انشا با موضوع خاطره برای پایه های مختلف تحصیلی
یکی از مهمترین ویژگیهای انشانویسی کمک به تقویت ذهن و دالان خاطره است. از همین رو معلمین عزیز از دانش آموزان خود میخواهند که انشاهایی درباره خاطره را تحویل کلاس دهند. ما نیز در این بخش از سایت ادبی تک متن چندین انشا با موضوع خاطره را برای شما دوستان قرار دادهایم.
فهرست انشا با موضوع خاطره
- انشا در مورد بهترین خاطره من
- انشا در مورد بهترین خاطره زندگی من
- انشا درباره خاطره نویسی برای پایه دوازدهم
- انشای کوتاه درباره خاطره نویسی
- انشا در مورد یک خاطره شیرین
- انشا در مورد خاطره ای از یک روز بارانی
- انشا با موضوع یکی از خاطره های زندگی
- خاطرهای از یک شب زمستانی با خانواده
- خاطرهای از اولین روز مدرسه
- خاطرهای از یک تصادف و لحظههای ترسناک آن
انشا در مورد بهترین خاطره من
مقدمه: هر کس در زندگی و روزهای عمر خویش خاطراتی خوش و پر از شادی دارد که هیچ گاه از یادش نمی رود و تا همیشه در یادش جاوید است. گاهی تولد یک فرزند، دیدار با یک دوست و شاید هم خرید یک خانه و ماشین و قبولی در دانشگاه.
بدنه: بهترین خاطره من روزی بود که شنیدم در بهترین رشته در دانشگاه تهران قبول شده ام. یاد روزهایی افتادم که تا دیروقت بیدار بودم و کسی خبر نداشت که چه روزهای سختی را می گذرانم.
حتی چند روز قبل از آمدن نتایج بودکه خواب زیبایی دیدم و وقتی خصوصیاتش را برای عمویم که ساکن تهران است گفتم، بسیار تعجب کرد و گفت که این جایی که تو در خواب دیده ای یکی از خیابانهای زیبای تهران است.
چه روز خوب و خوشی بود. کم کم خودم را برای حادثه ای بزرگ اماده می کردم و از طرفی در دلم غوغا بود و نمی توانستم آرام باشم و دلشوره عجیبی داشتم و حس بسیار غریب که هیچ وقت تکرار نخواهد شد.
آن روز صبح هر کس به بهانه ای زنگ می زد و سراغ از رتبه و کارنامه ام می گرفت وانگار خودم هم می دانستم که رویدادی عجیب در راه است و باید خداوند معجزه اش را به من نشان دهد. مادر و پدر هم منتظر بودند و کمی مضطرب، گاهی تلفن ها را جواب نمی دادند و زمانی هم به اجبار جوابی کوتاه می دادند و تشکر می کردند.
لحظه موعود رسید و من با دیدن کارنامه ام فریاد بلندی کشیدم و خدا را شکر کردم. من پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم و حالا سالها از ان ماجرای دلچسب می گذرد و من یک جراح با میکروسکوپ هستم و برای مردم کشورم کار می کنم. اما هر بار که نامی از خاطره به میان می آید، خاطره خوش قبولی در ذهن من زنده می شود.
نتیجه گیری: هر روز که بتوانیم از روزمان خوب استفاده کنیم و از هدر دادن وقت جلوگیری کنیم، می تواند خاطره ساز باشد، اما گاهی موضوعی و خاطره ای برایمان جذاب تر است که همیشه از آن به خوبی و خوشی یاد می کنیم. بهتر است که در دفتری یاد داشت کنیم و در سالهای بعد بخوانیم و لذت ببریم.
مطلب مشابه: انشا با موضوع درخت (۱۰ انشا درخت پایه های مختلف تحصیلی)
مطلب مشابه: انشا درباره جنگل / ۱۲ انشا جنگل برای پایه های مختلف
انشا در مورد بهترین خاطره زندگی من
مقدمه: روزی که دفتر خاطراتم را مرور می کردم بسیار خوشحال شدم و شروع به خواندن دفترم نمودم و حالا با کمال عشق یکی از بهترین ها را برایتان می گویم.
