انشا درباره اتوبوس شلوغ {۱۲ انشا جدید پایه های مختلف}

در این قسمت از سایت ادبی و هنری تک متن چندین انشا درباره اتوبوس شلوغ را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این انشاها مناسب تمامی پایه‌ها بوده و با کمی تغییر در فضای کلی آن‌ها می‌توانید این انشاها را به کلاس ارائه دهید. در ادامه با تک متن همراه باشید.

انشا درباره اتوبوس شلوغ {۱۲ انشا جدید پایه های مختلف}

انشا قشنگ در مورد اتوبوس شلوغ

مقدمه: دنیای مدرن دنیای شلوغ و شگفت انگیزی شده است، مردم برای رفع نیاز و حاجت های خویش مجبورند صبح تا شب تلاش کنند و مرتب نقل مکان کنند که یکی از این وسایل حمل و نقل اتوبوس است. داخل اتوبوس که می شوید با انسان های متفاوتی روبه رو هستید و با اغلب کسانی که نزدیکتان هستند، هم صحبت می شوید.

بدنه: وارد اتوبوس که می شوید با افراد زیادی رو به رو می شوید که لباس های متفاوت دارند و افکارشان هم اصلا به شما نزدیک نیست، اول صبح که باشد همه خسته و خواب آلو و گاهی هم طلب کار هستند. دغدغه هایشان متفاوت است و هر کدام غرق آرزوهای خودشان هستند و البته سیاست مداری قهار که از هر دری سخن می گویند.

تمام حاکمان کشورهای مختلف را تعویض می کنند و گاهی قیمت دلار را هم تعیین می کنند. یکی مغازه دار است و از اجاره ها حرف می زند، یکی دست فروش و دیگری هم کارمند یک اداره و ان دیگری هم مکانیک و کاردان فنی، چه قدر شغلشان تفاوت دارد ولی در مورد مسائل داخلی کشور و حوادث روز خبر دارهستند.

و اما در بخش زنانه که باشید دنیا کاملا فرق دارد، سخنشان، شیوه نگرششان، خریدها و طرز لباسشان، یکی بی حجاب و دیگری پوشیده است و هر کدام غرق آرزوهایشان هستند، هیاهویشان هم بیشتر است. یکی بدهکار است و دیگر فرزندش بیمار است و ان سومی هم مجرد است و هنوز حرف زیادی برای گفتن ندارد.

اغلب پشت سر شوهران خود حرف می زنند و کمتر زنی دیده می شود که از همسرش راضی باشد. شاید اتوبوش شلوغ هم یک رسانه باشد که هر فردی تمام شنیده ها و دیده های خود را به دیگران منتقل می کند.

نتیجه گیری: جامعه از همین تجمع های کوچک شکل می گیرد، بهتر است در هنگام نقل سخن و یا اظهار نظر هم مراقب گفته های خود باشید تا سخن نادرست در جامعه نشر نگردد. از دیگران رفتار و گفتار درست را بیاموزید و از بی ادبی و بی احترامی به دیگران پرهیز کنید.

مطلب مشابه: انشا درباره شغل آینده (۱۲ انشا درباره مشاغل مختلف)

مطلب مشابه: انشا با موضوع خاطره برای پایه های مختلف تحصیلی

انشا طنز در مورد اتوبوس شلوغ

انشا طنز در مورد اتوبوس شلوغ

مقدمه: دنیای عجیبی شده هر کس به فکر خودش است و دیگران را درک نمی کند، وارد اتوبوس شدم و دیدم یک جای خالی مانده و سریع خودم را به آنجا رساندم و در کنار پیرمردی که موهایش هم جوگندمی بود نشستم.

بدنه: چه قدر راحت با من ارتباط برقرار کرد و من هم جذبش شدم، دیگر مسیر برای من مهم نبود و می خواستم خوب و دقیق به حرف هایش گوش کنم. برای من از روزهای جوانی گفت و دنیای قبل از انقلاب و حوادث آن روز، روزهایی که برف و سرما همراه انقلاب بهار را آورد.

از هر دری سخن گفت و مرا به چند سخن زیبا مهمان کرد، پسزم هیچ وقت از احترام به پدر و مادر کوتاهی نکن و برای رضایتشان هر کاری کن، درست را ادامه بده و به کشورت خدمت کن.

به مسیر بعدی که رسیدیم آن پیرمرد دوست داشتنی از اتوبوس پیاده شد و دل مرا هم با خود برد. پس از این که پیاده شد از هر کس نام و نشانش را جویا شدم کسی نمی شناخت. برای همیشه گفته ها و حرف هایش را به یاد دارم و نقش ذهن و و وجودم شده است.

اتوبوس را که خوب نگاه می کنم می بینم یکی ایستاده و دیگری حرف می زند، یکی بیمار است و دنبال دکتر و درمان و ان دیگری هم به دنبال یافتن لقمه نانی حلال برای خانواده است. زنی در انتهای اتوبوس دستفروشی می کند و در گوشه دیگر جوانی مشغول مطالعه، اینجا دنیای بزرگی نیست ولی خبرهای زیادی مخابره می شود و گاهی به راحتی روی سایت های جهانی هم می رود.

یکی غمگین است و دیگری خوشحال، یکی ساکت وآن دیگری مشغول سخن گفتن، هر کس در ایستگاهی پیاده می شود به دنبال زندگیش می رود، وقتی هر کس پیاده می شد، من با خودم می گفتم این اتوبوس چه قدر شبیه زندگی است، هر کس بعد طی مسیری پیاده می شود و عمرش به پایان می رسد، یعنی هر انسانی پس از مدتی زیستن راهش از بقیه جدا شده و وارد دنیای جدید مرگ و اخرت می گردد. پس ای کاش در بین راه خوب وخوش باشد و در مسیر حرکت مناظر زیبا را ببیند و برای پایان راهش توشه ای فراهم نماید.

نتیجه گیری: زندگی مانند یک اتوبوس است که هر کس به دنبال یافتن مکانی و جایگاهی برای خودش است. در بین راه باید خوب و دقیق رفتار کنیم و قدر این مسیر را بدانیم و نعمت بی بدیل عمر را قدر بدانیم تا در پایان و زمانی که از اتوبوس پیاده می شویم پشیمان و سرخورده نباشیم.

موضوع انشای من داخل یک اتوبوس شلوغ

یکی از روزها بعد از زنگ آخر مدرسه با دوستانم به خانه بر می گشتیم، آن روز تصمیم گرفتیم که با اتوبوس به خانه برویم، با وجود شلوغی و ازدحام جمعیت سوار اتوبوس شدیم، همزمان با شلوغی اتوبوس، خیابان ها نیز ترافیک بود. داخل اتوبوس شلوغ شدیم.

احساس خستگی شدیدی داشتم و به دنبال صندلی خالی می گشتم تا بتوانم کمی در مسیر استراحت کنم، حس سیاهی رفتن چشمانم را داشتم و می خواستم در کف اتوبوس بشینم، اما با وجود شلوغی اتوبوس و خجالتی بودنم با قوت و استقامت دستگیره بالایی اتوبوس را چسبیده بودم تا اینکه خستگی بر من غلبه کرد و یک دفعه همه جا سیاه شد. از خود بی خود شدم و متوجه هیچ چیزی نشدم چشمانم بسته شد.

وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که روی صندلی اتوبوس نشسته ام، ولی نمیدانستم که چطور این اتفاق برای من افتاده، از دوستانم که همراه من بودن پرسیدم، و متوجه شدم که فشارم افتاده و بعد روی کف اتوبوس افتادم و بعد روی صندلی نشسته ام.

آن روز خاطره ای جالب برای من بود، هم روی صندلی نشستم و هم استراحت کردم و هیچ چیزی از شلوغی داخل اتوبوس را درک نکردم، به خاطر همین تصمیم گرفتم تا انشای اتوبوس شلوغ را با گوشه ای از خاطرام بنویسم.

مطلب مشابه: انشا روز دانش آموز؛ 10 انشا زیبای ادبی درباره 13 آبان روز دانش آموز

توصیف زیبا از داخل اتوبوس شلوغ

وقتی داخل اتوبوس شلوغ سوار شدم، همه صندلی‌ها پرشده بود و جای سوزن انداختن نبود، چند برابر آن جمعیت، سرپا ایستاده‌ بودند و با حسرت آن‌ها را که نشسته‌اند، تماشا می‌کنند و در دل خدا خدا می‌کنند که در ایستگاه بعدی مسافری که روی صندلی نشسته پیاده شود تا شاید شانس بیاورند و از فشار جمعیت خلاص شوند.

اتوبوس آن‌قدر شلوغ است که اگر کسی بخواهد پیاده شود باید از یک ایستگاه قبل خودش را آماده کند. در این میان خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که به دلیل ازدحام جمعیت، مسافری نتواند در ایستگاه موردنظر پیاده شود و آن‌وقت است که گاهی کار به بحث و درگیری لفظی بین مسافر و راننده می‌انجامد.

آن پایین وضع به‌مراتب بدتر است. آن‌ها که به هیچ قیمتی حاضر نیستند تا رسیدن اتوبوس بعدی انتظار بکشند، خود را به درهای اتوبوس در حال حرکت نزدیک و چسبانده‌اند، که شاید دل مسافران به رحم بیاید و کمی مهربان‌تر بایستند تا آن‌ها بتوانند خودشان را به داخل اتوبوس بکشند.

راننده با دیدن این وضع فریاد می‌زند: «هُل ندهید تا چند دقیقه دیگر اتوبوس می‌آید»، اما مسافران بی‌اعتنا به گفته راننده همچنان در تلاش‌اند حتی به قیمت ماندن بین درها و به جان خریدن خطر سقوط از اتوبوس در حال حرکت خود را به مقصد برسانند. تجربه به آن‌ها که مسافر اتوبوس‌های شهرمان هستند ثابت کرده است که اتوبوس های خلوت و صندلی خالی رویایی است که شاید با ساعت‌ها انتظار در ایستگاه اتوبوس هم‌رنگ واقعیت به خود نگیرد.

داخل یک اتوبوس شلوغ

داخل یک اتوبوس شلوغ

اتوبوس ها از وسایل نقلیه ی عمومی پر کاربرد در عین حال دارای مشقت فراوان هستند .

تنه یا بدنه : زمستان سختی است پاهایم از زور و سوز سرما قرمز و کرخ شده است ، تنها چند متر دیگر با ایستگاه اتوبوس فاصله دارم به ایستگاه که می رسم با صف طولانی‌ مسافران روبه رو می شوم .

مسافران از همین حالا محل احتمالی توقف اتوبوس را نشانه گرفته اند . تا با باز شدن درهای آن نبرد سر سختانه ای را برای بالا رفتن از پله ها آغاز کنند . سر انجام پس از انتظاری نسبتا طولانی ، اتوبوس بی آر تی نمایان می شود .

انبوه جمعیت به سمت اتوبوس هجوم می آورند . هوا بسیار سرد است ، وقتی صف مسافران خالی شد ، به سرعت خود را به داخل اتوبوس می رسانم و روی تنها جای خالی اتوبوس می نشینم .

داخل اتوبوس جای سوزن انداختن نیست . همه ی صندلی ها پر شده است . در ایستگاه بعدی نیز تعداد بی شماری از مردم سوار اتوبوس می شوند . جمعیت جدید مجبور اند سر پا بایستند ؛ بعضی ها با حسرت به آنهایی که روی صندلی اند نگاه می کنند و بعضی دیگر نیز از مسافران می خواهند تا آنها را کنار خود جای دهند .

اتوبوس آنقدر شلوغ است که اگر کسی بخواهد پیاده شود باید از یک ایستگاه قبل خود را آماده کند . در گوشه ای از اتوبوس بحث و درگیری بین چند مسافر پیش آمده و ظاهرا به دلیل انبوه جمعیت نتوانسته در مسیر مورد نظر پیاده شود .

همه ی جمعیت مشغول گفت و گو هستند و به گونه ای خود را سرگرم کرده اند . هوای داخل اتوبوس به دلیل انبوه جمعیت و همچنین روشن بودن بخاری ها گرم است و صورت یخ زده ام را آب می‌کند .

مسافران ایستگاه بعدی برای سوار شدن مسافران داخل اتوبوس را هل می دهند . صدای داد راننده اتوبوس بلند می شود : هل ندهید تا چند دقیقه ی دیگر اتوبوس بعدی می آید . اما با کمال تاسف کو گوش شنوا .

نتیجه : اتوبوس خلوت و صندلی های خالی برای ساکنان کلانشهرها رویایی است که شاید با ساعت ها انتظار در ایستگاه اتوبوس هم ، رنگ واقعیت به خود نگیرد ، اما با با این حال هم برای بسیاری مسئله ناچاری است.

انشا خاطره نویسی درباره اتوبوس شلوغ

طبق عادت روزانه صبح زود برای انجام کاری از منزل خارج و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس شلوغ بود.

