بریده‌هایی از کتاب دایی جان ناپلئون (رمان معروف و طنز ایرانی)

تاریخ ادبیات داستانی ایران غنی است. در طول حداقل 150 سال گذشته آثار با ارزشی به دست ما رسیده که خوانش آن‌ها پُر از لذت ادبیاتی خواهد بود. یکی از این کتاب‌ها دایی جان ناپلئون است. اثری بسیار زیبا و درخشان در تاریخ ادبیات ایران که در ادامه بریده، جملات و خلاصه داستان آن را برای شما دوستان قرار خواهیم داد.

بریده‌هایی از کتاب دایی جان ناپلئون

خلاصه داستان کتاب دایی جان ناپلئون

سعید، پسر آقا جان روز سیزدهم مرداد ماه دقیقا راس ساعت یک ربع به سه ،متوجه میشود که عاشق لیلی دختر دایی جان شده ولی از آنجایی که دایی جان و آقاجان میانه خوبی با هم ندارند کار برای سعید سخت خواهد بود. بعلاوه در مهمانی خانه دایی جان سرهنگ یک صدای مشکوک بهانه جدیدی برای قهر کردن دایی جان و آقا جان میشود.

دایی جان از ترس دیدن یک دزد که نیمه شب وارد خانه او شده حالش بد شده. پس از دستگیری دزد توسط شیرعلی قصاب دایی جان فکر میکنه که آقا جان دستی در این کار داشته و تصمیم میگیره تا از دزد اعتراف بگیره.

هنوز روضه مسلم بن عقیل در خانه دایی جان تمام نشده که ناگهان دوستعلی فریادزنان روی پشت‌بام ظاهر میشود و درخواست کمک میکند او توسط همسرش عزیز السلطنه مورد سوقصد قرار گرفته است.

پس از ناپدید شدن دوستعلی، آقا جان دست بکار میشود و فکر کشته شدن دوستعلی را در ذهن عزیزالسلطنه می‌اندازد. با وارد شدن نایب تیمور خان مامور نظمیه به داستان، دایی جان مجبور میشود تا برای حفظ اعتبار خاندان نقشه‌ای بکشد تا کار به عدلیه کشیده نشود.

نویسنده این کتاب چه کسی است؟

ایرج پزشک‌زاد نویسنده و طنزپرداز ایرانی معاصر بود. او بیشتر به خاطر آفرینش رمان دایی‌جان ناپلئون و شخصیتی به همین نام شناخته می‌شود. در سال ۱۳۵۵ مجموعهٔ تلویزیونی دایی‌جان ناپلئون توسط ناصر تقوایی برگرفته از این رمان ساخته شد. کتاب دایی جان ناپلئون در سال ۱۹۹۶ میلادی توسط دیک دیویس به زبان انگلیسی ترجمه شده‌است.

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

با شجاعت گفتم: ــ مش‌قاسم، اینها حالا جای خود … امّا آدم چطور می‌فهمد که عاشق شده است؟ ــ واللّه، بابام‌جان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم این‌جوری است که وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند …

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سروصدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه می‌کرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمی‌دانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخه‌ای بالای سر ما ظاهر شد.

جسم آدم توی کارخانه ننه آدم درست می‌شود امّا روح آدم توی کارخانه دنیا

وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی …

به قول ناپلئون اقرار به ناتوانی نوعی توانایی است.

هر وقت سؤالی از او می‌کردیم اول می‌گفت: دروغ چرا؟ تا قبرآآ. و همراه با تلفظ «آآ» چهار انگشت باز دست را نشان می‌داد و بعدها دانستیم که مقصودش این بود که چون تا قبر چهار انگشت بیشتر فاصله نیست نباید دروغ گفت.

درس سوم اینکه هیچ‌وقت اینطور قیافه نجیب به خودت نگیر. زن‌ها تا دیدند قیافه نجیب و سربه‌زیر داری، اگر «سیسرون» باشی می‌گویند واخ چه تودهن یخی دارد. اگر کلارک گیبل باشی می‌گویند واخ چه خوشگل بی‌نمکی است. اگر بوعلی باشی می‌گویند چهارپایی بر او کتابی چند … مثل اینکه حواست اینجا نیست.

«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمی‌شود»

مطلب مشابه: بریده های کتاب بوف کور اثر صادق هدایت (200 متن کوتاه از این کتاب شاهکار)

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟

این هم مسئله تازه‌ای بود که بایستی جوابش را پیدا می‌کردم: عشق بهتر است یک‌طرفه باشد یا دوطرفه؟

ما خودمان خاطرخواه نشدیم … یعنی اونهم شدیم، خلاصه می‌دانیم چه بلایی است! خدا برای هیچ تنابنده‌ای نخواد! خدا انشاءاللّه به حق پنج‌تن، هیچ‌کس را به درد و مرض خاطرخواهی دچار نکند!

ــ به عمرم اینقدر خوشحال نبوده‌ام. بگذار یک کمی پوزه اینها به خاک مالیده بشود! خانواده اشرافی، نوه‌های پلنگ‌السلطنه و ببرالدوله، که به کونشان می‌گفتند همراه ما نیا بو می‌دهی، حالا باید با اصغر دیزل و آسپیران غیاث‌آبادی هم‌پیاله بشوند!

درست است که یک پسربچه سیزده‌چهارده‌ساله قدرتی ندارد که کاری بکند. ولی وقتی مثل آدم‌های بزرگ عاشق می‌شود باید مثل آدم‌های بزرگ برای دفاع از عشق خود کاری بکند.

وقتی آقاجان می‌بُرد با لحن خیلی جدی می‌گفت: «لیلی جان، می‌توانی یک کاری بکنی، عزیزم؟» و لیلی خیلی معصوم می‌گفت بله. آن وقت آقاجان با همان لحن جدی می‌گفت: «از قول من از مامان خواهش کن چندتا گردو بیاورد بدهد به بابا که گردوبازی کند!»

نترس، این لقمه را از گلوی تو نمی‌بُرند.

ــ مومنت، سانفرانسیسکو در هر حال در اروپا یا آمریکا یک بندر است … چون کشتی دوستعلی‌خان نمی‌توانسته در این بندر پهلو بگیرد … حالا کشتی شکسته بوده، بندر مخروبه بوده … ناگهان جیغ و فریاد عزیزالسلطنه حرف اسداللّه میرزا را قطع کرد: ــ خفه شو، شازده قراضه! … چنان توی دهنت می‌زنم که دندان‌هایت بریزد توی حلقت!

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

خدا انشاءاللّه به حق پنج‌تن، هیچ‌کس را به درد و مرض خاطرخواهی دچار نکند! آدم بزرگش از عاشقی جان به‌در نمی‌برد چه برسد به بچه‌اش، بابام‌جان!

به قول فردوسی: سر ناکسان را برافراشتن وزایشان امید بهی داشتن سررشته خویش گم کردن است بجیب اندرون مار پروردن است

واللّه، بابام‌جان … دروغ چرا؟ … اونکه ما دیدیم این‌جوری است که وقتی خاطر یکی را می‌خواهی.. آن وقتی که نمی‌بینیش توی دلت پنداری یخ می‌بنده … وقتی می‌بینیش یک هُرمی توی این دلت بلند می‌شه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند … همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون می‌خواهی، پنداری حاتم طایی شدی … خلاصه آرام نمی‌گیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند … امّا این هم هست اگه خدای‌نکرده اون دختر را به یکی دیگر شوهرش بدهند آن وقت دیگه واویلا … ما یک همشهری داشتیم خاطرخواه شده بود … یک شب آن دختره را برای یکی دیگه شیرینی خوردند. صبح آن همشهری ما زد به بیابان. تا حالا که بیست سال گذشته هنوز هیچ کس نفهمیده چی شده … پنداری دود شد رفت آسمان …

گندت بزنند! چه آن وقت که بچه بودی، چه آن وقت که جوان بودی، چه حالا، عرضه سانفرانسیسکو نداشتی و نداری … پس خداحافظ تا تهران!

اگر توی اقیانوس غرق شده باشی و در آخرین لحظه که دارد جانت با زجر و شکنجه از بدنت درمی‌رود یک نهنگ هم نجاتت بدهد به چشمت شکل ژانت مک‌دونالد می‌شود.

بچه‌ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دوونیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب

به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و دایی‌جان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راه‌حل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب می‌کند. این را می‌دانستم فقط راه حل اول را برای تعارف گفته بودم.

آدم بزرگش از عاشقی جان به‌در نمی‌برد چه برسد به بچه‌اش، بابام‌جان!

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز ـ که ایزد در بیابانت دهد باز

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب زنده به گور صادق هدایت با داستانی خواندن

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

نایب تیمورخان با خنده تمسخر گفت: ــ موضوع انترستان‌تر شد … مرد پنجاه‌شصت‌ساله را می‌خواهند ختنه کنند. زنش او را ختنه می‌کند آن هم با کارد مطبخ … اسداللّه میرزا به میان صحبت دوید: ــ توجه بفرمایید، اینها آدم‌های مقتصدی هستند. برای اینکه پول دلّاک ندهند خود خانم قبول زحمت فرمودند … وانگهی خانم در این کار تبحّر دارد. مرحوم شوهر اولشان را هم خودشان ختنه کردند و انصافاً خیلی خوب تراش داده بودند بنده یک دفعه در حمام … عزیزالسلطنه چنان به طرف اسداللّه میرزا حمله کرد که اگر مفتّش جلوی او را نگرفته بود شاهزاده بینوا را زیر مشت و لگد خُرد کرده بود. نایب تیمورخان نعره‌ای کشید: ــ ساکت! بفرمایید سر جاتان، خانم! فوری، زود، سریع!

نه! نباید گریه کنم. از وقتی چشم به دنیا باز کرده بودیم حتی قبل از اینکه زبان باز کنیم و معنی کلمات را درست بفهمیم مرتب در گوش ما خوانده بودند: تو پسری نباید گریه کنی! … مگر تو دختری که گریه می‌کنی؟ … هوهو. این پسر نیست که گریه می‌کند دختره …

از قزوینی موقع پارچه خریدن صدایی بلند شد. پارچه‌های مختلف را شروع به پاره کردن کرد که آن صدا را هم به حساب پاره کردن پارچه بگذارد. بزّاز دست او را گرفت و گفت: بیخود پارچه‌ها را پاره نکن من بعداز چهل سال بزازی صدای پاره شدن پارچه را از صداهای دیگر می‌شناسم.

سانفرانسیسکو بهترین دوای امراض روحی است!

مطلب مشابه: بریده‌هایی از کتاب سنگی بر گوری اثر جلال آل احمد (20 بخش خلاصه شده)

بریده و جملاتی از رمان دایی ناپلئون بناپارت

خدایا! اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن می‌کنم. ثانیاً یا به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و دایی‌جان را حل کنم یا خودت حلش کن. ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راه‌حل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب می‌کند. این را می‌دانستم فقط راه حل اول را برای تعارف گفته بودم

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا