جملات کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها اثر مارک منسون {اثری پرفروش و تأثیرگذار در حوزهی رشد فردی}
کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها» نوشتهی مارک منسون، اثری پرفروش و تأثیرگذار در حوزهی رشد فردی و خودشناسی است که با بیانی صادقانه، طنز تلخ و لحنی بیپرده، خواننده را دعوت میکند تا از پیگیری همیشگی رضایت و موفقیت فاصله بگیرد و به جای آن، واقعیتهای زندگی، محدودیتها و ناکامیها را بپذیرد. مارک منسون در این کتاب برخلاف بسیاری از آثار انگیزشی رایج، باور دارد که پذیرفتن حقیقتهای تلخ و تمرکز بر ارزشهای واقعی، کلید رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. این کتاب نهتنها دیدگاه ما نسبت به خوشبختی را زیر و رو میکند، بلکه ما را به مسیر تازهای از تفکر و زیستن دعوت مینماید.
دربارهی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها
مارک منسن در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها، به این موضوع اشاره میکند: حقیقت پنهان زندگی این است؛ چیزی به نام رهایی از دغدغهها واقعاً وجود ندارد. بالاخره باید دغدغه چیزی را داشته باشید. بخشی از زیستشناسی ماست که همیشه به چیزی اهمیت بدهیم و در نتیجه دغدغهای داشته باشیم. پس سؤال این است که دغدغه چهچیز را داشته باشیم؟

بریده های کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها
کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر، ضروریتر و مهمتر است.
آنهایی که وحشت دارند دیگران چه فکری دربارهشان میکنند، افرادیاند که نگاه منفی به خود دارند و میترسند این واقعیت را در چهرهٔ دیگران ببینند.
پختگی وقتی رخ میدهد که یک نفر یاد میگیرد که تنها دغدغهٔ چیزهایی را داشته باشد که ارزشمندند.
کُمدین امو فیلیپس در جایی گفت «من فکر میکردم مغز شگفتانگیزترین عضو در بدن انسان است. بعد متوجه شدم که خود مغز دارد این را به من میگوید.»
ضربالمثلی تگزاسی میگوید: هرچه سگ کوچکتر باشد، صدای پارسش بلندتر است. یک مرد با اعتمادبهنفس نیازی ندارد که ثابت کند با اعتمادبهنفس است. یک زن ثروتمند نیازی ندارد که ثابت کند ثروتمند است. بالأخره یا آنطور هستی یا نیستی. اگر دائماً آرزوی چیزی را داشته باشی، ناخودآگاه این حقیقت را تقویت میکنی که آن را نداری.
جامعهٔ امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و… نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و… اصلاً خوب نیست.
اگر کسی در چیزی از شما بهتر است، احتمالاً به این خاطر است که او بیشتر از شما در آن شکستخورده است.
شما پیوسته با پیامهایی بمباران میشوید که همیشه دغدغهٔ همهچیز را داشته باشید؛ دغدغهٔ خرید تلویزیون جدید، دغدغهٔ مسافرتی بهتر از مسافرت بقیهٔ همکاران، دغدغهٔ خرید محوطهٔ چمن تزئینی جلوی خانه، دغدغهٔ خرید یک مونوپاد خوب و….
اگر کسی در چیزی از شما بهتر است، احتمالاً به این خاطر است که او بیشتر از شما در آن شکستخورده است.
ما واقعاً نمیدانیم چه تجربهای مثبت یا منفی است. برخی از دشوارترین و پرفشارترین لحظات زندگیمان، در واقع اثرگذارترین و انگیزهبخشترین لحظات هم هستند. برخی از بهترین و رضایتبخشترین لحظات زندگیمان، در عین حال منحرفکنندهترین و دلسردکنندهترین لحظاتماناند. به تصور مثبت یا منفی خودتان از تجربهها اعتماد نکنید. تنها چیزی که به یقین میدانیم این است که چه چیزی در لحظه برایمان دردناک است و چه چیزی نیست، و این ارزش چندانی ندارد.
اما در ژاپن به این نتیجه رسید که با ملتی پوچ، پر از هیپی و زنهای غربگرا روبهرو است.
«ترس از مرگ، از ترس از زندگی ریشه میگیرد. کسی که واقعاً زندگی کرده باشد، آماده است که هر لحظه بمیرد.»
حقیقت این است که چیزی به نام مشکل شخصی وجود ندارد. اگر شما مشکلی داشته باشید، به احتمال زیاد میلیونها فرد دیگر همان مشکل را در گذشته داشتهاند یا اکنون دارند و یا در آینده خواهند داشت.
مشکل کسانی که مثل نقلونبات توی جیبهایشان، سرشان را از دغدغه پر میکنند، این است که چیز باارزشتری ندارند که دغدغههایشان را به آن اختصاص دهند.
اگر دائماً آرزوی چیزی را داشته باشی، ناخودآگاه این حقیقت را تقویت میکنی که آن را نداری.
شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جستوجوی منشاء شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد، اگر در جستوجوی معنای زندگی باشید.»
شما عالی هستید. همین حالا. چه خودتان بدانید چه ندانید. چه دیگران بدانند چه ندانند. نه به این خاطر که یک برنامهٔ آیفون ساختهاید، یا مدرسه را یک سال زود تمام کردهاید یا یک قایق توپ خریدهاید، این چیزها نشاندهندهٔ عالی بودن نیست. شما عالی هستید، چون در مواجهه با سردرگمی بیپایان و مرگ حتمی، تصمیم میگیرید که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشید یا نداشته باشید. همین حقیقت صرف، همین گزینش ارزشهایتان در زندگی، شما را زیبا کرده است، شما را موفق و محبوب کرده است. حتی اگر خودتان این را ندانید
«من ژنتیک مزخرف خودم رو انتخاب نکردم، پس اگه چیزی درست پیش نمیره، تقصیر من نیست.»
وقتی که جوانتر هستیم همهچیز جالب و جدید است و همهچیز مهم به نظر میرسد. از این رو هزاران دغدغه داریم. دغدغهٔ هرکس و هر چیزی؛ اینکه مردم چه چیزی راجع به ما میگویند، اینکه آن پسر یا دختر جذاب جواب تلفن ما را میدهد یا نه، اینکه آیا لنگهٔ جورابهایم یکی است یا نه، و اینکه بادکنک تولدمان چه رنگی است. همینطور که پیرتر میشویم، به لطف تجربه (و پشت سر گذاشتن آنهمه زمان)، کمکم متوجه میشویم که بیشتر آن چیزها تأثیر ماندگار بسیار ناچیزی در زندگیمان داشتهاند.
خودآگاهی مثل پیاز است. چندین لایه دارد و هرچه لایههای بیشتری را کنار بزنید، احتمال بیشتری دارد که در مواقع نامناسب شروع به گریه کنید
پختگی وقتی رخ میدهد که یک نفر یاد میگیرد که تنها دغدغهٔ چیزهایی را داشته باشد که ارزشمندند.
اجتناب از رنج، خود یک نوع رنج است. اجتناب از درگیری، خود یک نوع درگیری است. انکار شکست خود یک نوع شکست است. پنهان کردن چیزهای شرمآور، خود مایهٔ شرم است.
من پاداش را میخواستم نه کشمکش را. نتیجه را میخواستم نه فرایند را. عاشق جنگ نبودم، بلکه فقط عاشق پیروزی بودم. و زندگی اینطور پیش نمیرود.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب معجزه گر خاموش اثر رضا حیات الغیب

پذیرفتن تجربهای منفی خودش تجربهای مثبت است.
من به یک زن تعهد درازمدت دادهام و برخلاف انتظارم این را ارزشمندتر از تمام روابط کوتاهمدت، ملاقاتهای خصوصی و قرارهای یکشبهای که در گذشته داشتم، یافتم. خودم را به یک منطقهٔ جغرافیایی واحد متعهد ساختهام و بر روی تعداد انگشتشمار دوستیهای مهم و سالم و حقیقیام تمرکز بیشتر کردهام. و آنچه کشف کردهام چیزی کاملاً غیرمنتظره است: اینکه در تعهد، آزادی و رهایی وجود دارد. من وقتی چیزهای بدل و فرعی را به نفع چیزهای ارزشمند نادیده گرفتم، فرصتها و جنبههای مثبت بیشتری یافتم. تعهد به شما آزادی میدهد چون دیگر توجهتان به چیزهای بیاهمیت و بیهوده جلب نمیشود. تعهد به شما آزادی میدهد چون توجه و تمرکزتان را تقویت میکند و آنها را به سمت عوامل سالم و شادیبخش هدایت میکند. تعهد تصمیمگیری را آسانتر میکند و ترس از بینصیب ماندن را از بین میبرد؛
بوکفسکی در جایی نوشت، «ما همه خواهیم مرد، همگی ما. عجب سیرکی! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم، ولی اینطور نیست. ما از مسائل بیاهمیت زندگی وحشتزده و ویران میشویم. ما در هیچوپوچ زندگی غرق شدهایم.»
هرچه باشد مهمترین واقعیتها در زندگی، اغلب آنهایی هستند که شنیدنشان ناخوشایندتر از همه است
هرچه سگ کوچکتر باشد، صدای پارسش بلندتر است.
در ایام قدیم، بابابزرگ هم احساس مزخرف بودن پیدا میکرد ولی به خودش میگفت: «عجب! امروز واقعاً احساس میکنم پهن گاوم. ولی خب، فکر کنم زندگی همینه. برگردم سراغ بیل زدن کاهها.» اما حالا؟ حالا اگر حتی برای پنج دقیقه احساس مزخرف بودن داشته باشید، با سیصد و پنجاه تا عکس از افراد کاملاً خوشحال با زندگیهای کوفتی شگفتانگیز بمباران میشوید و غیرممکن است احساس نکنید یک جای کارتان میلنگد.
ارسطو نوشت که «یکی از نشانههای ذهن آگاه، این است که چیزی را از نظر بگذارند بدون اینکه آن را بپذیرد.»
آیا میدانید چه کسانی همیشه بر پایهٔ احساساتشان زندگی میکنند؟ بچههای سه ساله و سگها. آیا میدانید بچههای سهساله و سگها چه کار دیگری هم میکنند؟ روی قالی میرینند.
«اگه به مشکلی برخوردین، همینطور نشینید بهش فکر کنید؛ شروع کنین روش کار کردن. حتی اگه نمیدونین دارین چیکار میکنین، صرف عمل کار کردن روش، در نهایت باعث میشه که ایدههای درست توی ذهنتون ظاهر بشن.»
یادتان باشد، کسی که واقعاً خوشحال است مجبور نیست که جلوی آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است.
همانطور که ما با وحشت به زندگی مردم پانصد سال پیش مینگریم، تصور میکنم که مردم پانصد سال دیگر هم به ما و یقینهای امروزمان خواهند خندید. آنها به اینکه ما چطور اجازه میدهیم که ثروت و شغلمان تعریفکنندهٔ زندگیمان باشند، خواهند خندید. آنها به ما خواهند خندید چون از نشان دادن احتراممان به کسانی که برایمان از همه ارزشمندترند میترسیم، اما برای ستارههای رسانهای که مستحق چیزی نیستند، کوهی از ستایشها ساختهایم. آنها به رسوم و خرافاتمان، نگرانیها و جنگهایمان خواهند خندید. چشمانشان از خشونتهایمان گرد خواهد شد. آنها آثار هنریمان را مطالعه خواهند کرد و بر سر تاریخمان بحث خواهند کرد. حقایقی راجع به ما خواهند فهمید که هیچیک از ما اکنون از آنها مطلع نیستیم.
خواستن تجربهای مثبت، تجربهای منفی است. پذیرفتن تجربهای منفی، تجربهای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس از آن به نام قانون وارونه یاد میکرد؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید، احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جست وجوی یک چیز، تنها این حقیقت را تقویت میکند که شما اکنون فاقد آن چیز هستید
به احتمال زیاد قانون پارکینسون را شنیدهاید: «انجام هر کاری آنقدر طول میکشد تا زمان اختصاص داده شده برای آن را پر کند.»
در بیشتر اوقات تنها تفاوت میان دردناک بودن یا لذتبخش بودن کارها، داشتن یا نداشتن حق انتخاب است
کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر، ضروریتر و مهمتر است.
هیچکس به خاطر اعتقاد به استثنایی بودن، خاص و استثنایی نشده است. کاملاً برعکس، آنها شگفتانگیز میشوند چون شیفتهٔ ارتقا یافتن هستند.
«ترس از مرگ، از ترس از زندگی ریشه میگیرد. کسی که واقعاً زندگی کرده باشد، آماده است که هر لحظه بمیرد.»
هر تلاشی برای فرار از چیزهای منفی، اجتناب، سرکوب یا ساکت کردن آنها فقط نتیجهٔ معکوس میدهد. اجتناب از رنج، خود یک نوع رنج است. اجتناب از درگیری، خود یک نوع درگیری است. انکار شکست خود یک نوع شکست است. پنهان کردن چیزهای شرمآور، خود مایهٔ شرم است.
هر چیزی که حاضرید برایش تقلا کنید، هویت شما را تعریف میکند.
تنها تفاوت میان دردناک بودن یا لذتبخش بودن کارها، داشتن یا نداشتن حق انتخاب است.
مطلب مشابه: جملاتی از کتاب برادران کارامازوف اثر داستایفسکی (جملات ناب فلسفی کتاب)

یادتان باشد، کسی که واقعاً خوشحال است مجبور نیست که جلوی آینه بایستد و به خودش بگوید که خوشحال است.
در هر قدم از راه اشتباه میکردم. دربارهٔ همهچیز اشتباه میکردم. در سراسر زندگیام کاملاً در اشتباه بودم. دربارهٔ خودم، دیگران، جامعه، فرهنگ، دنیا، و هستی. دربارهٔ همهچیز. و امیدوارم که مابقی زندگیام هم به همینگونه باشد.
«ترس از مرگ، از ترس از زندگی ریشه میگیرد. کسی که واقعاً زندگی کرده باشد، آماده است که هر لحظه بمیرد.»
. اگر در هر لحظهای از راه فکر کنید که اجازه دارید از بالا رفتن دست بکشید، متأسفانه متوجه هدف نشدهاید، چون لذت در خود بالا رفتن است.
هدف این نیست که از مانع فرار کنید، بلکه هدف این است مانعی را بیابید که از پشت سر گذاشتن آن لذت ببرید.
پختگی وقتی رخ میدهد که یک نفر یاد میگیرد که تنها دغدغهٔ چیزهایی را داشته باشد که ارزشمندند.
محققان بسیاری گمان میکنند که شکسپیر رومئو و ژولیت را نه برای تحلیل عشق، بلکه برای تمسخر آن نوشته است؛ برای اینکه نشان دهد چقدر دیوانگی لازم دارد. او قصد نداشت که نمایشنامهاش یک شکوهنمایی از عشق باشد. در واقع، او میخواست کاملاً برعکس باشد: یک تابلوی نئون چشمکزن که کلمات نزدیک نشوید را نشان بدهد، با نوار زرد رنگ پلیس به دورش، که رویش نوشته شده باشد عبور ممنوع.
از کسی که تا حد مرگ پرخوری کرده است بپرسید که آیا لذت به حل مشکلاتش کمکی کرده است یا نه. لذت خدایی دروغین است. تحقیقات نشان داده است کسانی که انرژیشان را بر لذتهای ظاهری متمرکز میکنند، در نهایت مضطربتر، و از لحاظ احساسی نامتعادلتر و افسردهتر میشوند.
ما مسئول تجربیاتی هستیم که همیشه تقصیر خودمان نیست. این جزئی از زندگی است.
اگر از رنج کشیدن ناگزیریم، اگر مشکلاتمان در زندگی اجتنابناپذیرند، پس سؤالی که باید بپرسیم این نیست که چطور به رنج کشیدن خاتمه بدهم، بلکه این است که چرا رنج میکشم؟ برای چه هدفی؟
کلید زندگی خوب، داشتن دغدغههای بیشتر نیست، بلکه داشتن دغدغههای کمتر، واقعیتر، ضروریتر و مهمتر است.
هیچکسی هیچوقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان. افراد زیادی ممکن است برای ناراحتی شما مقصر باشند، اما هیچکس هیچوقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان. دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم میگیرید هر چیزی را چگونه ببینید، چگونه نسبت به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب میکنید که تجاربتان را با آن بسنجید.
برای یه دنیای بدون مشکل آرزو نکن. چنین چیزی وجود نداره. عوضش برای دنیایی پر از مشکلات خوب آرزو کن.
«ترس از مرگ، از ترس از زندگی ریشه میگیرد. کسی که واقعاً زندگی کرده باشد، آماده است که هر لحظه بمیرد.»
مطلب مشابه: متن تبریک تولد مرداد ماهی به خودم {مجموعهای از جملات و دلنوشتههای خاص}