بدنه: سالهای سال بود که من متولد شده بودم و حدود 17 سال داشتم و دیگر خبری از فرزند و کودکی دیگر در خانه ما نبود و من گل سرسبد و سوگلی خانه بودم. چه قدر تنهایی سخت بود و طاقت فرسا.
دیگر ناامیدی در من رخنه کرده بود و می دانستم که ممکن است هیچ وقت کودکی متولد نشود و من تنها باشم. در این خیال و رویا بودم که احساس کردم در خانه مان اتفاقات جدیدی در حال رخداد است و انگار پدر و مادر هم گاهی پنهانی و به صورت رمزی و ساکت حرف هایی می زنند و مادر هم زیاد رو به راه نیست و گاهی راهی بیمارستان می شود.
یک روز زیبای بهاری بود که دیدم مادر و مادربزرگ وپدرم راهی بیمارستان هستند و من هم از شرم و حیا حرفی نزدم و منتظر ماندم که یکی خبری هم به من بدهد. کم کم خبرهای خوش از راه رسیدو من بعد مدتهای طولانی صاحب خواهری شدم و نامش را بهار گذاشتیم و از آن روز شادی مضاعف به خانه ما آمد و تا همیشه برایم خاطره ای خوش رقم زد.
روزها و هفته ها و سالها طول کشید و من به چشم خود می دیم که بهار قد می کشد و بزرگ می شود. من کم کم به سوی درس و دانشگاه رفتم و بهار شد چشم و چراغ خانه و پر از حس زندگی، هربار که بعد از درسم راهی خانه می شدم، به چشم خود می دیدم که چه قدر دوستم دارد و بی تاب من است.
حالا دیگر بهار هم بزرگ شده و من یک استاد دانشگاه شده ام و بهار هم دانشجوی من است و هر بار که می بینمش قند در دلم آب می شود و او هم بی پروا مرا در آغوش می گیرد و می خندد. در همه عمرم خاطره ای به این دلچسبی نداشته ام.
نتیجه گیری: خاطرات زیبای خود را قاب کنید و تا همیشه از آن انرژی بگیرید و خدا را شکر کنید و مسرور باشید. زندگی هم یک خاطره زیباست که باید قدرش را بدانیم و تا همیشه از آن به خوشی یاد کنیم.
انشا درباره خاطره نویسی برای پایه دوازدهم
خاطره نویسی یک هنر است، هنری که قلم را در اختیار گرفته و لحظات زندگی را روی یک صفحه کاغذ تا ابد جاودانه می سازد. هنری که با گذر زمان و فراموشی مقابله کرده و با ثبت کردن وقایع و حوادث همه چیز را نو و تازه نگه می دارد.
آری! در دنیایی که همه چیز در حال تغییر است و دستخوش فراموشی می گردد، خاطره نویسی بین گذشته و حال و آینده پل زده و لحظات قشنگ و خاص و با معنای زندگی مان را از خطر از یاد رفتن ها حفظ می کند.
من عاشق خاطره نویسی هستم زیرا آن را یک تمرین ذهنی برای کنکاش در اعماق وجودم می دانم. زمانی که احساسات، تجربه ها و افکارم را روی کاغذ می آورم گویی به زوایای پنهان تر وجودم سرک می کشم و همه چیز را دوباره مرور می کنم، از نو می بینم و در هر چیز بیشتر تعمق می کنم. همین تعمق و تفکر است که من را به درس گرفتن از اشتباهات گذشته ام وا می دارد و ارزش تجربه هایم را دو چندان می سازد.
گاه در بطن نوشته هایم متوجه می شوم اتفاقاتی که در آن لحظه برایم بسیار دشوار و به نوعی ضربه به شمار می آمد در واقع رخدادی ساده و آموزنده بوده که حکمتی را در گوشم زمزمه کرده و اتفاقاتی که بی اهمیت از کنار آن ها گذشته ام از اسرار درونم با من سخن می گفته است.
من با ثبت خاطرات با احساساتم تماس می گیرم، آن ها را درک می کنم و به شکل عمیق تری می شناسم. به همین دلیل سعی می کنم در خاطره نویسی هایم صداقت در نوشتن را رعایت کنم تا از فشارهای روانی که بر دوشم سنگینی می کند رها شوم.
در نهایت باید اعتراف کنم خاطره نویسی برای من تنها ثبت اتفاقات روزمره نیست بلکه این امکان را می دهد تا زیبایی های زندگی را بهتر ببینم و با ریز شدن در جزئیاتی که چشمانم گاه از آن ها غافل می ماند، زندگی را بهتر و بیشتر درک کنم.
مطلب مشابه: انشا درباره روز بارانی {۱۰ انشا درباره بارش باران پایه های مختلف}
مطلب مشابه: انشا درباره دوست { ۱۲ انشا درباره دوست و رفیق کوتاه و بلند }
انشای کوتاه درباره خاطره نویسی
در دنیای پر هیاهو و پر استرس امروز که همه چیز در حال تغییر است، نوشتن خاطرات می تواند راهی عالی برای نگه داشتن بخش کوچکی از وجودمان باشد، بخشی که شاید در اوج آشفتگی ها و فشارهای روزمره گم شود و با نوشتن بتوانیم آن را از نو بیابیم.
به علاوه زمانی که یک اتفاق ظاهرا ساده در قالب کلمات روی کاغذ حک می شود معنای عمیق تری پیدا می کند و حرف های بیشتری برای گفتن خواهد داشت. ما با خاطره نویسی آن چه را که تجربه کرده ایم با خواننده ای که ممکن است سال ها بعد آن ها را بخواند به اشتراک می گذاریم و به این ترتیب تجربه ها و احساسات خود را به انسان های بعد از خود منتقل کنیم.
همچنین ثبت خاطرات درست مثل قرار دادن یک آینه جادویی در برابر زمان است، آینه ای که نه تنها تصویری از گذشته را روبروی ما قرار می دهد بلکه بعد جدیدی از آن لحظه را آشکار می کند، بعدی که می تواند از تجربه و احساسات و افکار نو سرشار باشد.
جالب تر آن که خاطره نویسی برداشت های ما از چیزی است که به نظرمان حقیقی می رسد اما ممکن است حقیقت مطلق نباشد و باور ما با گذشت زمان دستخوش تغییرات شود. به عبارت دیگر اتفاقی که در لحظه ثبت تلخ و دردناک به نظر می رسید، سال بعد که مرور می شود خنده دار است و چند سال بعد تبدیل به درس و تجربه ای عمیق می گردد و این زیبایی خاطره نویسی است.
در کنار همه این ها من خاطره نویسی را گنجینه شخصی خود می دانم که با غوطه ور شدن در عمق احساسات و افکارم پدید آمده است، خود واقعی ام را در دل آن می یابم و از بخش هایی از ذهنم آگاه می شوم که تا قبل از آن شاید از وجودش آگاه نبودم.
در نهایت باید گفت خاطره نویسی فراتر از ثبت رویدادها، بلکه یک سفر به درون خویشتن و راهی برای کشف مجدد خودمان و دنیای پیرامون خود می باشد و خاطرات به ما یادآور می شوند که زندگی از لحظات ساده ای ساخته شده که ممکن است در آن لحظه دیده نشوند اما با نوشتن نه تنها برای همیشه در ذهن ما ماندگار می شوند، بلکه به بخشی از هویت و داستان زندگی مان تبدیل می گردند.
انشا در مورد یک خاطره شیرین
معمولاً سفر برای هرکس یک خاطره شیرین محسوب میشود. البته به شرط اینکه آن سفر به کل افراد خوش گذشته باشد و اتفاق بدی برای آنان نیفتاده باشد. اما سفری که برای اولین بار انجام شود و برای همه لذتبخش باشد، خاطرهای است که هرگز از یاد نمیرود و تا سالها یادآوری آن خنده بر لب میآورد.
به یاد دارم چند سال پیش به سفری رفتیم که هرگز قبلاً به آنجا نرفته بودم. محلات شهری کوچک در نزدیکی تهران است که در استان مرکزی واقع شده است. همه میدانند که فصل سفر به محلات، معمولاً بهار و تابستان است که فصل شکوفایی گلهاست. شهر محلات که به گلهایش شهرت دارد نیز در این فصلها زیبایی دوچندانی دارد.
اما جالب اینجاست که ما زمستان را برای سفر به این شهر انتخاب کردیم. به یاد دارم هوا به شدت سرد بود و ما که چند روزی تعطیلات در پیش داشتیم عزم سفر به محلات کردیم. قبل از رفتن، اتاقی در یک بومگردی در محلات کرایه کردیم و به راه افتادیم. با اینکه هوا سرد بود، اما جاده، زیبایی خودش را داشت. بومگردی در دل کوه و در نزدیک یکی از روستاهای محلات قرار داشت.
وقتی به آنجا رسیدیم برف همه جا را پوشانده بود و نمای بینظیری از کوه و آسمان آبی روبرویمان قرار داشت. بومگردی با کرسی گرم شده بود و ما پس از مستقر شدن، به گشت و گذار در شهر پرداختیم. برایم جالب بود که یک غار زیبا در دل این شهر وجود دارد. غار چال نخجیر که تفاوت دمای زیادی با محیط بیرون داشت و سنگهای بینظیر این غار نظر هر بینندهای را جلب میکرد.
مسیر غار طولانی بود و راهنما تمام جاذبههای آن را برای ما توضیح میداد. متأسفانه نمیشد تا انتهای غار رفت، چرا که از اواسط غار، مسیری برای پیادهروی وجود نداشت و تنها غارنوردان قادر به ادامه مسیر بودند. این اولین باری بود که من به یک غار پا میگذاشتم، به همین دلیل هیجان زیادی داشتم. پس از آن به آب گرم رفتیم و به گلخانهها سری زدیم. سفر چند روزه ما کوتاه ولی پر از خاطرات شیرین بود که هیچگاه از یاد نمیبرم.
به یاد دارم در مسیر بازگشت کنار جاده یک رستوران وجود داشت که به ماهی کبابیهایش معروف بود. آنجا نه تنها رستوران، بلکه پرورش ماهی نیز بود. در فضای زیبای رستوران که دیوارهایش همه از شیشه ساخته شده بود، میتوانستیم ببینیم که همان لحظه ماهی را از استخر میگیرند و برای مسافران کباب میکنند. هنوز طعم آن ماهی کبابی زیر دندانم مانده است.
سفر به محلات یک خاطره شیرین در ذهن همه ما شد که هرازگاهی با مرور آن، دلتنگ آن شهر و زیباییهایش میشویم. گاهی تنها این خاطرات شیرین است که میتواند ما را از روزمرگی نجات داده و قدری به دل آرامش ببرد.
انشا در مورد خاطره ای از یک روز بارانی
مقدمه: چه قدر بارش باران را دوست دارم، نغمه افتادنش روی برگ و کم کم خیس شدن این دنیای بزرگ، واقعا چه قدر آب لازم است تا زمین به این پهناوری خیس شود و آلودگیاش کم شود. خداوند در یک لحظه همه را آب زده و عطر خوش خاک همه را بر می دارد. و چه خاطره ای می شود در آن روز برایم.
بدنه: یکی از دوستانم به دنبالم آمد و من هم بی چتر و کلاه با او شتابان رفتم. کم کم در راه نم نم باران را روی دستم حس می کردم و بوی نم که چه قدر برایم خواستنی است. کم کم به بازیگاه رسیدم و مشغول بازی شدیم. صدای افتادن قطرات باران روی وسایل بازی را می شندیم و با خود گفتم، عجب شانسی، کم کم خیس می شدم ولی دوست نداشتم به خانه برگردم. دلم می خواست بازی را ادامه دهم.
خوب و خوش بودم و انگار از قطرات دوش می گرفتم و لذت می بردم. چه قدر حال خوبی بود. کم کم داشت سردم می شد و احساس خوشی به حس سرما زدگی تبدیل می شد. از راه میانبر پارک و بازیگاه به سمت خانه حرکت کردیم. خوب و خوش یاد ترانه باز باران افتادم و دوان دوان به سوی خانه حرکت کردم. وقتی درب خانه رسیدم انگار مادرم سخت منتظرم بود و مضطرب.
خیلی سریع لباسهایم را عوض کردم و شروع کردم به خوردن چای خوش رنگی که روی اجاق گاز دم شده بود. خدایا باران را چه قدر دوست دارم و خاطرات خیسش را، هیچ وقت این نعمت بی دریغ را از من مگیر و مهمتر از باران مادرم بود که خاطره این روز را برایم زیباتر و جذابتر مرد. خدایا باران و مادر را از من مگیر.
نتیجه گیری: باران نعمت ناب خداوند است که همانا می تواند بهترین خاطره را هم برای عشاق بسازد. کاش در هر روز بارانی دفتری داشته باشم و از لحظات ناب خداوند دفتری به یادگار بنویسیم. کاش خاطرات روز خوش عشق و باران را نوشته و قاب کنم.
مطلب مشابه: انشا با موضوع گذر رودخانه؛ ۱۲ انشا کوتاه و بلند مقاطع مختلف
مطلب مشابه: انشا درباره خودم؛ ۱۲ انشا جالب درباره دوست داشتن خود
انشا با موضوع یکی از خاطره های زندگی
مقدمه: زندگی سرشار از لحظاتی است که گاه ما را از ذوق و شوق به اوج آسمان ها برده و گاه از ترس و دلهره، راه تنفس را برای بلعیدن حتی یک ذره اکسیژن بسته است. این خاطره ها هر روزش در ذهن ما هم چون نواری ضبط شده، ثبت می شود تا از آن ها درس بگیریم و یا شاید بعد از گذشت سال ها با کنکاش میان خاطره ها یک لبخند ملیح یا شاید یک اشک سمج مهمان ما شود.
تنه انشاء: در یکی از روزهای گرم و آفتابی، زمانی که آفتاب در بلندای آسمان طنازی می کرد و نور و روشنایی اش را مهمان زمین می کرد، من به همراه دوستان و برادر دوقلوی خود به رودخانه ی ارس رفتیم، آخر هفته ایی بود و بهانه ایی برای دورهمی های ناب و تجربیات نو برای ما بود. من و برادر دوقلویم و دوتا از دوستان دیگرم، ردیفی در کنار رودخانه در حالی که قلاب ماهیگیری را در آب انداخته بودیم، نشسته بودیم و هر کسی جک یا لطیفه ایی تعریف می کرد و بی باکانه می خندیدم. در این بین قلاب یکی از دوستانم تکانی خورد و ما به خیال ماهی همگی به سمت دوستم حمله کردیم که با کمک همدیگر ماهی را که بدقلقی می کرد از آب به بیرون بکشیم اما ناگهان پای دوستم سرخورد و در رودخانه افتاد.
ما همگی از ترس دست و پایمان را گم کرده بودیم، در حالی که دوستم در آب بالا و پایین می شد و تقاضای کمک می کرد. ناگهان من به خودم آمدم و چوبی که گوشه ایی افتاده بود را برداشتم و آن را به سمت دوستم گرفتم و با صدای بلند می گفتم که زود چوب را بگیر، وقتی که به همراه بقیه مسافتی را دویدیم تا دوستم بتواند چوب را بگیرد به کمک همدیگر آن را به بیرون کشیدیم و برای چند لحظه همگی در سکوت به فکر فرو رفتیم. اگر اتفاقی برای دوستم می افتاد چه می شد! اگر نمی توانستیم نجاتش دهیم چه جوابی به خانواده اش می دادیم؟ آن تفریح چند ساعته و تنها برای یک ماهی چه تاوانی به دنبال داشت؟!
نتیجه گیری: از این خاطره این نتیجه را گرفتم که هرگز برای چیزهای کوچک چیزهای بزرگ را نباید فدا کنیم. شاید مرگ ماهی می توانست مرگ یک انسان را رقم بزند.
خاطرهای از یک شب زمستانی با خانواده
زمستانی سرد بود و برف سنگینی از آسمان میبارید. تمام خانه زیر لحاف سفید و نرم برف فرو رفته بود و هر گوشه از حیاط، ردپاهای کوچک و بزرگ ما را نشان میداد.
آن شب همه اعضای خانواده دور هم جمع شده بودیم. مادرم بخاری نفتی کوچکمان را روشن کرده بود و بوی نفت تازه در فضای اتاق پیچیده بود؛ بویی که با گرمای خوشایند و حس آرامش بخش خانواده آمیخته شده بود. بخاری مثل قلبی گرم و مهربان وسط اتاق میسوخت و با هرم گرمایش، خستگی روز را از جانمان بیرون میکشید. پدرم در گوشهای از اتاق نشسته بود و داشت کتاب قدیمیاش را میخواند؛ کتابی که همیشه میگفت به ارث از پدربزرگم به او رسیده است. جلد کتاب کهنه و رنگپریده بود، ولی پدرم آن را با دقت ورق میزد، انگار که صفحههایش گنجینهای گرانبها باشند. من و خواهرم در کنار مادرم نشسته بودیم و با شوق منتظر بودیم تا او برایمان قصهای تعریف کند. قصههای مادرم همیشه با جزییات فراوان و توصیفهای دلنشین از گذشتههای دور همراه بود؛ قصههایی که گاه آنقدر واقعی بهنظر میرسیدند که انگار خودمان هم در همان لحظات حضور داشتیم.
آن شب، مادرم داستانی از دوران کودکیاش را تعریف کرد؛ از شبی مثل همین شب که در خانهای قدیمی و با طاقچههای گِلی سپری کرده بود. او با صدای آرامشبخش و لبخندی شیرین، از زمستانهای سرد روستای خودشان گفت و از بوی نان تازهای که مادربزرگم روی تنور میپخت. داستانش آنقدر زنده و شیرین بود که من در تخیلم، خودم را در میان همان خانه روستایی و کنار مادربزرگ میدیدم. حس میکردم صدای خشخش آتش در تنور را میشنوم و گرمای نان تازه زیر دستم احساس میشود.
در همان لحظات، پدرم سرش را از روی کتاب بلند کرد و به مادرم نگاهی انداخت که لبریز از عشق و احترام بود. لبخندی روی لبهایش نشست و گفت: یادت میآید، سالها پیش، همین موقعها بود که برای اولین بار در همان روستا تو را دیدم؟ مادرم با خجالت خندید و نگاهش را از ما دزدید. این لحظه برای من و خواهرم عجیب و جذاب بود؛ اولین باری بود که میدیدیم پدر و مادرمان از گذشتههای عاشقانه خود حرف میزنند. حس میکردیم رازهای بزرگی در لابهلای این حرفها پنهان است، رازهایی که شاید هیچوقت کاملاً به ما نگویند، اما آن شب با سکوتشان به ما لبخند زدند.
کمکم صدای باد شدیدتر شد و هوای برفی بیرون، حال و هوای جادویی خاصی به خانه داده بود. هرکدام از ما در پتوهایی گرم فرو رفته بودیم و از بودن کنار همدیگر، لذتی عمیق و توصیفناپذیر میبردیم. گرچه هر یک از ما در دل، با دنیای خودمان سرگرم بودیم، ولی حس میکردم یک رشته نامرئی همه ما را به هم پیوند داده است؛ رشتهای از عشق و خاطرات مشترک که مانند گرمای بخاری نفتی، ما را دور هم نگه داشته بود.
در آن لحظه، فهمیدم که معنی خانواده نه فقط در بودن زیر یک سقف، بلکه در همین خاطرات کوچک و صمیمی است؛ خاطراتی که مثل دانههای برف روی هم انباشته میشوند و خانهای گرم و امن برایمان میسازند.
خاطرهای از اولین روز مدرسه
اولین روز مدرسه همیشه برایم خاص و پر از هیجان بود، اما هیچ روزی مثل اولین روزی که قدم به مدرسه گذاشتم در خاطرم نمانده است.
آن صبح، هوا خنک و آسمان آبی بود و نور خورشید با تابش ملایمش حس خوشایندی به فضا میداد. لباس مدرسهام که از شب قبل با دقت آماده کرده بودم، هنوز بوی تازگی میداد و کفشهایم آنقدر نو و برق میزد که انگار تازه از جعبه بیرون آمده بودند. همراه مادرم به مدرسه رفتم. دستانش را محکم گرفته بودم، انگار که در دنیایی پر از غریبهها تنها پناهگاهم او بود. جلوی درِ ورودی، صدای هیاهوی بچهها و دیدن همکلاسیهایی که نمیشناختم، حس عجیبی به من میداد. حس میکردم در جایی قرار گرفتهام که ناشناخته و ترسناک است، اما همزمان میدانستم که تجربهای تازه و شگفتانگیز پیش رو دارم.
وقتی وارد حیاط شدم، بچهها با سر و صدا و خنده دور هم جمع شده بودند و درباره تابستان و کارهایی که کرده بودند، صحبت میکردند. بعضیها دوستانشان را از سال قبل پیدا کرده بودند و با شوق همدیگر را در آغوش میگرفتند. من اما هنوز هیچ دوستی نداشتم و تنها کنار مادرم ایستاده بودم. چشمانم با کنجکاوی اطراف را نگاه میکرد و حس میکردم همه چیز نو و متفاوت است؛ دیوارهای رنگی مدرسه، درختانی که سایهشان در حیاط میافتاد و صدای زنگی که بهگوش میرسید.
بعد از چند دقیقه، معلممان بهنام خانم احمدی آمد و با لبخندی مهربان همه بچهها را به سمت کلاس هدایت کرد. صدای ملایمش بهقدری آرامشبخش بود که کمی از ترسم کاست. مادرم دستی به سرم کشید و گفت: «موفق باشی عزیزم، منتظرم برگردی و از همه چیز برایم تعریف کنی.» با این حرفش حس دلگرمی گرفتم و وارد کلاس شدم.
کلاس درس برایم شبیه دنیایی جادویی بود؛ میز و صندلیها با نظم کنار هم چیده شده بودند، تخته سیاه بزرگ و کتابهای تازه که روی میز معلم چیده شده بود. هرچیزی در آن کلاس برایم جدید و شگفتانگیز بود. بهسختی به صندلیام نشستم و اطرافم را نگاه کردم. کنار من دختری با موهای کوتاه و صورت خندان نشسته بود. با لبخندی به من گفت: «سلام! من نرگس هستم، میخوای دوست بشیم؟» در آن لحظه حس کردم همه ترس و دلهرههایم از بین رفت. لبخندی زدم و گفتم: «البته! من هم مهتاب هستم.»
خانم احمدی با مهربانی شروع به معرفی خودش کرد و توضیح داد که قرار است چه چیزهایی یاد بگیریم. صدایش آنقدر آرام و دلنشین بود که انگار با هر کلمهای که میگفت، قسمتی از ترس و نگرانی من را از بین میبرد. او برایمان از اهمیت دوستی، مهربانی و کمک به همکلاسیها گفت و همه ما را به همکاری و یادگیری از یکدیگر تشویق کرد. آن روز، احساس میکردم به خانوادهای جدید پیوستهام؛ خانوادهای که قرار بود روزهای زیادی را با آنها بگذرانم و چیزهای زیادی یاد بگیرم.
در زنگ تفریح، نرگس دستم را گرفت و باهم به حیاط رفتیم. آن روز با او بازی کردیم، به باغچههای کوچک مدرسه سر زدیم و درباره رؤیاهایمان صحبت کردیم. او گفت که دوست دارد یک دکتر شود و من با شوق گفتم که دوست دارم نویسنده شوم و قصههای زیادی بنویسم. شاید اگر آن روز نرگس با من دوست نمیشد، تمام سال برایم سرد و غریب میگذشت. اما به لطف دوستی او، روزهای مدرسه به یکی از زیباترین خاطرات زندگیم تبدیل شد.
امروز، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میدانم که آن روز اول مدرسه، نهفقط شروع یادگیری خواندن و نوشتن، بلکه آغاز آشنایی با مفاهیمی مثل دوستی، همدلی و همکاری بود؛ مفاهیمی که درسهای ارزشمند زندگی را به من آموختند.
خاطرهای از یک تصادف و لحظههای ترسناک آن
آن روز، همه چیز بهطور معمول آغاز شده بود. آسمان آبی و هوا خنک بود. من و یکی از دوستانم تصمیم گرفته بودیم که به یک سفر کوتاه و هیجانانگیز برویم. مسیر پیش رویمان طولانی نبود، ولی برایمان همان لذت یک سفر واقعی را داشت. صدای موسیقی ملایم از ضبط ماشین پخش میشد و هر دو با لبخند و شور و شوق درباره برنامههایمان صحبت میکردیم. همه چیز عالی و بینقص بود، تا اینکه در یک لحظه، ورق برگشت.
در یک پیچ جاده، ناگهان ماشینی با سرعت زیاد و بدون هشدار از کنارمان گذشت. من که پشت فرمان بودم، بهطور ناخودآگاه فرمان را کمی چرخاندم تا از ماشین دور شوم، اما همین حرکت ناگهانی، کنترل ماشین را از دستم خارج کرد. لحظهای که ماشین شروع به لغزش کرد، انگار همه چیز در اطرافم به آهستگی و در عین حال با شدت پیش رفت. احساس کردم قلبم از سینهام بیرون میآید و تمام وجودم یخ زد.
همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد؛ چرخهای ماشین بر روی آسفالت لغزیدند و خودرو از جاده خارج شد. صدای برخورد چرخها با سنگهای کنار جاده و جیغ دوستم، در ذهنم مثل صدایی بلند و ناگهانی طنینانداز شد. حس میکردم کنترل هیچ چیزی را ندارم و فقط منتظر بودم این کابوس به پایان برسد. لحظههایی که ماشین چرخید و سپس با ضربهای محکم به کنار جاده برخورد کرد، انگار همه چیز در زندگیام به یک نقطه متوقف شده بود. یک ترس عمیق و وحشتزده وجودم را فرا گرفته بود که هرگز آن را تجربه نکرده بودم.
وقتی سرانجام ماشین ایستاد، سکوت سنگینی فضای اطراف را پر کرد. برای چند ثانیه هیچکدام از ما توان حرکت نداشتیم. صدای تند نفسهایم را میشنیدم و به دوستم نگاه کردم که با چشمانی ترسیده و وحشتزده به من زل زده بود. دستم را دراز کردم و شانهاش را گرفتم، تا مطمئن شوم که حالش خوب است. شکر خدا، هیچ آسیبی جدی ندیده بودیم، ولی لرزش دستانم و اضطراب قلبم نشان میداد که این تجربه تا چه اندازه برایم سنگین و وحشتناک بود.
بعد از چند دقیقه، هر دو توانستیم از ماشین پیاده شویم. هنوز پاهایمان میلرزید و حس میکردم که تمام بدنم از استرس و هیجان این لحظات کرخت شده است. به ماشین نگاه کردم؛ گلگیرها آسیب دیده بودند و چراغ جلویی شکسته بود، ولی شکر خدا خودمان سالم بودیم. با هر نفس عمیق، سعی میکردم آرامش را به خودم بازگردانم و آن صحنههای هولناک را فراموش کنم، ولی آن لحظههایی که بیاختیار درون ماشین چرخیده بودیم، در ذهنم مثل یک فیلم تکرار میشد.
این تصادف به من درس بزرگی داد؛ اینکه در یک لحظه همه چیز میتواند تغییر کند و حتی کوچکترین تصمیمها میتوانند به پیامدهای بزرگی منجر شوند. از آن روز به بعد، قدر لحظهها و سلامتی را بیشتر میدانم و همیشه تلاش میکنم که با دقت بیشتری رانندگی کنم و هیچوقت شرایط جاده و احتمالات آن را دستکم نگیرم.
این خاطره شاید یک تجربه تلخ و ترسناک بود، اما به من نشان داد که زندگی چقدر شکننده و گرانبهاست و درک کردم که باید با احتیاط و احترام بیشتری به آن نگاه کنم.