انشا درباره مدرسه / 10 انشای مدرسه برای پایه های مختلف
زنگ انشا از بهترین و شیرینترین کلاسهای مدرسه است که در آن قوه تخیل و قدرت ادبیات ما رشد میکند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین انشا با موضوع مدرسه را برای شما دوستان قرار دادهایم. میتوانید از این انشاها ایده گرفته و انشای مخصوص خود را بنویسید. از طرفی میتوانید با کمی تغییر در فضای آنها، این انشاهای جذاب را تحویل کلاس دهید. با ما باشید. در ادامه 10 انشا درباره مدرسه را برای پایه های مختلف بخوانید.
فهرست انشا درباره مدرسه
انشا در مورد : کلاس مجازی
وارد میشدم هر صبح و میدیدم
که صف گرفتهاند و من نفهمیدم!
خانم معاون، نزدیک ورودی کلاسمان گلهای زیبایی کاشته بود. بویی نداشت اما زیبایی به مدرسهی ما میبخشید البته اگر دوستانم اول صبح با چشمهای پف کرده پا روی آنها نمیگذاشتند.
روز اول مدرسه رسید و من برخلاف تمام دوستانم غمگین و با لباس فیروزهای و کفشی که پاشنه آن به بلندی سال تحصیلیام بود به مدرسه رفتم، به دلیل اینکه کرونا بود نتوانستیم فرم مدرسه را تهیه کنیم.
زنگ کلاس خورد. مادرم پتو را از سرم کشید و گفت:<<بیدار شو معلم پخشزنده گذاشته است>>
من هم ناچار بیدار شدم و مقنعه پوشیدم تا سؤالات فضایی معلمان را پاسخ دهم اولین سؤال را پرسید و من سعی کردم که از کتاب کمک بگیرم ولی انگار نمیشد جواب معادلهای که معلم طرح کرده است را آنجا پیدا کنم، مدرسهام را خاموش کردم و خوابیدم.
خاطره_نویسی درمورد : اولین روز مدرسه
اولین روز سال هشتم مدرسه مان بود. روزی که دوماجرای فراموش نشدنی رقم خورد.
من و دوستم میخواستیم دقیقا ردیف وسط کلاس تخت دوم بنشینیم. که سر صف دوستم گفت؛ سوگند من میرم به مدیر میگم دلم درد میکنه بذاره برم تو جا بگیرم باشه؟ گفتم؛ ماهگل آخه اگه بفهمن چی؟
_ن بابا خوب نقشمو بازی میکنم.
بعد هم آنقدر با سیاست رفتار کرد و نقشش را خوب بازی کرد که اجازه دادند. من دیگر خیالم راحت شده بود. قرار شد به کلاس برویم …
محض احتیاط تند تند رفتم داخل دیدم کسی نیست. کیفم را همان جای مدنظر گذاشتم ک متوجه شدم ماهگل نیست.
به دنبالش رفتم.. دیدم در یک کلاس دیگر همانند مار به خودش میپیچد!! صدایش زدم.
گفت: دیدی جارو گرفتم بیا دیگه.
اونموقع منم این شعرو ک تو یه فیلم دیدم بهش گفتم:
خاک چو سبزه بر دمد از سر تو!.
کلاسو اشتباهی اومدی عقل کل.
_ اههه حییف شد که!!
+ نشد بیا بریم من جارو گرفتم.
یک زنگ گذشت. معلم ادبیاتمان آمد و اوایل کلاس حرف زد و اواسط زنگ شروع کرد به درس دادن ما هم حوصله مان سر رفته بود..
دیدیم دوستمان مائده محدثه را ک جلویش نشسته بود اذیت میکرد و میخندید. قدش بلند بود و پاهایش را به نیمکت جلویی میزد و آن ها را خاکی میکرد. و پاهایش وسط نیمکت آنها بود. شیطنت ما دوتا بغل دستی ها گل کرد. نقشه ای کشیدیم تا بساط خنده را راه بیاندازیم.
تقی تقییی؟(مخفف فامیلی اش بود) گفت = چیه؟
ببین به بهونه یه چیز برو پایین میز بند کفش مائده رو به نیمکت گره بزن. اول گفت آخه نمیشه اما بعد ما راضی اش کردیم.
رفت پایین اول دو بند کفشش را به هم سپس به میله نیمکتا گره زد. مائده تا پاهایش را تکان داد متوجه شد. خودش هم خنده اش گرفته بود. معلم صدا زد صفایی؟ حواست کجاست؟
بیا پای تابلو این موضوع جلسه قبل رو چی کن ینی بگو…
چی کن چی تکه کلام معلم گرامی هان بود!
حالا من مائده را نگاه میکردم ک اصلا نمیتواست تکان بخورد معلم وقتی ک آمد اورا در آن وضعیت دید تازه همه کلاس متوجه شدند و کلاس رفت رو هوا… همه از خنده قرمز بودیم.
مگر بند کفشش باز میشد! معلم هم هل کرده بود ناگهان خواست گره را با دندانش باز کند ک یک بار هم انجام داد ما اول بهت زده به او نگاه کردیم سپس دوباره خنده ها شروع شد. خداروشکر معلم همراه و مهربانی بود…
من و ماهگل هم داشتیم به شیطنتمان میخندیدیم. چون زرنگ بودیم و درسخوان کسی به ما شک هم نمیکرد!
معلممان هم از سر شوخ طبعی و جنبه بالا گفت: خدا نگم چیکارتون کنه بساط خنده رو چی کردید یعنی راه انداختید ناقلا ها!!
آن روز آنقدر خوش گذشت و حادثه آفرین بود ک صفحه پررنگی از خاطرات خنده دار این چندسال اخیرم را ایفا می کند.
مطلب مشابه: انشا درباره معلم جدید { 10 انشا پایه های مختلف برای معلم و قدردانی از او }
انشای در مورد : اولین روز سال تحصیلی
امسال بر خلاف سال های گذشته هیچ ذوق و شوقی برای آمدن به مدرسه نداشتم،زیرا استرس کنکور یک طرف و دوری از این فضای صمیمی و خاطره انگیز طرفی دیگر. چند روز قبل از شروع مدرسه فکر کردن به این موضوع برایم بسیار ناراحت کننده بود، وقتی با خود فکر می کردم امسال آخرین سالی است که پشت نیمکت های چوبی در کنار همکلاسی های دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان که چندین سال است با هم دوستیم می نشینیم، آخرین سالی است که می توانیم در کنار دوستان خود بی دغدغه شیطنت و بچگی کنیم قلبم به در می آمد.
زنگ ساعت به صدا در آمد، امروز اولین روز آخرین سال تحصیل در مدرسه بود،با اینکه بیدار بودم اما بیشتر در پتو فرو رفتم، دوست نداشتم امسال شروع شود. اما با شنیدن مکرر اسمم از سوی پدر و مادرم، تصمیم گرفتم امروز را شروع کنم.بالاخره راهی مدرسه شدم، بعد از ورود به مدرسه با چهره های جدید و خندان سال اولی ها روبه رو شدم و در دل با خود گفتم: دلشان خوش است! با طی کردن پله ها و با دیدن راهروی همیشه تاریک مدرسه که شباهت عجیبی به سلول های زندان داشت، تصمیم گرفتم زودتر از این فضای خوف آور دور شوم. وارد کلاس شدم و زیر لب سلام گفتم وقتی سرم را بلند کردم با دو نگاه خشمگین دوستانم روبه رو شدم، می دانم دلیل این رفتارشان چیست، زیرا امروز دیر به مدرسه آمده بودم و هر کدام می گفتند به حسابت می رسیم. آنهانمی دانستند من به چه چیزی فکر می کنم،کیفم را روی نیمکت گذاشتم و به همراه دوستانم به سمت حیاط مدرسه رفتیم تا صف بگیریم. به مناسبت اولین روز مدرسه از اداره آموزش و پرورش به مدرسه امان آمدند تا این روز را جشن بگیرند. روبه روی ما صندلی هایی به ترتیب چیده شده بود ،جلوی آنها میزی پر از شیرینی و چای قرار داشت.مراسم شروع شد و آنها شروع کردند به خوردن شیرینی و چای،بعضی بجه ها با دقت به آنها زل زده بودند و عده ای همچنان مشغول حرف زدن بودند.خانم مدیر زیر لب جوری بچه ها را دعوا و تهدید می کرد و همینطور لبخند بر روی لب داشت گویی که هر کس فکر می کرد،خانم مدیر مشغول قربان صدقه رفتن آنهاست در حالی که اینطور نبود.پس از اتمام مراسم و عبور از زیر قرآن راهی کلاس شدیم. کلاس پر بود از سر و صدا های مختلف یکی می خندید، یکی فریاد می کشید و خلاصه هر کس مشغول کاری بود. من بر روی نیمکت نشستم، بدون اینکه حرف بزنم، با خود فکر می کردم من از دوری آنها اینطور ناراحت بودم اما آنها انگار نه انگار همه مشغول خندیدن هستند. در کلاس باز شد و معلم ادبیاتمان طبق معمول با چهره ای خندان و متعجب وارد کلاس شدند و شروع به توضیح روند امتحانات و سخت و دشواری سوالات شدند، جوری که در همان ابتدا ته دل هایمان خالی شد. بچه ها همچنان مشغول حرف زدن بودند، امسال به خود عهد بسته بودم که دیگر به آنها نگویم ساکت باشید و حرف نزنید، با خود گفتم سال آخر است هر چقدر می خواهید حرف بزنید، چون مطمئنم با شنیدن این کلمه کلی در دل به من ناسزا می گویند، پس بی خیال این موضوع شدم. زنگ آخر هم به صدا در آمد و من به همراه دوستانم از کلاس خارج شدیم امروز هر چه بود گذشت، با همه آن حس مبهم و ناراحت کننده که قلبم را می فشرد، دور شدن از مدرسه و آن حال و هوایش هر چه قدر ناراحت کننده و غمگین باشد مطمئنا در جایی در مهم ترین خاطرات زندگی ام جای خواهد گرفت،این بود اولین روز آخرین سال تحصیلی ام در مدرسه.
انشا در مورد آخرین روز سال تحصیلی
آخرین روز مدرسه روزی است که من در آن خاطرات زیادی را مرور میکنم. حس میکنم هم برای معلم و هم برای دانش آموزان دیگر هم همین گونه است و آنها هم خاطراتی که در مدرسه رقم زدند را مرور میکنند. معلم درس دادن هایش را، تربیت دانش آموزان را و چیزهایی از این دست را مرور کرده و با آنها لبخند به لب می آورد و دانش آموزان هم شیطنت هایشان، درس خواندن هایشان و کارهای گروهی و همکاری های شان را به خاطر می آورند و از ته دل خوشحالند.
به نظر من آخرین روز مدرسه روز نتیجه گیری است یعنی ما نتیجه نه ماه در کنار هم بودن را میگیریم. ممکن هم هست که بعضی ها چون درس نخوانده اند و یا نتوانسته اند آنطور که باید تلاش کنند لبخند آن چنانی بر لب نداشته باشند ولی همین که به یاد خوشی هایشان در کنار معلم و دانش آموزان می افتند شاد می شوند. در هر حال همه دانش آموزان، چه دانش آموزان درس خوان و چه کسانی که نتوانسته اند به خوبی درس بخوانند نتیجه ای از سال تحصیلی ای که گذراندند می گیرند و آن نتیجه خوشی و خوشحالی است.
به نظر من ایام مدرسه را با هیچ چیزی نمی توان عوض کرد چرا که در این روزها اتفاقاتی خاص می افتد که در هیچ برهه دیگری از زمان برای هیچ کدام از آن بچه ها رخ نخواهد داد پس باید قدر این ایام را دانست و اینقدر از درس و مدرسه شاکی نبود. کسانی که با حرف من مخالف هستند کافیست فقط به اخرین مدرسه فکر کنند که وقتی خاطرات شان را در طول سال تحصیلی مرور می کنند چقدر خوشحالند و چقدر بیشترشان لبخند به لب می آورند.
به هر حال من حس میکنم هیچ کدام از دانش آموزان و معلم ها در آخرین روز مدرسه غمی ندارند و همه آنها خوشحال و خرسند در کنار هم برای آخرین بار جمع می شوند. در این روز خاص من فکر میکنم که دیگر نباید هیچ درسی داد و دیگر نباید هیچ کتاب و دفتری به مدرسه برد، در این روز فقط باید خاطرات را مرور کرد تا این حس خوشحالی و لبخندی که به روی لب ها می آید بیشتر و بیشتر شود.
آخرین روز مدرسه روز درس خواندن نیست، روز مرور خاطره هاست چرا که اگر دانش آموزان و معلم این روز را با مرور خاطره ها سپری کنند می بینند که این روز چقدر برایشان خاص و منحصر به فرد می شود و حتی تا سالیان سال در ذهن شان ماندگار می ماند.
دوران مدرسه دوران شیرینی است و در آخرین روز مدرسه یا بهتر است بگویم در آخرین روز هر سال تحصیلی خیلی خوب است که معلم ها و دانش آموزان دور هم جمع شوند و فارغ از درس و کتاب، شیرینی هایی که در طول سال تجربه کردند را مرور نمایند.
مطلب مشابه: انشا درباره ماه محرم [ 5 انشا ماه محرم برای پایه های مختلف تحصیلی ]
انشای روزهای مدرسه
مقدمه:
مدرسه، مکانی است که در آن علم و دانش را فرا میگیریم. مدرسه، خانه دوم ما است و معلمان، پدران و مادران ما در این خانه هستند.
بدنه:
من از دوران کودکی، به مدرسه علاقه داشتم همیشه دوست داشتم به مدرسه بروم و چیزهای جدید یاد بگیرم. در مدرسه، با دوستان جدیدی آشنا شدم و با آنها خاطرات زیادی را رقم زدم. در مدرسه، درسهای زیادی یاد گرفتم که در زندگی به من کمک کردهاند.
معلمان، نقش مهمی در زندگی ما دارند. آنها با صبر و حوصله، دانش خود را به ما میآموزند. من از معلمانم سپاسگزارم که با تلاش و زحمت خود، به من کمک کردند تا به اینجا برسم.
من معتقدم که مدرسه، مکانی مقدس است که باید از آن محافظت کرد. ما باید از معلمان و مدرسه خود قدردانی کنیم و به آنها احترام بگذاریم.
خاطرهای از مدرسه:
یکی از خاطرات شیرینی که از مدرسه دارم، خاطرهای است که در کلاس دوم دبستان اتفاق افتاد. آن روز، معلم ما یک آزمایش علمی را به ما نشان داد آزمایش بسیار جالب بود و من خیلی هیجانزده بودم. در حین آزمایش، من متوجه شدم که یکی از وسایل آزمایش، گم شده است. من به معلمم گفتم که وسیله گم شده است. معلمم از من تشکر کرد و گفت که من یک دانشآموز باهوش و مسئولیتپذیر هستم.
من از اینکه توانستم به معلمم کمک کنم، احساس خوشحالی کردم.
نتیجهگیری:
مدرسه، مکانی مهم در زندگی ما است. ما باید از مدرسه خود محافظت کنیم و به آن احترام بگذاریم.
انشای من مدرسه را دوست دارم
مقدمه:
مدرسه، مکانی است که در آن دانشآموزان میتوانند علم و دانش را بیاموزند و رشد کنند. مدرسه، خانه دوم ما است و معلمان، والدین ما هستند.
بدنه:
من از مدرسه بسیار لذت میبرم. من از یادگیری چیزهای جدید و آشنایی با دوستان جدید لذت میبرم.
در مدرسه، من چیزهای زیادی یاد میگیرم. من در مورد تاریخ، جغرافیا، ریاضیات، علوم و بسیاری از موضوعات دیگر یاد میگیرم.
من همچنین در مدرسه، مهارتهای جدیدی یاد میگیرم. من یاد میگیرم که چگونه فکر کنم، چگونه یاد بگیرم و چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنم.
من از معلمان خود بسیار سپاسگزارم آنها به من کمک میکنند تا یاد بگیرم و رشد کنم.
مدرسه، مکانی مهم در زندگی ما است. مدرسه، ما را برای آینده آماده میکند.
خاطرهای از مدرسه:
یک روز، در مدرسه، معلم ما از ما خواست تا یک گزارش در مورد یکی از موضوعاتی که در کلاس درس میخواندیم، بنویسیم. من موضوع مورد علاقهام را انتخاب کردم و شروع به نوشتن گزارش کردم. من تمام تلاشم را کردم تا گزارشی کامل و دقیق بنویسم. وقتی گزارشم را تمام کردم، آن را به معلمم دادم. معلمم گزارش من را خواند و به من گفت که گزارش من بسیار خوب است.
من از نظر معلمم خوب کار کرده بودم و این برای من بسیار خوشحال کننده بود.
نتیجهگیری:
مدرسه، مکانی است که در آن ما میتوانیم رشد کنیم و به انسانهای بهتری تبدیل شویم. من از مدرسه بسیار لذت میبرم و از اینکه در آنجا هستم، خوشحالم.
انشا زیبا با موضوع مدرسه
مقدمه:
مدرسه، مکانی است که در آن دانشآموزان برای یادگیری و رشد میآیند. مدرسه، خانه دوم من است. من در مدرسه، با دوستان جدید آشنا میشوم، چیزهای جدید یاد میگیرم و مهارتهای جدیدی کسب میکنم.
بدنه:
من از مدرسه لذت میبرم. من دوست دارم در کلاس درس شرکت کنم و از معلمانم یاد بگیرم. من همچنین دوست دارم با دوستانم بازی کنم و وقت بگذرانم.
در مدرسه، من چیزهای زیادی یاد گرفتهام. من یاد گرفتهام که چگونه بنویسم، بخوانم و حساب کنم. من همچنین یاد گرفتهام که چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنم و چگونه در جامعه زندگی کنم.
مدرسه، مکانی مهم برای رشد و یادگیری است. من از اینکه میتوانم در مدرسه درس بخوانم و یاد بگیرم، بسیار خوشحالم.
خاطرهای از مدرسه:
یکی از خاطرات خوب من از مدرسه، مربوط به زمانی است که در کلاس درس شرکت میکردم و معلم ما در مورد یک موضوع جالب صحبت میکرد. من آنقدر جذب بحث معلم شدم که حتی متوجه نشدم که ساعت چقدر است. وقتی معلم درس را تمام کرد، من از اینکه چقدر زود گذشت، متعجب شدم.
من از آن روز به یاد دارم که چقدر به یادگیری علاقهمند شدم. من فهمیدم که مدرسه، مکانی است که میتوانم در آن چیزهای جدید یاد بگیرم و رشد کنم.
نتیجهگیری:
مدرسه، مکانی مهم و ارزشمند است. من از اینکه میتوانم در مدرسه درس بخوانم و یاد بگیرم، بسیار خوشحالم. من امیدوارم که بتوانم در آینده، از دانش و مهارتهایی که در مدرسه یاد گرفتهام، برای ساختن آیندهای بهتر استفاده کنم.
انشای زیبای مدرسه مکانی مقدس
مقدمه:
مدرسه، مکانی مقدس است که در آن دانشآموزان برای آیندهای بهتر آموزش میبینند. مدرسه، خانه دوم ما است که در آن با دوستانمان میخندیم و میگرییم، میآموزیم و رشد میکنیم.
بدنه:
من از کودکی به مدرسه علاقه داشتم. همیشه دوست داشتم در مدرسه باشم و درس بخوانم. من از معلمانم و دوستانم در مدرسه بسیار لذت میبرم.
در مدرسه، چیزهای زیادی یاد میگیریم. ما یاد میگیریم که چگونه فکر کنیم، چگونه مشکلات را حل کنیم و چگونه در جامعه زندگی کنیم. مدرسه، ما را برای آیندهای موفق آماده میکند.
من از مدرسه خاطرات زیادی دارم. خاطرات خوب و بد، اما همه آنها برای من ارزشمند هستند.
خاطرهای از مدرسه:
یکی از خاطرات خوب من از مدرسه، مربوط به زمانی است که در کلاس درس، یک پروژه علمی را به همراه دوستانم انجام دادیم. ما ساعتها کار کردیم تا پروژهمان را آماده کنیم و در نهایت، پروژه ما برنده شد.
یکی از خاطرات بد من از مدرسه، مربوط به زمانی است که در امتحان ریاضی، نمره خوبی نگرفتم. من خیلی ناراحت شدم و فکر کردم که دیگر نمیتوانم در ریاضی موفق شوم. اما معلمم به من کمک کرد تا اشتباهاتم را پیدا کنم و آنها را برطرف کنم.
مدرسه، مکانی است که در آن رشد میکنیم و به انسانهای بهتری تبدیل میشویم. من از مدرسه سپاسگزارم و همیشه آن را به عنوان خانه دوم خود میدانم.
نتیجهگیری:
مدرسه، مکانی مقدس است که باید از آن محافظت کرد. ما باید از معلمان و دانشآموزان مدرسه حمایت کنیم تا آنها بتوانند در محیطی سالم و شاد به تحصیل ادامه دهند.
امیدوارم روزی بتوانم به عنوان یک معلم، به دانشآموزان کمک کنم تا آیندهای بهتر برای خود رقم بزنند.
انشا خاطرهای از مدرسه
مقدمه:
من در دوران ابتدایی، دانشآموز مدرسهای بودم که در آن، همه دانشآموزان از یک محله بودند. ما با هم بزرگ شده بودیم و از کودکی با یکدیگر دوست بودیم.
بدنه:
یک روز، معلممان به ما گفت که قرار است یک اردوی یک روزه به جنگل داشته باشیم. همه ما بسیار خوشحال شدیم. صبح روز اردو، زود از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم. با اتوبوس مدرسه به جنگل رفتیم. وقتی به جنگل رسیدیم، بسیار هیجانزده بودیم. شروع کردیم به پیادهروی در جنگل. درختان بلند و تنومند، هوای تازه و پاک، و صدای پرندگان، همه چیز را برای ما دلپذیر میکردند. در طول مسیر، بازی میکردیم و میخندیدیم. از دیدن حیوانات جنگل نیز لذت میبردیم.
در یک نقطه از جنگل، معلممان به ما گفت که میخواهیم یک بازی انجام دهیم. او گفت که ما باید در گروههای دو نفره قرار بگیریم و با چشمان بسته، به دنبال همدیگر بگردیم. من و یکی از دوستانم، با چشمان بسته، به دنبال همدیگر گشتیم. بعد از مدتی، یکدیگر را پیدا کردیم.
آن روز، روز بسیار خوبی بود. ما از بودن در کنار دوستانمان و از لذت بردن از طبیعت، بسیار خوشحال بودیم.
نتیجهگیری:
آن روز، خاطرهای فراموش نشدنی برای من بود. من از آن روز، یاد گرفتم که باید از زندگی و از بودن در کنار دوستانم لذت ببرم. من همیشه از آن اردو به یاد میآورم و آن را به عنوان یکی از بهترین خاطرات دوران کودکیام میدانم.