حکایت درمورد دوستی / داستان هایی آموزنده و زیبا در مورد دوستی

در میان تمام گنجینه‌های زندگی، دوستی از ارزشمندترین دارایی‌های انسان است. رابطه‌ای صمیمی که با مهربانی، صداقت و همراهی رشد می‌کند و در لحظات سختی، چون سایه‌ای آرام‌بخش کنارمان می‌ماند. حکایت‌ها از دیرباز، ابزاری برای آموزش و انتقال مفاهیم انسانی بوده‌اند و حکایت‌هایی که درباره‌ی دوستی نوشته شده‌اند، به‌خوبی زیبایی‌ها و چالش‌های این رابطه را بازگو می‌کنند. در این مجموعه از «تک‌متن»، مجموعه‌ای از حکایت‌های آموزنده و زیبا در مورد دوستی را گردآوری کرده‌ایم تا هم به دل بنشینند و هم ذهن را پربارتر سازند.

حکایت درمورد دوستی

حکایت از امام سجاد (ع)

روزی امام سجاد(ع) فرزندش امام باقر(ع) را که در آن هنگام نوجوان بود، صدا زد و گفت: «فرزندم! با پنج گروه دوست نشو!»
امام باقر(ع) گفت: «با چه کسانی پدر؟!»
امام سجاد(ع) گفت: «اول با انسان دروغ گو، چون او مثل سرابی است که دور را به تو نزدیک و نزدیک را دور نشان می دهد. دوم با انسان فاسق، چون او گناه می کند و تو را به لقمه نانی یا کم تر می فروشد. سوم با انسان بخیل، زیرا او از کمک مالی به تو در لحظه ای که سخت تنگ دست و نیازمندی، دریغ می کند. چهارم، از دوستی با انسان نادان دوری کن، زیرا او می خواهد به تو سود برساند، اما بر اثر حماقت زیان می رساند و در آخر از کسی که با خویشاوندانش قطع رابطه کرده، دوری کن، زیرا من آن ها را در سه جای قرآن لعن شده و دور از رحمت الهی یافتم

دوستی موش و قورباغه

موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم.
قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد.
قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!! قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد اين است سزاي دوستي با مردم نا اهل

مطلب مشابه: حکایت های عاشقانه زیبا (3 حکایت قشنگ و شیرین عاشقانه)

حکایت درمورد دوستی

ماهی خوار پیر

ماهی خوار پیری بر لب برکه ای زندگی می کرد. روزی اندوه ناک کنار برکه نشست. خرچنگی از دور او را دید و نزدیکش آمد و گفت: «چرا غمگینی؟» ماهی خوار جواب داد: «چرا غمگین نباشم؟ غذای من که یکی ـ دو ماهی است از دستم می رود. چون از صیادها شنیدم که می گفتند وقتی از فلان جا برگشتیم، در این برکه به ماهی گیری می پردازیم.»
خرچنگ با شنیدن این سخنان زیر آب رفت تا ماهی ها را خبر کند. ماهی ها نزد مرغ ماهی خوار جمع شدند و همگی گفتند: «ما با تو مشورت می کنیم و خردمند موقع مشورت، از نصیحت کردن دریغ نمی کند، حتی اگر دشمن باشد. به خصوص در کاری که نفع آن به تو برمی گردد، زیرا زندگی تو به بودن ما بستگی دارد.»
ماهی خوار با خوش حالی از این که نقشه اش گرفته، گفت: «من در این نزدیکی آبگیری می شناسم و می توانم هر روز چند تا از شماها را به آن جا ببرم.» ماهی ها هر روز بر سر این که کدام یک زودتر بروند، دعوا می کردند. تا آن که روزی خرچنگ سوار بر پشت ماهی خوار به سوی برکه رفت. بعد از مدتی او استخوان های ماهی ها را از آن بالا دید. گردن ماهی خوار را محکم فشار داد. وقتی ماهی خوار سقوط کرد، به طرف برکه راه افتاد و ماجرا را برای ماهی ها گفت.

دوستان با فکر

در بیشه ای آهو و لاک پشت و موش و زاغ کنار هم بودند و روزگار را به خوبی و خوشی سپری می کردند. روزی زاغ و موش و لاک پشت زیر سایه درختی جمع شدند، اما هر چه منتظر شدند، آهو نیامد. زاغ پرواز کرد و آهو را گرفتار دام صیادان دید. وقتی موش و لاک پشت خبردار شدند، موش به سوی آهو دوید و بندهای دام را برید. با بریدن بندها، آهو گریخت، زاغ پرید و موش در سوراخ خزید، اما لاک پشت گرفتار یک صیاد شد. دوستان لاک پشت ناراحت شدند و برای رهایی او تصمیم گرفتند تا آهو در مسیر صیاد وانمود کند که مجروح است و زاغ هم برای واقعی تر شدن صحنه روی آهو بنشیند و وانمود کند که از گوشت و خون آهو تغذیه می کند. در این صورت، صیاد با دیدن آهو، سعی می کند که او را شکار کند و کیسه اش را زمین می گذارد. وقتی که صیاد به آهو نزدیک می شود، آهو لنگ لنگان دور می شود تا موش موفق به بریدن بندهای لاک پشت شود و وقتی کار بریدن بندها تمام شود، پا به فرار می گذارند. آهو چنین کرد و صیاد از شکار او ناامید شد. برگشت تا کیسه اش را بردارد که دید لاک پشت هم گریخته است. دوستان متحد و یک دل در بلاها به یاری هم می شتابند و از حوادث روزگار، جان سالم به در می برند

حکایت درمورد دوستی

مطلب مشابه: حکایت های طنز شیرین (۱۵ حکایت جالب ایرانی قدیمی)

حکایت اژدها و مردی جسور

اژدهایی خرسی را می بلعید. مردی جسور پا پیش گذاشت و به فریاد خرس رسید. وقتی خرس از دست اژدها نجات یافت، دنبال آن مرد راه افتاد. مرد جایی را برای استراحت پیدا کرد و نشست. شخصی از آن جا می گذشت، رو به مرد کرد و گفت: «این خرس با تو چه کار دارد؟» مرد داستان نجات دادن خرس از دست اژدها را تعریف کرد. رهگذر از سر دل سوزی مرد را نصیحت کرد و گفت: «دل به این خرس مبند و او را رها کن! دوستی با احمق از دشمنی او بدتر است. او را با هر مکر و حیله ای که می توانی از خودت دور کن!» مرد به رهگذر گفت: «تو به خاطر حسادت این حرف ها را می زنی. به خرس بودن او نگاه نکن، بلکه ببین او چگونه به من مهر و محبت می کند.» رهگذر گفت: «حسادت من، بهتر از محبت خرس است. او را رها کن و همراه من بیا.» مرد گفت: «من هرگز این کار را نمی کنم. دنبال کارت برو و دست از سر من بردار.» رهگذر به راهش ادامه داد و از آن جا دور شد.
مرد خوابید. مگس ها و خرمگس ها دور و بر مرد می گشتند و او را اذیت می کردند. خرس چند مرتبه آن ها را از اطراف مرد دور کرد، اما مگس ها دوباره برمی گشتند. خرس عصبانی شد و رفت سنگی بزرگ پیدا کرد و روی مگس ها کوبید تا آن ها را دور کند. سنگ مرد خفته را خفه کرد و این ضرب المثل ساخته شد: دوستی احمق، مانند دوستی خرس است. دشمنی او، محبت و محبت او دشمنی است.

دکان دار مهربان

دکان دار، مرد مهربان و مهمان نوازی بود. او دوستی داشت که در فصل پاییز و زمستان به شهر آن ها می آمد و بهار و تابستان به خانه خودش برمی گشت. او هنگامی که در شهر بود در خانه مرد دکان دار زندگی می کرد و خانواده او از آن مرد حسابی پذیرایی می کردند.
مدتی بود که مرد روستایی به خانه اش برگشته بود. مرد دکان دار همراه خانواده اش به سوی منزل آن مرد رفت. مرد هنگامی که دکان دار را همراه خانواده اش دید، پنجره های خانه اش را بست و هر چه آن ها در زدند، او در را باز نکرد. چند روزی به همین روش گذشت تا آن که شبی باران گرفت. دکان دار در خانه مرد را محکم زد تا آن که مرد پشت در آمد. دکان دار گفت: «رفیق نارفیق تو خوبی های مرا فراموش کرده ای و مرا از خانه ات بیرون می کنی! آبروی مرا جلوی زن و بچه ام بردی! لااقل امشب را که باران می اید، ما را پناه بده تا صبح از این جا برویم.»
مرد روستایی گفت: «آقا شما را نمی شناسم، اما برای رضای خدا امشب را می توانی در مزرعه ام به سر ببری. باید مواظب باشی تا گرگ و شغال وارد باغم نشوند!»
نیمه های شب بود که مرد دکان دار شبحی دید و آن را نشانه گرفت. بعد از مدتی مرد صاحب باغ ناله کنان وارد باغ شد و گفت: «خرم را کشتی.» دکان دار گفت: «اشتباه می کنی، گرگ بود.»
مرد گفت: «گرگ این جا چه کار می کند؟ خرم بود.» مرد که فهمیده بود این ها همه نقشه ای برای اذیت کردن او و خانواده اش بوده است، یقه صاحب باغ را گرفت و گفت: «تو آن همه نیکی و خوبی های مرا فراموش کرده ای، اما خرت را در تاریکی شب شناختی؟!»

مطلب مشابه: حکایت های لقمان؛ ۱۰ داستان و حکایت جالب از لقمان

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا