انشا درباره باران جدید / 10 انشای خواندنی بارش باران پایه های مختلف
در این قسمت از سایت ادبی و هنری تک متن چندین انشا درباره باران را برای شما دوستان قرار دادهایم. این انشاها مناسب تمامی پایهها بوده و با کمی تغییر در فضای کلی آنها میتوانید این انشاها را به کلاس ارائه دهید. در ادامه با تک متن باشید.
انشا جانشین سازی در مورد باران
من باران هستم، من از در آغوش گرفتن ابرها و رعدوبرق آنها پدید می آیم.
از دل ابرها می گذرم و پس از گذشتن از هوای جو، در آغوش زمین و در دل دریا فرود می آیم.
هنگامی که بر زمین فرود می آیم، گل هاو گیاهانی با طرح ها و رنگ های فراوانی را به وجود می آورم.
گاهی بر سر دهکده ایی می بارم، و رود آن دهکده که مردم از آن برای سیراب کردن دام ها و شستن لباس هایشان از آن استفاده میکنند پرآب تر
میکنم . مردم آنجا خوشحال می شوند ، و دست را برای شکر نعمت خداوند بالا می آورند.
گاهی هم بر سر شهری می بارم ، و در چشمان به غم نشسته دختری می نگرم که عمیق به فکر فرو رفته، و اشک های اون مانند دانه های مروارید بر روی گونه هایش می غلتد .
دل نگران هستم، که از اشک های این دختر سیل سهمگینی شهر را فرا گیرد .
نمیدانم شاید مقصر من هستم ، شاید او در روزی بارانی دلبندی را از دست داده ، و حال با باریدن دباره ی من ، غم قلب شکسته ی دختر را چند برابر کرده است .
خلاصه من هم میتوانم همدمی برای دل های تنها، مرحمی برای دل های غم گرفته و امیدی برای افراد شکست خورده باشم .
” پایان”
بوی خاک بعد از باران
بو را دوست دارم از این بو احساس خوبی دارم احساس آرامش، احساس سبکی مثل این که بالای ابرها هستم من به جای ابرها اشک میریزم….
وقتی باران می بارد بغض درون گلویم را پر میکند طوری که دلم می خواهد به یک بیابان بروم آنقد فریاد بزنم تا دلم خالی شود نمی دانم چرا ولی وقتی باران می بارد دلم می گیرد و باعث گریه ام می شود واقعا نمی دانم چرا و دلیلش چیست اما وقتی باران بند می آید و قطع می شود وقتی اشک های ابرها قطع می شوند انگار دلشان سبک شده است دیگر خالی شدند …. بوی خاک خیس شده توسط باران به من احساس آرامش می دهد یک احساسی که از همه ی حس ها برای من بهتر است یعنی می خواهم بگویم که هیچ حسی را با این حس عوض نمی کنم بوی خاک پس از بارش باران باعث آرامشم می شود.
عجیب است! باران باعث بغض من و بوی خاک پس از بارش باران باعث آرامشم، این دو عکس هم کار می کنند من این حس را دوست دارم با اینکه باران من را به یاد خودم می اندازد و من هم نیز مثل باران می بارم و اشک می ریزم اما من این حس را دوست دارم حس بعد از بارش باران حس آرامش حس سبکی آری این حس را دوست دارم.
باران ببار… باران ببار… محتاج آرامشت هستم.
خاطرنویسی در مورد خاطره یک روز بارانی
باران با قطرههای ریز ودرشتش بر زمین بوسه میزد؛ و زمین چنان باران را در آغوش گرفته بود که گویی سالهاست او را ندیده است .
باران آغوشش را باز میکند و شروع به ساز زدن میکند و قطره های باران شروع به رقصیدن میکنند.
چه ساز زیبایی و چه رقص تماشایی! گل و سبزه و درخت هم با باران هم رقص میشوند؛ وچه تماشاییتر میشود دیدن آن ها باهم .…
اما افسوس که وقت تنگ است و باید از این تماشا دست برداشت و زیر قطرههای باران راه رفت؛ و پای بر زمین نهاد .…
دست از این تماشا برداشتم و به دل باران زدم؛ باران به شدت بر سر و صورتم میبارید و باید هرچه زود تر خود را به روستای مادر بزرگم میرساندم؛ تا به تاریکی شب نخورم اما میانه راه را مسیر را گم کردم .
