیش از این تنت کاسته و گونهات زرد میشد و اکنون برخلاف پیش تندرست و شادانی؟
شاهزمان گفت: سبب اندوه بازگویم، ولی سبب شادی نیارم گفت. پس ماجرای زن خویش و غلام زنگی و کشتن آن هر دو باز گفت. شهریار سبب شادی را مبالغت کرده سوگندش داد. شاهزمان ناگزیر حکایت زن برادر و کنیزکان و غلامان حدیث کرد. شهریار گفت: مرا بسی اعتماد بر خاتون است تا عیان نبینم باور نکنم. تا هست عیان تکیه نشاید به خبربر.
شاهزمان گفت: به نخجیرده روز فرمان ده و چنان بازنمای که به نخجیر همی روم. چون لشکریان به نخجیر شوند تو بازایست که آنچه من دیدم تو نیز ببینی. شهریار چنان کرد. پس هر دو برادر در منظرهای نهفته بنشستند. ساعتی نرفته بود که خاتون و کنیزکان و غلامان به باغ اندر شدند و در کنارحوض بنشستند. شهریار آنچه از برادر شنیده بود به عیان بدید و با برادر گفت: پس از این ما را شهریاری نشاید. آن گاه سرخویش گرفتند و راه بیابان در پیش. چند شبانه روز همی رفتند تا در ساحل عمّان زیر درختی که در پیش چشمهای بود لختی برآسودند. پس از آن عفریتی بلند و تناور، صندوق آهنین بر سر از دریا به درآمد. ملکزادگان از بیم به فراز درخت شدند. عفریت به کنار چشمه فرود آمده صندوق باز کرد و دختری ماهروی به در آورده با او گفت:
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقّاش وآفت بتگر
که ترا شب زفاف ازکنار داماد برده ودل به مهرت سپرده ام، اکنون تو پاس دارکه مراهنگام خواب است. پس سراندرکناردختر نهاده بخفت ودختررا برفرازدرخت به ملکزادگان نظر افتاد. سرعفریت رانرمک به زمین گذاشت وملکزادگان فرود آمد ند. ماهروی ایشان را به خود را اجابت کردند. پس ازآن دختر بندی ابریشمین به در آورد که پانصد وهفتاد انگشتری در آن بود. گفت: می دانید که این انگشترها چیستند؟ ملکزادگان گفتند: لا وا…. دخترک گفت خداوندان اینها درپیش این عفریت با من آنچه شماکردیدکرده، انگشتری به یادگار سپرده اند. شما نیز انگشتری به من سپارید وبدانید که عفریت مرا در شب نخستین از بر داماد ربوده ودر صندوق آهنین کرده ودر میان این دریای بی پایان از من همی دارد. غافل است از اینکه:
ما را به دم پیر نگه داشت
درخانه دلگیر نگه نتوان داشت
آن راکه سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
ملکزاگان از دیدن این حالت وشنیدن این مقالت شگفت ماندند وگفتند داستان عفریت از قصه ما عجیبتر و محنتش بیشتر است واین حادثه ما را سبب شکیبایی تواند بود. پس به شهر خویش بازگشتند.
شاهزمان تجرّد گزیده از علایق وخلایق دور همی زیست. اما شهریار، خاتون وکنیزکان و غلامان را عرضه شمشیر وطمعه سگان کرد. پس از آن هر شب باکره ای را به زنی آورده بامدادانش همی کشت وتا سه سال حال بدین منوال گذشت. مردم به ستوده آمده دختران خود را برداشته هر یک به سویی رفتند ودر شهر دختری نماند. روزی ملک شهریار با وزیر گفت: دختر شایسته ای برای من پدید آور. وزیر آنچه جستجو کرد دختری نیافت. از هلاک اندیشناک گشت وبه سرای خویش رفته ملول وغمین بنشست واو را در خانه دو دختر بود: یکی شهرزاد ودیگری دنیا زاد نام داشت. شهرزاد دختر مهین، دانا وپیش بین واز احوال شعرا و ادبا وظرفا وملوک پیشین آگاه بود. چون ملامت وحزن پدر بدید از سبب آن باز پرسید وگفت:
بر دل، غم روزگار تا کی داری
بگذار جهان وهر چه در وی داری
با یار شرابی طلب وپای گلی
در دست کنون که جرعه میداری
وزیر قصّه بر وی فرو خواند. دختر گفت:
ای مبارک رای دستور، ای مبارک پی وزیر
ملک خسرو را عمید و دولت او را مجیر
مرا بر ملک کابین کن. یا من نیز کشته شوم و یا زنده مانم وبلا از دختران مردم بگردانم. وزیر گفت: خود را به چنین مهلکه انداختن دور ازصواب و خلاف رای اولوالالباب است ومرا بیم از آن است که بر تو رسد آنچه به زن دهقان رسید. دختر گفت: چون است حکایت زن دهقان؟
مطلب مشابه: حکایتهای پندآموز دلنشین؛ 15 حکایت و داستان آموزنده قدیمی زیبا
مطلب مشابه: حکایت کوتاه به زبان ساده؛ 20 داستان و حکایت کوتاه و دلنشین
حکایت دهقانی وخرش

وزیر گفت: شنیده ام که دهقانی مال ورمه فراوان داشت وزبان جانوران دانستی. روزی به طویله رفت. گاورا دید که نزدیک آخور خر ایستاده و پاکش نهاده به خوابگاه خشکش رشک میبرد و میگوید که: گوارا باد بر تو این نعمت وراحت که من روزوشب در رنج و تعب، گاهی به شیار وگاهی به آسیاب گرداندن میگزارم وترا کاری نیست جز اینکه خواجه ساعتی ترا سوار شود وباز به سوی آخور باز گرداند.
ترا شب به عیش وطرب میرود
ندانی که بر ما چه شب میرود
دازگوش به پاسخ گفت: فردا چون شیارافراز به گردنت نهند بخسب و کنی ازمشقت ورنج خلاص یابی. اینها درگفتگوبودند وخواجه گوش همی داد. چون بامداد شد خادم طویله آمده گاو رادید که قوتی نخورده وقوّتی ندارد. سستی گاورابه خواجه بازنمود. خواجه گفت: دارازگوش را کارفرما وشیارافرازبه گردن او بنه. خادم چنان کرد. به هنگام شام که درازگوش بازگشت، گاو پیش آمده به نیکیها ی اوسپاس گفت. خر پاسخی نداد واز گفته خود پشیمان بود. روز دیگر باز خر را به شیار بستند. وقت شام خر با تن فرسوده وگردن سوده بازگشت. گاو به شکرگزاری پیش آمد. درازگوش با گاو گفت: دانی که من ناصح مشفق توام؟ از خواجه شنیدم که به خادم گفت: فردا گاو را به صحرا ببر. اگر سستی نماید، به قصّابش ده. من به دلسوزی پندی گفتمت والسلام. چون گاو این را بشنید رضامندی کرد. گفت: فردا ناچار به شیار روم. اینها در سخن بودند وخواجه گوش همی داد.
بامداد خواجه با خاتون به طویله آمده به خادم گفت: امروز گاو راکار فرما. چون گاو خواجه را بدید دم راست کرده بانگی زد وبرجستن گرفت. خواجه درخنده شد وچندان بخندید که بر پشت افتاد. خاتون سبب خنده باز پرسید. خواجه گفت که: سرّی در این است که فاش کردن نتوانم خاتون گفت: تراخنده برمن است! چون خواجه خاتون را بسیار دوست میداشت گفت: ای مونس جان، از بهر خاطر تو من سرّ خود را فاش کنم ولی پس از آن زنده نخواهم بود. آن گاه خواجه فرزندان وپیوندان خود حاضر آورده وصیّت بگزارد و از بهر وضو به باغ اندر شد که سگی و خروسی ومرغان خانگی در آن باغ بودند. خواجه شنید که سگ با خروس میگوید: وای برتو، خداوند ما به سوی مرگ روان است و تو شادانی؟ خروس پاسخ داد که: خداوند ما کم خرد است. از آنکه من پنجاه زن دارم وبا هر کدام گاهی به نرمی وگاهی به درشتی مدارا میکنم، خداوند ما یک زن بیش ندارد و نمیدارند با او چگونه رفتار کند. چرا شاخی چند از این درخت برنمی گیرد و خاتون راچندان نمیزند که یا بمیرد یا توبه کند که رازهای خواجه را باز نپرسد. در حال خواجه شاخی چند از درخت بگرفت وخاتون راچندان بزد که بیخود گشت. چون به خود آمد معذرت خواسته استغفار کرد وپای خواجه را همی بوسید تا بر وی ببخشود. اکنون ای شهرزاد، همی ترسم که بر تو از ملک آن رود که از دهقان بدین زن رفت. شهرزاد گفت: دست از طلب ندارم تا کام من بر آید. وزیر چون مبالغت او را بدین پایه دید، برخاسته به بارگاه ملک رفت وپایه سریر بوسیده از داستان دختر خویش آگاهش کرد. اما شهرزاد خواهر کهتر خود، دنیا زاد را به خود خوانده با او گفت که: چون مرا پیش ملک برند من از او درخواست کنم که ترا بخواهند. چون حاضر آیی ازمن تمنّای حدیث کن تا من حدیثی گویم شاید که بدان سبب از هلاک برهم. پس چون شب برآمد دختر وزیر رابیاراستند وبه قصر ملکش بردند. ملک شادان به حجله آمد و خواست که نقاب از روی دختر برکشد. شهرزاد گریستن آغاز کرد و گفت: ای ملک، خواهرکهتری دارم که همواره مرا یار و غمگسار بوده، اکنون همی خواهم که او را بخواهی که او با وداع باز پسین کنم. ملک، دنیا زاد را بخواست وبا شهرزاد به خوابگاه اندر شد و بکارت از او برداشت. پس از آن شهرزاد از تخت به زیر آمده در کنار خواهر بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر من از بی خوابی به رنج اندرم، طرفه حدیثی برگو تا رنج بی خوابی از من ببرد. شهرزاد گفت: اگر ملک اجازت دهد بازگویم. ملک را نیز خواب نمیبرد وبه شنودن حکایات رغبتی تمام داشت؛ شهرزاد را اجازت حدیث گفتن داد.
حکایت پیر دوم و دو سگش

عفریت گفت: طرفه حدیثی است، از سه یک خون او گذشتم. درآن دم پیر دوم، خداوند سگان شکاری، پیش آمد و گفت: ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من بودند. چون پدر من سپری شد، سه هزار دینار زر به میراث گذاشت. آن در دکانی به بیع و شری نشستم و برادر دیگرم به سفر رفت. پس از سالی تهیدست باز آمد. من او را به دکان برده، هزار دینار سرما یه بدو دادم، چند روزی با هم بودیم. پس از آن هر دو برادر عزم سفر کردند و از من همرهی خواستند. من به سفر مایل نبودم عازم سفر نشدم. رنج و زیان سفر را به ایشان بنمودم. ایشان نیز ترک سفر کردند.
شش سال بدان منوال، هر یک جداگانه، در دکانی بنشستیم، پس از آن من نیز با ایشان موافقت کرده مایه بر شمردیم؛ شش هزار دینار بود. من گفتم: نیمه ای از این به زیر خاک اندر پنهان داریم که اگر به بضاعت ما آسیبی روی دهد آن را سرمایه کنیم و نیمه دیگر را از بهر تجارت برداریم. تدبیر من ایشان را پسند افتاد. بدان سان کردند که من بگفتم. آن گاه سفر کرده به کشتی بر نشستیم.
یک ماه کشتی همی راندیم، تا به شهری برسیدیم. متاع خود را به بهای گران فروختیم یک بر ده سود کردیم. پس از آن به قصد سفر به کنار دریا شدیم. دختری در آنجا دیدیم که جامه ای کهن در بر داشت و با من گفت: توانی با من نکویی کنی و پاداش نکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟ گفتم: آری، با تو نیکویی کنم، گفت: مرا کابین کن و به شهر خود ببر. مرا بر او رحمت آمد.
او را برگرفته به کشتی آوردم، جامههای گرانبها بر وی پوشانده، در محل نیکو جایش دادم و دل به مهرش بنهادم و از برادران بر کنار شده، شب و روز با او پسر میبردم. برادران بر من رشک بردند و در مالم طمع کردند و به کشتنم پیمان بستند. هنگام که با دختر خفته بودم، مرا با او به دریا انداختند.
آن دختر در حال عفریت شد و مرا برداشته به جزیره ای برد و ساعتی از من پنهان گشته، پس از آن پیش من آمد و گفت: من از پریانم که ایمان به رسول خدا آورده ام. چون مهر تو اندر دلم جای گرفته بود به صورت آدمیان پیش تو آمدم. اکنون بدان که برادرانت رابه مکافات بدکرداری بخواهم کشتن. مرا حدیث او عجب آمد. او را از کشتن برادران منع کرده سوگندش دادم و گفتم: ایشان درهر حال برادرمن هستند. پس از آن پری مرا در ربوده و در هوا شد و به یک چشم بر هم نهادن مرا به فراز خانه خود گذاشت. من در بگشودم و آن سه هزار دینار را که در زیر خاک بود بر گرفته به دکان بنشستم. هنگام شام که از دکان به خانه آمدم، این دو سگ را زنجیر دیدم. چون اینها را چشم به من افتاد بر دامنم بیاویختند و اشک چشم فرو ریختند و من از حقیقت حال آگاه نبودم. ناگاه آن دختر پیش آمده گفت: اینان برادران تو هستند و تا ده سال بر این صورت خواهند بود. پس من این دو سگ را برداشته همی گردانیدم که ده سال به انجام برسد و ایشان خلاص شوند. چون بدین مقام رسیدم ماجرای این جوان راشنیدم. از اینجا در نگذشتم تا ببینم انجام کار او به کجا خواهد رسید.
چون پیر سخن را بدینجا رسانید، عفریت گفت: خوش حدیثی گفتی، از سه یک خون او درگذشتم.
حکایت پیر و استر
چون حدیث پیر دوم تمام شد پیر سیّم، خداوند استر، به عفریت گفت: مرا نیز حکایتی است طرفهتر از حکایت هر دو. اجازت ده تا حدیث کنم. اگر ترا پسند افتد از با قی خون جوان در گذر. عفریت گفت: بازگو! پیر گفت: ای امیر عفریتان، این استر زن من بود. مرا سفری افتاد. یک سال در شهرهاسفر کردم. پس از یک سال بازگشته نیمه شب بود که به خانه خویش درآمدم. زن برخاسته کوزه آبی گرفت و افسونی بر او دمیده به من بپاشید.
من درحال سگی شدم، مرا از خانه براند. من از در به در آمده، در کوچه و بازار همی رفتم تا به دکان قصّابی رسیده استخوان خوردن گرفتم. چون قصّاب خواست به خانه رود من نیز بر اثر او بشتافتم. چون به خانه رسیدم دختر قصّاب مرا بدید. روی از من نهان کرده گفت: ای پدر، چرامرد بیگانه به خانه آوردی؟ قصّاب گفت: مرد بیگانه کدام است؟ دختر گفت: همین سگ مردی است که زنش به جادویی اورابدین صورت کرده ومن میتوانم اورا به صورت نخست بازگردانم. قصّاب متمنّی خلاص من گشته سوگندش داد. دختر کوزه آبی خواسته افسونی بر او دمید و بر من پاشید. من به صورت اصلی خویش برآمدم و دست و پای دختر را ببوسیدم و درخواست کردم که زن مرا به جادویی استری کند. از آن آب اندکی به من داده گفت: چون زن خود را در خواب بینی این آب بر وی بپاش. هر آنچه که خواهی، همان گردد. پس من آب را گرفته بر او پاشیدم و خواستم که استری شود. درحال استر گردیدو آن استر این است. عفریت را حدیث او عجب آمد و از استر پرسید که: این حدیث راست؟ استر سربجنبانید وبه اشارت بر صدق کلام او گواهی داد. عفریت از غایت تعجب در طرب آمد و از باقی خون بازرگان در گذشت.
چون شهرزاد قصه بد ینجا رسانید، بامداد شد ولب از داستان فروبست. خواهر کهترش، دنیازاد، گفت: ای خواهر، طرفه حکایتی گفتی: شهرزاد گفت: اگر از هلاک بر هم و ملک مرا نکشد، در شب آینده حکایت صیاد، که بسی خوشتر از این حکایت است، گویم. ملک با خود گفت که: طرفه حکایت میگوید. این رانکشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز بر آمد ملک به دیوان نشست و کار مملکت بگذرانید. وقت پسین از دیوان برخاسته به حرمسرای شد.
مطلب مشابه: حکایت های طنز شیرین (۱۵ حکایت جالب ایرانی قدیمی)
مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان
حکایت پیر و غزال

پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا دختر عمّ و سی سال با من همدم بود، فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیزپسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد. مرا سفری پیش آمد. از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز وپسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده به شبان سپرده بود. پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمرد و پسر بگریخت. من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواسته که قربانی کنم.
شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود، من آتشین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم. گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان راگفتم او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور. شبان گوساله ای آورد که آن پسر من بود. چون گوساله مرادید، رسن پاره کرده پیش من آمد. بر خاک غلتیده خروش کنان همی گریست. من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور.
چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیا زاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی. شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیثی گویم. ملک با خود گفت: این را نمیکشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز شد ملک به دیوان برنشست آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده هیچ خبر نشنود. در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.
حکایت ملک یونان و حکیم رویان
در زمین فرس و رویان ملکی بود، ملک یونانش گفتندی و در تن آن ملک ناخوشی برص بود که اطبا از معالجت آن عجز داشتند. روزی حکیمی سالخورده به آن شهر آمد که حکیم رویان نام داشت و لغت یونانی و فارسی و رومی و عربی، و سود و زبان گیاهها و برگ درختان نیک بدانستی.
پس حکیم چند روزی در آنجا بماند و شنید که تن ملک برص دارد و اطبا در علاج آن عاجز شده اند برخاسته به پیش ملک یونان شد و زمین بوشیده طبیبی خود را بر ملک عرضه نمود و گفت: ای ملک، شنیده ام که تنت ناخوشی فرو گرفته و تا کنون علاج پذیر نگشته. من میخواهم که معالجت کنم بی آنکه ترا شربتی بخورانم و روغنی بمالم.
ملک یونان در عجب شد و گفت: چگونه میتوانی بی دارو و شربت معالجت نمودن؟ و اگر چنین کنی ترا بی نیاز گردانم وآنچه که آروز داری بر آورم. اما چه روز و چه هنگام معالجه خواهی کرد؟ ای حکیم در این کار بشتاب! حکیم رویان زمین بوسیده به منزل بازگشت و به معالجت آماده شد.
روز دیگر به پیش ملک آمده گفت: امروز با گوی و چوگان به میدان همی رو. چون ملک با گوی و چوگان به میدان شد، حکیم رویان پیش آمد و چوگان بر گرفته به ملک داد و گفت: چنین بگیر و به قوّت بازو بر گوی بزن تا دست وتنت خوی کند و داور بر دست تو نفوذ کرده تنت را فرو خواهد گرفت. آن گاه به خانه بازگشته به گرمابه شو و پس از گرمابه زمانی بخواب که بهبودی یابی والسّلام.
در حال ملک یونان سوار گشته، چوگان به کف گرفت و بر گوی همی زد تا دست و تنش خوی کرد. حکیم رویان دانست که دارو بر تن او نفوذ کرده گفت: اکنون به خانه بازگرد و به گرمابه شو.
ملک به خانه رفته به گرمابه شد. پس از شست و شوی از گرمابه بیرون آمده بخسبید. چون از خواب بر خاست دید تنش از ناخوشی پاک گشته، به سیم سفید همی ماند. شادمان و خرسند گردید.
روز دیگر حکیم به بارگاه شد و زمین ببوسید و به طرف بساط ایستاده گفت:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ حادثه شخص تو دردمند مباد
حکم شعربه انجام رسانید. ملک برپاخاسته اورا درآغوش گرفت و درپهلوی خویشتن بنشاند. پس ازآن خوانها ی طعام بنهادند وخوردنی بخوردند وتا پسین به صحبت ومنادمت بنشستند. آن گاه ملک دو هزار دینار زر و هدیههای گرانبها به حکیم داد. حکیم به خانه بازگشت و ملک خرسند نشسته، به کردار نیک حکیم سپاس همی گفت.
