انشا درباره پاییز / 10 انشا جدید فصل پاییز برای پایه های مختلف

در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین انشا درباره پاییز را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. به دلیل لطافت رنگ‌ها و گوناگونی آن‌ها، و نیز اهمیت فصل پاییز به عنوان مرحلهٔ گذار از تابستان گرم به زمستان سرد، پاییز همواره الهام‌بخش هنرمندان، شاعران، و ادیبان بوده‌است پاییز فصلی است که در آن برگ‌های درختان به زردی می‌گرایند. از همین رو در این فصل معلمان از دانش آموزان خود انشاهایی درباره پاییز را می‌خواهند. با ما باشید.

یک انشا بسیار ادبی درباره پاییز

یک انشا بسیار ادبی درباره پاییز

پاییز! پرواز پرندگانت کو؟

سفر قاصدکهایت در باد کو؟

مگر فصل مدرسه نیست؟

تو هم فراموشکار شده‌ای؟

مگر قرار نبود با مهر بیایی؟

پس آن تندبادی که تو با آن می‌وزیدی کجا رفت؟

پاییز؟ تو که چنین نبودی! تو همه صدا بودی. سکوت را می‌شکستی. سکوت خانه. سکوت خواب‌. سکوت کوچه. سکوت خیابان. تو از روی دیوارهای باغ می‌گذشتی و وارد تنِ درخت می‌شدی با نقاشی رنگ‌. وقتی تو می‌آمدی رقص بر جانِ شاخه‌ها می‌افتاد و لرز بر رگِ برگ‌ها.

با آمدن تو آن درختِ پیر خودش را می‌تکاند و سبک می‌شد از سنگینیِ غبارِ تابستان. از حملِ بارِ گرما.

پاییز چرا نمی‌آیی؟ چرا نمی‌خوانی؟

پاییز!؟ پس لباس‌های رنگارنگ کودکانت کو؟ آن اضطراب اول مهر  کجا رفت؟

نکند تو هم از این سرزمین گریختی؟ مهاجرت؟ تو که مقیمِ موقتِ هر باغی. شاید رفته‌ای به جایی امن‌تر که درختانش زبان فصل‌ها را می‌فهمند. جایی بیگانه با تبر و تیشه و خشم و خشونت. یا رفته‌ای سرزمینی که مردمانش قدر آب را می‌دانند و حساب هوا دستشان است.

پاییز!؟ پس کوچه گردی‌ات کو؟ چرا خاک‌بازی‌ات را نمی‌بینیم؟ نکند چون ما دست و پایت را با سیم و سیمان بسته‌اند.

پاییز!؟ گریه‌هایت کو؟ خنده‌هایت کو؟

بر باد دادنِ خرمن‌هایِ برنج‌ات کو؟

چرا اثری از ابرهایت در آسمانِ ما نیست؟

برای تو هم ورود ممنوع است؟

عبور ممنوع را دیده‌ای؟

آسمان که چراغ قرمز نداشت.

پاییز!؟ کفش‌هایمان پشت دروازه‌ی تو پوسید. پیراهن‌ها خاک می‌خورد. آن دامن‌های رنگارنگ را که برای قدم زدن با تو خریدیم از رنگ و رو رفت.

پاییز!؟ مگر فصلِ شانه‌کشیدن موها با انگشتانِ باد نیست؟

پاییز!؟ نمی‌آیی؟ در حسرت بارانیم.

آن نخستین بارانِ مهر‌ماه‌ یادت نیست؟ رمه‌های ابر را می‌رماندی با ترکه‌های باد. پیرمردها بر بام می‌رفتند و شیارها را با کاهگل درز می‌گرفتند. بوی قیر داغ و گونی سوخته. آن غافلگیری اولین باران شبانه و وزش گردبادها که لباس‌های طناب را به هوا می‌برد هم یادت نیست؟ پیراهنِ من کلاه تو می‌شد و دامنم دستمالی بود در رقص ابر و باد و برگ با باران.

پاییز!؟ این حبس خانگی تا کی ادامه دارد؟ تو را کجا بجویم؟ با آسمان بی‌پرنده چه کنم؟ کی در هوای بی‌ابر نفس بکشد؟

پاییز!؟ تو هم از شرارت ما رنجیده‌ای؟ جفا به تو. به طبیعت. به آب. به باران. افسوس که ما نمی‌دانستیم رنگ تو چقدر می‌ارزید. کسی ثبت سایه‌یِ نقاشی ابرها بر آسمان را به ما نیاموخت. نیاموختیم قیمت باران را؟ ما به آب توهین کردیم و  رود را جان به لب کردیم تا خشکیدن. دریاچه را، دریا را سوزاندیم. ماهی‌ها را از دامن دریا قاپیدیم و هوا را از پرنده و علف را از آهو.

پاییز!؟ کاش بیایی و بر ردِ جایی که روزی نامش رودخانه بود جاری شوی. دخترکان برای آمدن تو لبریز از میوه‌های خنده‌اند.

پاییز!؟ تو پیر نبودی. تو بهاری بودی به رنگی دیگر. ما تو را هم پیر کردیم.

 تو هیچ کم نداشتی. دست طبیعت بی‌تو چه خالی‌ست!

خانه خالی

خیابان خاموش

شهر خلوت

درخت خمود.

پنجره‌هایی که رنگ پاییز پشت آن نباشد دیوارهایی شیشه‌ای‌اند.

راستی مدرسه‌ها. نمی‌آیی از صف‌ها بگذری؟ نمی‌آیی دانش‌آموزان را غافلگیر کنی که تا کلاسها خیس بدوند؟ کاش بیایی تا ما لباس گرم بپوشیم. تا با هم برویم قدم بزنیم با درخت، پیِ دویدن برگ با باد. کاش بیایی و من موهایم را به دست تو بسپارم. شالم را در هوای تو تکان دهم. تو با بارانت ناز بفروشی و من برایت چترِ نو بخرم.

پاییزِ بی‌رونقم رنگت کو؟

تو که زمانی بهار عاشقان بودی شور و شتابت بر اسبِ تیزپایِ باد کو؟

مطلب مشابه: انشا درباره مدرسه جدید / 10 انشای مدرسه برای پایه های مختلف

انشا برگ پاییزی

برگ پاییزی

در آخرین روز پاییز در کنج خلوت خود همراه یک فنجان قهوه‌ی تلخ در کنار پنجره‌ی چوبی اتاق نشسته‌ام و به درختان نگاه می‌کنم که چگونه بعضی از آنها در برابر باد و طوفان ایستاده‌اند و بعضی دیگر کمر خم کرده‌اند .

دقیق تر می‌شوم در پی معنای زندگی میان برگ‌های درختان می‌گردم. مگر جز این است که می‌بایست زندگی را در میان ساده‌ترین اتفاقات روزمره جست ؟

به درخت پر تلاطم می‌نگرم . شاخه ها لرزان ، برگ‌ها رقصان. برگی کوچک محکم دست شاخه را گرفته و از او دل نمی‌کند. باد صورت خشک شده از سرمای او را می‌خراشد؛ پوست تنش را پاره پاره می‌کند.

او محکم ایستاده اما به چه قیمتی ؟ مگر نباید گاهی رها کرد و آرامش را در رهایی یافت ؟ بعضی رها نکردن ها به قیمت یک عمر تمام می‌شوند.

برگ به تنه‌ی درخت تکیه می‌دهد . صبر می‌کند ، فکر می‌کند . در نهایت خود را از بند شاخه و درخت آزاد می‌کند .

باد او را می‌رقصاند . برگ می‌رقصد و می‌چرخد و می‌خندد. باد هر چه تلاش می‌کند او را به زمین بزند ، برگ با آواز پرهیاهوی باد می‌رقصد . برگ خسته نمی‌شود از جنبیدن و رقصیدن . برگ دانسته که باد به او رحم نمی‌کند . برای او دل نمی‌سوزاند . اوست که باید با باد همراه شود . اوست که باید بچرخد و برقصد و در آخر با پایان باد به زمین بیفتد و تمام شود . 

باشد که زندگی برگ ، برای آرام گرفتن در میان این جاده پر پیچ زندگی ، درسی برای ما شود.

انشا پاییز مخصوص پایه متوسطه دوم

انشا پاییز مخصوص پایه متوسطه دوم

مقدمه🍁: چشمانم را می بندم این بار قرار است به کجا بروم ؟در آنجا شادم یا بازهم غمگینم؟سرزمینی سحر آمیز است،جایی که درختان در آغوش خاک قرار دارند.

بند میانی🍁:از درختی بالا می روم  تا شاخه ای را که در این فصل میوه اش نشد دلداری دهم. باد میپیچد و بر گونه ام دست میکشد.برگ ها را کنار می زند ،خزان را به من می سپارد و می رود. باد پاییزی هوهو کنان مرگ برگ هارا خبر می دهد . این برگ هارا رها کن پروانه نمی شوند فقط در آرزوی بادو خزان بر شاخه ها می لرزند. رها شو ای برگ،راز های جهان بدون خزان ناچیزند ،رها شو ای تقویم بگذار این باد با لبانش تو را ورق بزند. در خوابم درختان را پشت سر هم کاشته اند تا باغ ها در خزان خالی نمانند . گنجشکی شاخه به شاخه نزدیک میشود در میان شاخه ها کمین کرده و جیرجیرک را می بلعد . جیرجیرک من نگران نباش فردادان گنجشک با صدای تو اواز خواهد خواند . با صدای گنجشک مورچگان جفت گیریشان را رها میکنند ،صوت بلبل در گوش گل نمی ماند ،ارامش اب از دست می رود و بر دورترین شاخه ها برگی زرد در انتظار باد. می دوم سنگریزه ها در  زیر پاهایم بخار میشوند من گر گرفته ام از رازی که هرچع مینویسم شعر نمی شود.کنار برکه ای می ایستم و ابر ها مثل جوجه اردکی که تازه از تخم در امده مرا میجویند.

بند پایانی (نتیجه گیری)🍁: ترک میخورد خواب من و انچه در دلم بود بالشم را خیس میکند شعر را رها میکنم تا این غروب تمام شود و مادرم پنجره را می بندد . شاخه ای از درخت توت لای پنجره میشکند. برگی که از باد به اتاقم پناه اورده بود در سکوت میمیرد . دوباره چشمانم را میبندم و می اندیشم آیا تمام این اتفاقات این زردی و نارنجی و این پاییز پیام آور یک حقیقت اند .

انشای کوتاه با موضوع پاییز

ای پاییز زرنگار!

  ای بوم   پُر   رنگ  و  آب  ناب …

 موسیقیِ  خش خش برگ های گریزان  تو

 نوایی ست که بهره ی پاهای رونده است و بس !

 تو پُر از شعری و شور  و انگ  غم انگیزی به تو بی مِهری ست!

  سر نشتر مِهر و آب و آتش را بر رگ روح  تو زدند … 

 با مِهر تو عاشقان خفته  سر از خاک بر آوردند و اندوه شان را

به  شاخه های عریان تو آویختند و  جاودانه شدند.

در شرارِ آتشین  رنگ هایت دخترکان عاشق

شاعرانگی کردند 

و  سر بر شانه های زر افشان ت گذاشتند

و در دل آرزو کردند که ” کاش چون پاییز بودند .. کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودند “

اندوه شان را به تو سپردند و زیبا شدند…

انشا به روش سنجش مقایسه در مور آدم و پاییز

سال ها چهار فصل نیستند بعضی از آدم ها این حقیقت را نقض می‌کنند . برای بعضی ها همه ی فصل ها از یک نوع است . بعضی ها بهاری اند و‌بعضی با زمستان عجین شده اند اما در این میان کسانی هستند که عاشق اند و‌پاییزی، گاهی گرفته اند و‌گاهی بارانی . مثل دختران حوا که بیشتر پاییز را ترجیح می دهند . بارانی می‌شوند،می بارند و‌می بارند گاهی حتی غبته ی خود پاییز هم می شوند. البته بعضی پسران آدم‌ هم پاییزی هستند و‌برای تبعیت از پاییز خود‌را با آن‌وفق می دهند یا به قولی هم‌رنگ جماعتشان یعنی درختان پاییزی می شوند . چرا که پاییز را با برگ های زرد و‌نارنجی افتانش می شناسیم بسیاری از‌ مردهاهم در دورانی از زندگیشان برگ‌هایشان می‌ریزد و‌طاس می‌شوند.

آدم‌ها نقاشی همان ابر هایی هستند که در پاییز ظاهر می‌شوند گاهی گرفته و تار گاهی بارانی و گاهی سفید، بعضی اصلا ظاهر نمی‌شوند مثل آدم‌های خجالتی،بعضی هم‌ خود را به باد می سپارند .‌نمی مانند، آدم‌هایی هم‌هستند که در برابر مشقت و‌تند باد حوادث زانو می‌زنند و رهسپار باد می‌شوند،بعضی هم‌در آسمان صاف و‌آبی بالای سرمان جا خوش‌می کنند و‌زمین زیر پایمان را تیره .

فصل کلاغ پاییز است . برای بعضی از آدم ها نیز تنها فصل، فصل پاییز است چرا که این گونه آدم‌ ها مثل آدم‌های پاییزی اند.ثروت دوست و‌ زرق و‌برق خواه

اگر بخواهیم فصل ها را به دو‌دسته غافل و‌عاقل تقسیم کنیم پاییز جزو‌ دسته‌ی غافل می‌شود. چون اهالیش بین خواب و‌بیداری،خواب را و‌ بین فرار و‌قرار رفتن و‌کوچ کردن را انتخاب می کنند . بعضی آدم‌ها هم‌خوابند و‌غافل اما با یک تفاوت که اهالی پاییز نمی‌توانند از خنده‌ی گل های بهاری از‌ آواز پرنده ها و‌ رقص شکوفه ها دل بکنند و به خاطر همین بیدار می‌شوند ولی بعضی از‌آدم ها همچنان در غفلتند و‌غفلت . شاید هم هنوز‌ زمستان دلشان قصد رفتن ندارد.

مطلب مشابه: انشا درباره معلم جدید { 10 انشا پایه های مختلف برای معلم و قدردانی از او }

انشا کوتاه پاییز برای پایه نهم

انشا کوتاه پاییز برای پایه نهم

وزش نسیم بوی پاییز را در کوچه پس کوچه های شهر پخش می کند، صدای خش خش برگ های رنگارنگ پاهایم را مجاب برای برداشتن قدم های بیش تر می کند.

خش خش … صدای پای خزانی است که نغمه ی شروع مهر را به گوش می رساند، زنگ ها به صدا در می ایند شور و شوق دانش اموزان، هر کس را به یک سوی مدرسه دعوت می کند.کم کم اغوش گرم هوا خداحافظی می کند و در را برای ابان ماه باز می کند،گویی اسمان دلش گرفته، فریاد های خشمناکش همه را می ترساند و از خود دور می کند، اما بعد از چندی صدای شرشر اشکهایش دل همه را بدست می اورد، اولین باران پاییزی شهر را پر از طراوت و ارامش می کند.ریشه های درختان کم کم سوزش سرما را احساس می کنند و شاخه و تنه هایشان را چروکیده می کنند، خبر از پایان اذر است گویی این پاییز نیز به پایان رسیده است.

پاییز زمستانی است که تب کرده، سکوتیست که سخنش را قورت داده، شروعش شور و شوق و پایانش سکوت و سرمای کوچه هارا فراخوانده .

انشای ادبی درباره فصل پاییز

پاییز را هرچه از آن بنویسیم باز به تلخی میرسیم

شما تمام شادی های جان را بیاور و در یک پاکت در روزی پاییزی ساعت ۶و ۳۰دقیقه ی بعد از ظهر به من هدیه کن

من پاکت را باز میکنم حیرت زده میشوم از آنهمه خوشحالی که میبینم، اما باز یاد آن هوای بارانی دلگیر میافتم،یاد اینکه ساعت ۶و ۳۰دقیقه ی پاییز چقدر میتواند غمگین باشد..شاید برای اینکه ناراحت نشوی کمی ذوق نشان بدهم..اما این را به من بگوو..آیا میتوانی بغض توی گلویم را نادیده بگیری؟یا که اشک حلقه زده توی چشمانم را..حسم را چه؟!

این که هر لحظه در پاییز پر میشوم از وسوسه های رفتن،و نمادن

رفتن و رسیدن و تازه شدن‌‌..

بعضی ها با قدم زدن روی برگ حالشان خوب میشود من اما راه که میروم مدام با خودم بهار را صدا میزنم

او هم گه گداری خودی در لا به لای شبدر ها نشانم میدهد به این منظور که نگرانش نباشم و به زودی یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد

و اما پاییز،او که میداند لجم گرفته از تمام فوت و فن هایش برای آشتی مان استفاده میکند .

مثلا وقتی برای خودم چای میریزم بخارش را اینور و آنور میراند،آخر میداند دیدن این صحنه چقدر برایم جذاب بوده یا گهگداری زیر درختی که می‌نشینم برگ هایش را رها میکند

‌بله گفتم آشتی..آخر زمانی تمام کیف و حالمان باهم بود

خوب به یاد دارم که پاییز عاشق زوق هایم بود

حال اما از سرمایش تنفر دارم،از رها شدن برگ هایش، رها شدن، رها شدن..

تو تمام زوق هایم را جمع کن در یک پاکت و ساعت۶و۳۰دقیقه ی پاییز به من بده

آنها پاییز ها مال من نیستند..

آری لطفاً کسی در پاییز دنبال شاد کردن من نباشد!

انشا پاییز برای پایه یازدهم

انشا پاییز برای پایه یازدهم

نگاه کن به آسمان هوای پاییز است؛ آری پاییز هم آمد ،چه آمدنی … امسال از عاشقانه های پاییز خبری نیست، دیگر غروب هایش را با لیوانی داغ در انتهای ایوان انتظار نمی کشی.

     پاییز امسال دلگرم خش خش و برگ هایش در گذر نمی شود، این پاییز با مهر نمی آید. پاییز امسال غولی در سینه دارد که با آنفولانزا و سرماخوردگی مثلث مرگ تشکیل می دهند و خودمان و عزیزانمان را به یغما می برد. آری کرونا نیز به عاطفگی های پاییز اضافه شد، پاییزی که حکایت عشق برگ هایش زبان زده خاص و عام است. می راند، از خود برگ ها را تا با آخرین صدای خش خش خردشدنشان در زیر پای ما آخرین پچ پچ دوستت دارم ها را بگوید. آسمان غرش میکند و اشک ابرها به وجودمان سیلی می زند،ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزند اسمان سینه ام پر از درد میشود، پاییز خاکستری کرونازده را کجای دلم جا کنم.

       هوای حوصله ام ابریست،دلم انگاری گرفته قدبغض یاکریم ها…حتی دلمان  قرص نیست به قرص خواب های دولت؛ مردم زیر بار این فشار، طعم فرق و مرگ را با هم می چشند. دلم تنگ است ازبه آغوش کشیدن آن هایی که دوستشان دارم،از لمس وجودشان ،تا دلگرم شویم در این روزهای غم انگیز و زمستانی پاییز؛ نمیدانم امتحان است یا گلچین بهترین هایت ،هرچه که هست طاقتمان طاق شده.

     ای کریم دلهایمان، قسم به پاییزت که خانه حیات عشاق است، دستگیرمان باش که آرزوهایمان ،آرزو نماند گرچه بنده بندگی نبودیم.

پاییز فصل دلتنگی

به نام خدایی که عشق را در نهاد ما نهاد

پاییز آمده،پر از دلتنگی؛از عطری که در هوا پخش کرده می توان فهمید که چقدر دلتنگ است.گوش کن!صدای قدم های دلبرانه خزان را می شنوی؟برای من که دلم چون غروب پاییز است،صدای تو از دور هم غم انگیز است.

هرچه که هست،من خزان را دختر دردانه ای می دانم که نیامده بساط گریه اش را پهن می کند.او با لباسی چین چین،پرشده از برگ های خزان وگل سری با یاقوت های سرخ انار و چندپره ای از نارنگی و خرمالویی بزرگ که آن گوشه ی گل سرش به شدت خودنمایی می کند،می آید و میان فصل ها ردپایی می گذارد فراموش نشدنی.

پاییز به قدم زدن های دونفره اش معروف است،راه رفتن روی برگ های خشکیده ای که تا متولد می شوند،مادرشان را ازدست می دهند!پاییز است و رنگ های زرد و نارنجی اش که زبانزد همه ی رنگ هااست.پاییز فصل اشک ریختن های بی دلیل است و عشق،زیباترین راز پاییز است.

عاشق شدن در پاییز رنگ و بوی دیگری دارد.راه میروی،دست در دستانش.بوی باقالی و لبوی کنار خیابان مستتان می کند!پا می گذارید روی برگ هایی که قلب هایشان زیر پاهایتان جان می دهد.کوچه به کوچه راه میروید و خیابان ها شاهد زمزمه هایتان می شوند.زیر باران پاییز راه می روید و گونه هایتان از اشک خدا خیس می شوند.وچه لذتی دارد تو باشی و من و پاییز که خیابان هارا بخاطر تو زرد و نارنجی می کند.

و به راستی پاییز قصه بهاریست که عاشق شده

موضوع انشا : 🍁پائیــــــز🍁

موضوع انشا : 🍁پائیــــــز🍁

تو به روی کدامین درد سکوت کرده ای؟؟ که همواره هجوم اشک های توبابرگ هایت مشاهده میشود!

کدامین صداقتت رانادیده گرفته اند؟

که اینگونه حتی درحالِ نوشتن ڪه باشم قلمـی بااحســـاس،ملاڪ دستم می شود!

به چه شیوه ای توراتعبیر کنم؟؟؟

پائیز همان فصلی است:که درآن برگ های درختان به زردی می گراینــد،همان فصلی است ڪه گاهی هوس میکنی بایدکفش هایت رااز پا درآوری،تاموسیقیِ خش خشِ برگ ها پاهایت راقلقلڪ دهند…

یاهمان رؤیایی است ڪه به دنبال هرتعبیـر وتدبـیری براے وصفش باشی،تلفیقـی ازاحساسات لمــس نشده میشونـدوبرای نوشتن رویِ ڪاغذ صف می بندند…

مات ومبهـوت دروصف منظره هایش مانده ام….

وچه لذتی حاکم بر چشم وخیال من میشوند!!هنگامی ڪه قاصدڪ های روبه سرخـیِ با شیطنت او،مهمان دستانـم میشـوندومن دست هایم را روبه آسمــان میگیرم،ومیگشایـم…وبانفسـی پرازامیدوآرزو،آن هارافـوت میکنـم وبه تماشایِ گم شدن برگ هادرآسمان آبیِ پاییزی غرق میشوم،وانتظـاری میکشم ڪه پاییز تلخی آن راچشیـده است،وازتعبیر آن به این شڪل خودرامتمایز میکند.

و فصلی است ڪه احساسم رابه بندکشیــده،بندی ڪه تمام نخ هایـش ذنجیـره وار به یڪدیگر تعلق دارند..

زرد است ڪه لبریزحقایق شده است..

تلخ است ڪه بادرد موافـق شده است..

«شاعر نشدی وگرنه!میفهمیــدی….

پائیزبهاریست ڪه عاشــق شده است»….

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا