جملاتی از کتاب جنایت و مکافات (روانشناسی ترین و عمیق ترین رمان تاریخ)

جملاتی از کتاب جنایت و مکافات را در تک متن گردآوری کرده‌ایم. جنایت و مکافات نام رمان مشهوری نوشتهٔ فیودور داستایفسکی، نویسندهٔ سرشناس روسی است که در زمرهٔ مهم‌ترین آثار تاریخ ادبیات به حساب می‌آید.

جملاتی از کتاب جنایت و مکافات

خلاصه داستان

این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت می‌کند که به‌خاطر اصول مرتکب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخوار یهودی را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، می‌کُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آن‌ها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد…

جملاتی از شاهکار جنایت و مکافات

من که می‌گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند

کسی که دنبالِ دو تا خرگوش بدود، به هیچ کدام نمی‌رسد.

هر چرند و پرندی که دلت می‌خواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است.

من از آن‌ها نیستم که زیرِ بارِ حرفِ زور بروم. مرامم همین است. چون معتقدم حرفِ زور شنیدن یعنی آب به آسیابِ استبداد ریختن.

آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند

برای کمک کردن به دیگران، آدم اول باید حقِ آن کار را داشته باشد

حتی چرت و پرت را هم نمی‌توانیم به شیوهِ خودمان بگوییم. هر چرند و پرندی که دلت می‌خواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطی مقلّد!

گاهی آدم در اولین برخورد با یک غریبه، بی‌این که حرف و سخنی رد و بدل شده باشد، ناگهان احساس می‌کند که قیافه طرف به دلش نشسته است.

مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند

آدمی را فقط «به تدریج و با دقتِ نظر می‌شود درست شناخت»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)

جملاتی از شاهکار جنایت و مکافات

«در این که گناهکاری، حرفی نیست. می‌دانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروخته‌ای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کرده‌ای. این است که وحشتناک است!

خواب دیده بود که دنیا را طاعونی ناشناخته و دهشتناک برداشته است؛ مرضی که از اعماقِ آسیا سرچشمه گرفته و سرتاسرِ اروپا را درنوردیده است. همه، به استثنای برگزیدگانی انگشت‌شمار، محکوم به هلاک‌اند. کرمِ انگلِ جدیدی ظهور کرده بود که به چشم دیده نمی‌شد و فقط در پیکرِ آدمیان امکانِ رشد و نمو داشت.

زن‌ها گاهی می‌توانند تا سرحدِ کوری و شیدایی عشق بورزند؟

«کسی که وجدان داشته باشد و به اشتباهِ خودش پی ببرد، به عذابِ وجدان دچار می‌شود. همین مکافات برای او کافی است … اشدِّ همه محکومیت‌های کیفری است.»

اما این قدر هم دیگر فکر نکن. بی‌خیال طی کن. خودت را بسپر دستِ جریانِ زندگی. نگران هم نباش، زندگی خودش تو را به ساحلِ مقصود می‌رساند، خودش زیرِ پایت را محکم می‌کند.

من فقط یک بار به دنیا می‌آیم، دو بار که به دنیا نمی‌آیم؛ حوصله هم ندارم بنشینم منتظرِ «سعادتِ جامعه» باشم؛ می‌خواهم زندگی کنم، اگر نه، سرم را بگذارم بمیرم. خب؟

هر کس بهتر بتواند خودش را فریب بدهد، خوش‌تر زندگی می‌کند. هه هه!

در این که گناهکاری، حرفی نیست. می‌دانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروخته‌ای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کرده‌ای. این است که وحشتناک است!

هیچ می‌دانید، آقا، هیچ می‌دانید پناهی نداشتن یعنی چه؟ چون هر آدمی دستِ کم باید جایی داشته باشد که به آن پناه ببرد.

اصلا برای آدم‌های عمیق و حساس، درد و رنج لازم است

هیچ‌کس حرفِ هیچ‌کس را نمی‌فهمید. هر کس فکر می‌کرد حقیقت فقط در وجودِ خودش لانه کرده است.

به او فکر می‌کرد، به این که چقدر عذابش داده بود، چقدر خون به دلش کرده بود؛ به رخساره تکیده بی‌رنگش فکر می‌کرد؛ اما حالا دیگر از این یادآوری‌ها ناراحت نمی‌شد. می‌دانست که از این پس همه آن رنج‌ها را با عشقِ بی‌دریغ جبران خواهد کرد. پس چه شد، کجا رفت آن همه زجر و درد؟

«نمی‌دانم کجا، داستانِ مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکمِ اعدام، می‌گفت یا فکر می‌کرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثلِ صخره‌ای بلند، لبه پرتگاهی باریک که فقط به اندازهِ ایستادنِ یک نفر جا داشته باشد، جایی که دور تا دورش دره‌های بی‌انتها، اقیانوس، ظلمتِ ابدی، تنهایی ابدی، توفان‌های ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر ــ هزار سال، یا اصلا تا قیامِ قیامت ــ در چنین جایی و چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح می‌داد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحتِ هر شرایطی … فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است این، خدا، چه حقیقتی!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)

جملاتی از شاهکار جنایت و مکافات

در دنیا هیچ کاری سخت‌تر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسان‌تر از تملق و چاپلوسی. در صداقت و صمیمیت، حتی اگر یک درصد دروغ و تزویر باشد، فوری نغمه ناسازش بلند می‌شود و کار را به رسوایی می‌کشاند. برعکس، اگر همه حرف‌ها تا نقطه آخرش دروغ و تزویر باشد، مثلِ نغمه گوش‌نواز به دل می‌نشیند و لذت می‌بخشد. چاپلوسی، هر چقدر هم که نتراشیده و زننده باشد، دستِ کم نیمی از آن همیشه به نظر حقیقت می‌آید. ربطی هم به موقعیتِ اجتماعی آدم‌ها و این طبقه و آن طبقه ندارد، همه را در بر می‌گیرد.

«چی؟ کشیش؟ نه، کشیش می‌خواهم چه‌کار؟ مگر پولتان زیادی کرده که می‌خواهید یک روبل هم خرجِ کشیش کنید؟ من که گناهی ندارم. خدا بی‌کشیش هم باید گناهانِ مرا ببخشد. خودش می‌داند که من چقدر زجر کشیده‌ام! نبخشید هم نبخشید، چه‌کارش کنم!»

خواب دیده بود که دنیا را طاعونی ناشناخته و دهشتناک برداشته است؛ مرضی که از اعماقِ آسیا سرچشمه گرفته و سرتاسرِ اروپا را درنوردیده است. همه، به استثنای برگزیدگانی انگشت‌شمار، محکوم به هلاک‌اند.

گاهی وقت‌ها زن‌ها از تحقیر و توهین خیلی هم بدشان نمی‌آید، بگذریم از قهر و غضبِ ظاهریشان.

یکی را هِی بزک می‌کنند، هِی بزرگ می‌کنند، هی می‌گویند انشاءالله این‌طور است، انشاءالله آن‌طور نیست، و با این که آن روی سکه را هم می‌دانند چیست، اصلا به روی مبارک خودشان نمی‌آورند، حتی فکرش هم می‌ترساندشان! ترجیح می‌دهند بمیرند و حقیقت را قبول نکنند؛ تا بالاخره همان آدمی که خودشان به آسمان هفتم برده‌اند، حماقت‌شان را به خودشان ثابت کند.

از مردمِ عادی بیزار بود؛ از جماعت گریزان بود؛ با این حال، عمدآ جایی می‌رفت که جمعیتش انبوه‌تر باشد. حاضر بود همه چیزش را بدهد و تنها باشد؛ با این همه، احساس می‌کرد دقیقه‌ای نمی‌تواند تنهایی را تحمل کند.

مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطی مقلّد!

دندانِ فاسد شده را باید کند و انداخت دور ـ چاره‌اَش همین است! رنج و مشقّت‌اش را هم باید قبول کرد.

با همین چرت و پرت گفتن است که آدم مآلا به حقیقت می‌رسد.

اختیارِ هر چیزی دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزی راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلی خودِ او است، تمام شد و رفت … این دیگر چون و چرا ندارد… فقط مانده‌ام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که می‌گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌ای بردارند یا حرفِ تازه‌ای بزنند…

گاهی آدم در اولین برخورد با یک غریبه، بی‌این که حرف و سخنی رد و بدل شده باشد، ناگهان احساس می‌کند که قیافه طرف به دلش نشسته است.

ماها عادت کرده‌ایم به خرجِ دیگران زندگی کنیم؛ دیگران زحمت بکشند، جان بکنند، لقمه را بجوند و بگذارند توی دهن ما.

آدمی که گرفتارِ دزدِ سرِ گردنه شده باشد نیم ساعتی دستخوشِ وحشتِ مرگ‌آساست، اما وقتی چاقو را بیخِ خرخره دید، به خودش می‌گوید: بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

مردم عوض‌بشو نیستند، احدی هم نمی‌تواند آن‌ها را عوض کند، حتی تلاشش هم بی‌فایده است.

بعد ناگهان بی‌اراده فریاد زد: «خب، اگر اشتباه کرده باشم چی؟ اگر انسان واقعآ حیوان نباشد چه؟

جملاتی از شاهکار جنایت و مکافات

ناگهان روی دو زانو به زمین افتاد و پاهای او را بوسید. سونیا وحشت‌زده خودش را پس کشید، انگار که از دیوانه‌ای پرهیز کند. واقعآ هم به دیوانه می‌مانست. با رنگ و روی پریده و قلبی که از درد مچاله می‌شد، پچ‌پچ‌وار گفت: «چه می‌کنید؟ چه می‌کنید؟ جلو من؟» فورآ بلند شد و دیوانه‌وار گفت: «جلو شما زانو نزدم، جلو بشریتِ رنج‌کشیده زانو زدم.»

می‌خواستند حرف بزنند، اما نمی‌توانستند. بغض راهِ گلو را بسته بود و اشک مجال نمی‌داد. هر دو تکیده بودند و رنگ‌پریده. با این حال، در همین رخساره‌های رنگ‌باخته و به گودی نشسته، پرتوی می‌درخشید از آینده‌ای نورسته، از تجدیدِ حیاتی به کمال. عشق احیاشان کرده بود، از نیستی به هستی بازشان آورده بود: قلبِ یکی سرچشمه لایزالِ زندگی شده بود برای قلبِ آن دیگری. قرار گذاشتند صبر کنند و صبور باشند. هنوز باید هفت سالِ دیگر صبر می‌کردند، و تا آن روز، چه بسا رنج‌های جانکاه و چه بسا شادی‌های جانبخش! از نو متولد شده بود راسکولنیکف، این را می‌دانست و با بندبندِ وجودِ نوزاده خود حس می‌کرد، و سونیا… سونیا فقط به وجودِ او زنده بود.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا