انشا پدربزرگ؛ 12 انشا با موضوع پدربزرگ برای مقاطع مختلف

در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین انشا با موضوع پدربزرگ را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این انشاهای زیبا برای پایه‌های مختلف هستند و می‌توانید با کمی تغییر در فضای آن‌ها یا الهام گرفتن از این انشاها، آن‌ها را بازنویسی کرده و تحویل کلاس دهید.

انشا پدربزرگ؛ 12 انشا با موضوع پدربزرگ برای مقاطع مختلف

انشا توصیفی درباره پدربزرگ

مقدمه

پدربزرگ‌ها همیشه در زندگی ما نقش مهمی دارند. آن‌ها کسانی هستند که با داستان‌ها و تجربه‌هایشان ما را سرگرم می‌کنند و به ما یاد می‌دهند که چگونه زندگی کنیم. من هم یک پدربزرگ دارم که او را خیلی دوست دارم و همیشه با او وقت می‌گذرانم.

بدنه

پدربزرگ من همیشه لبخند بر لب دارد و وقتی او را می‌بینم، احساس شادی می‌کنم. او بسیار مهربان است و همیشه برای من زمان می‌گذارد. پدربزرگ من قصه‌های جالبی از دوران کودکی‌اش برایم می‌گوید. او می‌گوید که وقتی جوان بوده، چقدر شیطنت می‌کرده و چگونه با دوستانش بازی می‌کرده است.

علاوه بر داستان‌ها، پدربزرگ من دست‌پخت خوبی هم دارد. او همیشه برای ما خوراکی‌های خوشمزه درست می‌کند. من عاشق کیک‌های خانگی‌اش هستم و هر بار که او کیک درست می‌کند، همه دور هم جمع می‌شویم و آن را می‌خوریم.

پدربزرگ من همیشه به من یاد می‌دهد که چگونه باید با دیگران مهربان باشم و به احساساتشان توجه کنم. او به من می‌گوید که دوستی و عشق خیلی مهم هستند و باید همیشه سعی کنیم به دیگران کمک کنیم.

نتیجه

در نهایت، من خیلی خوشحالم که پدربزرگ دارم. او نه تنها یک دوست خوب برای من است، بلکه معلم و راهنمایی برای زندگی‌ام هم به شمار می‌رود. من امیدوارم که همیشه بتوانم از او یاد بگیرم و لحظات خوشی را با او سپری کنم. پدربزرگ‌ها می‌توانند بهترین دوست‌های ما باشند و عشق و محبتشان همیشه در دل ما خواهد ماند.

انشا درباره شخصیت پدربزرگ

انشا درباره شخصیت پدربزرگ

مقدمه:

 پدربزرگ، یکی از شخصیت‌های مهم و موثر در زندگی ما است. او یکی از اعضای خانواده است که با عشق، مراقبت و تجربه‌هایش، نقش بزرگی در شکل‌گیری هویت و شخصیت ما داشته است. در این انشا به برخی از ویژگی‌ها و ارزش‌هایی که پدربزرگان به ما آموخته‌اند، می‌پردازیم.

بدنه:

 یکی از ویژگی‌های بارز پدربزرگان، تجربه زندگی است. آنها با سال‌ها تجربه، دیدگاه‌هایشان را پیرامون مسائل مختلف شکل داده‌اند. پدربزرگان با داشتن تجربه‌های زندگی، به ما در مواجهه با مشکلات و تهدیدهای زندگی کمک می‌کنند و با درک و حکمت خود، راهنمایی می‌کنند. آنها با مشاوره‌هایشان، ما را در راه رسیدن به موفقیت و خوشبختی هدایت می نمایند.

پدربزرگان همچنین برخورد اخلاقی خاص و متفاوتی نسبت به جوانان دارند. آنها به ما در قبال دیگران احترام و قدردانی را یاد می‌دهند. پدربزرگان با نشان دادن محبت و مهربانی به اطرافیانشان، ما را در قبال دیگران نیز مهربان و سپاسگزار می‌سازند و با تربیت اخلاقی خود، ما را در قبال دیگران مسئولیت‌پذیر و اهل کمک می‌کنند.

پدربزرگان همچنین با عشق و محبتی که به ما دارند، ما را در کنار همدیگر نگه می‌کنند. آنها همواره به ما احساس علاقه و توجه می‌دهند و با حضور و حمایتشان، ما را در تمام مسیر زندگی همراهی می‌کنند. پدربزرگان با داشتن یک سینه گشاده و یک گوش صبور، به ما گوش می‌دهند و در مواجهه با مشکلات و نگرانی‌هایمان، از ما حمایت می‌کنند.

در طول زمان، پدربزرگان به ما ارزش کار و تلاش را نیز آموخته‌اند. آنها با تجربه خود، به ما می‌آموزند که برای رسیدن به موفقیت و دستیابی به اهدافمان، باید تلاش کنیم و به کارمان ارزش بدهیم. آنها با نشان دادن تعهد و پشتکار خود، ما را تشویق به پیگیری رویاها و برآورده کردن اهدافمان می‌کنند.

نتیجه:

 پدربزرگان با عشق، حکمت و تجربه‌هایشان، نقش بزرگی در زندگی ما داشته‌اند. آنها با ارزش‌های اخلاقی، قدرشناسی و تلاش بی‌وقفه‌شان، ما را به افرادی با ارزش و موفق تربیت کرده‌اند. پدربزرگان همیشه در قلب و خاطره‌هایمان حضور خواهند داشت و ارزشمندترین هدیه‌ای است که می‌توانیم به آنها بدهیم همین گوش دادن و عمل کردن به پندها و نصیحت های آنان است.

انشا درباره اهمیت پدر بزرگ در خانواده

مقدمه:

 یکی از ستون‌های ارزشمند خانواده که او را به ‌عنوان نمادی از قدرت و حکمرانی خانوادگی می‌شناسیم پدر بزرگ است. پدربزرگ نقشی بسیار مهم و حیاتی در تثبیت خانواده برعهده دارد زیرا تجربه زندگی خود را با ما به اشتراک می‌گذارد.

بدنه:

 پدربزرگ با داشتن عشقی ویژه نسبت به اعضای خانواده خود، به معنای واقعی کلمه مرکز استحکام و یکپارچگی خانوادگی است و با حمایت، راهنمایی و عشقش دوام خانواده را تضمین می‌کند. او نقش عمده‌ای در همگام شدن خانواده و شکل‌گیری شخصیت اعضای خانواده دارد لذا، بدون شک پدربزرگ از ایثارگران مهم خانواده بوده و فرد ارزشمندی است که هر خانواده نیاز به داشتن آن را دارد.

یکی از مهمترین شکل‌های اجتماعی و خانوادگی پدربزرگ است. پدربزرگ علاوه بر اینکه فرزندان و نوه‌هایشان را با عشق و محبت فراوان نوازش و مراقبت می کند تجربیات خود را نیز با آنان به اشتراک می‌گذارد. جالب است بدانیم که پدربزرگ نافرمانی و اعتراض کودکانه را با نهایت صبوری و مهربانی تحمل می کند و در چشمان فرزندان و نوه‌های خود عامل ایجاد آرامش و صلح است.

پدربزرگ برای نسل‌های آینده الگویی زنده از دلسوزی و تفاهم انسانی بی‌نظیر است. اعتبار، استحکام و تسلط او بر نکات کلیدی زندگی، پنجره‌ای گشوده به عالم اجتماعی است که ما را به سوی منش مناسب در زندگی خود و محیط اطرافمان راهنمایی می‌کند؛ به همین دلیل، احترام به پدربزرگ خود را باید جدی بگیرید، زیرا مجموعه ای بی نظیر از اندیشه‌ها و تجربه های ارزشمند را در زندگی‌تان از وی به ارث خواهید برد.

نتیجه:

 وجود پدربزرگ برای والدین و نوه ها یک دلگرمی بسیار زیاد است و هر چند آنها به لحاظ عملی نمی توانند سهمی در رفاه اقتصادی خانواده داشته باشند اما آموزه ها و گفته های آنها می تواند باعث ایجاد فضای صلح و آرامش در خانه و خانواده شود.

مطلب مشابه: متن درباره پیری + جملات دلنشین و شعر درباره پیر شدن و تنهایی

انشا خاطره نویسی درباره پدربزرگ

انشا خاطره نویسی درباره پدربزرگ

از موقعی که یادم می‌آید، محبت عمیقی نسبت به او در دلم احساس می‌کردم. او آرام و بامحبت بود. همیشه خوش لباس و مرتب بود و کت و شلوار و پیراهن با رنگ‌های روشن به تن می‌کرد. با آن که سن و سالی از او گذشته بود، هیچ وقت لباس چروک بر تن نمی‌کرد. این اواخر کمر درد او را اذیت می‌کرد و بنابراین عصای سبک در دست می‌گرفت و کمی خمیده راه می‌رفت. چند کلاه داشت که بنا بر رنگ کت و شلوارش آن‌ها را انتخاب می‌کرد و بر سر می‌گذاشت و موهای سرش را که بیشتر آن‌ها سفید شده بود، زیر آن پنهان می‌کرد

بینی گوشتی و سبیل‌های سفیدی داشت و هر وقت لبخند می‌زد، گوشه چشمش چروک می‌شد. چشم‌هایش ضعیف شده بود؛ اما هرگز علاقه ای به عینک زدن نداشت. این اواخر وقتی مرا برای بازی به پارک می‌برد، نور آفتاب چشم‌هایش را می‌زد. بنابراین دستمال تمیز سفید تا شده را از جیبش در می‌آورد و اشک چشم‌هایش را با آن تمیز می‌کرد. تجربه سالیان از او مردی قوی و باتجربه ساخته بود؛ اما برای ما که نوه‌هایش بودیم، همان پدر بزرگ صمیمی و مهربان بود که با دیدن ما لبخند به لب می‌آورد. دست‌های قوی اما لرزانی داشت و انگشتر یاقوت قدیمی با رکاب نقره ای آن را زینت می‌داد.

وقتی از حمام بیرون می‌آمد، پوستش از سفیدی برق می‌زد. حوله پالتویی خود را می‌پوشید و ساعتی زیر نور آفتاب می‌نشست و در این حالت موهای سفید سرش از همیشه درخشان‌تر بود و تازه متوجه می‌شدی در میان ابروهایش هم موی سفید کم ندارد. بدنش که خوب زیر آفتاب گرم می‌شد، آرام برمی‌خاست و همان طور خمیده به اتاق می‌رفت تا لباس بپوشد.

با آن که از بدن‌درد رنج می‌برد، هیچ‌گاه دردها و بیماری‌ها فرصت پیدا نکردند تا او را به یک آدم غرغرو و ناراحت تبدیل کنند. آرامشی در چهره و حرکاتش بود که باعث می‌شد هر کسی بتواند با او احساس راحتی کند. زندگی او نظم ویژه ای داشت. هر روز هفته یکی از روزنامه‌های کثیر الانتشار را می‌خرید و عصازنان به پارک می‌رفت؛ ولی از جمع پیرمردها در پاک خوشش نمی‌آمد و تنها گوشه ای می‌نشست و مطالعه می‌کرد. گاهی هم یکی از ما نوه‌ها به دنبال او می‌رفتیم تا در پارک بازی کنیم و آرامش پیرمرد را به هم می‌زدیم؛ اما او خم به ابرو نمی‌آورد و هر گاه او را از بالای وسیله‌های بازی پارک نگاه می‌کردیم، لبخندی به ما تحویل می‌داد.

اکنون که سال‌ها از آن روزگار می‌گذرد، می‌فهمم پدربزرگ چه نعمتی بود و چه راحت او را از دست دادم و حالا هر روز با خواندن فاتحه او را یاد می‌کنم و آرزو دارم روزی مثل او یک پدربزرگ خوش لباس و مهربان شوم.

انشا در مورد عصای پدربزرگ

مقدمه:

پدربزرگم عصای بلندی دارد که همیشه با خودش حمل می کند. عصای او از چوب ساخته شده و دسته آن از عاج است. عصای پدربزرگم خیلی قدیمی است و به نظر می رسد که سال هاست که پدربزرگم از آن استفاده می کند.

بدنه:

پدربزرگم می گوید که عصای او را از پدرش هدیه گرفته است. پدربزرگم می گوید که پدرش هم از این عصا استفاده می کرده است. پدربزرگم می گوید که عصای او یک یادگار خانوادگی است و به آن خیلی علاقه دارد.

من خیلی دوست دارم که عصای پدربزرگم را بغل کنم. عصای پدربزرگم خیلی سنگین است و وقتی آن را در دست می گیرم، احساس می کنم که قدرت پدربزرگم را دارم.

یک روز پدربزرگم به من گفت که عصای او می تواند برای من هم یک هدیه باشد. پدربزرگم گفت که وقتی بزرگ شدم، می توانم عصای او را داشته باشم. من خیلی خوشحال شدم و از پدربزرگم تشکر کردم.

من همیشه وقتی عصای پدربزرگم را می بینم، یاد پدربزرگم می افتم. یاد این می افتم که پدربزرگم چقدر مهربان و دلسوز است. یاد این می افتم که پدربزرگم همیشه برای من وقت می گذارد و قصه های قشنگی برایم تعریف می کند.

من امیدوارم که روزی بتوانم مانند پدربزرگم مهربان و دلسوز باشم. امیدوارم که بتوانم مانند پدربزرگم قصه های قشنگی برای فرزندانم تعریف کنم.

نتیجه:

من همیشه عصای پدربزرگم را با خودم نگه خواهم داشت. عصای پدربزرگم برای من یک یادگار ارزشمند است که همیشه به یاد پدربزرگم می اندازد.

خاطرات خوش پدربزرگ (کلاس دوازدهم)

شب‌ها هم فقط یک خواب می‌دیدم؛ خوابی که بیشتر شبیه کابوس بود. وقتی می‌خوابیدم، پدربزرگ را می‌دیدم که آرام و لبخندزنان روی صندلی‌اش نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند اما همین که من به طرفش می‌رفتم تا مثل همیشه گونه‌هایش را ببوسم، سرش را پایین می‌انداخت و بدنش مثل کسی می‌شد که سال‌هاست مرده؛ بی‌حرکت، سرد و بدون هیچ حسی.

مادر و پدرم فکر می‌کردند روانپزشک‌ها می‌توانند به من کمک کنند. اول پیش دکتر مک‌براید رفتیم. او سال‌ها بود که پزشک خانوادگی ما بود و از همه چیز اطلاع داشت. مادرم مطمئن بود او تنها کسی است که می‌تواند به من کمک کند اما بعد از گذشت چند هفته دکتر مک‌براید هم ناامید شد و من را به یکی از دوستانش معرفی کرد. او می‌گفت برای برطرف کردن چنین مشکلاتی خیلی پیر شده و دیگر نمی‌تواند بخوبی دوران جوانی از عهده این کار بربیاید. به توصیه او، من و مادرم به دکتر جوانی مراجعه کردیم که مطبش در مرکز شهر قرار داشت. او هم چند هفته‌ای سعی کرد به ما کمک کند اما هیچ کاری از دستش ساخته نبود، نه کابوس‌هایم قطع می‌شد و نه احساس آرامش می‌کردم.

خودم هم خسته شده بودم و نمی‌دانستم چطور باید از این وضع وحشتناک نجات پیدا کنم. این وضع ادامه داشت تا این‌که دکتر جوان هم به مادرم گفت کاری از دستش ساخته نیست. او فکر می‌کرد من خودم نمی‌خواهم همکاری کنم و برای همین است که تغییری در روحیه‌ام ایجاد نمی‌شود. اما من که می‌دانستم چنین موضوعی واقعیت ندارد، بیشتر گیج می‌شدم و کم‌کم ترس غریبی هم در این مورد به جانم افتاده بود. می‌ترسیدم تا آخر عمر با این افکار زندگی کنم. می‌ترسیدم دیگر هیچ وقت نخندم و از همه بدتر این‌که فکر می‌کردم من عاشق پدربزرگم بودم و برای همین بعد از او من هم نباید زنده بمانم.

جرات مطرح کردن این حرف‌ها را نداشتم و ترجیح می‌دادم در برابر پرسش‌های مختلف مادر و پدرم فقط سکوت کنم ولی سکوتم هم دردی را دوا نمی‌کرد و آنها بیشتر نگران و دلواپس می‌شدند.

کم‌کم سالگرد فوت پدربزرگ نزدیک می‌شد و من هنوز هم هر شب گریه می‌کردم و نمی‌دانستم چطور باید غم دوری او را تحمل کنم. این یکی از سخت‌ترین اتفاقاتی بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم.

یک شب، تصمیم گرفتم به اتاق پدربزرگ بروم و شب را همانجا بخوابم. فکر می‌کردم اگر شب در رختخواب او باشم، آرام‌تر خواهم شد. همان شب، مادربزرگ هم پیش من آمد. دست‌هایش را روی پیشانی‌ام گذاشت و آرام موهایم را نوازش کرد. بعد با صدایی آرام و مهربان گفت: دوست داری درباره پدربزرگت حرف بزنیم؟

چشم‌هایم دوباره پر از اشک شد. جلوی گریه‌ام را گرفتم و از او خواستم از پدربزرگ تعریف کند، از همه روزهای خوب و بدی که آنها با هم داشتند.

ـ گریه کن، بیخود سعی نکن جلوی اشک‌هایت را بگیری. گریه کن و من هم از پدربزرگت می‌گویم.

او شروع کرد به تعریف کردن از زندگی پیرمرد. از 80 سالی که در این دنیا گذرانده و 60 سالش را شریک زندگی مادربزرگ بود. از همه خوبی‌هایش گفت و از این‌که در این 80 سال چقدر به فکر مردم بوده است. از مهربانی‌های او گفت و از کارهای نیکی که در حق دیگران انجام می‌داد.

صحبت‌هایش که تمام شد، دیدم صورت خودش هم از اشک خیس شده اما می‌خندد و تازه فهمیدم با این‌که از دست دادن چنین مردی بسیار تلخ و سخت است اما خیلی هم نباید به گریه و غصه خوردن ادامه داد. او این‌قدر خاطره خوب از خودش باقی گذاشته بود که تا آخر عمر می‌شد با یادآوری آنها خندید و خوشحال شد.

انشا زیبا در مورد پدربزرگ و مادربزرگ

انشا زیبا در مورد پدربزرگ و مادربزرگ

مقدمه:

در این انشاء قرار است در مورد پدربزرگ و مادربزرگ بنویسیم. من عاشق پدربزرگ و مادربزرگم هستم و می دانم که آن ها نعمت‌ های خیلی مهم و عزیزی هستند که خداوند به ما داده است .

بدنه:

پدر بزرگ من که پدر مادرم است خیلی مهربان است او من را خیلی دوست دارد من همیشه خیلی دوست دارم که به خانه آن‌ ها بروم هر وقت که به خانه پدربزرگم می‌روم خیلی به من خوش می‌گذرد در آن‌جا برای من در حیاط تابی نصب کرده‌اند که من همیشه آن‌ جا خیلی بازی می ‌کنم و به من خوش می ‌گذرد. پدربزرگ من خیلی پیر شده است و نمی ‌تواند مثل قدیم راحت راه برود. به ‌همین دلیل روز هایی که من خانه آن ‌ها هستم خیلی به او در انجام کارهایش کمک می‌ کنم .

پدر بزرگ من همیشه به انسان ‌های فقیر کمک می ‌کند و دیگران نیز او را خیلی دوست دارند من اما مادر بزرگ ندارم. به این دلیل که هم مادر مادرم و هم مادر پدرم سال‌ ها پیش فوت شده اند و من از این بابت خیلی ناراحت هستم زیرا که دوست داشتم مادر بزرگ داشتم .همیشه وقتی دوستانم از مادربزرگ شان حرف می  ‌زنند من نیز دلم می ‌خواست مثل آن‌ها مادر بزرگ داشتم تا می‌ توانستم در جمع دوستانم از مادر بزرگم صحبت کنم.

نتیجه گیری:

انشای خود را این‌ گونه تمام می‌کنم که از خداوند ممنون هستم که پدربزرگ مهربانی به من داده است و از او می ‌خواهم تا پدر بزرگم همیشه سالم و سرحال باشد چون من او را خیلی دوست دارم.

مطلب مشابه: انشا مادربزرگ؛ 10 انشا جدید با موضوع خانه مادربزرگ

انشا پدربزرگ پایه دهم

سلام پدربزرگ، اميدوارم در هر نقطه اي از بهشت كه هستي حالت خوب باشد. خوشابه حالت چون توانستي از اين زندان بزرگ رهايي يابي و با اعمال خوبت، كليد بهشت جاودانه را به دست بياوري. خوشا به حالت از اين كه ديگر گرفتار غم و اندوه نمي شي و بر عكس ما كه بايد همش دنبال توده اي خاك باشيم تا بتوانيم با آن چاله هاي مشكلاتمان را پر كنيم. از پله هاي سعادت بالامي روي و فاصله ات را با خدا نزديك و نزديك تر مي كني. اما پدربزرگ هدفم از نوشتن نامه، اين هايي كه گفتم نبود بلكه اين بود كه مي خواستم برايت غصه اي را كه مدت هاست در گلويم سنگيني مي كنه بازگو كنم، غصه اي را كه احتمالاً امروزه در بسياري از خانواده ها پيدا مي شه و هيچ كس هم به فكر حل كردن آن نيست. اصلاً نمي دانم چرا بايد اين مشكلات به وجود بيايد؟ چرا بايد ارزش خواهر و برادري فقط تا زماني كه سايه بزرگ تر ها بر سر افراد خانواده است، حفظ شود؟ چرا بايد بعد از فوت پدر و مادر حرمت ها از بين برود؟ اصلاً چرا بايد از بين برود مگر ما با هم خواهر و برادر نيستيم از يك جنس، از يك پدر نيستيم، پس چرا فقط به دنبال راهي مي گرديم كه بر ديگري ضربه وارد كنيم؟ آن را تخريب كنيم و سعي كنيم او را پيش ديگران بد نشان دهيم و هزاران هزار كار بد ديگر كه باعث مي شود شخصيت آدمي زير سوال رود. پدربزرگ خوشبختانه تا الان در خانواده ما، هنوز موارد بالاديده نشده به غير از چند مورد خيلي كوچك. و نگراني ام اين است كه خداي نخواسته وحدت ما هم از بين برود. خلاصه عذر مي خواهم كه سر شما را درد آوردم اميدوارم يه روزي برسه كه بتونيم شما را ملاقات كنيم.

انشا کوتاه درباره پدربزرگ

کسی هست که وقتی نا امید و سر خورده می شوم و دوست دارم مرگ را در آغوش بگیرم ، به من امید می دهد و یک زندگی دوباره و بدون دغدغه به من می بخشد ؛ دوستت دارم پدر بزرگ .

مردی بلند قد و خوش اندام با مو و ریش های مرتب و سفید پر پشتش که همیشه آن ها را شانه می کند و لباس تمیز می پوشد و همیشه خود را معطر می کند ، با دستانی پینه بسته مانند سنگ و چشمانی درخشان همچون مروارید و ابرو هایی کشیده و دندان های ریز و سفید مثل صدف ، او پدر بزرگم و شاید خدای دومم است.

کسی که بسیار مهربان ، دلسوز ، با ایمان و با جذبه است . هر زمانی که نا امید می شوم با اخلاق خویش مرا آرام می کند و با گرمای محبت دستانش دانه های آرامش را تک تک در قلبم می کارد و مثل این که بار دیگری از نو آفریده شده ام.

من به او احترام می گذارم و روی حرفش ، حرف نمی زنم ،او مرا به عبادت و با خدا بودن دعوت می کند گویی فرشته ای زمینی و مراد من و خیلی هاست ، و این خیلی خیلی حالم را خوب می کند.

در پایان باید گفت و نوشت و عمل کرد به اینکه : احترام به بزرگ تر ها واجب است و می توان از آنها مثل یک مکمل برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی استفاده کرد ، پس آنها را دریابیم و قدر بدانیم.

انشا قشنگ و تاریخی درباره پدربزرگ

سلام و درود ما برحضرت آدم(ع) که اولین پدر همه ما بود” پدربزرگ من متأسفانه چیزی از ایشان به یاد ندارم برای اینکه تقریبا” دو ساله بودم که از دنیا رفت. این جور که مادرم از پدربزرگم می گوید ایشان مردی باتقوا و با ایمان بود مادربزرگم می گوید: اوایل ازدواجمان که حدود سال 1333 درمحل زندگیمان مسجد نداشت کیلومترها راه می رفت و خود را به جا و مکانی که مسجد داشت برای نماز جماعت می رساند. از مادرم شنیدم که او بیشتر نمازصبح ظهر وعصر مغرب و عشاء را در مسجد می خواند. ازدوستداران اهل بیت بود این جوری که مادربزرگم می گوید : گاهی اوقات زمزمه داشت می گفت:(به دنیا نباشد به کس این سعادت *به کعبه ولادت به مسجد شهادت) عاشق مولایش حضرت علی (ع)بود . شب های قدر در ماه مبارک رمضان را تا به سحر عبادت می کرد و قرآن می خواند مادرم می گوید گاه در دفترهایم پنهان می نوشت: (در جوانی پاک بودن شیوه ی پیغمبریست) . مادرم می گوید: او سالانه پیش یکی از علما در شهر شاهرود می رفت وخمس و زکات و سهم امام می داده. و خلاصه این اینکه در پاییزسال 1379نزدیک اذان صبح روز جمعه به علت بیماری از دنیا می رود.

انشا پدربزرگ پایه‌های متوسطه اول

با زبان عاطفه زمزمه می کنم . حاصل عمرت سه سخن بیش نیست . خام بدی پخته شدی سوختی . تا که به من تجربه آموختی . چه قدر بودنت زیبا بود. مثل تابیدن آفتاب بر ساقه های ترد بابونه . مثل چرخیدن پروانه به دور گل . مثل پرواز کبوتری بر تلاطم دریا . چشم امید منی مادر بزرگ. خوب شد آمدی که چشم در راهت بودم. ماه در آغوش تو به خواب می رود و خورشید با چشم های تو بیدار می شود. آری بودنت زیباست . ای زیباترین شعر دنیا ! مادر بزرگ! خیلی وقت است که خانه ات دور شده از ما سنگ سفید مزارت کهنه و پر از جای پای غریبه ها شده دست می کشم بر مزارت به خیال نوازش گیسوان سپیدت برایت گلاب آورده ام یادت هست چقدر عطر و بویش را دوست داشتی؟ این عید بر عکس همیشه که تو گلاب می پاشیدی میان دستانمان من آمده بودم خانه تو را لبریز از عطر گلاب کنم. می شنوی حرف هایم را مادربزرگ خوبم؟ آنقدر هوایت را کرده بودم که با اجازه ات امروز سجاده ات را باز کردم خانه پر شد پر از بوی تو پر از بوی خاطرات شیرینت دوباره گل گذاشتم کنار مهر و تسبیحت می خواهم بپچید همیشه عطر یادگاری های پر برکت تو در خانه بوی بهشت گرفته وجودم در چادر نماز تو می بوسم سجاده ات را به هوای بوسیدن دست های تو دلم برایت خیلی تنگ است کاش هنوز هم بودی زود بود برای این که فقط خاطراتت برایمان یادگار بماند .تو در پشت پرچین خاطراتم هرگز نخواهی رفت از یاد. می بوسم جای پاهایت را در خانه ،مادر بزرگ! و تو را به خدا می سپارم نازنینم..

آری مادربزرگ ! پندار و گفتار و کردارت برایم پند آموز و افتخار آفرین است .ای گنج دنیا ، ای برکت زندگی ، ای مهربان ، هرگز سیمای نورانی ات را فراموش نخواهم کرد.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا