جملاتی از از کتاب مغازه خودکشی به همراه معرفی کامل
جملاتی از از کتاب مغازه خودکشی را در تک متن قرار دادهایم. مغازه خودکشی رمانی با سبک کمدی سیاه نوشته ژان تولی است. این رمان که در سال ۲۰۰۶ منتشر شده است، توجهِ فراوانی را برانگیخت. داستان کتاب در شهری آخرالزمانی و در آیندهٔ جهان سپری میشود که از شدت تغییرات اقلیمی رنج می برد، جایی که تقریباً همه افسرده اند.

داستان این کتاب
داستان از نظر زمانی در دورهای آخرالزمانی و در آینده جهان سپری میگردد که انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند. زمانی که دیگر گلی نیست و هوا بسیار آلودهاست. خودکشی عادی و شادی غیرعادی است. مکان وقوع یک دکانِ فروشِ ابزار و ادواتِ خودکشی است که همه جور خِنزِرپِنزِری در آن یافت میشود. از انواع سَم گرفته تا طنابهای دار، انواعِ سلاحهای کمری مناسب برای انتحار تا ویروسهای کشنده….
بخشهایی از کتاب مغازه خودکشی
چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
اول یاد بگیر به خودت عشق بورزی.
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم. حالا اون تفنگ و طناب رو پس بده. حالی که تو این لحظه توشی پُرِ استرس و درده؛
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
«اول نوامبره… تولدت مبارک، مرلین.» مادرش با یک سینی فلزی از آشپزخانه خارج شد. کیک تولدِ روی سینی به شکل تابوت بود. پدرش کنار میز گرد اتاق غذاخوری ایستاده بود. چوبپنبهٔ بطری شامپاین را درآورد و اولین لیوان آن را به سلامتی دخترش بلند کرد. «تبریک میگم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»
«آمار پارساله: هر چهل دقیقه یک خودکشی، صد و پنجاه هزار اقدام به خودکشی که فقط دوازده هزارتاش به مرگ منجر میشه. باورنکردنیه.»
مطالب مشابه: بریدههایی از کتاب عشق سالهای وبا اثر گابریل گارسیا (رمان جالب)

نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
دل لوکریس آشوب بود و همینطور که به دوردست زل زده بود، ناخنهایش را میجوید.
نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم.
در جهان کم عطری هست که شبیه بوی خوش کودکی باشد.
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
میشیما رو به مأمور دولت کرد و آهی کشید «میگه واسهٔ چی میخوام! باور کنید عقلش رو از دست داده.» دوباره صدایش را بالا برد و رو به زنش داد کشید «برای دولته، ظاهراً به بیکفایتی خودش پی برده. امشب میخوان دستهجمعی خودکشی کنند. توی تلویزیون زنده پخش میشه! اون سمها رو میتونی آماده کنی یا نه؟»
مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا میآمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض میشدند. چنگزده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از اینکه چه پیش میآید، آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.
اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.
تو خودت همیشه میگی یه دختر چاق و گندهای، واقعاً فکر میکنی مردها حاضرند با یکی مثل تو برقصند؟
مرلین پرسید «ماکت چی بود؟» ونسان با بغض و افسوس گفت «ماکت یه شهربازی که توش خودکشی میکنند.»
«آلن تورینگ رو نمیشناسید؟ مخترع کامپیوتر. وقتی دولت فهمید همجنسگراست، باهاش لج افتاد و اذیتش کرد. توی جنگ جهانی دوم سهم بزرگی توی پیروزی نهایی متفقین داشت؛ چون موفق شد رمز ماشین انیگما رو بشکنه. انیگما یه دستگاه الکترومغناطیسی برای ردوبدل کردن رمزهای آلمانیها به زیردریاییهاشون بود. سازمان مخفی متفقین نمیتونست رمزهای انیگما رو بشکنه.»
«بهبه چه اسم قشنگی! نائومی. نائومیِ دوستداشتنی. حالا خودت میبینی خیلی زن خوبیه. ماسکش رو با خودت ببر خونه. بهش بخند. اونم بهت میخنده. مواظبش باش، بهش محبت کن. ببرش حموم، لباسهای خوشگل تنش کن، عطر خوب بهش بزن. سعی کن قبولش کنی. باهات دوست میشه، محرمت میشه، بعد از یه مدت دیگه از هم جدا نمیشید. انقدر باهم بخندید.

مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند…”
«خیلی گندهم.» «یعنی چی گندهای؟ داری چی میگی؟ تو هم مثل همهای: گوشهات اندازهٔ گوشهای بقیهست، چشمهات، دماغت… فرقی نداری.» «آخه تو چی میدونی بچهجون؟ دماغم کج و گندهست. چشمهام بههم نزدیکند. گونههام گندهن. پُرِلکوپیس هم هستند.» «وای کوتاه بیا، چه مزخرفاتی! ببین اینجوری نیستی.»
نام میشیما یادآور یوکیو میشیماست؛ نویسنده و شاعر سرشناس ژاپنی که سهبار نامزد جایزهٔ نوبل ادبیات شده بود. او در ۱۹۷۰ به روش سنتی هاراکیری خودکشی کرد. نام ونسان پژواک نام ون گوگ است؛ نقاش مشهور هلندی که در ۱۸۹۰ به قلب خودش شلیک کرد. نام مرلین یادآور نام مرلین مونرو، بازیگر معروف امریکایی است که در سال ۱۹۶۲ در ۳۶ سالگی بر اثر مصرف بیشازحد داروهای خوابآور و آرامبخش به خواب ابدی رفت. نام آلن تداعیکنندهٔ نام آلن تورینگ، دانشمند و ریاضیدان نابغهٔ انگلیسی است. تورینگ در اواخر عمر به دلایلی افسرده شد. در هفتم ژوئن ۱۹۵۴ برای آخرینبار به اتاقخوابش رفت. صبح روز بعد، خدمتکارش جسد بیجان او را روی تختخواب یافت. کنار تخت، سیبی گاززده افتاده بود. آزمایشهای سمشناسی نشان میداد که سیب به سیانور آغشته بوده است.
با یک دستش نقاشی را گرفته بود و با انگشت اشارهٔ دست دیگر روی کاغذ میکوبید. «جادهای که به یه خونه میرسه، با یه در و پنجرههای باز زیر آسمون آبی، یه خورشید گنده هم اون بالا داره میتابه! حالا بگو ببینم، چرا هیچ آلودگی یا ابرِ گرفتهای توی این آسمونِ آبی نیست؟ پرندههای مهاجر که رو سر ما خرابکاری میکنند و ویروس آنفلوآنزا پخش میکنند، کجا هستند؟ تشعشعات هستهای کو؟ انفجار تروریستی کجاست؟ نقاشیِ تو واقعگرایانه نیست. برو ببین ونسان و مرلین وقتی همسنِ تو بودند چی میکشیدند!»
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.» «چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی… نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
بیخیال، بگیر بخواب و سعی کن کابوس ببینی. اینجوری معقولتره.
اغلب غروبها پردهٔ پنجرهٔ اتاقمون رو کنار میزنم و میبینم مردم دارند از ساختمونها خودشون رو پایین میندازند. فکرش رو بکنید. با بلوکهای سیمانی که به پاشون وصله، شبیه ستارههای دنبالهدار میشن. مثلاً شبی که تیمملی میبازه مثل ریگ از آسمون آدمهای بلوکبهپا میبینی که دارند سقوط میکنند.
«این دیگه قارچی نیست که گندیده بشه، یا قورباغهای نیست که فرار میکنه. این مرلینه که عاشق شده. وای چه گندی زده شد.»
اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند
میشیما فکر کرده بود میتواند راحت و تنها از روی میلهٔ بندبازی عبور کند. دیگر نمیدانست عبور از روی آن بند، چوبدستیِ تعادل میخواهد. دلش برای آلن تنگ شده بود. هیچچیز جای چوبدستی تعادل را نمیگیرد. بیرون صدای جیغی از ریل تراموا شنیده شد. اینجا در عمق زمین، افکار نافذ خودکشی از ذهن او رخت بربست. خاک جلو دستش به شکل مبهمی برق میزد. میشیما برابر آلن خود را همچون یک بلوک سیمانی میدید. یکی از پیراهنهای آلن روی صندلی افتاده بود. آن را برداشت و سرش را در آن فروبرد و اندوهش را با اشک فراوان خالی کرد.
مطالب مشابه: جملاتی از کتاب ۱۹۸۴ از جورج اورول (کتاب سیاسی عمیق و معنی دار)

لوکریس شروع کرد به آواز خواندن. پسر کوچکش هیچوقت نشنیده بود که او آهنگی بخواند. پسرک یک دستش به بانداژ چسبیده بود و آرام بالا میآمد. حالا دیگر کمتر از سه متر با آنها فاصله داشت. پشت ژاکت و شلوار روشن آلن، حروفِ چینی بیلبوردها عوض میشدند. چنگزده به بانداژ، بدون درخواست حتا کمکی، یا حتا ترس و وحشتی از اینکه چه پیش میآید، آلن همینطور که آهسته و آرام بالا میرفت، به آنها مینگریست. خوشی دستهجمعی آنها، امید ناگهانیشان به آینده و آن لبخندهای روشن روی چهرههایشان، همه به خاطر شور زندگی او بود. دو متر مانده به او خواهرش میخندید. خانم تواچ نزدیک شدن پسرش را تماشا میکرد؛ طوری که انگار مادرش در حیاط دبستان پیش او آمده است تا او را به تاببازی ببرد. مأموریت آلن به پایان رسیده بود. خودش را رها کرد.