انشا مادربزرگ؛ 10 انشا جدید با موضوع خانه مادربزرگ
در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین انشا با موضوع مادربزرگ را برای شما دوستان قرار دادهایم. این انشاهای زیبا برای پایههای مختلف هستند و میتوانید با کمی تغییر در فضای آنها یا الهام گرفتن از این انشاها، آنها را بازنویسی کرده و تحویل کلاس دهید.
فهرست انشا مادربزرگ
- انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ
- انشا در مورد خانه مادربزرگ
- انشا درباره شنیدن صدای مادربزرگ
- انشا زیبا درباره مامان بزرگ
- انشا مادربزرگ با مقدمه بدنه و نتیجه گیری
- انشا درباره مادربزرگ من
- مادربزرگ ها دل بزرگی دارند
- انشا در مورد شب یلدا در خانه مادر بزرگ
- انشا درباره تصویری از صندوقچه مادربزرگ
- توصیف شخصیت مادربزرگ
انشا درباره خانه قدیمی مادربزرگ
مقدمه: بوی خوش نان تازه، چای روی سماور، سخنان و قصه های مادر بزرگ را چگونه وصف کنم که هیچ کلماتی نمی توانند این همه مهربانی را وصف کنند. نوای دل انگیز مادر بزرگ و عطر خوش اسفندی که گاه گاه به مشام می رسید.
بدنه: وقتی وارد منزل مادر بزرگ می شدم بوی عطر نان تازه می آمد و صدای آواز پرندگان و حوضی جذاب که پر از ماهی های زیبا بود و یک سبد میوه که داخل حوض ریخته شده بود و همه دورش نشسته بودند. بوی آش رشته غوغا می کند، زیر درخت توت هم جمع دختران همسایه بر پاست و کسی نمی داند که حرفشان چیست
وارد اتاق که می شوم رخت خواب های رنگارنگ یکی یکی در کنار هم مرتب چیده شده اند و منتظر شب هستند تا مهمانان برسند، طاقچه ها پر از عکس های قدیمی و گلدان های سفالین، مادر بزرگ خوبم تو چه قدر مهربانی که این همه خوبی در حوالی تو پرسه می زند، درختان هم تو را دوست می دارند و به تو احترام می گذارند
تو بنده ناب خدایی که یادش یک لحظه از ذهن و فکرت خالی نمی شود، تو از تبار کدام نسلی که این همه عاشقانه ما را دوست می داری، بوی غذای ساده ات جهان را پر می کند، کاچی و حلوای تو محشر است، پنیر قدیمی و پر از طعم تو ، کره ناب و مهم تر از همه عطر مهربانی خودت غوغا می کند، مادر جان هرچه از خودت و منزلت بگویم کم گفته ام که همانا بهترین لحظات عمر در حوالی تو بود.
خانه تو خورشید هم گرمتر است و بهار هم سبز تر که تو همانا هر لحظه خدا را شکر می کنی و برای داده ها و نداده هایش هم هر لحظه سجده بر خاک می گذاری، مادر جان بوی خاک خانه تو بوی بهشت می دهد و مرا تا عرش می برد، صدای گوسفندانت هم زیبا بود، آن خروس طلایی و آواز دم صبحش هم جذاب و خواستنی بود.
نتیجه گیری: مادر بزرگ جور دیگری خدا را صدا می کرد و شاید دلیل این همه مهربانی و زیبایی خانه اش همین باشد، قدر مادران و پدران خود را بدانید و برای سلامتی و رفاهشان کار کنید که همانا احترام به پدر و مادر واجب است.
انشا در مورد خانه مادربزرگ
مقدمه: قبل از اینکه از خواب بیدار شوم دیدم بالای سرم سفره ای پهن است و همه چیز رو به راه است و مادر بزرگ هم کنارم نشسته است. روسری گلدارش را با دستش درست کرد و صدایم کرد.
بدنه: هنوز خاطرات خوشش در ذهنم جاری است و هر روز مرور می کنم. چای بهار نارنج، گندم برشته، عطر نان و نم نم باران هم در درونم من غوغا کرد، مادر جان تو از کدام نقطه تاریخی که همه چیزت به جا و همه کارت بانام خداست.
سفره رنگین را نگاه کردم و دیگر بچه ها را هم یکی یکی صدا کردم و برای شستن دست راهی حوض و شیر حیاط شدیم. صدای مرغ و خروس ها هم می آمد. به ردیف رخت خواب پهن بود و همه کم کم بر می خاستند، وعده ناهار هم داد و گفت آبگوشت بار کرده و همه دور هم خواهیم بود.
تاب حیاط هم که نوبت نداشت و من و دوستانم تا خود ظهر مشغول بازی و خوشی و شادی بودیم. رخت خواب خوش رنگ، سفره های پارچه ای قدیمی، پارچ مسی و کوزه های سفالی را در خاطر دارم. اتاق های تو در تو و پنجره های کوتاه قدی که راحت می توانستیم حیاط را ببینیم.
درهای زیبای چوبی و گاهی صدای ناله شان هم دوست داشتنی بود. گاهی با چادر تابی می بستیم و برای ساعت ها بازی می کردیم. گاهی نان و پنیر، سبزی در هنگام عصر، چقدر دوست داشتم که مادر بزرگ برایم از قصه های قدیمی حرف بزند، کنارش می نشستم و او آرام آرام چای می ریخت و حرف می زد، داستان های ایرانی قدیمی، داستان های پیامبران و مطالبی که خودش خوانده بود همه را مو به مو برایم تعریف می کرد.
غروب که می شد همه دور هم جمع می شدیم و در ایوان خانهاش برایمان شعر یا داستانی نقل می کرد و می گفت: فرزندانم سالها بعد وقتی من در دنیا نبودم این سخنان را برای هم بازگو کنید و یادم کنید.
نتیجه گیری: قدر تک تک لحظه های زندگی خود را بدانید که عمر در حال گذر است و کسی هم نمی داند که کی و کجا به پایان می رسد و یادش بر یادها می ماند.
مطلب مشابه: انشا درباره ضرب المثل؛ 3 انشا درباره ضرب المثل های معروف
انشا درباره شنیدن صدای مادربزرگ
مقدمه
اگر بخواهم احساساتم را به هنگام شنیدن صدای مادربزرگ، در قالب نوشتهای کوتاه بیان کنم، یقینا باید تمام احساسات خوب دنیا را در کنار هم بگذارم تا بتوانم ذرهای از این احساس را ترسیم کنم. چرا که صدای مادربزرگ قدرت این را دارد که فوران احساسات را به نهایت برساند و تک تک قلههای سر به فلک کشیده قلب را فتح کند. حس شنیدن صدای مادربزرگ همان حس نابی است که حتی با گذشت زمانهای بسیار و حتی وقتی دیگر حضور مادربزرگ را در کنار خود احساس نکنیم، باز هم روشن و ملموس و فراموش نشدنی است و امید و حس زندگی را در وجود ما زنده میکند. این همان احساسی است که یارای آن را دارد تا احساسات را به خیال و رویا پیوند زده و نوری خاموش نشدنی در قلب روشن کند.
بندهای بدنه
مادربزرگ همان فرشتهای است که برای مهربانیهایش نمیتوان حد و مرز تعیین کرد، چرا که این مهربانیها هیچ گاه پایان نمیگیرد. در دریای مواج چشمهایش چیزی بهجز محبت و نگرانی دائمی برای عزیزانش موج نمیزند و از لحن کلامش چیزی جز صداقت و فداکاری دریافت نمیشود. همان انسانی که لحظه به لحظه زندگیاش را با مفهوم ایثار گذرانده تا تربیتی صحیح را به فرزندانش هدیه دهد. دعاهای خیرش را بدرقه راهمان میکند تا به سپید شدن و روشنایی تاریکترین مسیرها نیز ایمان بیاوریم. همان مادری که لالاییهای شبانهاش دنیایی از خیال را خلق میکند تا افسانهها و رویاهای کودکانه را در آغوش بگیریم و نوازشهای پرمهرش در سختترین شرایط زندگی نیز پناه دلآشفتگیها و بیقراریهای ما میگردد.
حس شنیدن صدای مادربزرگ با هر بار شنیدن صدای زیبایش وسعت میگیرد تا تمام این احساس عمیق و وسیع را حتی در پوشش کلامی محبتآمیز به زبان بیاوریم و آن را به چشمهای همیشه خندان او، پیشکش کنیم. مادربزرگ من و تمام مادربزرگهای دنیا، بیتوقع مهربانند و بدون هیچ چشمداشتی عصاره وجود و عمر و جوانی و تمام توجه خود را به فرزندان خود هدیه میکنند. به خود میگویم چقدر بیرحمانه است اگر هر روز بر دستهای او بوسه نزنم و پیشانیاش را بوسه باران نکنم.
گاهی با خود میاندیشم که اگر روزی به من هم لقب مادربزرگ نسبت داده شود، میتوانم تا این اندازه در بروز احساسات نسبت به فرزندان و نوههایم موفق باشم؟ چشمهایم این قدرت را دارند که تا این اندازه آرامش بخش باشند؟ دستهایم تا این اندازه بخشنده خواهند بود؟ صدایم میتواند بهترین احساسات دنیا را در قلب و روح نوههایم احیا کند؟ حرفهایم میتوانند تا این حد تاثیر گذار و شنیدنی باشد؟ آیا می توانم مفهوم فداکاری و دلسوزی را تا این اندازه درک کنم و به آن هدیه دادن آنها باشم؟ و آیا خواهم توانست به قلبم آنقدر وسعت دهم که تمام دغدغهها و مشکلات را در خود حل کرده و ایستادگی و استواریام قوت قلب فرزندانم باشد؟
بند نتیجه
هر بار به این نتیجه میرسم که مادربزرگ من اسطورهای است که هیچگاه نمیتوانم خودم را با او مقایسه کنم؛ مادربزرگی که حتی قامت خمیدهاش چیزی از اقتدار و بزرگیاش کم نمیکند. صورت چروکیدهاش نه تنها از زیباییاش نمیکاهد بلکه به این زیبایی میافزاید. از دل صدای لرزانش بهترین و شنیدنیترین حرفهای دنیا تراوش میشود، موهای سپیدش زیبایی جنگلی به برف نشسته را به تصویر میکشد و قصههای شیرینش تا ابد در ذهن من جاودانه است. بی شک من هیچ وقت نمیتوانم شبیه مادربزرگم باشم؛ آری مادربزرگ من اسطورهای تکرار نشدنی است.
انشا زیبا درباره مامان بزرگ
مقدمه:
مادربزرگ مادر دومی است که با مهربانی ها و عشق ورزیدن هایش هیچگاه نمی گذارد طعم تلخ تنهایی یا طعم تلخ نداشتن پشت و پناه را بچشی. هر وقت در دنیا احساس تنهایی کردی، هر وقت احساس کردی که دیگر کسی نیست که پشت تو باشد و مراقبت باشد کافیست به سراغ مادربزرگت بروی تا آن موقع با قلب پر مهرش به تو بفهماند که این دنیا تا وقتی که او برای تو هست هیچوقت برایت تنهایی را به ارمغان نخواهد آورد.
بدنه انشا:
در دل و قلب مادربزرگ مهری مادرانه نهفته است، مهری مادرانه که باعث می شود عشقی فراوان نسبت به نوه اش داشته باشد. مادربزرگ با همان مهربانی ها و عشقش است که معنا می شود. از هر کسی که بپرسی مادربزرگش چه خصوصیات اخلاقی دارد بدون شک در درجه اولی مهربانی و عشق او را به زبان خواهد آورد. مادربزرگ با مهربانی و عشقی که دارد خود را در بهترین قسمت قلب فرزندانش جای می دهد.
ممکن است کسی مادر نداشته باشد، ممکنه است کسی از آغوش گرم مادر بی بهره بماند و اینجاست که مادربزرگ به سراغ او می رود و او را از هر چه درد و غم است مصون می کند. مادربزرگ همینکه تو را در آغوش بکشد گویی که از همه غم ها رهایی یافته ای و در برابر آنها سپری ایمن به دست آورده ای.
کاش کسانی که هنوز این فرشته را در زندگی شان دارند قدرش را بدانند و همچنین به خود یادآوری کنند که چه فرشته مهربانی در کنار خود دارند. مادربزرگ دست کمی از مادر ندارد و حتی می تواند جای خالی مادر را به بهترین شکل پر کند. مادربزرگ جایگزین هم ندارد یعنی اگر او را از دست بدهی دیگر نمی توانی هیچ کسی را در این دنیا جایگزین او کنی چرا که هیچ کس نیست که به اندازه او بخواهد عاشق تو باشد و به تو عشق بورزد.
نتیجه گیری:
کاش به فکر خوشحال کردن مادربزرگمان باشیم، ما می توانیم همین کار را در دید و بازدید با او به وی ثابت کنیم. لازم نیست هدیه ای خاص بگیریم، لازم نیست برایش جشنی خاص به مناسبت های مختلف بگیریم و حتی لازم نیست که به او زباناً بگوییم که دوستش داریم، همینکه به پیشش برویم و همینکه تنهایش نگذاریم برای او بزرگترین و بهترین هدیه است پس کاش هم من و هم کسانی که متن این انشا را می شنوند بخواهیم که عشق به مادربزرگمان را جزو اولویت های زندگی مان قرار دهیم.
مطلب مشابه: انشا با موضوع حضرت فاطمه (س) / چندین انشا درباره فاطمه زهرا برای تمامی پایهها
انشا مادربزرگ با مقدمه بدنه و نتیجه گیری
مقدمه:
دلم میخواهد به عالم کودکی خود برگردم، به همان زمانی که به خانه مادربزرگ می رفتیم و تمام فامیل دور هم جمع میشدیم و به بگو و بخند مشغول میشدیم. آن زمان ها مادربزرگ گویی آهنربایی بود که تمام فامیل را دور هم جمع میکرد و نمیگذاشت که مابین آنها فاصله ای بیفتد. دلم میخواهد به آن زمان ها بروم و در همان زمان ها زندگی کنم تا دوباره آن احساسات خوب و حال خوبی که داشتیم را تجربه کنم.
بدنه انشا:
اکنون به این دلیل می گویم آن زمان ها چرا که من مادربزرگم را از دست داده ام. بزرگی غم نداشتن مادربزرگ به اندازه غم نداشتن مادر است، حداقل برای من اینگونه بوده چرا که هر بار به نبودنش فکر کرده ام تمام بدنم به لرزه در آمده و تمام وجودم را بی قراری فرا گرفته. اکنون بیش از این در مورد نبودنش حرف نمیزنم چرا که ممکن است دوباره آن بی قراری خاص که از آن سخن می گویم به سراغم بیاید و مرا از خواندن ادامه انشایی که برای موضوع مادربزرگ در نظر گرفته ام باز دارد.
هدف اصلی من در این انشا تعریف کردن از خوبی های مادربزرگم است، تعریف کردن از عشق ورزیدن های او، محبت کردن ها و دلگرمی دادن های اوست. او تا زمانی که بود نمی گذاشت هیچ یک از ما ته دلمان به اصطلاح خالی شده و ناامید شویم، او همیشه کاری می کرد تا در دل ما امید و ایمان وجود داشته باشد و به واسطه این دو سلاح مهم ما را یاری می کرد تا به جنگ تمام چالش های زندگی مان برویم و آنها را از پا در بیاوریم.
مادربزرگم این دلگرمی ها و محبت کردن ها را از هیچ کس دریغ نمی کرد. ممکن بود حتی بعضی از اعضای فامیل در حق او بدی کرده بودند اما این برای مادربزرگ من مهم نبود، برای او مهم این بود که قلبی سرشار از مهر و محبت داشت و باید این مهر و محبت را به پای فرزندانش می ریخت. بدون تردید من مادربزرگم را به مانند فرشته ای می دانم که خدا روی زمین آفرید تا زمینش بدون فرشته نباشد.
من فکر میکنم جدای از مادربزرگِ خودم تمام مادربزرگ های دنیا همینگونه هستند یعنی قلبی مهربان و پر از عشق دارند و با همین قلب بزرگشان کاری می کنند که تک تک اعضای خانواده وابسته و دلباخته به آنها بشوند مثل منی که دلباخته مادربزرگم شده بودم و وقتی که او را از دست دادم گویی دلم و قلبم برای همیشه شکست.
نتیجه گیری:
حرف آخر من این است که کاش قدر مادربزرگ هایمان را بدانیم، به آنها بیشتر مهربانی کنیم، آنها را بیشتر دوست داشته باشیم و بیشتر سراغشان را بگیریم. باور کنید حتی اگر از همان ابتدا ارتباط کمرنگی با مادربزرگ تان داشته اید او باز هم عشقی فراوان نسبت به شما خواهد داشت چرا که او یک مادر است و در قلب یک مادر مگر می شود چیزی جز عشق و صفا را یافت؟ پیشنهاد من این است که خود را از این منبع بزرگ عشق و صفا منع نکنید و هر چه سریعتر سراغش را بگیرید چرا که اگر خدا او را از شما بگیرد تنها حسرت بر دلتان باقی خواهد ماند.
انشا درباره مادربزرگ من
مقدمه:
مادربزرگم بزرگترین حامی من در زندگی ام بوده، من هر وقت که به پیش مادربزرگم رفته ام با وجودی سرشار از انرژی و انگیزه از کنارش به مصاف تمام مشکلات و چالش هایم رفته ام. راستش را بخواهید من مادربزرگم را به مانند یک منبع بزرگ انرژی می دانم که هر وقت انرژی ام افتاد یا کم شد می توانم به پیش او بروم تا به این واسطه وجودم را با وجودش سرشار از عشق و انرژی و قدرت کنم.
بدنه انشا:
محال ممکن است کسی در کنار مادربزرگ من باشد و از او انرژی نگیرد. لبخند زیبایی که مادربزرگ من به لب دارد همه را جذب خود میکند و همین لبخند باعث می شود تا یک انرژی خاص درون همه ایجاد بشود. برای همین هم هست که تمام ما اعضای فامیل، چه عموها، چه عمه ها/چه خاله ها، چه دایی ها لحظه شماری میکنم تا کی زمانش برسد تا دوباره به پیش مادربزرگم برویم و خود را در دریای عشق او عرق کنیم.
دیدن مادربزرگم برای ما انگیزه و امید فراوان نسبت به زندگی فراهم می کند پس باید به ما حق بدهید که برای دیدنش زمان را لحظه به لحظه چک کنیم تا بالاخره موعدش برسد و به پیش او برویم. جالب ماجرا اینجاست که وقتی پیش مادربزرگم هستیم گویی زمان در آنجا فوق العاده سریع می گذرد. می گویند وقتی با کسانی باشی که با آنها به تو خوش می گذرد متوجه گذر زمان نمی شوی و برای مادربزرگ من هم همین است چرا که وقتی ما در کنار او هستیم اصلاً متوجه نمی شویم که عقربه های ساعت روی چه عددی هستند.
برای همه کسانی که هنوز سایه مادربزرگشان بر سرشان است آرزو میکنم که تا هزاران سال سایه مادربزرگشان همچنان بر سرشان باقی بماند چرا که اگر لحظه ای مادربزرگ نباشد، غم فراق او در دل همه شکل خواهد گرفت که فکر میکنم اصلاً غم کوچکی نیست و تا ابد با ما همراه خواهد بود.
کاش خدا اگر به کسی چنین فرشته ای را می دهد دیگر به هیچ وجه او را از وی نستاند چرا که این باعث می شود ضربه ای بزرگ به انسان وارد شود، این ضربه روحی است و تا مدت ها بر روح انسان باقی خواهد ماند و او را خواهد آزرد.
نتیجه گیری:
به صورت کلی من حضور مادربزرگم را در زندگی ام یک نعمت می دانم، نعمتی که خدا مرا لایق آن دانسته و سعی میکنم هر لحظه و هر دم به مادربزرگم عشق بورزم و به او مهربانی کنم تا به خدا نشان دهم که چقدر قدر نعمتی که ارزانی من داشته است را می دانم.
مادربزرگ ها دل بزرگی دارند
مقدمه:
مادربزرگ ها دل بزرگی دارند، دل آنها هر نوع عشق و احساس خوب در دنیا را در خود جای می دهد. اگر روزی به خاطر مسئله ای همه دنیا تو را ملامت کردند می توانی به پیش مادربزرگت بروی تا در آرامش باشی. مادربزرگ حتی اگر بدترین کارها را هم کرده باشی باز هم عشقش را از تو محروم نخواهد کرد و تا زمانی که زنده است به پای تو حال خوب و عشقی بی نظیر خواهد ریخت. کاش ما قدر این فرشته ناب زندگی مان را بدانیم و به سادگی از کنارش نگذریم.
بدنه انشا:
عده ای مدت هاست که به دیدار مادربزرگ شان نرفته اند و دلیل شان هم این است که شلوغ هستند و بعداً به سراغ او می روند. نکته ماجرا اینجاست که دنیا صبر نمی کند که شلوغی کسی برطرف شود. ممکن است همین لحظه دنیا مادربزرگتان را برای همیشه از شمت بگیرد و در آن موقع تنها چیزی که برای تان به ارمغان خواهد ماند حس حسرت خواهد بود.
حالا همه ما می توانیم جای همان عده ای باشیم که در موردش سخن گفتم. یعنی دیدار مادربزرگ را به تعویق بیندازیم و از او فاصله بگیریم. اما نکته اینجاست که شاید دنیا برای ما صبر نکند و دلیل خوشحالی هایمان که همان مادربزرگ باشد را برای همیشه از ما بستاند و به ما باز نگرداند.
در جنگ بین دنیا و انسان قطعا دنیا پیروز است پس وقتی که این را می دانیم دیدار مادربزرگمان را به تاخیر نیندازیم چرا که اگر او را از دست بدهیم، حتی اگر به زمین و آسمان هم بزنیم دیگر دنیا او را به ما بر نخواهد گرداند چرا که دنیا هم قوی تر و هم قدرتمند تر از ماست و ما هیچ توان و امیدی نمی توانیم در برابر او داشته باشیم.
نتیجه گیری:
خب حالا که این ها را شنیدید شما هم حتما به مانند من ترغیب شده اید که مادربزرگتان را ببینید و دوباره وجودتان را با وجود او غرق در حس خوب کنید. بیایید به هم قول بدهیم که بعد از این جلسه سریعترین زمان ممکن را در نظر بگیریم و برای دیدن مادربزرگمان به پیش او برویم. با این کار قطعاً هم او را خوشحال خواهیم کرد و هم اینکه خودمان را از آن حس حسرت و جنگ با دنیا نجات خواهیم داد. دیدار مادربزرگ در زمان حال ممکن است زمان اندکی را از ما بگیرد اما همین زمان اندک باعث می شود که هیچ حسرتی بر دلمان باقی نماند. مادربزرگ گوهری نایاب است پس کاش قدر این گوهر نایاب را بدانیم، ما این کار را می توانیم با همان دید و بازدید ساده انجام دهیم.
مطلب مشابه: انشا درباره روز پرستار (12 انشا درباره فداکاری و دلسوزی پرستار)
انشا در مورد شب یلدا در خانه مادر بزرگ
شب یلدا اولین شب زمستان است و ما به رسم هر سال این شب بلند و به یاد ماندنی را در خانه مادربزرگ سپری می کنیم. شبی که مثل یک جشن با شکوه است و ما از همان لحظه ورود به خانه با گرمای آرامش بخشی که در فضای خانه مادربزرگم جریان دارد و بوی خوش هندوانه و انارهایی که از قبل با دستان مهربان او دانه شده اند مورد استقبال قرار می گیریم.
مادربزرگ با این که سن زیادی دارد همیشه خودش به تنهاییو قبل از این که مهمانان از راه برسند سفره یلدا را می چیند. او همه چیز را – از هندوانه های قرمز و دانه های انار تا آجیل های رنگارنگ و شکلات ها و نان شیرین های خوشمزه ای که خودش پخته است و دیوان حافظ بزرگی که قرار است با آن برای همه ما فال نیکویی بگیرد – بسیار ساده اما زیبا کنار هم قرار می دهد.
وقتی مراسم شب یلدا شروع می شود ما بچه ها به سرعت دور سفره نشسته و همگی با یک کاسه آجیل و تنقلات در دست چشم به دهان مادربزرگ می دوزیم تا دوباره یکی از داستان های قشنگ شاهنامه را برای ما تعریف کند. سپس نوبتی برای ما فال بگیرد و هدیه ای که از قبل وعده اش را داده به ما بدهد.
او از سوز و سرما و برف زیادی که در شب های یلدای قدیم می بارید می گوید و قلب ما که طی سال های گذشته برف چندانی ندیده ایم از تصور آن همه برف و گرمایی که در دل ها جریان داشت پر می شود.
بزرگترهای فامیل ما شب یلدای خود را با نوشیدن چای در کنار هم و صحبت کردن از هر دری می گذرانند اما مادربزرگ همه شب را با ما بچه ها می گذراند و حواسش به همه ما است، انگار خوب می داند که خاطره این شب ها قرار است شب یلدای سال های بسیار دورتر ما را گرم کند. من عاشق مهربانی های مادربزرگ هستم.
انشا درباره تصویری از صندوقچه مادربزرگ
امروز به خانه ی مادربزرگ آمدم و از همان لحظه ی ورود در ذهنم تصویری از صندوقچه ی مادر بزرگ شکل گرفت که یک بار در کودکی آن را دیده بودم.
آن روز من کودک بازیگوشی بودم که بی اجازه وارد اتاق مادر بزرگ شدم و او را دیدم که صندوقچه ی کوچکش را از کمد بیرون کشیده و از مرور خاطراتش چشم هایش پر از اشک شده است اما مادر بزرگ با دیدن من سریع اشک هایش را پاک کرد و صندوقچه را گوشه ای پنهان کرد و سپس با لبخند مرا که با کنجکاوری درون کمد را نگاه می کردم از اتاق بیرون آورد، بعد از آن روز دیگر آن صندوقچه را ندیدم.
امروز باز هم به یاد آن صندوقچه افتادم و هر چه سعی کردم آن تصویر را از یاد ببرم موفق نشدم.
مادر بزرگ کنار پنجره روی صندلی اش نشسته بود و بافتنی می بافت، او را تماشا کردم و بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از او پرسیدم مادر بزرگ چه چیزی درون آن صندوقچه ای است که در کمد پنهان کرده ای ؟
او دستی به عینکش برد و آن را جابجا کرد و بعد در حالی که از تعجب چشم هایش گرد شده بودند پرسید: کدام صندوقچه؟
لبخندی زدم و گفتم: مادر بزرگ خودت می دانی کدام صندوقچه را می گویم… سعی نکن از من پنهان کنی اگر یادت باشد من در زمان کودکی آن صندوقچه را دیده ام، آن صندوقچه را نشانم بده.
مادر بزرگ متوجه شد که این بار نمی تواند از دست من خلاص شود پس بدون این که مخالفت کند بلند شد و به طرف اتاق رفت و بعد صدایم کرد و گفت: مگر نمی خواستی بدانی درون صندوقچه چیست؟
جواب دادم: بله بله می خواستم و بعد به طرف اتاق رفتم و مادر بزرگ را دیدم که صندوقچه ی قدیمی چوبی را از میان لباس ها بیرون آورد و در آن را گشود.
درون صندوقچه یک انگشتر با نگین فیروزه قرار داشت، او انگشتر را برداشت و بعد در حالی که آه می کشید به دستم داد و گفت: “این تنها یادگار پدر بزرگ توست، نشانه ی عشق من و او همین انگشتر فیروزه بود.” مادر بزرگ این جمله را گفت و با این که سال ها از رفتن پدر بزرگ می گذشت به یاد او و لحظه های خوبی که کنارش داشت اشک هایش سرازیر شد.
خجالت زده از این که باعث ناراحتی اش شدم انگشتر را از او گرفتم و درون صندوقچه گذاشتم اشک هایش را پاک کردم و بوسیدمش و گفتم: این صندوقچه تصویر عشق است، ممنونم که این عشق را با من در میان گذاشتی.
او لبخند زد و مرا در آغوش گرفت بعد صندوقچه را درون کمد گذاشت و با هم از اتاق بیرون آمدیم.
مطلب مشابه: انشا درباره مادر / 12 انشا جدید موضوع مادر پایه های مختلف
توصیف شخصیت مادربزرگ
میگویند تا آدم چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند به راحتی از کنارش میگذردبدون کوچیک ترین توجهی به آن اما روزی خواهد رسید کهحسرت ان روز هارا بخورد به خود بگوید کاش چنان میکردم کاش چنان میکردم
یکی از افرادی که همیشه حسرتش را میخوردم مادر بزرگم بود مادری ۷۰ ساله با موهایی حنایی که تار های سفید درمیان آنها ب چشم میخورد .قدی متوسط چشمانی ن بسیار درشت بینی متوسط ولبهایی نازک وکوچک و چروک هایی که در چهره اش بود نشان دهنده روز هایی بود که پشت سر گزاشته بود درد هایی ک کشیده بودی راه هایی ک پیموده بود.
همیشه لباس های روشن ب تن داشت یعضی وقت هاهم گل گلی دل سوز فرزندانش بود عاشق نوه هایش از دل و جان برایشان وقت میگذاشت .مهربان بود ب اندازه ای ک دیگر کسی ب مهربانی او ندیدم
خنده هایش راهنوز ب یاد دارم هروقت میخندید چقدر دلم میخاست بپرم و لپای سرخشو ببوسم .
او رفت وبهشتی شد و من ماندم و حسرت وجودش
پس بیایید قبل ازینکه دیر بشود قدرشان را بدانیم.