چون روز دیگر شد، ملک به دیوان برنشست و حکیم نیز به بارگاه آمده زمین ببوسید. ملک او را درپهلوی خود جای داد. چون حکیم خواست بازگردد ملک هزار دینار زر با خلعتها و هدیهها بدو داد. ملک را با حکیم کار بدینجا رسید.
واما وزیر ملک مردی بخیل و بدخواه بود. چون بخششهای ملک یونان را به حکیم رویان بدید بدو رشک آورد و بدخواهی او در دل گرفت و به پیشگاه ملک یونان رفته زمین نیاز بوسه داد و گفت: ای ملک، بندگان درگاه را فرض است که ملک را از آنچه بینند آگاه کنند و پندی را که سودمند است. بازگویند. ملک گفت: پند بازگوی. وزیر گفت: پیشینیان گفته اند هر که درعاقبت کارها اندیشه نکند به رنج اندرافتد. من ملک را در طریق ناصواب میبینم که بردشمن و بدخواه خویش چندین عطا وبخشش میکندوازاین کاربس هراس دارم. ملک چون این بشنید به هم برآمد ورنگش پریدن گرفت. بس هراس دارم. وازوزیرپرسید که: بدخواه کیست؟ وزیر گفت: حکیم رویان دشمن جان ملک است. ملک گفت: چگونه بدخواه است که بی معالجت مرا از رنج چنان ناخوشی خلاص کرد؟ اگر من او را انبار مملکت و پادشاهی خود کنم هنوز پاداش صد یک نیکویی او نخواهد بود. گمان دارم که تو این سخن رااز رشک گفتی و همی خواهی که من او را کشته، پشیمان شوم. بدان سان که ملک سندباد پشیمان شد.
مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه
مطلب مشابه: حکایت های عاشقانه زیبا (3 حکایت قشنگ و شیرین عاشقانه)
حکایت وزیر و پسر پادشاه

وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت. او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند.
ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری پدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود. از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم. ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود میخواند و میگوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام.
ملکزاده چون این بشنید دل به مرگ نهاد و از بیم جان برخود بلرزید. غول چرا ترسانی؟ آخر نه تو ملکزادهای؟ چرا به مال پدراز چنگ دشمن به درنمی روی؟ ملکزاده گفت: دشمن من ازمن جان همی خواهد نه زر. غول گفت: چرا پناه ازخدا نمیخواهی؟ ملکزاده سربه آسمان کرده گفت: امّن یجیب المضطرّ اذا دعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر. (ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ میدهی، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی). غول چون این بشنید از ملکزاده به کناری رفت.
ملکزاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد.
تو نیز ای ملک، اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی، در کشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواندکه دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم. اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن. در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست. حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت:
خدایگان جهانا خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد
و باز برخواند:
فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید
فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز
گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد
چون دل محمود اندر خم زلفین ناز
و باز گفت:
اندیشه به رفتن سمندت ماند
آتش به سنان دیو بندت ماند
خورشید به همّت بلندت ماند
پیچیدن افعی به کمندت ماند
چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: لایعلم الغیب الا اللّه. (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست). ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده، گفت: به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی، من ترا بکشم. آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد. ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی. حکیم گفت: ای ملک، پاداش نیکویی من نه این است. ملک گفت: ناچار باید کشته شوی. حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود، پشیمان گشت و گفت:
قحط وفاست در بنه آخرالزّمان
هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان
آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت:
ای بر سر خلق سایه عدل خدای
بخشودنی ام بر من مسکین بخشای
پس از آن بگریست و گفت: ای ملک، پاداش من نه این بود. تومراپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیادرا. ملک گفت: چون است حکایت نهنگ باصیاد؟ حکیم گفت: ای ملک، درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟ توازمن درگذروبه غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریرملک را بوسه داده گفت: ای ملک، از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک، از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم. ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم. از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز میتواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم. مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت.
چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم ومراکتابی است برگزیده، اوراآورده بر توهدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند، پاسخ دهد. ملک رااین سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد.
حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود. روزسیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت. طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن.
ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهنتر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمیشد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم، خطی در کتاب ندیدم. حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان. ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید، گفت: ای ملک نگفتمت:
حذر کن ز دود درونهای ریش
که ریش درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی به هم بر کند
و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت.
چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمیکرد خدای تعالی او را نمیکشت. تو نیز ای عفریت، اگر نمیخواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمیکشت.
مطلب مشابه: حکایت های سعدی با قصه های شیرین و دلنشین (۱۰ حکایت)
حکایت حمّال با دختران
در بغداد مرد عزبی بود. حمّالی میکرد. روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری، خداوند حسن و جمال، پدید شد، بدان سان که شاعر گفته:
مشک بازلف سیاهش نه سیاه است و نه خویش
سرو با قد بلندش نه بلند است ونه راست
او سمن سینه ونوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشید رخ و زهره لقاست
و با حمّال گفت: سبد برداشته با من بیا. حمّال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید وبه حمّال گفت: این را در سبد بنه وبا من بیا. حمّال زیتون در سبد گذاشت وسبد برداشته همی رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمّانی و انگور حلبی وشفتالوی دمشقی ولیموی مصری وترنج سلطانی، از هر یکی یک من، بخرید و به حمّال گفت: اینها را برداشته بامن بیا. حمّال آنها رانیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند. دخترک قدری ریحان واقحوان ویاسمن وشقایق خریده با حمّال گفت: اینها را بردار وبا من بیا. حمّال آنها رانیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصّابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمّال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند. دخترک همه گونه حلوا بخرید وبا حمّال گفت: اینها را در سبد بنه. حمّال گفت: اگر با من گفته بودی، خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد. دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطّاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمّال سپرد. بعد از آن به دکان شّماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمّال بداد. حمّال همه آنها رادر سبد گذاشته دلاله از پیش وحمّال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت. دختری نکوروی در بگشود. حمّال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:
پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی
انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار
جعدش چویکی هندوی عاشق که به رویش
حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
حمّال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد ازدوشش بر زمین افتد. با خود گفت: امروز مبارک است فالم. پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:
نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین وقندهار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
بود جانم بر آن هندو و زلف پرشکن خرسند
برد هوشم بدان جادو دو چشم پر خمار اندر
دختر ازتخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشتهاید! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمّال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمّال داده گفتند: بیرون شو. حمّال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود وهمه گونه خوردنی ومی و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمینهاد. دختران گفتند: چرا نمیروی، اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان. حمّال گفت: نه وا…، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرانشسته اید و درمیان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد وزنان را بی مرد تا با شما انس گیرد وزنان رابی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل وسخن دان وراز پوش باشد. دختران گفتند که: ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
حمّال گفت: به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکیها بگویم وبدیها بپوشانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح اورابدیدند به اوگفتند: تومی دانی مالی بسیاربه این مجلس صرف کرده ایم اگرترازرنباشد نخواهیم گذاشت که دراینجا بنشینی وبرجمال صبیح وملیح ما نظاره کنی. مگرنشنیده ای محبت بی زردردسراست وبه عاشق بی مال اقبال نکند. حمّال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم.
آن گاه دلاله گفت: ای خواهران، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او غرامت کشم. پس ایشان سخن دلاله بپذیرفتند و حمال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند. آن گاه دلاله قرّابه پیش آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید ودو پیمانه به دربان و خداوند خانه و پیمانه ای به حمّال بداد. حمّال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
واین بیت نیز بخواند:
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما زجا ببرد
پس ازخواندن شعر، دست دخترکان ببوسید وقدح بنوشید، قدحی دیگر پر کرده دربرابر خداوند خانه ایستاد وگفت: ای خاتون، من ترامملوک وخادمم.
من ایستاده اینک به خدمتت مشغول
مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول
خداوند خانه گفت: بنوش که ترا گوارا باد. حمّال دست او را بوسه داد وگفت:
نعیم روضه جنت به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و توگویی نوش
الغرض، به میکشیدن و غزل خواندن ورقص کردن همی گذراندند اینکه مست شدند. دلاله برخاسته جامه برکنده وخود را به حوضی که به میان قصراندربود درافکند وآب شناهمی کرد تا اینکه شسته بیرون آمد ودرکنار حمّال نسشت ودرآخرصاحب خانه خود راشسته وپهلوی اونشست وبه شوخی ولهب مشغول شدند.
حکایت گدای اول

پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سالها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.
پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت میبرم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عمّ بازگشتم عمّم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمدم به گورستان رفتم، سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمیبردم. از دوری پسر عمّ فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به درآمده به سوی پدر بازگشتم.
چون به دروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالبِ بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود، از این که مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی میسپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بین بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تیر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عمّ پی سپر شدم. به پیش عمّ رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفتم. عمّم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی چندی است که پسر عمّت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عمّ را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمّم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو میکردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آن جا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم. عمّم پرده برداشته پسر را با همان دختر بر فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه اندر آتش زدند. پس عمّم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست «و لعذاب الاخره اشد و ابقی» (عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگارتر است).
حکایت گدای دوم
گدای دویم پیش آمده گفت: ای خاتون، من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاه زاده ام. در ده سالگی، قرآن به هفت قرائت خواندم و همۀ علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم به زبانها افتاد و آوازۀ ادیبی و دبیری ام گوشزد ملوک اقالیم شد. پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من تجویز کند. پدرم کشتی کشتی هدیههای ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند به کشتی برنشاند. یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم. خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست.
پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند. چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان خُتنی در زیر و نیزههای ختایی در کف داشتند. به ایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم. گفتند که: ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم. پس سواران به ما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیّةالسیف بگریختند. من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه به جایی نمیدانستم. به فراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آن جا بسر بردم. پس به زیر آمده همی رفتم تا به شهری آباد رسیدم. از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود. به دکان خیاطی رسیده سلام گفتم. با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم باز پرسید. ماجرا بیان کردم. غمین و محزون ماجرا بیان کردم. غمین و محزون شد و گفت: ای فرزند، حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیّه با خبر گردد کسی که با پدرت کینۀ دیرینه داشته باشد.
پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدین سان گذشت. پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعتی داری؟ گفتم: مردی حکیمم و همۀ علوم را نیک دانم. گفت: کالای تو در این شهر نارواست و به علم و کتابت کسی مایل نیست. تیشه و ریسمانی به دست آور و با خارکنان به خارکنی مشغول شو و خویشتن به کسی نشناسان که کشته میشوی. پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان به صحرا فرستاد. من همه روزه پشتۀ هیزم آورده به نیم دینار میفروختم.
سالی بدین سان گذشت. روزی به صحرا رفته به جایی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان. من تیشه برگرفته پای درختی را همی کندم تا اینکه حلقۀ مسینه ای پدید شد. خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته ای استوار است. پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم. نردبانی پدید آمد. از نردبان به زیر رفتم و از آن در به اندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی. چنان که شاعر گفته:
بتی که حورِ بهشتی بدون شود مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون؟
چون دختر را بر من نظر افتاد گفت: تو از جنّیانی یا از آدمیان؟ گفتم: از آدمیان. گفت: بدین مقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است در این مکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام؟ گفتم: ای پریروی، منّت خدای را که مرا بدینجا رسانید تا به دیدار تو اندوه من ببرد.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر چاهی منزلم
پس ماجرای خویش بیان کردم. بر احوال من گریان شد و گفت: من نیز دختر پادشاه جزیرۀ آبنوسم. مرا به پسر عمّم به زنی بدادند. در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدین مکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در این جا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدین مقام آمده در کنار من میخسبد و به من آموخته است که اگر کاری روی دهد به این دو سطری که به قبّه نوشته اند دست بنهم. چون دست بر آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد. آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی؟ گفتم: آری منّت پذیر هستم.
پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه برکند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. منّت خدای را که ترا بدینجا رسانید.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمۀ سلطنت آن گاه و فضای درویش
چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.
شبی که اوّل آن شب سماع بود و سرور
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
بامداد گفتم: ای شمسۀ خوبان، میخواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسّمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من میخسبد و نُه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبّه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:
چه حاجت است که بدنام خون ما گردی
زمانه ایّ و سپهریّ و روزگاری هست
من به سخن او گوش نداشتم و قبّه را بشکستم.
مطلاب مشابه: حکایتهای خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام