بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن (کتاب پرفروشی داستانی)

بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه را در تک متن می‌خوانید. مردی به نام اوه نام رمانی از نویسنده سوئدی فردریک بکمن است که به زبان سوئدی در سال ۲۰۱۲ منتشر شد. این رمان در سال ۲۰۱۳ به زبان انگلیسی منتشر شد و ۱۸ ماه پس از انتشار به فهرست کتاب‌های پرفروش نیویورک تایمز رسید و به مدت ۴۲ هفته در این فهرست ماند.

بریده‌هایی از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن (کتاب پرفروشی داستانی)

موضوع این رمان

داستان این فیلم آشنایی اتفاقی خانواده‌ای ایرانی در سوئد با یک مرد سوئدی بد اخلاق است. اوه، پیرمردِ عبوس و ترش‌روی ۵۹ سالهٔ محله است که به همسایه‌ها و دیگران روی خوش نشان نمی‌دهد و در فکر خودکشی است. در یکی از همان روزهای معمولی، پروانه و خانواده‌اش به خانهٔ روبه‌رویی نقل مکان می‌کنند. مدتی بعد، تصادف سرنوشت‌سازِ آن‌ها با صندوق پستیِ اوه، مقدمه‌ای می‌شود به دوستی غیرمنتظرهٔ پروانه با اوه. زندگی تکراریِ اوه با آمدن آن‌ها تغییر بزرگی کرده و آن پیرمرد سالخورده را به چالش می‌کشد….

جملاتی از مردی به نام اوه

«آدم‌ها را از روی کارهایی که انجام می‌دن می‌شه شناخت، نه از روی حرف‌هایی که می‌زنن.»

«آدمی که زیاد حرف نمی‌زنه چرت‌وپرت هم نمی‌گه.»

«دوست داشتن یه نفر مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب‌کشی کنه. اولش آدم عاشق همۀ چیزهای جدید می‌شه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت‌زده می‌شه که یکهو مال خودش شده‌اند و مدام می‌ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلاً نمی‌تونسته پیش‌بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب می‌شه، چوب‌هاش در هر گوشه‌وکناری ترک می‌خورن و آدم کم‌کم عاشق خرابی‌های خونه می‌شه. آدم از همه سوراخ‌سنبه‌ها و چم‌وخم‌هایش خبر داره. آدم می‌دونه وقتی هوا سرد می‌شه، باید چی‌کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف‌پوش تاب می‌خوره وقتی آدم پا رویشان می‌گذاره و چه‌جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همۀ اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث می‌شن حس کنی توی خونۀ خودت هستی

در زندگی هر کس لحظه‌ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می‌گیرد می‌خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد.

خیلی فرق است بین کسی که بدجنس است و کسی که می‌تواند بدجنس باشد اما نیست.

اُوه از آن مردهایی است که صحت و سلامت همه چیز را با یک لگد بررسی می‌کنند.

ما از مرگ می‌ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد. همیشه بزرگ‌ترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک‌وتنها بمانیم.

یک بار که از زنش پرسید چرا همیشه این‌قدر شاد است، زنش پاسخ داد: «یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت.

فقط یه آدم بی‌مغز فکر می‌کنه که زور بازو به هیکل گنده ربط داره

«همهٔ آدم‌ها دلشان می‌خواهد زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشند؛ مسئله این است که شرافت برای آدم‌های مختلف معانی متفاوتی دارد.»

مطلب مشابه: بریده‌هایی از “کتاب کتابخانه نیمه شب” اثر مت هیگ (رمان با داستان جالب)

جملاتی از مردی به نام اوه

«می‌گن بهترین مردها از نقص‌هایشان زاده می‌شوند و اگر اشتباه نمی‌کردند، بهترین نمی‌شدند.»

«می‌گن بهترین آدم‌ها از اشتباهاتشون زاده می‌شن، و اگه اشتباه نمی‌کردن، بهترین نمی‌شدن.»

وقتی یه نفر به یکی دیگه چیزی می‌ده، اون کسی که می‌گیره آمرزیده نمی‌شه، اون کسی که می‌بخشه آمرزیده می‌شه.»

لازم نیست نگران مشکلات بقیه باشی. خودت به قدر کافی مشکل داری!

یکی از دردناک‌ترین لحظه‌ها در زندگی احتمالاً لحظه‌ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیش رویش کمتر از سال‌های پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد دنبال چیزهایی می‌گردد که به زندگی کردن بیرزد.

مرگ مسئلۀ عجیبی است. آدم‌ها در کل عمرشان جوری زندگی می‌کنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت‌ها مهم‌ترین دلیل زندگی است. بعضی‌ها آن‌قدر زود متوجه حضور مرگ می‌شوند که با شور و هیجان بیشتر، با لج‌بازی یا با دیوانه‌بازی بیشتر زندگی می‌کنند. بعضی‌ها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطۀ مقابلش چیست. بعضی‌ها آن‌قدر درگیرش هستند که حتی قبل از این‌که اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشسته‌اند. ما از مرگ می‌ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد.

اندوه می‌تواند موجودات زنده را به کارهای عجیبی وادار کند.

مردم این روزها دیگر هیچ احترامی برای کاربرد درست و مناسب وسایل قائل نیستند، این روزها همه چیز فقط باید خوشگل باشد و توی کامپیوتر ذخیره شود. ولی اُوه کارها را طوری انجام می‌دهد که آدم باید انجام دهد.

هیچ‌کس نمی‌خواهد کار کند. این کشور پر شده از مردمی که فقط دلشان می‌خواهد تمام روز ناهار بخورند.

ولی اگر کسی ازش می‌پرسید زندگی‌اش قبلاً چگونه بوده، پاسخ می‌داد تا قبل از این‌که زنش پا به زندگی‌اش بگذارد اصلاً زندگی نمی‌کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی‌کند.

و خنده‌ای که باعث می‌شد در تمام زندگی‌اش حس کند کسی با پای برهنه به سینه‌اش لگد می‌زند!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب هر دو در نهایت می میرند اثر آدام سیلورا با داستانی جالب

جملاتی از مردی به نام اوه

«او» گاهی می‌گفت: «همهٔ راه‌ها تو رو به جایی می‌رسونن که برات در نظر گرفته شده.» تقدیر لابد برای او به همین معنا بود. برای اوه اما «او» خودش تقدیر بود

اوه یادش می‌آید که در دوران کودکی نمی‌فهمید چطور ممکن است «زیادی مهربان بودن» چیز بدی به شمار بیاید.

زن می‌خواهد با حرکات دست و اشارۀ کاملاً ناواضح و غیر قابل فهم به مغزفندقی بفهماند که به احتمال زیاد او یک مغزفندقی به تمام معناست.

همیشه متنفر بوده از این‌که کنترلش را از دست بدهد. طی سال‌ها به این نتیجه رسیده که مردم از این حس خوششان می‌آید و به همین دلیل الکل می‌نوشند،

سونیا همیشه می‌گفت: «وقتی عاشق کسی می‌شی، مثل اینه که به یه خونهٔ جدید نقل مکان کردی. اولش همهٔ چیزهای تازه برات دوست‌داشتنی‌ان، هر روز صبح از اینکه همهٔ اون‌ها متعلق به تو هستن شگفت‌زده می‌شی، و مدام می‌ترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهٔ باحالی زندگی کنی. بعد در طول سال‌ها نمای خونه از ریخت می‌افته، چوب‌ها ترک می‌خورن، و کم‌کم شروع می‌کنی به دوست داشتن خونه‌ات نه به‌خاطر بی‌نقص بودنش که به‌خاطر نقص‌هایی که داره. همهٔ گوشه‌ها و سوراخ‌سنبه‌هاش رو می‌شناسی. یاد می‌گیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدوم‌یک از کف‌پوش‌ها تاب برداشته و وقتی روش پا می‌گذاری لق می‌زنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. این‌ها همه ریزه‌کاری‌هایی هستن که باعث می‌شن حس کنی اون خونه متعلق به توئه.»

همهٔ آدم‌ها درواقع به زمان خوش‌بین‌اند. همیشه فکر می‌کنیم وقت کافی داریم تا برای دیگران کاری بکنیم. تا حرف‌هایی را که در دل داریم به آن‌ها بگوییم. و بعد اتفاقی می‌افتد که سر جایمان می‌ایستیم و آنچه برایمان باقی می‌مانَد واژهٔ «اگر» است.

اعتراف به اشتباه کار سختی است. به‌ویژه وقتی برای مدتی طولانی در اشتباه بوده باشی.

وقتی کسی را از دست می‌دهی، دلت برای عجیب‌ترین عادت‌هایش تنگ می‌شود، برای کوچک‌ترین ویژگی‌هایش، برای لبخندش، برای غلت زدنش توی خواب، حتی برای رنگ زدن دیوارهای خانه به‌خاطر او.

مدتی طولانی به زنش نگاه می‌کند. بعد دستش را با احتیاط روی سنگ می‌گذارد و آن را نوازش می‌کند، انگار دارد گونهٔ زنش را نوازش می‌کند. نجوا می‌کند: «دلم برات تنگ شده.» شش ماه از مرگ زنش می‌گذرد. اما اوه هنوز روزی دو بار تمام رادیاتورهای خانه را چک می‌کند مبادا زنش یواشکی درجه‌شان را بالا برده باشد.

انگار دیگر کسی نمی‌تواند یک خانه بسازد، مگر این‌که یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لپ‌تاپش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین ترتیب ساخته‌اند؟ خداوندا، در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند ولی این روزها امکان ندارد بتوانند یک خانۀ سه طبقۀ مسخره بسازند بدون این‌که وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری گوشی موبایلش را شارژ کند.

مردم جلوی خانه‌های تازه بازسازی‌شده‌شان می‌ایستادند و پز می‌دادند، انگار خودشان آن‌ها را ساخته‌اند. یک بار هم سعی نکرده‌اند چیزی را خودشان به دست بیاورند و با این حال هی فخر می‌فروشند! ظاهراً دیگر مهم نبود که آدم بتواند خودش کف اتاقش را با کف‌پوش بپوشاند یا توالت و حمام را بازسازی کند، یا لاستیک‌های زمستانی اتومبیلش را خودش عوض کند. توانایی انجام کارها دیگر معنا نداشت. وقتی آدم می‌توانست همه چیز را یکهو بخرد، دیگر چه چیزی ارزش داشت؟ دیگر یک آدم چه ارزشی داشت؟

شاید اُوه برایش شعر نمی‌نوشت، زیر پنجره‌اش آوازهای عاشقانه نمی‌خواند و با هدیه‌های گران‌قیمت به خانه نمی‌آمد، ولی هیچ مردی به‌خاطر او چند ماه هر روز چندین ساعت در مسیر مخالف خانه‌اش نمی‌رفت تنها به این خاطر که از آن قطارسواری لذت ببرد، کنارش توی واگن بنشیند و به حرف‌هایش گوش دهد.

فردریک بکمن

وقتی آدم مجبور می‌شود تنها کسی را که او را درک می‌کرد توی خاک بگذارد، چیزی در درونش تکه‌تکه می‌شود. چنین زخمی هرگز درمان نمی‌شود. و زمان هم چیز عجیبی است. بیشتر ما فقط برای همان زمانی که پیش رویمان است زندگی می‌کنیم. چند روز، چند هفته، چند سال. احتمالاً یکی از دردناک‌ترین لحظات زندگی هر آدم زمانی است که می‌فهمد به سنی رسیده که سال‌های پشت سرش خیلی بیشتر از سال‌های پیش رویش هستند. و وقتی دیگر زمانی پیش رویمان باقی نمانده مجبوریم به دنبال چیزهای دیگری باشیم که به‌خاطرشان زندگی کنیم. مثلاً، خاطرات. بعدازظهرهایی که زیر نور آفتاب دست کسی را توی دستمان گرفته بودیم. عطر غنچه‌های تازه‌شکفته. یکشنبه‌ها در کافه. یا شاید نوه‌ها. آدم راهی پیدا می‌کند که به‌خاطر آیندهٔ کسی دیگر زندگی کند.

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب آنا کارنینا اثر لئو تولستوی (رمان با داستانی عاشقانه زیبا)

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا