حکایت های جالب و خواندنی؛ ۱۰ حکایت شیرین بامعنی آموزنده قدیمی
سرزمین عزیزمان ایران، پُر از حکایتهای قشنگ، زیبا و انسانی است که هرکدام در سهم خود شاهکاری بی همتا هستند. در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن قصد داریم حکایت های جالب و خواندنی را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه همراه ما باشید.
فهرست حکایت های جحالب

داستان کوتاه “مردی که بازیگر شد”
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر میآیی؟»
جواب میداد: «یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم!»
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد تدریس هم میکرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمیتوانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها میخواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمیکرد و عذر میخواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شدهاند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش میکشید. به فکر فرو رفت. باید کاری میکرد. باید خودش را اصلاح میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او میتوانست بازیگر باشد.
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر میشد. کلاسهایش را مرتب تشکیل میداد و همه سفارشات مشتریانش را قبول میکرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت میزد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه میرفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا میگفت: «خب بچهها، درس جلسه قبل را مرور میکنیم.»
سفارشهای مشتریانش را قبول میکرد اما زمان تحویل، بهانههای مختلفی میآورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دهها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شدهاند! اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقيه مردم!
مطلب مشابه: داستان های کوتاه درباره خدا (۱۲ حکایت و داستان بزرگی پروردگار)
حکایت حاکم و داستان سیب

حاکمی در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب فروش را شنید که فریاد میزد :
“سیب بخرید! سیب !!!”
حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.حاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:
۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار!
– وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
دستیار وزیر فرمانده قصر صدا زد و گفت:
-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
افسر عسگر را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار!
عسگر دنبال مرد دست فروش رفته و از یخنش گرفته گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای دلخراش ات خواب جناب عالی را اشفته کرده ای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مردم باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان!
این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرید!
عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت
و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.
افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت:
این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!
فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی به دستیار وزیر داد و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!
دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:
-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا!
وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:
– این هم ۵ عداد سیب به ارزش ۵ سکه طلا!
حاکم پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعا در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفعه هستند. که کشاورزش پنج عدد سیب را به پنج سکه طلا می فروشد هر سیب یک سکه طلا
و مردم هم یک عدد سیب را به یک سکه طلا میخرد! یعنی ثروتمندند
پس بهتر است ماليات را افزايش دهم و خزانه قصر پرتر بسازم.
در نتيجه مردم فقیر تر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه دار تر
مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان
حکایت مرد ثروتمند

مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را…؟!
اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید:
نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم
پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد.
سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند:
کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم
اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب میکنید یا پول را؟
آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم
بنابراین پول را بر میگزینم…
نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود. این پسر خیلی فقیر بود.
مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب میکنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پارهی خود کفش جدیدی بخری
پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم ، چرا که مادرم گفته است:
*یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است*
قرآن را برداشت ؛ بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید:
در یکی از آنها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت
در دیگری وصیتنامهای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد.
مـــــــرد ثروتمند گفــــــت:
*هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند.*
گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟!؟
آيه ۱۱۴ سوره مباركه «طه» رويگردانی و اعراض از ذكر و ياد خدا را عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسان معرفی میكند:
*«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»*
پس تلاش کنیم از خدا و قرآن فاصله نگیریم.
🙏
*سعی کن یه جوری زندگی کنی*
*که خدا یادت کنه نه بندهی خدا
زندگی اسلایسی
یک نفر عکسی از پاهای تُپل نوزادی را در توئیتر به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته: اگر می خوایید گاز بگیرید برید ته صف!
صدها نفر برای این پاهای بامزه غش و ضعف رفتهاند. چند نفر نوشتهاند همین فردا میرم «شووَر»! میکنم، دو سه نفر نوشتهاند اصلا من به عشق همین پاها میخوام بچهدار شم و…
مردی روی نوک کوهی ایستاده و دستهایش را باز کرده و نوشته: زندگی یعنی فتح قلهها!
زنی در اینستاگرام عکسی از قورمهسبزی که پخته منتشر کرده و نوشته: هرکی هرچی دلش میخواد بگه. من عاشق اینم برای همسرم قورمهسبزی بپزم، اونم بیاد بشینه موهامو ببافه.
دهها نفر نوشتهاند: آره خوشبختی یعنی همین! خوشبختید شما…حسودیم شد…. خوش به حال جفتتون… دلم برای خودم سوخت و…
مردی عکسی از سوئیچ ماشینی که خریده را منتشر کرده و نوشته «بالاخره خریدمش». جماعتی لایک کردهاند که خوش به حالت و مبارکه و…
اینها همه بُرش هایی از زندگی هستند نه تمام آن. زندگی اسلایسی! آن بخش از زندگی که دست چین میکنیم و به واسطه شبکههای مجازی به دیگران اجازه میدهیم آن را ببینید و بسیاری بر اساس همین «اسلایس» ما را قضاوت میکنند. بسیاری از آنها که برای آن پاهای تپل دوستداشتنی غش و ضعف میروند اگر همان کودک را به آنها بدهید که ساعت سه نصفه شب بیدار میشود، زار میزند، نمیخوابد، پوشکاش نیاز به تعویض دارد، شیر میخواهد، خواب را از آدم میگیرد و… بعید است هنوز فقط به خاطر گازگرفتن پاهایش به او وفادار بمانند و کماکان بچه بخواهند. کودک فقط گازگرفتن نمیخواهد، احساس مسئولیت و مراقبت دائمی هم میخواهد. میتوانید؟
این تصور که زندگی مشترک فقط آن لحظه است که بوی خوش قورمهسبزی در فضای خانه میپیچد یا مرد مینشیند به بافتن گیسوی زن، یک فانتزی زیباست اما وقتی عملی نمیشود بسیاری از همسران احساس ناکامی میکنند که پس چرا زن من قورمهسبزی نمیپزد؟ یا چون همسرم موهام رو نمیبافه پس دوستم نداره! مردی که خسته از جدال در یک زندگی بیرحمانه به خانه میآید و هنوز ذهنش درگیر پرخاش رئیس و ضرر و زیان ناشی از معامله و ترافیک کُشنده و بیثباتی بازار و… است دل و دماغی برایش نمیماند که شب هنگام وقتی میرسد بنشیند به بافتن گیسو! البته که اگر این کار را بکند عجب مرد نیکویی است اما اگر هم حال و حوصلهاش را نداشته باشد دلیل بر فقدان عشق و دوست نداشتن همسر نیست. آن یک عکس که دیدهاید هم نشان خوشبختی تمام وقت آن زوج نیست. فقط یک بُرش دست چینشده از یک زندگی است. یک اسلایس
فتح قله ها لذت بخش است اما قبل از آنکه کسی رو نوک کوهی فاتحانه عکس یادگاری بگیرد ، باید رنج بالا رفتن از آن را به جان بخرد. عرق ریختن ، زمین خوردن ، تحمل سرما و گرما ، تاول زدن پا و… آن عکس فقط یک برش است ، یک اسلایس لذت بخش!!
مردی که عکسی از سوویچ ماشین اش را به اشتراک گذاشته هم دشواری خریدن آن را علنی نکرده . غبطه خوردن به آن لحظه گرچه واکنشی طبیعی است اما شاید اگر رنج رسیدن به این موقعیت را می دانستیم هرگز غبطه نمی خوردیم . این تنها یک برش از زندگی آن مرد است .
خلایق حق دارند هر اسلایسی از زندگی شان را که دوست دارند را به نمایش بگذارند اما ما حق نداریم آن یک اسلایس را “تمام” زندگی شان فرض کنیم.
دست به مقایسه اش با زندگی خودمان بزنیم و احساس ناکامی کنیم. زندگی اسلایسی می تواند آفت آرامش مان باشد . اگر باور نکنیم که بسیاری از عکس هایی که می بینیم و حرف هایی که می شنویم تنها برش های گزینش شده اند نه تمام آن !!
مطلب مشابه: حکایتهای خیام؛ ۸ داستان و حکیات دلنشین از خیام
مرد ثروتمند و وصیت به پدرش
نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد:
پس از مرگم جورابی به پایم ، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد…
وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند!
ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که…
ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند:
پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد….
پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است.
حکایت روباه و مرغ های قاضی

گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند .
از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم؛ شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم. گرگ لانه مرغی را پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم .
روباه شادمان شد و گفت : ” چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ ” گرگ گفت : ” دنبالم بیا تا نشانت بدهم . ” گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند.
خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : ” این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. ” روباه که بسیار گرسنه بود ، شتابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند .
در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند . درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغ ها را شکار کرده بگریزد .
ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : ” در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تا کنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من . بی گمان خطری در کمین است.
بهتر است بی گدار به آب نزنم . ” با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : ” مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ ” روباه گفت : ” چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟
” گرگ گفت : ” این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در مرغدانی را ببندد . ” روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت . گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید:
” چرا می گریزی چه شده ؟
” روباه گفت : ” گرسنه بمانم، بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی که آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم .
از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید : ” حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی
مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین کوتاه؛ ۱۵ حکایت و داستان بامزه
حکایت مراسم عروسی
مراسم عروسی بود
پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت:
سلام استاد آیا منو میشناسید.
معلم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
و داماد ضمن معرفی خود گفت:
چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون میآورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید.
استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم!
ولی واقعه را دقیق یادم هست …
چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
🔸تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
درود بفرستیم به همه معلم هایي كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان مي كارند و هم تخم پاكي و انسانيت و جوانمردي را.
وکیل ثروتمند
ﻋﺼﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺯﯾﺒﺎ، ﯾﮏ ﻭﻛﻴﻞ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ماشین ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﻮﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ” ﭼﺮﺍ ﻋﻠﻒ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯾﺪ؟”
ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ، ” ﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ.
ﻣﺠﺒﻮﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﻋﻠﻒ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.”
ﻭﮐﯿﻞ ﮔﻔﺖ” :ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ.”
” ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﺩﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ. ﺁﻧﻬﺎ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ.”
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ،” ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭ” ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻔﺖ، ” ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﯿﺎ.”
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﺁﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ، “ﻣﻦ ﻫﻢ ﯾﮏ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﺷﺶ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﻡ!”
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ، “ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﻭﺭ.” ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻭﻛﻴﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ، ” ﺁﻗﺎ، ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﺪ. ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﭙﺎﺱ ﮔزﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺑﺮﻳﺪ.
ﻭﻛﻴﻞ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ، ” ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺮﺳﻨﺪﻡ. ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺷﺪ؛ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺪﻭﺩ ﻳﻚ ﻣﺘﺮ ﺑﻠﻨﺪی ﺩﺍﺭﻧﺪ” 😐
محبت خیلی از آدما اینچنین است . مثلا فقط وسایل کهنه ی دور انداختنی را حاضرند ببخشند.
حاتم طایى

گویند وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
مطلب مشابه: حکایت های سعدی با قصه های شیرین و دلنشین (۱۰ حکایت)
حکایت حمام
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻫﺮ ﻣﺤﻠﻪ ﯾﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺣﻤﺎﻡﻫﺎ ﺳﻘﻒﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﮔﻨﺒﺪﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺣﻮﺿﭽﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽﺭﯾﺨﺘﻨﺪ، ﺣﻤﺎﻡ ﺑﺨﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺣﻤﺎﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻠﻮﺕ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﺴﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻫﻢ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻣﻦ با ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺷﯽ که ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺷﻮﻡ .
ﻣﺮﺩ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﻡ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻤﯽ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﻫﻨﻮﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﯾﺶ، ﺁﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤﺎﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ.
ﻣﺮﺩ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﯾﮏ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺧﻤﺮﻩﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﺧﻤﺮﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ. ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮﻗﻊﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻤﺮﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﻣﺮﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪهای ﭼﻮﺑﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﻪها ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﮐﺘﮏ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﺏ ﺧﻤﺮﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.
ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎﻥ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻥ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ. ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍیا ﺷﮑﺮ
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺿﺮﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﺮﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ، ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻤﺮﻩﯼ ﻧﺼﻔﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ. ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺟﺮﺍ ﮐﻨﻢ. ﺍﮔﺮ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺁﺏ ﺧﺰﯾﻨﻪﯼ ﺣﻤﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﺪ، ﻣﻦ ﺯﯾﺮ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺗﺮﮐﻪﻫﺎ ﻣﯽﻣﺮﺩﻡ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪﯼ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﺮﺩ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﯽ ﮐﺮﺩ
مطلب مشابه: حکایتهای زیبای بهلول / 20 حکایت جالب و آموزنده از بهلول