نمیدانستم از کدام طرف بروم گیج ومنگ به اطرافم نگاه میکردم نه کسی از آنجا میگذشت و نه چیزی میدیدم؛ تا چشم کار میکرد همه درخت بود.
هر چه بیشتر میگذشت شدت باران بیشتر می شد؛ کم کم شب تاریکی خود را به نمایان میگذاشت .نمیدانستم چکار کنم گویی میان با طلاق گیر کردم ؛
سر و تنم کاملا خیس شده بود و شب بر من غالب شده بود.
صدای زوزه ی گرگها به گوش میرسید .از سرما به خود
میلرزیدم، با خود میگفتم عجب اشتباهی کردم ای کاش تنها نمیآمدم ای کاش اینقد محو تماشای باران نمیشدم ،تاراه را گم کنم .شروع به فریاد زدن کردم؛ صدای من با صدای زوزهی گرگها یکی شد؛
دیگر نای نفس کشیدن نداشتم چشمان در آن تاریکی شب چیزی را نمیدید، جز کرمهای شبتابی را که بروی شاخه درختان بودند.
نمیدانستم چه کنم از ترس نفسم حبس شده بود با خود
میگفتم یا شکار گرگها میشوم یا از سرما میمیرم؛ وچنان گرسنه شده بودم که احساس می کردم رودههایم شروع به خوردن هم دیگرکردند.
در همین شاید و بایدها بود که دیگر از حال رفتم؛ و چشمانم با سیاهی شب یکی شدند و در آن لحظه فقط شخصی را بالای سرم دیدم …که فکر میکنم مادربزرگم بود دیگر چشم باز نکردم تا فردا صبح.
صبح که چشم باز کردم خود را در خانه مادر بزرگ دیدم زیر پتوی بزرگی بودم گرمای آتش را احساس میکردم ؛روشنایی خورشید از پنجره به داخل
میآمد و نمیگذاشت درست ببینم کمی خود را تکان دادم تا بلند بشوم؛ که صدای باز شدن در به گوشم رسید مادربزرگ با یک سینی بزرگ غذا وارد شد
او سینی را پایین گذاشت مرا در آغوش گرفت و بر سر و صورتم بوسه میزد همانند بوسه باران که بر زمین زده بود. و زیر لب شکر میگفت به خاطر این که من سالم هستم و او گفت: کل اهالی روستا تمام شب را دنبال من میگشتند تا اینکه مرا پیدا کردند و من تازه یادم آمد که در آن روز بارانی سخت چه بر من گذاشت شروع به غذا خوردن کردم، و یک دل سیر غذا خوردم و به بیرون از خانه رفتم که ناگهان دیدم کل اهالی روستا آنجا جمع شدن و خوشحالاند از این که من سالم هستم من در حال تشکر کردن از آنها بودم که ناگاه چشمم به زمین خورد که هنوز جای بوسه باران بروی صورتش مانده بود درست است در آن روز بارانی به من خیلی سخت گذشت اما خاطرهای شد که دیگر تنها بیرون نروم و زیاد محو تماشای اطرافم نشوم …
انشا در مورد : باران
آسمان داشت کم کم ابری می شد،هوا سرد شده بود تعجبی هم نداشت؛زمستان بود!اوایل بهمن ماه.آسمان زمستان زود رخت سیاه می پوشید. بازار کافه ها داغ بود و خیابان ها شلوغ.هر کسی به هر نحوی که شده می خواست از آن هوا لذت ببرد.چشم آسمان تر شد. دستگاه قهوه ساز کافه خیابان اصلی شهر به سرعت پر و خالی می شد.یکی با یاد بود،دیگری با یار…همه خوشحال بودند،بعد از مدتها داشت باران می بارید.!
چهره خاکستری شهر،جان تازه ای گرفته بود.من مثل همیشه شیر کاکائو داغ می خواستم با یک تکه از همان کیک شکلاتی محبوب.کتاب شعر سهراب سپهری این مرد همیشه شیرین سخن دارای قلم نرم،در دستم بود.موسیقی باران را با گوش جان،گوش میکردم.انگار آسمان هم بیقرار بود،مثل دخترک تنهای میز شماره سه.خیلی طول کشید تا پیشخدمت بتواند سفارشش را،ثبت کند.هر بار که پیشخدمت کافه می آمد و می پرسید:((چی میل دارید؟))دخترک مثل ابری که بیرون دیوارهای کافه می بارید،گریه را سر می داد.آخرین بار به سختی شنیدم،گفت:((تلخ،مثل کام و روزگارم…))
میز روبرویی هم دخترکی تنها بود،با قدی بلند،چشمانی درشت و ابروهای کشیده،منتظر بود انگار.سعی می کردم خودم را از هیاهوی کافه دور کنم و به اشعار سهراب،دل بدهم.شعر خوبی هم بود،می گفت:((چترها را باید بست،زیر باران باید رفت…))انتظار دخترک میز شماره شش،همان دختر زیبارو کنجکاوم کرد!با تلفن همراهش ور می رفت،اما انگار جوابی نمی گرفت.ناامید دستش را به سمت کیفش برد که بلند شود و برود.اما!ناگهان صدایی تمام کافه را پر کرد،باران تولدت مبااارک.دخترک اسمش باران بود،روی صندلی پس افتاد،تمام دوستانش آمده بودند.انتظار باران برای آمدن دوستانی بود که سوپرایزش کردند،خیلی شاد شد.یکی کیک تولد به دست داشت،یکی بادکنک،یکی جعبه ای گل رز و…
باران آن روز زیبا بود به زیبایی باران هیجده ساله،شدت می گرفت و کاهش می یافت مثل دخترک تنهای میز شماره سه.باران جان تازه ای به شهر بخشید،دو،سه روزی بارید و اگر نمی بارید،شهر دچار خشکسالی بدی می شد.ولی راستی دخترک تنهای میز شماره سه چرا گریه می کرد؟!
((چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت،
عشق را،پنجره را،
با همه مردم شهر،
زیر باران باید جست.))
انشا باران برای پایه دوازدهم
باران زیباترین حکمت خداست.حکمتی که از رود و دریا و اقیانوس سرچشمه میگیرد،با نورافشانی خورشید تبخیر شده و به اوج آسمان آبی صعود می کند و پس از تبدیل شدن به ابر،می بارد.می بارد تا خود را به گل ها و گیاهان تشنه و سرزمین های خشک و بی آب برساند و سیرابشان نماید.
وقتی ابر شروع به گریه و زاری کرد،اشک هایش همچون مرواریدهای ریز و درشت،از آســمان به سوی زمین سقوط کردند و یکی پس از دیگری،با برخورد به زمین سر و صدا راه انداختند.آنجا بود که صدای باغ بلند شد و گفت:صدایت چه دل انگیز است باران!آرامش بخش دلـــــم هستے…ببار تا طنین دلنشینت برگ و چمنم را به رقص در آورد.
باران گفت:صدای من چه غوغایی در دل تو به راه انداخته؟
باغ گفت:صدایت را که می شنوم،یاد خدا می افتم که دوباره رحمت خود را،بر من نازل کرده و طرح لبخند شاخ و برگم را،جانی دوباره بخشیده.صدایت را که می شنوم،قلبم متوجه درگاه حق میشود و به وسعت ایمان و اعتقادم افزوده می گردد.
باران گفت:آری،معمار چیره دست هستی بسیار مهربان است…ببین چقدر دوستت دارد که این گونه رحمت خویش را بدون هیچ درنگی بر سر و رویت فرو می یزد.
باغ گفت:خوشا به حالت باران!مهربانی خداوند،جای جای وجود تو رانیز فرا گرفته؛تویی که می باری وهمه را از خواب غفلت بیدارمیکنی…
تویی که می شتابی تا اماکن تشنه را سیراب کنی…
تویی که ازجانب خداوند مامور شده ای تا دل های خشک و خالی را،سرشار از طراوت و شادابی سازی…
اے کاش همه عالَم،دلی پاک و روشن مثل تو داشته باشند.
آری…باران،اشک شوق رحمت الهی ست کہ گاه گاهی در فصل های رنگارنگ سال،پرده ی حقیـــقت را از چهره ی خالق کنار می زند و هر غافلی را بیدار و آگاه می سازد.
این نعمت بزرگ الهی،از لذت بخش ترین هنرنمایی های چهرۀ آسمان در دل شبانه روز است که به هر چیز غیزنده ای، جانی تازه می بخشد.
چه زیباست که شاکر نعمت ها و رحمت های ایزد منان باشیم و آنهارا قدر بدانیـــــــــــم؛تا او نیز لطف و رحمت بی نهایتش را شامل حال ما کندو سعادتمند دنیا و آخرت سازد…
انشا احساسی درباره باران
پشت پنجره اتاقم نشسته بودم و به فکر فرو رفته بودم، بعد از چند لحضه به اسمان خیره شدم اسمان ابری بود و ابرها به هم پیوسته بودند انگار میخواست رحمت الهی ببارد! بله! پس از چند دقیقه باران شروع به باریدن کرد. صدای باران همانند صدای گیتار است که وقتی شروع به نواختن میکند باید تا انتها بنوازد تا تمام هستی را از خواب غفلت و سردرگمی بیدار کند مانند آن روزی که وقتی امام حسین(ع) بارانی از سخنان خود را جاری کرد و باعث پایداری اسلام شد.
پس از چند دقیقه باران شدید و شدیدتر شد به قدری که صدایش همانند سنگی بود که به شیشه برخورد میکرد و مرا میترساند.
شیشههای اتاقم عرق کرده بود و من شروع به نوشتن شعری کردم را که به ذهنم رسید:
“باز باران با ترانه💦
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه
بادم اورد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوبو شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شادو خرم
نرمو نازک
چستو چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو اهو
دور میگشتم زخانه
میشنیدم از پرنده
از لب باد وزنده
داستان های نهانی
راز های زندگی… “
انشا درمورد : یک روز بارانی
چشم هارا باید بست/جور دیگر باید دید
چترهارا باید بست/زیر باران باید رفت
باران نرم شروع به باریدن میکند
با سر خوشی سرم را بالا میگیرم و دستانم را باز میکنم
و دیوانه وار چرخ میخورم
و چشم به ابرهای تیره که همانند پرده ای سیاه یک دست اسمان ابی را پوشانده میدوزم
قطره های ریز باران با لطافت پوستم را لمس میکنند
میخندم و دست از چرخیدن بر میدارم و کفش هایم را در می آورم چمن پوست پاهایم را قلقک میدهد در دشت سبزه زار شروع به قدم زدن میکنم
باران هنوز نم نم میبارد
بادمیوزد و موهای بلندم را به بازی میگیرد نزدیک گل های زیبا که معلوم است تازه شکوفه زده اند میشوم نرم و اهسته دست روی گل برگ های زیباییشان میکشم خم میشوم وبوی خوبشان را مهمان ریه هایم میکنم و مست میشوم از سرخوشی.
بلند میشوم و چند نفس عمیق میکشم باران دست از باریدن میکشد و دل من دست از خوشحالی.
کمی غمگین میشوم
اما با دیدن رودخانه کوچکی که با کمی فاصله از من وجود دارد بیخیال باران میشوم
میدوم، دامن زیباییم بالا پایین میشود به رودخانه میرسم
روی تخته سنگ مینشم و میخواستم پاهایم را در اب فرو ببرم اما وزش بادِ سرد لرز بر اندامم انداخت
و پشیمان شدم. به آب که همانند الماس درخشش خاصی داشت زل زدم انقدر زلال و شفاف بود ک نا خوداگاه چشمانم را بستم و در دلم خدا را بخاطر تمام زیبایی های طبیعت که به ماه هدیه کرد شکر کردم…
انشا درمورد : رنگین کمان
اگر من جای رنگین کمان بودم و می دانستم انسان ها با دیدن من در آسمان چقدر خوشحال می شوند و چقدر در رویاهای کودکی غرق و از شادی و لذت سرشار، از خدا می خواستم تا من را برای همیشه در آسمان نگه دارد.
می خواستم برای همیشه در آسمان خدا بمانم تا این همه انسان غمگین دیگر غصه دار نباشند و اگر غمی ناگهان به دل های آن ها هجوم آورد فقط به گوشه ای از آسمان و به صورت رنگارنگ من نگاه کنند تا غم های خود را به باد هوا بسپارند.
تا با نگاه کردن هر لحظه به من، خاطرات کودکی خود را همیشه با خود داشته باشند و هرگز فراموش نکنند.
اگر رنگین کمان بودم از خداوند می خواستم ساعت کاری ام را افزایش دهد تا گاهی در دل شب های تار ظاهر شوم و برای کسانی که دلتنگ اند، آن هایی که خسته اند، آن هایی که بی خواب شده اند شب رنگین کمانی به نمایش بگذارم.
اگر رنگین کمان بودم به آدم ها می گفتم رنگین کمان یک نماد است که یادشان باشد همان طور که پس از باران و ابرهای تیره هدیه ای به زیبایی رنگین کمان در انتظار آسمان است در دل مشکلات و سختی های روزگار صبور باشند زیرا خداوند بعد از همه مشکلات و دشواری ها رنگین کمانی با شکوه تر و زیباتر به آن ها هدیه خواهد داد.
انشا درمورد : قطره باران
باران رحمت الهی است و همه ی بدی هارا میشوید.قطره ای هستم که با سرعت زیادی به سمت زمین در حرکت بودم به جز من قطره های دیگری هم بودند که همگی روزها منتظر مانده بودند تا فرود آیند.
گاهی باد مسیرمان را جابجا می کرد کم کم به زمین نزدیک می شدم و همه چیز واضح تر شده بود در همین فکر بودم که ناگهان با سرعت به چیزی برخورد کردم و در چیزی جایی گرفتم آری درست است.
من در میان برگ های یک درخت تنومند که میوههای سرخی داشت گیر افتادم باد برگها را تکان داد و من نمیتوانستم همه جا را ببینم نهر کوچکی کنار درخت جاری بود درخت هایی با میوه های سرخ و نارنجی و گرد.
با سوزش چه چیزی در ذره ذره وجودم بیدارشدم و نوری به شدت بر من تابید همان دوست فراری خودم خورشید بود ما همدیگر را در آسمان کم میدیم چون هر وقت ما میآمدیم خورشید می رفت.
در همین فکر بودم که درخت تکان شدید خورد و من از روی برگ کنده شدم و از روی هر برگ به برگ دیگر سر خوردم و با سرعت به درون نهر کوچک کنار درخت سقوط کردم.
خاطره ی روز های بارانی
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
زمانی که صدای قطرات باران به گوشم میرسد بی اختیار خودم را به زیر اسمان خدا میرسانم تا از بوسه های پروردگار که برای زمینیان میفرستد بی نصیب نمانم!
باران، این رحمت الهی،پیام عشق و شادی برای انسان ها به همراه می اورد و برکت و زیبایی را برای طبیعت، مزارع و باغ های کشاورزی….
در بهار گویی اسمان اغوشش را برای زمین تازه از خواب بیدار شده گشوده و با فرستادن باران، خاک سرد را اماده رویش میکند و نوید بخشی سبزی و طراوت برای طبیعت خسته از سرمای زمستان است.
و چقدر باران بهاری را دوست دارم!
باران این معجزه حیرت انگیز خداوند ،معانی مختلفی به همراه دارد،گاهی ملایم و نم نم ، فقط میخواهد نوازش های خالق بی همتا را به یاد منو تو بیاورد، گاهی ریز و تند و پیوسته میبارد و هدفش ابیاری مزارع و درختان و زمین های کشاورزی هست.
گاهی سهمگین و بی رحمانه می اید و سیلابی به راه می اندازد که هرچه بر سر راه دارد با خود میبرد و تداعی کننده خشم و قهر و تلاطم است.
امیدوارم ما انسان ها نیز بخشش بی کران همچون اسمان داشته باشیم و مانند باران، برکت و عشق را به زندگی ، خانواده،دوستان و اطرافیان سرازیر کنیم و همواره سپاسگزار پروردگار و خالق این همه زیبایی و شکوه باشیم.