جمع کثیری در داخل اتوبوس و همچنین در ایستگاه، ایستاده بودند. سوار شدم. با یک نگاه سریع به داخل اتوبوس بسادگی مشخص می شد از این جمعیت کثیر بعضی خوشحال و برخی نگران، جمعی ایستاده و عده ای نشسته، بعضی در حال فکر کردن و تعدادی مشغول چرت زدن هستند.

در همین لحظه مشاجره دو نفر توجه مرا به خود جلب کرد.

آقا این چه جور ایستادنه؟ پاهام رو له کردی

و دومی می گفت: ببخشید حضرت آقا اگه مثل بقیه درست بشینی پاهات هم طوری نمیشن

خیلی جالب بود دونفر با هم معامله می کردند. اولی آدرس بنگاهش را و دومی شماره همراهش را روی کاغذ یاداشت می کرد.

چند لحظه بعد نفر کناریم با چند نفر دیگر پیاده شدند. با خودم گفتم شاید اتوبوس کمی خلوت تر شود ولی در همان ایستگاه افراد دیگری سوار شدند. اتوبوس دوباره حرکت کرد و بحث و مشاجره ها دوباره شروع شد. یکی که از ظاهرش کاملا پیدا بود اهل درس و بحث نیست، درست مانند یک کارشناس ارشد رشته علوم سیاسی وقایع و رخدادهای سیاسی منطقه را تجزیه و تحلیل می کرد و افرادی هم غرق در صحبت هایش، سراپا گوش شده بودند. یکی از گرانی ها و یکی از دامادش نالان بود. یکی بلیط می فروخت، یکی در پی فرصتی بود تا جیب مسافری را خالی کند و …

که ناگهان صدای راننده بلند شد “ملک آباد جا نمونی”

یک بنده خدایی که از ابتدا ساکت نشسته بود با شنیدن این جمله عینک دودی خودش را جابجا کرده به نفر کناریش گفت: آقا من تقی آباد پیاده میشم. عده ای با صدای بلند خندیدند، اما یک نفر که عاقل تر از بقیه نشون میداد گفت: آقا همینجا پیاده بشین، چند ایستگاه رد شده.

تقریبا آخرهای مسیر متوجه شدم اتوبوس خلوت و سروصداها کمتر شده و همه نشسته اند. تا اینکه در ایستگاه آخری همه پیاده شدیم. یادم هست همانجا یک نفر هنوز خواب بود. راننده با صدایی که بی شباهت به فریاد نبود گفت: نکنه می خوای برگردی خونه ننه جون، خوش تیپ آخرشه… بلاخره همه به جزء راننده پیاده شدیم.

همان لحظه با خودم گفتم راستی، وقتی اتوبوس آخرین سرویس را می رود راننده هم پیاده می شود. از آن فراتر زمانیکه بازنشسته شود هم از آن پیاده خواهد شد و تنها تفاوت آنها در دیرتر پیاده شدن آنهاست. فکر می کردم واقعا داخل اتوبوس عجب دنیای عجیب وبزرگ و شگفتی است.

مطلب مشابه: انشا با موضوع درخت (۱۰ انشا درخت پایه های مختلف تحصیلی)

مطلب مشابه: انشا درباره روز بارانی {۱۰ انشا درباره بارش باران پایه های مختلف}

اتوبوس شلوغ و مسیر مدرسه

اتوبوس شلوغ و مسیر مدرسه

همیشه شلوغی و بی نظمی انسان را میازارد و ذهن اورا بهم می ریزد و گاهی نیز باعث تاخیر میشود اما انسان همیشه به دنبال راهی بوده که خود را از شلوغی رها کند وبه آرامش برسد .

مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس میشدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد و امروز مثل همیشه پراز انسان های مختلف بود پیر وجوان کودک

و بزرگسال تا که بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید در اتوبوس باز شد و همه خود را به آن رساندند و سوار شدند .چند ثانیه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند وجایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی ها را

نگاه می کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود برخی از پنجره های اتوبوس باز بود و باد گرمی به صورتم می خورد اما حداقل بهتراز گرمای طاقت فرسای داخل

اتوبوس بود .راننده هر از چند گاهی با دستانش صورتش را باد میزد. کودکی از شدت گرما و شلوغی گریه میکرد تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم روز نامه ای برداشتم و شروع به خواندن کردم با هر ترمز

اتوبوس تکان می خوردم و حواسم پرت میشد دستم را به میله اتوبوس گرفتم تا سر جایم ثابت بمانم .به ایستگاه بعد رسیدیم برخی از افراد پیاده شدند واز شلوغی کمی کاسته شد سکوتی بر فضای اتوبوس حاکم شد. روی صندلی نشستم از شیشه به بیرون نگاه می کردم مردم پراز شورو هیاهو هرکس به کاری مشغول بود میدویدند روی چرخ زندگی در تکاپوی امید وخوشبختی. کم کم به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلو غی آن روز کلافه نبودم دیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دوباره یافتم. بالاخره رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم ومن نیز به جمع آنها پیوستم شاید هرروز اتفاقاتی مانند امروز پیش میامد وزندگی تکراری به نظر میرسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جزئیات آن توجه میکردم یک روز خاص وجدید بود.

انشا توصیفی اتوبوس شلوغ

با مامانم داشتیم توی خیابونای شلوغ میگشتیم.مامانم که هر لحظه یکبار جلوی هر ویترین مغازه وامیستاد و مغازه ها رو نگاه می کرد.یکی نیست بگه مادر من اگه نمی خوای چیزی بخری چرا نگاه میکنی؟به مامانم گفتم که می رم تو ایستگاه اتوبوس تو هم بیا.راه افتادم سمت ایستگاه که با دیدن صف نانوایی نه ببخشید اتوبوس کلم پوکید.آخه مگه داریم می ریم دیدن رئیس جمهور که این صف طویل و طولانی رو تشکیل دادین؟؟؟!!!!

بالاخره اتوبوس اومد و آدم ها شروع به حرکت کردن و سوار شدن.منم سوار شدم و مامان هم پشت سرم.به به! اتوبوس چه تمیز و خلوته.ایستگاه بعدی اتوبس نگه داشت و ۲ تا دختر موفشن و مد روز سوار شدن.وایی خدای من نگاه کن اینارو.کی میره این همه راهو.معلوم نیست پشت اون همه رنگ و روغن چه قیافه هست.ولش کن بابا،اصلاً ارزش فکر کردن ندارن.

ما هم قرار بود آخر خط پیاده شیم و حالا حالا مهمون اتوبوس بودیم.اتوبوس رفته رفته شلوغ تر می شد.من و مامان هم صندلی جلو نشسته بودیم و این خوب بود که می تونستم تولحظه ورود فرد اونو آنالیز کنم.تو یکیی از ایستگاه ها یه پیر زن سوار شد که بار سنگینی داشت.من هم احساس انسان دوستانم گل کرد و هیچی جامو دادم به پیر زن،اونم تشکر کرد و نشست.وای خدا عجب غلطی کردم.من کار خوب میکنم،بکنم هم تو بدترین شرایط میکنم.

تقریباً همه جای اتوبوس پر شده بود و جا واسه سوزن انداختن نبود.یکی عین منگولا از اول که سوار اتوبوس شده بود،زل زده بود به من.خودشو رسود بهم و ساعتو پرسید و منم گفتم.دیگه از جاش تکون نخورد و منمم سرم و انداختم پایین و به کفشای چهل تیکه دختره مسکن مهر خیره شدم.اتوبوس نگه داشت و اون دختره که ساعتو ازم پرسیده بود،پیاده شد.آخیش!یه نفس راحت کشیدم،عین بختک چسبیده بود بهم.دختره مسکن مهر بهم گفت:یارو ساعتتو قرض گرفت.وای خدای من نامرد ناکس ساعتمو برد.تو فکر ساعت نازنینم بودم که اتوبوس نگه داشت و منم که تعادل نداشتم،تلپ شدم رو بغل دستیم و همینجوری روی هم افتادیم.وای الاناست که فاجعه منا رخ بده.اگه اون جوری بشه چی میگن؟فاجعه اتوبوس؟فاجعه ترمز ناگهانی؟فاجعه تلپ شدن؟نمیدونم.

تو یکی از ایستگاه ها بودیم که یه زن از آخر اتوبوس قصد پیاده شدن داشت.آخه زن حسابی یا ابوریحان بیرونی مگه الان با هزار زحمت خود تو به آخر اتوبوس نرسوندی که خاله شوهر عمه دختر عمو همسایه دخترر خالتو ببینی؟ما خالۀ خودمونو نمیشناسیم اونوقت ایشون… هیچی نگم بهتره.داشت میومد سمتم که جاخالی دادم رد شه که یکی زد پسه کلم و گفت بکش کنار و آرنجشو کرد تو پهلوم و رفت.

بعد از اون یه زن اومد پیشم واستاد.هی حرف زد از زندگیش و مشکلاتش گفت.زن خوبی بود ولی یه مشکل داشت،اونم این بود که انگار سیر یا پیاز خورده بود.تا پیاده شم هفت جد و آبادم رو جلوی چشمم دیدم کهه برای من دست تکون می دادن.

وقتی پیاده شدم تازه فهمیدم که کیفم و دستبندم نیست.

انشا کوتاه اتوبوس شلوغ

از کلاس برگشتم و در ایستگاه اتوبوس منتظر شدم چند لحظه بعد اتوبوس اومد وسوارشدم. وقتی سوار شدم دیدم که اتوبوس پر از آدمه نمیتونی رد شی باید بزور خودتو میکشیدی و میرفتی خلاصه وقتی رسیدم آخر اتوبوس از یه دستگیره گرفتم نیفتم سر و صداهایی که توی اتوبوس بود سرمو به درد می آورد. یه بچه داشت از گرما گریه میکرد. کنارم دو تا مرد داشتن درباره معامله ماشین حرف میزدند پشتم دوتا دختر داشتن درباره امتحان ترم حرف میزدند. هنوز خستگی کلاس از تنم بیرون نرفته بود و درد سرم هم امانم را بریده بود.که از شانسم یه دختر بچه بلند شد و گفت شما بشینید لبخند زدم و نشستم سرجاش ایستگاه بعدی چند نفر پیاده شدن وای نه همینو کم داشتیم چند پسربچه مدرسه ای سوار شدن این ور اون ور میپریدن و تو سر و کله همدیگه میزدن خوب شد رسیدم وقتی از اتوبوس پیاده شدم هنوز همون سروصداها تو ذهنم بود و انگار باز تو اتوبوس بودم ولی واقعا خوشحالم که از شرشون خلاص شدم.

مطلب مشابه: انشا آماده با موضوعات متنوع (10 انشا جدید آماده و آزاد مختلف)

داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید

داخل یک اتوبوس شلوغ را تصور کنید

امروز برای برگشتن از مدرسه به خانه اتوبوس را انتخاب کرده ام. در ایستگاه نشستم تا اتوبوس بیاید. مدتی صبر کردم اما بالاخره اتوبوس مقصد مورد نظرم آمد و جلوی ایستگاه ایستاد.

به اتوبوس نگاه کردم یک پسر بچه صورتش را به پنجره چسبانده و برای من شکلک در می آورد برای او زبان در آوردم و جلوی در اتوبوس رفتم، در اتوبوس که باز شد صدای مسافرها آمد، آنقدر شلوغ بود که تعدادی از مسافران مجبور شدند پیاده و دوباره سوار شوند تا کسانی که به مقصد رسیده بودند از اتوبوس پیاده شوند.

مودب ایستادم تا بقیه پیاده شوند اما دیدم دو سه نفر از پشت مرا هل دادند که خودشان زودتر سوار شوند، فکر کردم اگر بخواهم همین طور مودب اینجا بایستام نمی توانم سوار شوم.

من هم کمی دیگران را هل دادم و بالاخره به سختی توانستم سوار اتوبوس شوم و جایی برای خودم گیر بیاورم.

پسر بچه ای که برایم شکلک در آورده بود را دیدم که آسوده از همه جا مرا که به زور ایستاده بودم و دستم را از میله ی سقف اتوبوس آویزان کرده بودم تا از افتادنم جلوگیری کنم را نگاه می کرد و می خندید. لجم درآمد اما سعی کردم به رویم نیاورم.

من و تعداد زیادی از مسافران که به سختی ایستاده بودیم و سعی می کردیم تا تعادلمان را حفظ کنیم با هر ترمز اتوبوس به این طرف به آن طرف می رفتیم، و هر کسی غر می زد که دیگر هلش داده.

کم کم نزدیک ایستگاهی می شدیم که باید پیاده می شدم خودم را جمع و جور کردم اما اتوبوس به یکباره ترمز کرد و بقیه جا خالی دادند و من کف اتوبوس پخش شدم، با شرمندگی بلند شدم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم همه شروع کردند به دلداری دادن من ولی آن پسر بچه مرا به مادرش نشان می داد و بلند بلند می خندید.

پیاده شدم و خودم را سرزنش کردم چرا راهی که با تاکسی می توانستم راحت بیایم را با اتوبوس آمدم و این اتقافات برایم افتاد.

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا