انشا با موضوع آدم فضایی؛ 12 انشا جدید برای مقاطع مختلف

در این بخش از سایت ادبی و هنری تک متن چندین انشا درباره آدم فضایی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم اگرچه قصد دارید چنین انشایی نوشته و تحویل کلاس دهید، در ادامه همراه سایت تک متن شده و با الهام گرفتن از این انشاها، یک انشای درجه یک را بنویسید.

انشا با موضوع آدم فضایی؛ 12 انشا جدید برای مقاطع مختلف

انشا ذهنی با موضوع آدم فضایی

در سرزمین‌های دور، در میان ناشناخته‌ترین سیاره‌های جهان، آدم فضایی‌ای بود که به ماجراجویی علاقه داشت. او به سیارک‌های اطراف سفر می‌کرد و با ستاره‌ها هم‌مسیر می‌شد. او دوستان زیادی داشت. یکی از روزهایی که آدم فضای روی قله سیارکش نشسته بود، دوربین را به دست گرفت تا به منظومه شمسی نگاه کند. او تک تک سیاره‌های آن را می‌شناخت اما آن چه بیشتر از همه نظرش را جلب کرده بود، کره زمین نام داشت. کره‌ای دو رنگ، سبز و آبی. کره زمین برای آدم فضایی عجیب بود و سوال‌های زیادی در ذهنش بودند که هر روز بیشتر می‌شدند. او از خود می‌پرسید آب اقیانوس‌ها چگونه نمی‌ریزند؟ درختان چگونه بر روی زمین استوار می‌مانند؟ پرندگان چگونه پرواز می‌کنند که هیچ‌گاه وارد فضای کهکشان نمی‌شوند؟

روزها گذشت و آدم فضایی با مشورت دوستان خود تصمیم گرفت که به زمین سفر کند. او نمی‌دانست در این مسیر پر پیچ و خم چه عجایبی در انتظار اوست. وسایل مورد نیاز خود را برداشت و با سفینه‌اش که یکی از بهترین دوست‌های او بود، از سیارک‌ خود خارج شد.

آدم فضایی از کاری که انجام می‌داد بسیار خوشحال بود و می‌خواست اطلاعات بسیار زیادی درباره انسان‌ها به دست آورد. زمانی که به جو کره زمین رسید، سفینه‌اش را در مزرعه‌ای خشک گذاشت و راهی شد. مسافت‌های طولانی را پیاده سیر کرد تا به یک شهر بزرگ رسید. وقتی وارد شد همه مردم از ترس فریاد زدند و پا به فرار گذاشتند. او نمی‌دانست چه اتفاقی در حال افتادن است؛ چون زبان انسان‌ها را نمی‌دانست و با حالت چهره ترس آشنا نبود. پس او نیز شروع به دویدن کرد. مردم که او را پشت سرشان می‌دیدند روی زمین افتاده و غش می‌کردند. صحنه عجیبی بود و آدم فضایی آن را دوست نداشت. تصمیم گرفت که از نیروی خود استفاده کند. با چند حرکت دست، حافظه مردم منطقه را پاک سازی کرد و به سمت سفینه‌اش رفت. او در حال بازگشت به سیارک خود به این می‌اندیشید که هر موجودی به سیاره خود تعلق دارد و نمی‌تواند در سیاره‌‌های دیگر زندگی کند.

انشای ادبی آدم فضایی

انشای ادبی آدم فضایی

بانام خدا انشای خود را شروع می‌کنم … موضوع انشا آدم فضایی، تنها در خانه در حال آماده کردن خوراکی برای تماشای فیلم حمله‌ی فضایی‌ها به زمین بودم. چراغ هارا خاموش کردم تاکمی هیجانی‌تر شود.روی مبل راحتی موردعلاقه‌ام نشسته بودم و منتظر شروع فیلم بودم.

بعد از چند دقیقه فیلم شروع شد. هنوز پنج دقیقه از شروع فیلم نگذشته بود که تلفن با صدای گوش‌خراشی زنگ خورد. تابه‌حال هم‌چین صدایی درنیاورده بود!تلفن را برداشتم ولی هیچ‌کسی پشت تلفن نبود. چند بار الو گفتم خواستم تلفن را قطع کنم،که صدایی آمد.((فقط پنج روز وقت داری)) این را مردی با صدای وحشتناکی گفت و قطع کرد. حدس زدم که مزاحم تلفنی بوده، پس بی‌خیال دوباره روی مبل نشستم و فیلم را تماشا کردم. صبح شده بود از خواب که بیدار شدم احساس ضعف کردم گفتم حتماً گرسنه‌ام.

بعد از خوردن صبحانه و یک دوش حسابی جلوی آینه رفتم تاکمی به خودم برسم. ولی چیزی توجّه‌ام را به خود جلب کرد. دماغم کوچک‌تر شده بود!! شاید مسخره به نظر برسد ولی معلوم بود چون دماغ من کمی دراز و افتاده بود ولی الآن انگار عملش کرده بودم. به فکر این بودم که چگونه این اتفاق افتاد ولی هیچ جواب منطقی برای این اتفاق وجود نداشت. کمی بیشتر دقت کردم ولی اینبار به‌کل صورتم و به تغییرات دیگری پی بردم .رنگ قهوه‌ای چشمانم کاملاً سیاه شده بود.

کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ همین‌طور در حال فکر کردن بودم که تلفن دیشب یادم افتاد. یعنی امکان دارد؟ آن تلفن…؟ نه این اصلاً منطقی نبود ولی اگر واقعیت داشته باشد چه؟. روز بعد فرارسید. آن روز بیشتر احساس ضعف می‌کردم. امیدوار بودم آن روز هیچ تغییری رخ ندهد ولی شانس با من نبود. رنگم پریده بود و انگشتانم دراز شده بودند!!! روز دوم هم شروع خوبی برای من نداشت ولی احساس می‌کردم ذهنم رشد کرده. من کل روز را در خانه گذراندم. سه‌شنبه یعنی روز سوم فرارسید. آن روز به آینه نگاه نکردم و مستقیماً به‌طرف حمام رفتم. دیگر نمی‌خواستم اتفاقات بدی را ببینم که باعث زشت‌تر شدنم می‌شدند. در حال شانه کردن مو هایم بودم که دیدم تمام موهایم روی برسم جمع شده‌اند.

پریدم جلوی آینه وااای نه من کچل شده بودم. روز سوم را با غصه خوردن برای موهایم گذراندم. روز چهارم از راه رسید. آن روز نمی‌خواستم از تخت خواب بیرون بروم ولی حس گرسنگی مرا از اتاقم بیرون کشید. به آشپزخانه رفتم چیزی خوردم به اتاقم برگشتم و خوابیدم. آن روز هیچ تلاشی برای یافتن عیب و نقص‌هایم نکردم. انگار عادت کرده بودم. و اما روز پنجم! آن روز با اضطراب و نگرانی از خواب بیدار شدم. همه‌اش منتظر بودم اتفاقی بیفتد.جلوی آینه ایستادم و با دیدن خودم به وحشت افتادم. البته کمی هم خنده‌ام گرفت. خیلی بامزه و وحشتناک شده بودم. چشمان سیاه و درشتی داشتم.بدنم لاغر و استخوانی بود.سه انگشت داشتم و دماغ نداشتم. از همه بدتر کله‌ای اندازه‌ی کدوتنبل داشتم، یعنی دقیقاً شبیه فضایی‌های توی فیلم شده بودم.

خنده‌دار است نه؟ توی تمام این فکرها بودم که یک‌چیزی محکم به سرم خورد و از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم دیگر در خانه‌ی خود نبودم. اطرافم پر از فضایی‌های عین من بود. بیرون را نگاه کردم از پنجره‌ی سفینه بیرون را نگاه کردم و کره‌ی زمین را دیدم. من در فضا بودم. بعد از مدتی یکی از افرادی که آنجا بود کنارم آمد و هشدار داد که مواظب باشم و سعی نکنم فرار کنم. از او پرسیدم که چه شده. او گفت که قرار است مارا به یک فضایی بفروشند تا ما برده‌ی او شویم به دستوراتش عمل کنیم. ولی من این را قبول نداشتم.

پس با زندانیان جمع شدیم و نقشه‌ی فرار کشیدیم. بعد از مدتی یکی از نگهبانان آمد. ما او را گرفتیم و من خود را جای او زدم. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت ولی آن‌ها فهمیدند که من یک فضایی واقعی نیستم. برای همین فرار کردیم تا جایی پنهان شویم که یکی از در های سفینه باز شد و ما را به‌طرف بیرون کشید. چشمانم را بستم تا به‌آرامی بمیرم. ولی من می‌توانستم نفس بکشم چشمانم را به‌آرامی باز کردم تا ببینم چه خبر است ناگهان…..خود روی در تخت خوابم دیدم یک‌بار فهمیدم همه یک رویا بود.

مطلب مشابه: انشا کتاب پایه های مختلف (14 انشا با موضوع کتاب خوانی)

مطلب مشابه: انشا آماده با موضوعات متنوع (10 انشا جدید آماده و آزاد مختلف)

انشا تخیلی درباره آدم فضایی

چند تا آدم فضایی حوصله‌شان سر رفته بود. دوست داشتند بیایند و با آدم‌های زمینی دوست بشوند. آدم فضایی‌ها اخلاق آدم‌ها را نمی‌شناختند. آن‌ها به زمین نزدیک شدند و وسط میدان شهر فرود آمدند.

آدم‌ها از دیدن سفینه‌ی فضایی و آدم‌های عجیب‌وغریبش خیلی ترسیدند. همه جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند. ماشین‌ها با سرعت ویراژ می‌دادند و سعی می‌کردند از هم جلو بزنند تا زودتر فرار کنند. آدم فضایی‌ها هر چه سعی کردند با آن‌ها حرف بزنند، نشد.

آدم فضایی‌ها فکر کردن شاید این‌ها همه‌شان دیوانه‌اند. گفتند بهتر است برویم یک جای دیگر از زمین، شاید مردم آنجا حالشان خوب باشد. آن‌ها دوباره سوار سفینه‌شان شدند و راه افتادند این بار اتفاقاً وسط یک ارتش که همگی تفنگ داشتند فرود آمدند. ولی تا می‌خواستند از سفینه پیاده شوند آدم‌های زمینی شروع کردند به شلیک کردن. آدم فضایی‌ها ترسیدند و دوباره سوار سفینه‌شان شدند.

آن‌ها تصمیم گرفتند به سیاره خودشان برگردند چون حال مردم زمین خوب نبود.

فضایی‌ها سفینه‌شان را روشن کردند و راه افتادند. آن‌ها به مردم زمین نگاه می‌کردند و برایشان دست تکان می‌دادند و می‌رفتند اما هیچ‌یک از مردم زمین به آسمان نگاه نمی‌کرد. دل آدم فضایی‌ها گرفت. تا اینکه یک‌دفعه دیدند از داخل یک‌خانه‌ی قشنگ چند تا آدم که البته کوچک بودند، برای آن‌ها دست تکان می‌دهند و هورا می‌کشند.

آدم فضایی‌ها انقدر ذوق کردن که تصمیم گرفتند یک‌بار دیگر روی زمین فرود بیایند. آن‌ها با دقت به سمت همان خانه‌ی قشنگ رفتند. آنجا یک مهدکودک بود. سفینه فضایی روی دیوار مهدکودک نشست. آدم فضایی‌ها اول یواشکی به بچه‌ها نگاه کردند. بچه‌ها نه ترسو بودند، نه عصبانی! خیلی هم خوشحال بودند و می‌خندیدند. مثل‌اینکه هرکسی می‌توانست با بچه‌ها دوست بشود.

آدم فضایی‌ها از سفینه بیرون آمدند . یک ساعت با بچه‌ها بازی کردند. انقدر بچه‌ها مهربان بودند که آدم فضایی‌ها اصلاً دلشان نمی‌خواست دیگر به سیاره خودشان برگردند. اما یک‌دفعه درباز شد و مربی مهد وارد شد و شروع کرد به جیغ زدن. آدم فضایی‌ها خیلی سریع سوار سفینه‌شان شدند و جیم شدند. آن‌ها یک عالمه عکس بچه‌های زمینی را برای دوستان فضایی‌شان به‌عنوان سوغاتی بردند.

انشا کودکانه آدم فضایی

انشا کودکانه آدم فضایی

من که نمی‌دانم آدم فضایی چیه…

حتما یک فامیلی است مثلا عرشیا آدم فضایی شاید هم اسم یک دانشمند است.

یا به آدم‌های بزرگ، آهنی و غول پیکر می‌گویند آدم فضایی ولی آنها که وجود ندارند!

چگیزخان مغول یک آدم غول پیکر بوده ولی همه می‌دانند که چگیزخان مغول زمینی بوده است.

پدرم می‌گوید اصلا چیزی به عنوان آدم‌فضایی وجود ندارد فقط تو کتاب ها وجود دارند. بعضی‌ها که روبات می‌سازند به روبات‌شان می گویند آدم فضایی.

دیروز که به یک فروشگاه اسباب بازی فروشی رفته بودم یک پسربچه به مادرش گفت اون آدم فضایی را برام میخری و مادرش هم قبول کرد و خرید.

چند روز پیش هم شنیدم که یه نفر به کره‌ی ماه سفر کرده او یک مسافر فضایی بوده است حتما وقتی برگردد یک آدم فضایی شده است.

انشا درباره آدم فضایی با مقدمه و نتیجه گیری

مقدمه : از کودکی تا بزرگسالی سوالی که برای همه ی ما پیش آمده این بوده که آیا آدم فضایی ها وجود دارند؟ برخی از ما ترس این را داشتیم که یک وقت آدم فضایی ها ما را با خود نبرند و برخی می گفتیم چرا من را پیش خود نمی برید؟!

انشا : من همیشه در آرزوهایم دیدن ادم فضایی بوده و شب ها لب پنجره ی اتاق می نشستم و به آسمان سیاه و ستاره های چشمک زن نگاه می کردم و از همان جا با آدم فضایی ها صحبت می کردم.همیشه می گفتم که چرا من را به پیش خود نمی برید؟!

همیشه در کتاب های داستان کودکیم ادم فضایی ها را مانند موجودات عجیب و غریب معرفی کرده اند و من در تصوراتم ان ها را مانند موجوداتی سبز رنگ با سه چشم بزرگ و قدهای کوتاه می دانستم..

در همین شب هایی که باز هم با آدم فضایی ها حرف می زدم لب پنجره ی اتاق به خواب می رفتم و در خواب ،خود را در حجایی پر از چاله دیدم که پر بود از صخره ها و پستی بلندی ها ..

ناگهان مان موجود سبز رنگ تصوراتم را در واقعیت دیدم که به سمت من می اید و با زبان عجیب و غریب خود با من حرف می زند.من در آن لحظه بسیار خوشحال بودم که در نهایت به آرزویم رسیده ام،اما در همین حین از خواب پریدم و خود را لب پنجره ی اتاق دیدم ..

درست است که از این موضوع و این رویا سال ها می گذرد اما من هم چنان بعد از سال ها که به آن رویا فکر می کنم لبخند بر لب هایم می نشیند و در چشمانم ستاره ها دوباره چشمک می زنند.

نتیجه گیری : هیچ آرزویی دست نیافتنی نیست..بلکه این خود ما هستیم که بافکر های اشتباه آن ها را غیر ممکن می دانیم.این ارزو ها چه در رویا و چه در واقعیت ،رسیدنشان حقیقت دارد تنها کمی تلاش و انگیزه می خواهد.

انشای واقع گرایانه در مورد آدم فضایی ها

یادم می آید که از دوران بچگی همیشه از فیلم های تخیلی و فضایی خوشم می آمده است. از فیلم هایی که آدم فضایی های بد! به آدم زمینی های خوب! هشدار می دادند که به زمین حمله خواهند کرد تا فیلم هایی که آدم فضایی های خوب از بخت بد به زمین برخورد می کردند و آدم زمینی های بد آن ها را تحت فشار یا آزمایش قرار می دادند.

با اینکه ظاهر آدم فضایی ها در فیلم های مختلف و با الهام از خلاقیت نویسنده و کارگردان به سبک خاص خودشان طراحی می شوند اما در ذهن اکثر ما آن ها موجوداتی بدون مو، با چشمان سیاه سرد و درشت، لاغر و سر بزرگ و البته ترسناک هستند و همیشه در هاله ای از ابهام و مه قرار دارند.

شاید سال ها قبل آدم فضایی ها برای من واقعی تر بودند، موجودات شروری که قصد تصاحب زمین، خانه و زندگی زمینی ها را داشتند، باید با آن ها مبارزه می کردیم و اجازه ورود و استفاده از منابع زمینی مان را به آن ها نمی دادیم.

اما به مرور که بزرگ تر شدم، آدم فضایی ها از زندگی واقعی من خارج شده و به فانتزی های ذهنم تبدیل شدند، اگرچه هنوز هم از دیدن فیلم های آدم فضایی لذت می برم.

گاهی به این فکر می کنم که آن آدم فضایی ها شاید هرگز واقعی نشوند و در حد فیلم های هیجان انگیز باقی بمانند اما ما آدم زمینی ها که واقعی هستیم، وجود داریم و زندگی می کنیم، اما از زمین و منابع سرشار آن سوء استفاده می کنیم، به طبیعت زیبای آن آسیب می رسانیم و هوای پاک آن را آلوده می کنیم.

ما زمینی ها اگر سال ها به همین رویه ادامه دهیم و خاک پاک این کره خاکی را آلوده کنیم آن گاه شاید به آدم فضایی هایی تبدیل شویم که برای به دست آوردن خاک، هوا و زندگی، دست به دامان کرات دیگر و حتی زمینی های آن کرات شده و به زندگی های آن ها دست درازی کنیم …

شاید ما آدم فضایی های فیلم های آن ها باشیم که با شرارت به سرزمین شان هجوم برده و آن را اشغال کنیم!!!

گاهی به نظرم می رسد در فیلم هایی که ساخته می شود ما سرگذشت خودمان را در سال های نه چندان دور به تصویر می کشیم!

انشای تخیلی درباره سفر به مریخ و آدم فضایی ها

در سفر مریخ ثبت نام کرده بودم که امروز نوبت نشستن در سفینه ی فضایی و سفر به سوی مریخ شد.با چند نفر دیگر لوازمی که نیاز داشتیم را جمع کردیم و سوار سفینه شدیم.

مسیر ما طولانی بود اما با سرعتی که سفینه داشت زود به مریخ رسیدم، در مریخ باید به دنبال کشف چیزهای تازه باشیم شاید هم بتوانیم آدم فضایی ها را اینجا ببینیم.

بعد از رسیدن به مریخ کمی استراحت کردیم و صبح امروز باید ماموریت خود را شروع کنیم. هر کدام از ما باید به مکان های مشخص شده از قبل سری بزند و مشاهدات خود را ثبت کند.

مناطقی که من باید بررسی کنیم خیلی گسترده است. آماده می شوم و راه می افتم. از میان کوه های عجیب مریخی عبور می کنم و نمونه های خاک و سنگ را برای آزمایش بر می دارم.

تقریبا مسیر زیادی پیموده ام و از سفینه دوره شده ام. ناگهان نور عجیبی می بینیم که به دفعات ظاهر می شود و خیلی سریع ناپدید می شود. سعی می کنم منبع نور را پیدا کنم. به دنبال نور می روم. چیزی که می بینم باور کردنی نیست. سفینه ای شبیه سفینه ی خودمان اما خیلی بزرگ تر پایین کوه وجود دارد.

موجودات عجیبی کنار آن راه می روند با صدایی که برای من قابل فهم نیست با هم ارتباط صحبت می کنند. فکر می کنم به یک کشف مهم دست یافته ام. می خواهم به آن ها نزدیک تر شوم و اگر بتوانم با آن ها ارتباط برقرار کنم.

ناگهان احساس می کنم کسی روی شانه ام می زند، بر می گردم: یکی از همان موجودات است که دستش را روی شانه ام گذاشته و با تعجب مرا نگاه می کند و به من اشاره می کند که پیش دوستانش برویم.

با هم به طرف سفینه ی موجودات فضایی راه می افتیم و زمانی که به کنار سفینه می رسیم همه ی آن موجودات با دیدن من شگفت زده می شوند.

زبان آن ها را متوجه نمی شوم اما موجودات فضایی مرا راهنمایی می کنند و کل سفینه را به من نشان می دهند و از من می خواهند نشان دهم که از کجا آمده ام، من هم عکس زمین را برایشان می کشم و با اشاره به آن ها توضیح می دهم که روی زمین زندگی می کنم و دوستانی دارم که با آن ها به مریخ سفر کرده ام و باید پیش آن ها برگردم.

با یک نفر از موجودات فضایی به طرف سفینه بر می گردم اما کسی آن جا نیست و همه ناپدید شده اند، شاید هم از ترس این موجودی که همراه من است خودشان را مخفی کرده اند.

پیش سفینه ی آدم فضایی ها بر می گردم و مجبور می شوم بقیه عمرم را کنار آن ها زندگی کنم و زبان شان را یاد بگیرم.

انشا در مورد آدم فضایی

انشا در مورد آدم فضایی

گوپ، گوپ، گوپ. این صدای بلند برای چیست؟

می دوم سمت پنجره ی اتاقم، به حیاط نگاهی می اندازم؛ چیزی نمی بینم؛ صدا قطع شده است.

نه!!! می بینم؛ صدا این بار وحشتناک ترشده.( هاهاها، هوهوهو، یوهو… )

صدا ازکجا می آید؟ به سمت چپم نگاه می کنم؛ به خانه ی همسایه مان. نورهای رنگی یکی پس ازدیگری می تابندواین صدا ها پشت سر هم تکرار می شوند.

شما می دانید این چیست؟ من می دانم؛ این صدای یک آدم فضایی ست واین نورها برای بشقاب پرنده اش است. ولی این آدم فضایی این جا چه می کند؟

آهان امده تا زمین را ببیند! شاید هم بنزین بشقاب پرنده شان تمام شده!

نه… امده تا همسایه ی ما را به فضا ببردو…

در تفکرات خودم غرق بودم که سایه ای روی پنجره افتاد وبه سمت در رفت؛ اوه، امده تا من را هم به فضا ببرد.

چه لحظات ترسناکی بود؛ قدی نزدیک دو متر داشت، وزنی حدود یکصد کیلو، با کله ای بزرگ وموهایی مثل پشم گوسفندان ایرانی، چشمانی خماروبینی بزرگ و وحشتناکی که سوراخهایش مثل تونل قطاربود.

وااای، درمی زند. در خانه را می زند؛ آیا در را به روی این ادم فضایی زشت و بی رحم وآدم خوارباز کنم؟

اخر امده من را به فضا ببرد. شاید هم امده من را بخورد! هرچه باشد او خوفناک است ومن را صدا می زند!!

چه عجب اسم من را هم می داند! پس با نقشه ی قبلی وبا برنامه ریزی امده.

چی!؟ خوب گوش می کنم چه صدای آشنایی! به سمت در می روم وبا هزار صلوات در را باز می کنم وچشمانم از تعجب گرد ولبانم تا بنا گوش به خنده باز می شود؛ آیا می دانیدچرا؟

آدم فضایی وحشتناک، زشت وبی رحم وادم خواری که می خواست من را بخورد؛ پسر همسایه مان بوده که در حیاط خانه شان رقص نوری را که برای تولدش اماده کرده بود را امتحان می کرده وحالا امده بود تا مرا به تولدش دعوت کند.

به نظر شما ایا به تولد این آدم فضایی زشت بروم؟

انشای داستانی درباره آدم فضایی

آدم فضایی کوچک به آسمان نگاه می کرد .او غرق در اندیشه بود.چراغ های سوال ،یکی پس از دیگری به خانه ی خاموش ذهنش روشنایی می بخشیدند.به سرعت به سوی پدر شتافت.پرسش های ذهنش بر روی کاغذ سخن جاری شد.پدر!آیا در کیلومتر ها آن ور تر،در کهکشان راه شیری،در زهره و زمین و زحل،موجودی هست که قلب در وجودش بتپد و خون در رگ هایش جاری باشد؟

پدر لبخندی زد و گفت آری.در آن دور دست ها ،موجودی است که قلبی مملو از علاقه و عشق و عاطفه در هستی اش می تپد و خونی به رنگ سرخ در رگ های غیرتش جاری است.آنها موجوداتی لبریز از فهم و درک و دانایی هستند.موجوداتی که حق و عدالت و انصاف را از ناراستی ها جدا می سازند.موجوداتی که در جای جای سرزمینشان در پی یاری مظلوم اند.آنها انسان اند ،انسان.اشرف مخلوقات.

آدم فضایی قصه ما ساعت ها در آسمان رویا و خیال در حال پرواز بود تا تصمیم گرفت به زمین سفر کند.او بال های خود را گشود و راهی شد.روز ها و ماه ها و سال ها طول کشید تا به زمین برسد.در راه، سیاه چاله ها و ستارگان و شهاب سنگ ها از سرعت بی نهایت او می کاستند و بر انتظار می افزودند.

وقتی با ذوق و شوق بسیار پا بر زمین نهاد،بویی که استشمام می کرد او را آزار داد.این،بوی ناله های خاموش کودکان بی گناه است.بوی بی عدالتی و ناحقی که در تک تک این خشکی ها ریشه کرده.بوی سرد گرسنگی فقیران و غم فراق عاشقان

قدمی دیگر برداشت. اما صداهایی گوش خراش قلب کوچکش را تکه تکه کرد.صدای تلخ فریاد های مردم فلسطین و عراق و سوریه ها ،صدای رسای استعمار و تنفس آلوده ی زمین .

او در جای خود مات و مبهوت ماند.زیرا از زبان پدر چیز دگر شنیده بود.گویا سرزمین خیالش جهنمی بیش نبود.آدم فضایی کوچک ما به کهکشان خود بازگشت و تا سالیان ساااال به نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش گفت(انسان ها ،دگر انسان نیستند )

مطلب مشابه: انشا درباره دریا (10 انشا جدید موضوع دریا برای پایه های مختلف)

مطلب مشابه: انشا درباره خدا (10 انشا با موضوع خدا برای پایه های مختلف تحصیلی)

انشا آدم فضایی و غول چراغ جادو

اگر یک روز غول چراغ جادو به پیش شما بیاید و بگوید تنها میتوانید یک آرزو بکنید ، آن آرزو چیست؟

از خودم شروع میکنم!

اگر تنها میتوانستم یک آرزو بکنم ، یک آدم فضایی بزرگ ، قوی و با امکانات مجهزی که انسان ها هنوز آنها را اختراع نکردند و برایشان جای تعجب بود میخواستم و اینکه تمام دستورات من رو دونه به دونه انجام بدهد! انوقت میتونستم با یک تیر هزار نشان رو بزنم

اینگونه تفنگ کوچک کننده آدم فضایی ام را با خود به مدرسه میبردم و معلم هایم را کوچک میکردم! انوقت نه خبری از زنگ های زل زدن به تخته و گیج شدن بود ، نه خبری از امتحان…! اینگونه قهرمان تمام همکلاسی هایم میشدم

یا اینکه میتوانستم از آدم فضایی ام بخواهم یک لیزر چشمی برایم درست کند تا بتوانم همه چیز را با لیزرم پودر کنم انوقت یک فروشگاه بزرگ میزدم و هرکسی که از من خرید نمیکرد را تهدید به پودر شدن میکردم !

اصلا چه کاری است؟

به آدم فضایی ام دستور میدادم یک ربات غول پیکر زد گلوله برایم بسازد و انوقت خودم میتوانسم سرقت مسلحانه ای به بانک ها داشته باشم!!

یا حتی بهتر! میتوانستم جنگ جهانی سوم را راه بیاندازم! یا اینکه در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنم! یا اینکه دانشمندارو مجبور کنم راه همیشه زنده بودن رو پیدا کنن!..

یا..

یا..

یا…

متاسفانه

خبر رسیده غول چراغ جادو فقط علاالدین رو دوست داره و سمت من نمیاد!

یعنی چی؟ انقدر خواسته هام ترسناکن؟

اصلا مهم نیست! راه های دیگه ای برای تبدیل شدن به یه رئیس جمهور جنگ جهانی راه اندازه معلم اندازه مورچه کن ، مُشتری پودر کُن و…

وجود داره!

پی نوشت : لطفا این صفحه از افکارم رو به دست معلم هام ندین.

تحقیق مقاله یا انشا درباره ادم فضایی

همه ی ما همیشه در کودکی آرزوی دیدن ادم فضایی را داشته ایم و شاید هم چنان داریم.گاهی حتی خواب شان را هم میبینیم .

من همیشه در آرزوهایم دیدن ادم فضایی بوده و شب ها لب پنجره ی اتاق می نشستم.

و به آسمان شب و ستاره های چشمک زن نگاه می کردم و از همان جا با آدم فضایی ها صحبت می کردم.همیشه می گفتم که چرا من را به پیش خود نمی برید؟!

همیشه در کتاب های داستان کودکیم ادم فضایی ها را مانند موجودات عجیب و غریب معرفی کرده اند

و من در تصوراتم ان ها را مانند موجوداتی سبز رنگ با سه چشم بزرگ و قدهای کوتاه می دانستم…

در همین شب هایی که باز هم با آدم فضایی ها حرف می زدم لب پنجره ی اتاق به خواب می رفتم

و در خواب ،خود را در حجایی پر از چاله دیدم که پر بود از صخره ها و پستی بلندی ها …

ناگهان همان موجود سبز رنگ تصوراتم را در واقعیت دیدم که به سمت من می اید

و با زبان عجیب و غریب خود با من حرف می زند.

من در آن لحظه بسیار خوشحال بودم که در نهایت به آرزویم رسیده ام

اما در همین حین از خواب پریدم و خود را لب پنجره ی اتاق دیدم …

درست است که از این موضوع و این رویا سال ها می گذرد

اما من هم چنان بعداز سال ها که به آن رویا فکر می کنم لبخند بر لب هایم می نشیند

و در چشمانم ستاره ها دوباره چشمک می زنند.

نتیجه گیری:هیچ آرزویی دست نیافتنی نیست…

بلکه این خود ما هستیم که بافکر های اشتباه آن ها را غیر ممکن می دانیم.

این ارزو ها چه در رویا و چه در واقعیت ،رسیدنشان حقیقت دارد تنها کمی تلاش و انگیزه می خواهد….

مطالب مشابه

دکمه بازگشت به بالا