جملاتی از کتاب بادبادکباز / متن هایی عمیق از کتابی درباره طالبان
جملاتی از کتاب بادبادکباز را در سایت ادبی تک متن قرار دادهایم. بادبادکباز یا کاغذپران باز نخستین اثر منتشر شدهٔ خالد حسینی، نویسنده افغانستانی است. این کتاب رمانی به زبان انگلیسی است و نخستین اثر یک نویسندهٔ افغانستانی به زبان انگلیسی محسوب میشود. در سال ۲۰۰۷ میلادی فیلمی بر اساس این کتاب ساخته شد.

این کتاب درباره چیست؟
داستان از زبان امیر روایت میشود، امیر یک نویسندهٔ اهل افغانستان از تبار پشتون ساکن کالیفرنیا است که برای نجات بچه دوستش یعنی حسن راهی افغانستان میشود؛ افغانستانی که در تحت حاکمیت طالبان است و یکی از سختترین دوران تاریخ چند هزار سالهاش را سپری میکند و به بهانهٔ این سفر، امیر داستان زندگیاش را تعریف میکند…
جملاتی از رمان بادبادک باز
میگویند چشمها احساس آدمها را لو میدهند
«پسرم بیا» سهراب سر به زیر به سمتش رفت و بین رانهای طالب ایستاد. طالب دستهایش را دور سهراب حلقه کرد و گفت: «ببین پسر هزارهی من چقدر با استعداد است!» دستهایش را پشت بچه لغزاند و بعد بالا آورد و بغلهای سهراب را لمس کرد. یکی از طالبهای مسلح به پهلوی آن یکی زد و نیشش باز شد. طالب سفید پوش گفت که ما را تنها بگذارند. دو طالب در حال رفتن گفتند: «بله آقا صاحب» طالب پسرک را رو به من کرد و دستهایش را دور شکمش حلقه زد و چانهاش را روی شانهی سهراب گذاشت. پسرک سرش را پایین انداخته بود و دزدانه و با حیا به من نگاه میکرد. مردک دستهایش را روی شکم بچه آرام بالا و پایین میبرد.
در دنیا یک گناه وجود دارد، آن هم دزدی است! و گناهان دیگر، نوعهای دیگر دزدی است، متوجه شدی؟»
بابا در ادامه گفت: «زمانی که یک مرد را کشتی، حق زندگی کردن را از او دزدیدهای، حق داشتن همسر را از زنش دزدیدهای، حق بچههایش را برای داشتن پدر از آنها دزدیدهای، زمانی که به دروغ چیزی بگویی، حق دانستن حقیقت را از او دزدیدهای، وقتی کسی را گول بزنی حق عدالت را از او دزدیدهای، متوجه شدی؟» «بله متوجه شدم، پدربزرگم قاضی محترمی بود، زمانی که بابا تنها شش سال داشت نیمههای شب دزد به خانهی آنها زد، پدربزرگم جلویش را گرفت و دزد چاقویی به گلویش زد و او را کشت.- او حق داشتن پدر را از بابا دزدید
آنقدر خالص و پاک بود که خودت را هم در مقابلش قلابی میدیدی.
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)

سالها گذشت و تجربیات زندگی به من فهماند که آنچه دربارهی فراموش کردن خاطرات گذشته میگویند، اشتباه است چون خاطرهها همیشه با ما خواهند بود.
«بچهها که دفتر نقاشی نیستند که به سلیقهی خودت نقاشیها را رنگ کنی.»
خدا همیشه وجود داشته و دارد. خدا را در چشم مردم ناامیدی که در راهرو راه میروند، میبینم. خانهی واقعی خدا در آن مسجد سفید با چراغهای الماس گونه نیست، بلکه خانهی خدا این جا است و کسانی که فراموشش کردهاند، اینجا به یادش میآورند.
سالها گذشت و تجربیات زندگی به من فهماند که آنچه دربارهی فراموش کردن خاطرات گذشته میگویند، اشتباه است چون خاطرهها همیشه با ما خواهند بود. الان که به گذشتهها فکر میکنم میبینم گذشتهام را همراه خود آوردهام.
گاهی وقتها لازم نیست که هر حرفی زده شود.
گفت: «زمانی که یک آدم اینقدر خوشبخت و خوشحال باشد، سرنوشت یک چیز را از او حتما میگیرد.»
فکر میکردم باباها هیچ وقت گریه نمیکنند.
ولی خانمها… خداوند در آفرینش آنها خیلی وقت گذاشته و فکر کرده.
میترسم» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون از ته دل خوشحال هستم، باید از این جور خوشحال بودن، ترسید.» گفتم: «چرا؟» گفت: «زمانی که یک آدم اینقدر خوشبخت و خوشحال باشد، سرنوشت یک چیز را از او حتما میگیرد.»
«منصفانه نیست که آدم برای یک اشتباه که در یک یا چند روز اتفاق میافتد، کل زندگیاش تغییر بکند.
جنگها در افغانستان پدر را به چیز نایابی تبدیل کرده بود.
دستم را روی دست پدرم گذاشتم، دست نرم دانشآموزی من، روی دست پینه بستهی کارگری بابا
در آمریکا میتوانی وقتی به سوپرمارکت میروی پانزه تا بیست نوع غلات بخری. آنجا گوشت برهی تازه، شیر و میوه فراوان و آب تمیز وجود دارد. در هر خانهای تلویزیون کنترلدار هست که از دور میتوان روشن و خاموشش کرد و اگر بخواهی ماهواره هم میتوانی نصب کن و میشود که با آن پانصد شبکه را بگیری.
زمانی که به کسی دروغ بگویی حق دانستن حقیقت را از شخص دیگری دزدیدهای!
«من و حمیرا برای هم با کل دنیا میجنگیدیم. ولی… . امیر جان! رسم دنیا این است و همیشه دنیا برنده است.»
همه چیز بستگی به کارهایی که میکنیم دارد.

«زندگی قطار است، سوارش شوید…»
تصور میکردم که چه حالی دارد که سرش را روی سینهام بگذارم و موهایش را نوازش کنم و ببوسم و با او عشق بازی کنم.
پدرم یک افغانی متفاوت بود. آدمیکه با معیارها و اصول خودش زندگی میکرد و مرد آزاد اندیشی بود. آدم مستقلی که آن حرفهایی را قبول میکرد که به نظرش درست بود و به بقیهی حرفها اعتنایی نمیکرد.
«در دنیا تنها یک گناه وجود دارد و آن گناه دزدی است. زمانی که به کسی دروغ بگویی حق دانستن حقیقت را از شخص دیگری دزدیدهای!» خودش مگر این حرفها را به من نگفته بود و من بعد از پانزده سال که به خاک سپرده بودمش، تازه متوجه شده بودم که بابا هم دزد بوده؛ آن هم از بدترین نوع دزدی! چون چیز مقدسی را دزدیده بود. از من حق دانستن این که برادری دارم و از حسن هویتش را، از علی شرفش را، ننگ او و ناموس او را.
گفتم: «پس درختها کو؟» فرید گفت: «در زمستان، مردم درختها را برای سوخت بریدند. البته سربازهای شوروی هم خیلیها را قطع کردند.» گفتم: «چرا؟» فرید گفت: «چون تک تیراندازها پشت این درختها پنهان میشدند.» دلم از غصه پر شد.
گفتم: «شما فرزند داری؟» اولین باری بود که مژه زد. گفتم: «سوال من خیلی آسان بود، دارید؟» حرفی نزد. گفتم: «به جای شما باید یک نفری را بگذارند که معنای بچه خواستن را بداند» دست سهراب را گرفتم و خواستم بروم که اندروز گفت: «من هم میتوانم از شما چیزی بپرسم؟» گفتم: «بپرسید» گفت: «به این پسر قول داده اید که او را همراه خودتان میبرید؟» گفتم: «مگر قول داده باشم فرقی هم میکند؟» سرش را تکان داد و گفت: «به بچهها قول دادن کار خطرناکی است»
اولین فیلم وسترن را با هم در سینما پارک دیدیم، ریو براوو با شرکت جان وین، از بابام خواستم ما را ایران ببرد تا جان وین را ببینم. بابا خندهای از ته دل کرد، بعد برای ما معنی دوبله را توضیح داد. من و حسن از تعجب هاج و واج بودیم. جان وین نه ایرانی بوده و نه حتی فارسی حرف میزده! آمریکایی بوده
امیر آقا، دو روز پیش بافرزانه جان برای خرید سیب زمینی و نان رفته بودیم، فرزانه قیمت سیب زمینی را پرسید، ولی فروشنده هیچ توجهی نمیکرد. فکر کردیم که گوشش نمیشنود بهخاطر همین، بلندتر پرسید که یکدفعه یک طالب جوان به سمت ما آمد و با چماق به پهلویش زد. آن قدر محکم زده بود که فرزانه به زمین افتاد. سرش فریاد کشید و گفت: «وزارت فساد و تقوا اجازه بلند صحبت کردن به هیچ زنی نمیدهد!» تا مدت زیادی پاهایش کبود بود ولی هیچ کاری جز اینکه بایستم و کتک خوردن زنم را نگاه کنم، از دستم بر نمیآمد. اگر جلو میرفتم آن سگ با خوشحالی مرا با تیر میزد، اگر من را میکشت؛ سر سهرابم چه میآمد؟ اینجا خیابان از یتیمهای گرسنه پر است. من هر روز از این که زندهام و بالای سر زن و بچهام هستم، خدا را شکر میکنم.
زندگی فیلم هندی نیست که آخرش همیشه خوب باشد
آخرین درخواستم از شما این است که دنبال من نگردید…
لبخند محوش را دیدم که به اندازهی آسمان کابل در شبهایی که سپیدارها میلرزیدند بود.
آنچه دربارهی فراموش کردن خاطرات گذشته میگویند، اشتباه است چون خاطرهها همیشه با ما خواهند بود.
«خوبیه زندگی اینه که میگذره، بدون توجه به شروع و تمام شدنش، موفق شدن یا نشدنش، زندگی آرام آرام مانند کاروان پر گرد و خاک پیش میرود.»
مطلب مشابه: بریدههایی از کتاب قمارباز اثری از داستایفسکی (خلاصه رمان پرطرفدار)

میگفت ایرانیها جلوی رویت از تو تعریف میکنند و به تو محبت میکنند ولی پشت سرت بدت را میگویند و جیبت را میزنند. وقتی برای پدرم این را تعریف کردم گفت که معلمت یک افغان حسود است که به خاطر اینکه ایران یکی از قدرتهای در حال پیشرفت آسیاست، در حالی که خیلی از مردم دنیا نمیتوانند حتی کشور افغانستان را روی نقشه پیدا کنند به ایرانیها حسادت میکنند. شانههایش را بالا انداخت و گفت: «با این که حرفم خیلی آزار دهنده است، ولی شنیدن حقیقت تلخ، بهتر از دروغ شیرین است.»
خواستم برای آنها توضیح دهم که کارت اعتباری ما در کابل شاخهی شکستهی درختی بود که من و حسن آن را به نانوا میدادیم و نانوا به ازای هر یک نانی که به ما میداد با چاقویش یک خط روی شاخه میکشید و آخر هر ماه بابا بر حسب تعداد بریدگیهای روی شاخه پول نان ها را میداد. و کارت اعتباری معنا نداشت. ولی نگفتم.