حکایت های طنز شیرین (۱۵ حکایت جالب ایرانی قدیمی)

ایرانی سرزمینی است پُر از حکایت‌های شیرین و زیبا که چه در قالب طنز و چه در قالب آثار جدی، همواره درخشان و موثر بوده‌اند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم حکایت های طنز را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.

حکایت های طنز شیرین (۱۵ حکایت جالب ایرانی قدیمی)

حکایت خر و آموزش زبان انگلیسی

“ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ” ﻋﺎﺷﻖ “ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ”

ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺯﺑﺎﻥ

ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﮐﺮﺩ! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ زبان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺵ ﺁﻣﻮﺯﺵ

ﺩﻫﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند ﻭﻟﯽ “ﺧﺮ” ﺳﺨﻦ ﺑه ﺰﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ

ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالاتر برد

ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ داوطلب نشد.

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ

ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ

ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﻢ:

ﺍﻭﻝ- ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎﻥ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺮﺍﯼ

ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ.

ﺩﻭﻡ- حقوق بالای ماهیانه.

ﺳﻮﻡ- ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ دهید ﻭ ﭘﺲ

ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ!

“ﺷﺎﻩ”تمام آنها را پذیرفت.

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ

ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:

“ﺷﺎﻩ” ﭘﯿﺮ ﻭ “ﺧﺮ” ﭘﯿﺮ ﻭ “ﻣﻦ” ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ

ﺑﺮﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺟﻼﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؛

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ مدت ۱۰ سال ﯾﺎ “ﻣﻦ” ﻭ ﯾﺎ “ﺷﺎﻩ”

ﻭ ﯾﺎ “ﺧﺮ” ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!

این داستان مثال زیباییست برای

کسانیکه وعده های پوچ و تخیلی میدهند که قرار است در آینده کاری کنند کارستان! به آن امید که یا خود میمیرند و یا ملتِ بدبخت بعلت شدّت مشکلات

طاقت نیاورده و از بین خواهند رفت

و نیستند تا تا بازخواستی نمایند

مطلب مشابه: حکایت‌های خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام

مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه

حکایت با معین سرمای زمستان

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که: با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. طلخک گفت: ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. سلطان محمود گفت: مگر تو چه کرده ای؟ طلخک گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

حکایت های عبید زاکانی ؛ پیرمرد باهوش

حکایت های عبید زاکانی ؛ پیرمرد باهوش

سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد. بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟

پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم. سلطان را خوش آمد و فرمود: چنان کنند.

داستان خنده دار شاگرد زرنگ

حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.  گفت: من با آن چه کار دارم؟  چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.

استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.

مرد خسیس

بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام.

هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید. اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.

اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

آزادی غلام

آزادی غلام

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد.

روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش

و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

مطلب مشابه: حکایت های سعدی با قصه های شیرین و دلنشین (۱۰ حکایت)

مطلب مشابه: حکایت‌های زیبای بهلول / 20 حکایت جالب و آموزنده از بهلول

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی‌اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی‌ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی‌جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتری‌های خود را بنمایید.

مسجد بهلول

روزی مسجدی می‌ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.

بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.

سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟!

بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند.

گول زدن داروغه

گول زدن داروغه

داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می‌کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند. بهلول در میان آن جمع بود، گفت: گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی‌ارزد.

داروغه گفت: چون از عهده آن برنمی‌آیی این حرف را می‌زنی.

بهلول گفت: حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم و الا همین الساعه تو را گول می‌زدم.

داروغه گفت: حاضری بروی و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی؟

بهلول گفت: بلی. پس همین‌جا منتظر من باش فوری می‌آیم. بهلول رفت و دیگر برنگشت.

داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت: این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی‌جهت مرا معطل و از کار باز نمود.

هارون الرشید و شراب

روزی بهلول بر هارون وارد شد. خلیفه مشغول صرف شراب بود و خواست خود را از خوردن حرام تبرئه نماید. بدین لحاظ از بهلول سوال نمود: اگر کسی انگور خورَد حرام است؟

بهلول جواب داد: نه.

خلیفه گفت: بعد از خوردن انگور آب هم بالای آن خورد چه طور است؟

بهلول جواب داد: اشکالی ندارد.

باز خلیفه گفت: بعد از خوردن انگور و آب مدتی هم در آفتاب نشیند؟

بهلول گفت: باز هم اشکالی ندارد.

پس خلیفه گفت: چطور همین انگور و آب را اگر مدتی در آفتاب گذارند حرام است؟

بهلول جواب داد: اگر قدری خاک بر سر انسان ریزند آیا به او صدمه می‌رساند؟

خلیفه جواب داد: نه.

بهلول گفت: بعد از آن هم مقداری آب بر سر انسان ریزند صدمه می‌رساند؟

خلیفه جواب داد: نه.

بهلول گفت: اگر همین آب و خاک را به هم مخلوط نمایند و از آن خشتی بسازند و به سر انسان بزنند، صدمه می‌رسد یا نه؟

خلیفه گفت: البته سر انسان می‌شکند.

بهلول گفت: چنانکه از ترکیب آب و خاک سر آدم می‌شکند و به او صدمه می‌رسد، از ترکیب آب و انگور هم متاعی بدست می‌آید که از خوردن آن صدمه‌های فراوان به انسان وارد می‌آید و خورنده آن حد لازم دارد. خلیفه از جواب بهلول متحیر شد و دستور داد تا بساط شراب را بردارند.

مطلب مشابه: حکایت کوتاه به زبان ساده؛ 20 داستان و حکایت کوتاه و دلنشین

حکایت شب اول ماه

ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بام ها جمع شده اند

و با انگشت به آسمان اشاره می کنند و هلال ماه را نشان می دهند.

ملانصرالدین زیر لب گفت : عجب آدم های دیوانه ای

مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت می دهند

و نمی دانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ می شود کسی به آن نگاه نمی کند.

حکایت گرمابه

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر به سر او بگذارند

به همین جهت هر کدام تخم مرغی با آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند : ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می‌ گذاریم

اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد.

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو!

جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی.

ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند.

حکایت درخت گردو

حکایت درخت گردو

روزی ملانصرالدین به دهکده‌ ای می‌ رفت.

در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکی‌ اش بوته کدوئی را دید.

ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوته‌ ی کوچکی به وجود می‌ آید

و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟

سرش را به آسمان بلند کرد و گفت : خداوندا آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق می‌ کردی و گردو را از بوته کدو؟

در این حال گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشم‌ هایش پرید

سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت :

پروردگارا توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم زیرا هر چه را خلق کرده‌ ای حکمتی دارد

و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود من الآن زنده نبودم!

مطلب مشابه: حکایت های عاشقانه زیبا (3 حکایت قشنگ و شیرین عاشقانه)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا